eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
پیامبر اڪرم(صلی الله علیه وآله): «برای هرچیزی جوازی لازم است و جوازِ گذشتن از پلِ صراط، محبت وعشق به "علی ابن ابیطالب" است»❤️ کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
15 فایده 💎🌹 1. ، باعث نابودی گناهان در روز است. 2. نماز شب، سبب نور در قیامت است. 3. نماز شب، افتخار مؤمن در دنیا و آخرت است. 4. ثواب همه چیز در قرآن بیان شده به جز نماز شب، به خاطر زیادی ثواب آن. 5. نماز شب، خلوت با خداوند است. 6. نماز شب خوان در بهشت با اسبهای بالدار پرواز می کند. 7. بهشتیان به نماز شب خوان غبطه می خورند. 8. شریف ترین افراد امت پیامبر صلی الله علیه و آله نماز شب خوانان هستند. 9. شرافت هر فردی به قیام شبانه و شب زنده داری اوست. 10. خداوند به خاطر نماز شب خوانان، عذاب نازل نمی کند. 11. نُه صف از فرشتگان در پشت سر نماز شب خوان می ایستند که به تعداد آنان خداوند به نماز شب خوان، مقام و درجه می دهد. 12. خداوند به نماز شب خوان، افتخار و مباهات می کند. 13. نماز شب موجب زوال وحشت قبر می شود. 14. نماز شب، نور در قبر است. 15. نماز شب، انیس و مونس در قبر است. هرشب به عشق نماز شب بخوانیم💝 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
🍁🍁 روسری اش را درآورد. به موهای بلندش نگاه کردم . با خودم خیال کردم بازهم میخواهد جلب توجه کند. پوسخندی زدم و پرسیدم: تاحالا وسوسه نشدی؟ ابروانش را مثل آستین هایش بالا برد و پرسید: چی؟ نزدیک تر رفتم و گفتم: برای بیرون گذاشتن موهات، خیلیا با کلاه گیس و آرایش به زحمت تظاهر میکنن... خندید. حرصم گرفت که ناخواسته از او تعریف کرده بودم. برخلاف انتظارم جواب های کلیشه ای نداد. همانطور که وضو میگرفت گفت: چرا ولی بخاطر... وسط حرفش پریدم و با تمسخر گفتم: حتما بخاطر مردا سرش را کج کرد و مسح سرش را کشید و گفت: یه سوم دلیلم اینه که گفتی... لب هایم آویزان شد و گفتم: یه جور بگو بیسوادا هم بفهمن. بلافاصله گفت: یه جورای بیشترش بخاطر زنهاست نه مردا یک ابرویم را بالا دادم و پرسیدم:چطور اون وقت؟ جورابهایش را درآورد و مسح پاهایش را کشید بعد روبه من ایستاد و گفت: حجابم به سه زن کمک میکنه... سعی کردم حواسم راجمع حرفهایش کنم تا ایراد محکمی به دلایلش پیدا کنم. ادامه داد: اولین زن خودمم. اینطوری حریم و قشنگیام هم از نظر مادی هم معنوی حفظ میشه. نفسم را با بی حوصلگی بیرون دادم و نگاهم را به طرف بالا چرخاندم. اما او ادامه داد: دومین زن، زنیه که شوهرش منو تو خیابون یا محل کار و درس می بینه، با حفظ حجابم جلوی مقایسه اونچه از وجودم مخفیه با ویژگی های جسمی اون زن رو میگیرم پس، از سرد شدن و احتمالا مشکل دار شدن رابطه اش باشوهرش جلوگیری میشه. تاملی کردم و دوباره نگاهم به مردمک روشن چشمانش رسید. گفتم: همه که به اندازه تو خوشکل نیستن. گفت: زیبایی یه امر نسبیه هرکس سلیقه ای داره درضمن برای کنترل جاذبه های ذاتی زن و مرد نسبت به هم، باید حریم اخلاقی حفظ بشه که حجاب یکی از جنبه های مهم و اثرگذارشه... صرفا برای اینکه مخالفت کرده باشم، گفتم: مثل کتابا حرف میزنی. برخلاف من، او اجازه میداد جمله هایم تمام شود بعد جواب میداد. نفس عمیقی کشید و گفت: اما سومین زن! سومین زنی که با رعایت حجابم بهش کمک میکنم یه مادره، مادری که هر روز آشفتگی و بیقراری های پسر جوون مجردشو وقتی که از بیرون میاد، می بینه! بعد از چند لحظه که خیره چشمهایش بودم، گفتم: با این حساب چهارمین زنو جا انداختی... برای اولین بار صورت مشتاق به دانستنِ یک نفر در چشم های تیره ام نقش بست.🕯 اما چیزی نگفتم و درحالی که نگاهم را از او دور میکردم، از خاطرم گذراندم: زنی که بعد از شعله ور شدن آتیش وجودی یه مرد کثیف، تو چنگش گرفتار میشه... فکر میکنم تو از اون زن هم حمایت میکنی!
🍁🍁 برای لحظاتی به صورتم زل زد و بعد گفت: تاحالا کسی بهت گفته لبخندت چقدر قشنگه! گفتم: عادت به تعارف ندارم حاج خانم. خندید و گفت: من مشرف نشدم. و در مقابل نگاه متعجبم ادامه داد: من نرفتم حج ...و اگه بهم بگی فاطمه خوشحالم میکنی...در ضمن من اهل تعارف نیستم یه مدت که باهام بگردی خودت می بینی. روسری  بستنش را تماشا کردم و گفتم: بعید میدونم بخوای با آدمی مثل من بگردی. این را گفتم و زدم بیرون. با اینکه حرفهایش در وجودم کشش ایجاد میکرد و ذهنم را به تکاپو انداخته بود، زیاد از او خوشم نمی آمد. شاید هم حسادت می کردم. به هر حال تصمیم داشتم سرم به کار خودم باشد و از او فاصله بگیرم. فردای آن روز ظهر که شد اینبار خیلی ها به طرف نمازخانه رفتند. با اینکه کنجکاو بودم بدانم امروز چه بحثی را شروع میکند و اصلا با دسته لات کانون چطور میخواهد کنار بیاید، اما در محوطه ماندم. چند روزی گذشت بااینکه هربار سعی میکردم در ساعت رفت و آمدش در رهرو یا نزدیک در نباشم اما هرازگاهی که مرا میدید، حتی وقت هایی که دور و برش شلوغ بود، به من سلام می کرد. منهم گاهی علیکش را میخریدم و گاهی خودم را به نشنیدن میزدم. تا اینکه یک روز درست چند دقیقه قبل از تمام شدن نماز ظهر، در محوطه چرخ میخوردم که سر دسته لات های کانون با دو سه نوچه اش  راهم را سد کردند. سردسته شان ترانه نامی بود، جلوتر از بقیه ایستاد و گفت: جایی میری دماغ عملی؟ نگاهم را از او برگردانم و گفتم: قبلا بهت گفتم دماغمو عمل نکردم خوشمم نمیاد اینجوری صدا بزنی... یکدفعه یکی از نوچه هایش سیه سپر کرد که: هوی صداتو بیار پایین با  خانوم درست حرف بزن حالیته؟ ترانه به او اشاره کرد که سر جایش برگردد و رو به من گفت: خیالی نیس یه چی دیه صدات میکنیم مثلا مبارک، به قد دراز و سیاسوختگیتم میاد... صدای خنده نوچه هایش که بلند شد، گفتم: خوبه منم از این به بعد علف صدات میکنم چون یهو عین علف هرز جلو آدم سبز میشی. یکدفعه سیلی زیر گوشم خاباند و همانطور که یقه ام را در مشتش میفشرد گفت: علف هرز که به سابقه تو بیشتر میخوره دختره ی ... اما همان لحظه با سقلمه یکی از نوچه هایش ناسزایش را قورت داد. یقه ام را رها کرد و گفت: راست میگه لی لی الان واس دعوا نیومدیم. ببین بچه کوچولو حواسم بهت  هست این چند روزه تو ... چی بود رفقا؟....هان دورهمی زیبای خفته، نمیری مثل اینکه توهم دل خوشی از وِر وِراش نداری... و در مقابل سکوتم ادامه داد: اگه پایه باشی یه حال اساسی بهش بدیم.
🍁🍁 تجربه به من دو چیز را ثابت کرده بود اول اینکه با آدمی که شرف ندارد همکاری نکن چون هرگز سر قولش نمی ماند. دوم وقتی در چنگ ناکسی گرفتار شدی با صداقت رفتار نکن. سری تکان دادم و پرسیدم: تو که مدام میگی از هیچکی نمی ترسی نوچه هاتم که کم نیستن. منو میخوای چیکار؟ ترانه پوسخندی زد و در حالی که یقه ام را مرتب می کرد، گفت: نوچه های من مثل خودم تو چشم همه ان. باس یکی که تا حالا سروصدایی نداشته بیاد وسط... چیزی نگفتم. پرسید: هستی دیگه؟ به نشانه تایید سرم را تکان دادم و با اشاره اش نوچه هایش از جلویم کنار رفتند. هنوز یک قدم دور نشده بودم که ترانه گفت: امشب سر میز ما شام میخوری فهمیدی بچه؟ همانطور که دور میشدم دستم را بالابردم و به راهم ادامه دادم. بوی دردسر مشامم را آزار میداد. وارد ساختمان که شدم، فاطمه را دیدم آن روز روسری و مانتوی گلبهی پوشیده بود. همانطور که قدم برمیداشت، شبیه گلبرگ یک گل به نظر می رسید. آهی کشیدم و راهم را کج کردم که یکدفعه خانم مدیر جلویم ظاهر شد و گفت: بدو به فاطمه بگو آقای دکتر جلو در کارش داره. پرسیدم: آقای دکتر؟ دستی به کمرم زد و با عجله گفت: آره دیگه باباش هنوز جلو دره برو صداش کن. با حال عجیبی که داشتم، به طرف نماز خانه رفتم. در را کشیدم. فاطمه را دیدم که همه دورش حلقه زده اند و هرکس از او چیزی می پرسد. به لبخندش خیره شدم و بلند گفتم: آقای دکتر جلو در کارت داره. بعد بلافاصله رفتم و در اولین اتاق گم و گور شدم. دستم را مشت کردم و با خودم گفتم: منم اگه ننه بابای درست و حسابی داشتم اینجا نبودم. بعد از حرفم خنده ام گرفت که حالا که او اینجاست! خنده خودم را به خشم درآمیختم و رفتم جلوی پنجره گرچه توجهی نداشتم که کسی در اتاق نیست ولی بی مهابا رو به آسمان گفتم: اگه منم جای اون بودم بنده خوبت میشدم. اصلا خیلیم از اون بهتر میشدم...چرا یهو انداختیش جلو چشمم... یکدفعه صدایش را از پشت سرم شنیدم. با ترس برگشتم. با لبخند پرسید: دورهمی امروزو میای؟ میخواستم سرش داد بزنم که: گمشو! ولی با خودم فکر کردم اگر بخواهم با ترانه در اذیت کردن فاطمه همدست شوم باید ظاهرم را عادی جلوه دهم. نمی توانستم لبخند بزنم اما دنبالش رفتم.
🍁🍁 وارد نماز خانه که شد همه دورش جمع شدند، با حوصله با یکی یکی دخترها سلام و احوال پرسی کرد. حتی آن دختر رنگین چشمی که روز اول در میان حرفهایش صدای گربه درآورده بود. میدانستم یادش هست اما به روی خودش نمی آورد. انگار ذهنش شبیه یک کتابخانه مرتب و قفسه بندی بود که هروقت میخواست یک کتاب از آن درمی آورد و شروع میکرد به خواندن، اصلا هیاهو و سوالات مکرر و بحث های جدید و جنجالی، فکرش را بهم نمی ریخت بازهم می توانست برگردد سر آخرین خطی که ساعتها پیش گفته بود! دلم میخواست بپرسم چطور چنین حافظه ای دارد و اگر جواب داد بخاطر مطالعه زیاد، تف کنم کف دستش. چیزی حدود نیم ساعت بعد بلاخره رفت سر اصل مطلب. جملاتش مثل موج ساحل بود. یکدفعه بالای سر ذهنت ظاهر می شد و وجودت را میکشید سمت خودش! به خودت که می آمدی دریای گفته هایش دور و برت را گرفته بود. لبهایش را روی هم فشار داد و بعد از مکثی گفت: "بن بازِ روزگار" برای آدم با خدا، درِ دیگه ای توی بن بستها باز میشه که باز شدن اون در، درهای دیگه رو، درهای شرف کُش رو به روش می بنده. این چه دریه؟ "درِ توکل به خدا" بهش میگن: اینجا بن بسته! میگه: خدایی که من می شناسم بن بستو هم میشکافه! بن بست چیه؟! از نظر خدا بن بست نداریم. همه بن بست ها با دستِ قدرت خدا بن بازه، راه داره... دیگر نتوانستم جلوی دهنم را بگیرم. بدون ترس از قضاوت بقیه گفتم: یکیو به زور کتک و کلک میبرن تویه پارتی میبینه نه راه پس داره نه پیش، یه مشت کفتار عوضی دوره اش کردن، بن باز این بدبخت کجاس؟ نگاهش را از بین چشم های خیره به من، عبور داد تا به چشم های طلبکارم رسید و گفت: امام علی(ع) میفرماید: "اگر آسمان ها و زمين راه را بر بنده اى ببندند و او تقواى الهى پيشه كند، خداوند حتما راه گشايشى براى او فراهم خواهد كرد و از جايى كه گمان ندارد روزى اش خواهد داد." به لحظه فرارم از آن جهنم پر سر و صدا فکر کردم. به خیالم با تلاش خودم از آن مرداب مطعفن فرار کرده بودم بخاطر همین هم مدام با خدا کلنجار میرفتم که... یک لحظه تمام وجودم درگیر این جمله شد. اصلا چطور توانستم از آن همه جمعیت با گرگهای نگهبانی که گوگو دورتا دور سالن گذاشته بود، فرار کنم؟! یعنی قطع و وصل شدن برق سالن...اینکه به فکرم رسید بروم داخل ماشین مستخدم پشت شیشه های شراب قایم شوم...برنگشتن راننده تا چند دقیقه بعد...همه اینها نمی توانست چیزی غیر از دخالت یک نیروی ماورایی باشد! از نمازخانه زدم بیرون. مدام در ذهنم میگفتم. پس چرا بعدش دوباره وسط پارک گیر افتادم؟ با عصبانیت زیر لب نجوا کردم: نمیشه! دستی خورد روی شانه ام. برگشتم دستش را پیچاندم. دیدم فاطمه ست! دستش را رها کردم و پرسیدم: پس چرا دوباره گیر افتادم؟ چرا خدا گذاشت باز اون کثافتا بگیرنم؟ چشمهایش پر از تاسف شد. آرام گفت: سهل انگاری خودتو پای.... داد زدم : لااقل مثل بقیه هم قطارات میگفتی یه حکمتی داره، ولی تو کلا بقیه رو خطاکار میبینی... با صدای بلندتری گفت: شایدم حکمتی باشه...گیر افتادن تیم قاچاق آدم و مواد چیز کمیه؟! دهنم باز مانده بود، پرسیدم: تو از کجا میدونی؟
🍁🍁 مثل برق گرفته ها ساکت شد. گره روسری ام را باز کردم و  گفتم: هان پس پرونده هامونو خوندی...فکر کردی کی هستی؟ بلافاصله گفت: نه خانم مدیر گفت یعنی ازم خواست تو رو برای... نگذاشتم حرفش را تمام کند. به او  پشت کردم و رفتم. آمد دنبالم گفت: اشتباه برداشت کردی... برگشتم با حرص گفتم: آره من کلا اشتباهم. تو درستی برو جانمازتو آب بکش. میدونی چیه گوگو یه قاتل عوضی بود ولی یه چیزو راست میگفت که شماها خودتون از همه بدترید. با این حرف تیر خلاصش را زدم و رهایش کردم. شب سر میز شام  خودم رفتم سراغ ترانه، نوچه هایش را کنار زدم و زیرگوشش گفتم: برا کله کردن این خواهر تر و تمیزه هستم. چشم های فرورفته اش برقی زد و گفت: به به خوش اومدی. اخم هایم را درهم کشیدم و پرسیدم: چی؟ یکی از نوچه هایش زیر بازویم را گرفتم و بلندم کرد و پشت سر ترانه راه افتادیم. رفتیم طرف کارگاه نمیدانم چطور در را باز کردند و در تاریکی وارد کارگاه شدیم. ترانه مقابلم ایستاد و گفت: خوش ندارم از پایین به بالا با کسی بحرفم. این را که گفت با هل و فشار نوچه هایش روی نیمکت کناری نشستم. ترانه همانطور که مقابلم ایستاده بود، گفت: اول باس مطمئن بشم وسط کار جا نمیزنی. دندانهایم را روی هم فشردم و گفتم: وقتی میگم هستم، هستم. خم شد و سرش را جلو آورد. زبان به طعنه باز کرد: پای مامور بیاد وسط بعضیا ننه باباشونم منکر میشن. با نفرتی که از کلامم به صورتش می پاشید، پرسیدم: مامور واسه چی؟ خندید و گفت: فکر کردی میخواییم خفتش کنیم یه گوشه نازش کنیم؟ با دست هلش دادم عقب و درحالی که بلند می شدم گفتم: مگه اینجا بی صاحابه بزنی آدما رو نفله کنی... دستم را محکم پیچاند و گفت: مشکل همینه، اون آدمه ما آشغال، الوات آشغالم طاقت دیدن آدما رو ندارن اینجاهم بی صاحاب نیست واس خاطر همین تو باس بیای وسط. با دست دیگرم دستش را گرفتم و گفتم: گفته بودی میخوای حالشو بگیری نه اینکه بترکونیش...من نیستم...آی... دادم بلند شد که یکی شان دهنم را گرفت. با پایم لگدی به سینه ترانه زدم و دست و دهانم را رها کردم. همانطور که به طرف در میرفتم شنیدم که گفت: حالاکه میدونی میخواییم دخلشو بیاریم نمیذارم بری مگه اینکه با ما باشی. نوچه هایش جلوی در را گرفتند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خیلی خب باشه بذار درموردش فکر کنیم و یه نقشه درست و حسا.... شانه ام را محکم تکان داد و گفت: شاید ندونی ولی حتی هم کلام شدن  با بعضیا تاوان داره... باید مطمئن بشم لومون نمیدی. جمع شدن خون زیر پوست صورتم را حس میکردم. بیشتر از هر وقتی گرمم بود. سعی کردم صدایم عادی به نظر برسد،پرسیدم: چه طوری؟
🍁🍁 بشکنی زد و گفت: چی بالاتر از اینکه من خبر دارم جواب آزمایشت اومده و...جوابش مثبته...چقدر بد میشه همه بفهمن خانوم ایدز داره! قدرت ایستادن نداشتم. افتادم روی زمین. مشتم را به زمین کوبیدم و پرسیدم: چرا جاسوسیمو کردی؟ قهقه ای زد و گفت: برا همراه کردنت با گروهم باید ازت آتو میگرفتم. به سختی بلند شدم و با گریه گفتم: لعنت به هرچی تیم و گروهک و گروهه... در را باز کرد و همانطور که  با نوچه هایش در تاریکی رهایم میکردند، گفت: آخر هفته کاری که باید برام انجام بدی رو بهت میگم. وقتی تنها شدم آهسته گفتم: پس اینطوریه؟ هان؟ راه فراری از گذشته نیست. نمیشه آدم باشم...باشه پس حالا که ... با خشم از جایم بلند شدم و رفتم داخل محوطه که فاطمه را دیدم زیرلب غر زدم: اه همه جا باید ریختش جلو چشم باشه؟! آمد طرفم. راه کج کردم ولی پابه پایم قدم هایش را تند کرد تا به من رسید و گفت: از خانم مدیر خواستم اجازه بده جمعه دخترایی که میان نماز رو ببرم زیارت...اونم شرط گذاشت علاوه بر خودش و چند نفر از کادر اینجا...گفت که یه نفر از بچه های اینجا رو کمکم ببرم. من تو رو پیشنهاد دادم اونم فقط گفت با پلیس برا ازهم پاشیدن یه تیم قاچاق چی، همکاری کردی. من از گذشته ات چیزی نپرسیدم. تا خودت نخوای هیچی... ایستادم و گفتم: من ...نباید  اون حرفارو بهت میزدم. لبخندی زد و گفت: دیگه بهش فکر نکن. پس میای؟ با تعجب پرسیدم: بعد از چیزایی که بهت گفتم بازم میخوای... آمد جلو دستم را گرفت و همانطور که در چشم هایم زل زده بود، گفت: وقتی عصبانی هستیم چیزایی میگیم که خیلیاشو خودمونم باور نداریم. گذشته دیگه گذشته... بازهم حرفهایش ذهنیتم را به چالش کشید. درست شنیده بودم؟ خودش را با من جمع بست؟ همین رفتارش همینکه مثل خیلی ها خودش را از بقیه بالاترنمی دانست و از من فاصله نمیگرفت، باعث میشد در قلبم  تحسینش کنم. صدایم را صاف کردم و گفتم: شاید برات فرقی نداشته باشه ولی...من...اونی نیستم که بقیه میگن. من گناههایی که بهم نسبت میدنو انجام ندادم. نمیگم پاکم ولی... دستهایم را در دستانش فشرد. دستان ظریفش برعکسِ چشم هایش، سردِ سرد بودند. گفت: باور میکنم که راست میگی چون چنین جایی دلیلی برای دروغ گفتن نداری. انگار قدرت صداقتش به من شهامت میداد کنارش قرار بگیرم. گفتم: میام. انتظار نداشتم ولی بغلم کرد و گفت: ان شاالله. برای اولین بار در سالهایی که به سختی جان کندن گذرانده بودم، احساس آرامش کردم. غافل از نقشه شومی که سردسته لات های کانون، برای من و فاطمه کشیده بود.
🍁🍁 فردای آن روز یکجور دیگر بودم. زمانی بود که میخواستم فرا برسد. دیگر گذر زمان برایم بی معنی نبود. ظهر که شد. در محوطه منتظر فاطمه ایستاده بودم که  با همان لبخند همیشگی پیدایش شد. با من دست داد و روبوسی کرد. باخودم فکر کردم اگر بفهمد جواب آزمایشم مثبت بوده، حتما از من فرار میکند. صدای آرامش آیینه خیالم را درهم شکست: کتابی که این چند روزه با بقیه بحث میکنیم رو آوردم. به کتاب کهنه ای که در دستش بود نگاه کردم و پرسیدم: همون بُن باز و اینا؟ خنده لطیفی کرد و گفت: آره امروزم بعد نماز یه جلسه شو میخونیم...ان شاالله. همراهش رفتم و وارد نمازخانه شدیم. مثل روز گذشته یک گوشه نشستم و به زمزمه های دسته جمعیشان خیره شدم. با فاطمه شانزده نفر میشدند که خدا را آنطور که خودش امر کرده، عبادت میکردند. این چیزی بود که فاطمه می گفت. بعد از تمام شدن نمازشان، جلو رفتم. همه دور فاطمه حلقه زدیم اما او از وسط دایره ای که ما تشکیل داده بودیم، بلند شد و کنارمان نشست و گفت: بی تشبیه و بی نسبته ولی ما میگیم مسلمونیم پس باید راهی رو بریم که پیامبر اسلام برامون روشن کرده، روایت شده  زمان پیامبر(ص) در مسجد بعد از نماز که مباحث علمی رو تدریس میکردن جوری می نشستند که بالا و پایین جلسه مشخص نبود. همه برابر کنار هم جوری که اگر کسی از بیرون می اومد و پیامبر(ص) رو نمی شناخت، نمی دونست کدوم یکی از اون جمع پیامبر(ص) هستن! بازهم سخنانش چشم هایمان را مشتاق تر کرد. کتاب را باز کرد و خواند: "توکل یعنی در همه حال اتکاء و امیدت به خدا باشد. با این تعبیر توکل به صورت  یک عامل برانگیزاننده و عامل تحرک جلوه گری می کند."🤔گ بعد کتاب را روی پایش گذاشت و در حالی که قطار نگاهش یکایک ما را همراه خود میکرد، گفت: پس می فهمیم توکل به معنی عقب نشستن و تسلیم شدن در برابر مشکلات نیست. توکل یعنی امیدت، اعتمادت به خدا باشه یعنی تلاشتو بکنی و نتیجه رو به خدا بسپاری اینجوری پر شورتر و امیدوارتر زندگی میکنی اینکه بدونی یه قادر مطلق که تورو خودِ خودتو خیلی دوست داره با وجود همه کمی و کاستی هات تو رو بنده خودش میدونه و پناهت میده، بهت قدرت ادامه دادن میده تا این مسیرو، زندگی رو با امید ادامه بدی... مهسا دختر شعر دوستی که همیشه دستش کتاب میدیدی و روی تخت بالاسری من میخوابید، گفت: میشه این کتابو بدی بخونم؟ فاطمه بلافاصله کتاب را بست و دست او داد. همه با تعجب نگاهش کردیم. صورت غمگین مهسا به  لبخند باز شد. فاطمه دست هایش را برهم کوبید و گفت: یه خبر خوب دارم! اینکه .... با رفتنمون به امام زاده صالح موافقت شد. صدای جیغ و سوت جمع بلند شد. شوق بیرون رفتن آن هم جایی که آدم حسابی ها برای برآورده شدن آرزوهایشان میرفتند، شور عجیبی به همه بخشیده بود. من اما نگران بودم. میدانستم ترانه خیالات بدی در سر دارد.*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 حدیث قدسی: 🍃 ای فرزندآدم! همه تورا برای خودشان می خواهند ومن تورا برای خودت می خواهم 🔹 يابنَ آدَم كُلٌّ يُريدُكَ لِأَجْلِهِ وَأَنَا أُرِيدُكَ لِأَجْلِكَ کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🔴 خسران دنیا و آخرت در اثر ترک دعا برای ظهور 🔵 آیت الله بهجت رحمه الله علیه: 🌕 اگر ما برای تعجیل فرج دعا نکنیم یا در دعا کردن جدی نباشیم یا آثار جدیت در ما نباشد به ضرر دنیای ما هم خواهد بود چه رسد به آخرت. و از شروط استجابت دعا ، توبه از معاصی است. تعجیل در فرج صلوات💝 اللهم عجل لولیڪ الفرج کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔳 🌴چادرت را بتکان 🌴روزی ما را برسان 🎧 محمدحسین پویانفر ⏯ 👌بسیار دلنشین کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ذکر نورانی عاشق ها تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها😭 سلام بر 🖤 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
❇️ نماز خائفانه 💠 خداوند در توصیف خوان‌ها می‌فرماید: نماز شان با خوف و ترس است. ✨ تَتَجَافَی جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضَاجِعِ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفًا وَ طَمَعًا✨ سجده آیه ۱۶ 🔹 آیا می‌دانید آنها از چه چیزی می‌ترسند؟ 🔸 شیخ رجبعلی خیاط در توضیح این آیه فرمودند: ✍ خوف و طمع در این آیه خوف از فراق است و طمع وصال مانند امیرالمؤمنین علیه السلام که در دعای کمیل می فرماید: گیرم که بر عذاب جهنم تحمل کنم اما چگونه بر جدایی تو تاب بیاورم؟ (فَهَبْنِي يَا إِلَهِي ... صَبَرْتُ‏ عَلَى‏ عَذَابِكَ‏ فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِكَ) 💠 همچنین یکی از شاگردان این عارف بزرگ می‌گوید روزی ایشان به من گفت: «فلانی! عروس، خود را برای که آرایش می‌کند؟» عرض کردم: برای داماد فرمود: «فهمیدی؟» سکوت کردم. فرمود: شب زفاف فامیل عروس تلاش می‌کنند او را به بهترین شکل آرایش کنند تا مورد پسند داماد واقع شود، ولی عروس در باطن یک نگرانی دارد که دیگران متوجه نیستند، نگرانی این است که اگر در شب وصال نتوانست نظر داماد را جلب کند، یا داماد حالت انزجاری از او پیدا کند، چه کند؟ ✍ بنده که نمی‌داند [نماز و ] کارهای او مورد قبول خداوند متعال واقع شده است یا نه، چگونه می‌تواند خائف و نگران نباشد؟! آیا تو خود را برای «او» آراسته می‌کنی یا برای «خود» و یا برای وجهه پیدا کردن میان مردم؟ 👈 [برخی] اموات می‌گویند: خدایا مرا برگردان تا عمل صالح انجام دهم. 👈 عمل صالح آن است که خدا بپسندند نه اینکه نفس تو آن را امضا کند. 👌بنابراین ایشان برای خوف نمازگزاران دو علت بیان کردند: ➖ یکی ترس از فراق و جدایی ➖ دیگری ترس از مورد پسند نبودن نماز در درگاه خدا 📚 کیمیای محبت، صفحه ۲۳۶ هرشب به عشق نماز شب بخوانیم💝 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁 شب موقع خواب مهسا مثل همیشه رفت روی تخت بالایی اما برعکس عادت هر شبش شعر آمیخته با آه  و ناله اش را زمزمه نکرد. اصلا صدایی از او نمی آمد. حتی غلت نمی خورد. با اینکه تازه دراز کشیده بودم ولی بلند شدم و سرک کشیدم ببینم چکار میکند که دیدم در آن تاریکی با نور کم سوی چراغ قوه جاکلیدی که خودش ساخته بود، دارد کتاب میخواند. گفتم: ول کن نصفه شبی دختر بگیر بخواب. همانطور که سرش گرم کتاب خواندن بود گفت: خیلی خوابیدم الان میخوام بیدار بمونم. آهسته پرسیدم: همون کتابیه که فاطمه بهت داد؟ به نشانه تایید سرش را تکان داد. پرسیدم نویسنده اش کیه؟ غلتی زد و جوابم را نداد. آن شبها به جای فکر و خیال و گریه، کارم شده بود فکر کردن به حرفهای فاطمه. با خودم گفتم  اگر بخواهم با آنها به امام زاده صالح بروم یک جورایی وصله ناجور می شوم آنجا! اصلا این امام زداه صالح نمی گوید پیش خودت چه فکری کردی توی ناپاک گناه کار آمدی بین زائران پاک و دل شکسته ام؟ اما خب من هرچقدرهم با همه شان فرق داشته باشم در این مورد آخر با آنها مشترکم. دل منهم سخت شکسته است. سالهاست که شکسته! فردای آن روز قبل از ظهر حواسم را جمع کردم وقتی که کسی نباشد رفتم طرف شیرهای آب پشت آشپزخانه، سعی کردم شبیه فاطمه وضو بگیرم. اما  تا نگاهم به آیینه افتاد حالم از خودم و گذشته ام بهم خورد. نگاهم را طرف آب چرخاندم. دستهایم را شستم. یک مشت آب خنک برداشتم از بالای صورتم ریختم پایین. لطافت قطرات آب روی صورت ملتهبم جاری شد. روی دست راستم آب می ریختم که زمزمه کردم: خدایا بخاطر تو...بخاطر خودم، از گناه دست کشیدم... وقتی مسح سر می کشیدم تمام سعیم را کردم خاطرات آزار دهنده ام را در پستوی ذهنم زندانی کنم و نگذارم این دیو بی رحم بر سرم فریاد بکشد. مسح پا که کشیدم  گفتم: من از قفس عذابی که اون ناکس برام ساخته بود، فرار کردم و اومدم سمتِ تو...خدیا ولم نکن فقط همین! بازهم موقع نماز گوشه ای نشستم و تماشایشان کردم. بعد از نماز فاطمه رو به مهسا گفت: خب بهمون میگی چی از اون کتاب دستگیرت شد؟ کسی از بین جمع مان  انتظار نداشت فاطمه دسته جلسه را دست مهسا بدهد. شاید هرکدام از ما بود میخواست خودش همیشه متکلم وحده باشد و همه به حرفهایش گوش کنند اما فاطمه با همه ما فرق داشت. با خیلی از آدمهای بیرون هم فرق داشت. او به سادگی از چیزهای رنگارنگ  دنیا می گذشت.  مهسا با اصرار فاطمه دهن باز کرد. کمی بعد با  اعتماد به نفس بیشتری ادامه داد:  دیگه نوشته بود...فرض کنیم یه میدون مسابقه داریم با یه مقصد مشخص و زمان محدود. اگه به هر دلیلی کم کاری کردیم و هرچیز دیگه عقب افتادیم. باید سریعتر بریم تا در زمان مقرر به مقصد برسیم. پس با این نگاه اگه گناه کردی بیشتر ثواب کن تا جبران بشه! هدف و مقصد انسان رسیدن به نقطه اوج انسانی و کمال روحیه، پس اگر با گناه عقب افتاد باید با ثواب بیشتر تاخیرش رو جبران کنه. با تشویق های فاطمه و به دنبالش کف زدن بقیه بچه ها به خودم آمدم. دیگر  اسم  نویسنده  کتاب را نپرسیدم. خودم سرکج کردم و روی جلد دقیق شدم: آیت الله سیدعلی خامنه ای.*
🍁🍁 بلاخره روز موعود رسید. ترانه آنقدر سراغی از من نگرفته بود که تقریبا فراموشش کرده بودم شاید هم دست کم گرفته بودمش. وقتی همه در محوطه جمع شده بودند و باحسرت به مینی بوسی که ما را سوار میکرد، زل زده بودند. یکدفعه یک نفر مرا از پشت سر کشید. نگاه کردم دیدم نوچه ترانه ست. زیر گوشم نجوا کرد: الان حواس همه پرته بجنب زیبای خفته رو به یه بهونه ای بیار پشت آشپزخونه، حالا! بازهم لحظه انتخاب بود. در کشمکش ذهنی خودم که کمتر از لحظه ای طول کشید با خودم به این مدت فکر کردم. فاطمه تنها کسی بود که با من مثل یک آدم باارزش برخورد میکرد. او مرا دوست خودش خطاب میکرد بی آنکه از قضاوت شدن توسط دیگران ابایی داشته باشد. به هرقیمتی بود باید از او محافظت میکردم. سرم را عقب بردم و در گوش نوچه ترانه گفتم: برو الان میارمش. دقایقی بعد در دفتر مدیر بودم. خانم مدیر ابرویی بالاداد و پرسید:میخوای درمورد ترانه بگی؟ هاج و واج مانده بودم که خودش به داد ذهن پر سوالم رسید: زیر نظر داشتیمش! به خیالش هرکی هرکیه... دقایقی بعد خانم مدیر و  نگهبان دم در،  سر قرار ترانه حاضر بودند. گنده لات کانون داشت از عصبانیت می مرد. وقتی  می بردندش اتاق مدیر، بلند داد میزد: جواب این کارتو میگیری مبارک. بی توجه به فریادهایش سوار مینی بوس شدم  آزاد از فکر آینده و نقشه هایی که ترانه برای انتقام داشت.  برای ساعاتی توانستم تمام آنچه بودم را پشت سر بگذارم. وسط راه مینی بوس توقف کوتاهی کرد و یک مهمان همراه ما شد. مردی که سوار مینی بوس شده بود در مقابل چشمان مبهوت ما، جلو آمد و سلام کرد. یکی از دخترها زد زیر خنده که با نگاه تند فاطمه، ساکت شد. منکه جلوتر از بقیه کنار فاطمه نشسته بودم آهسته پرسیدم: آخوندهم باهامون میاد امام زاده؟ فاطمه بلند شد و خوش آمد گفت. بعد رو به جمع ما ایستاد و گفت: من امروز از حاج آقا خواهش کردم با ما همراه باشن تا شما فرصتی داشته باشین اگر سوالی دارید بپرسید. دوباره نگاهها سمت حاج آقا چرخید. از خودم پرسیدم: لفظ حاج آقا برای این جوان کم سن و سال که تازه ریش درآورده بزرگ نیست؟ نجواها کم کم به هم همه بدل میشدند که سکوت را اینگونه شکستم: چطوری میشه از خدا چیزی بخواییم؟ یعنی چیکار کنیم که دعامون برآورده بشه؟ حاج آقا نگاه گذرایی به من انداخت و دوباره سرش را پایین گرفت و گفت: خدا خودش در قرآن فرموده :"ادعونی استجب لکم؛ بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را" پوسخندی زدم و پرسیدم: این برا خوباست برا بقیه چی؟ حاج آقا موهای طلایی اش را زیر عمامه سفیدش برد و پاسخ داد: این آیه رحمت عام هست مختص گروه خاصی نیست. خداوند به همه بنده هاش نظر لطف داره ولی دعا کردن هم شرایط داره. مهسا از پشت سرم پرسید: مثل چی؟ حاج آقا تسبیحی همرنگ چشمانش از جیبش بیرون آورد و پاسخ داد: با نیت خالص دعا کنیم و امید به اجابت داشته باشیم. بلافاصله پرسیدم: نیت خالص چیه حاج آقا؟ همانطور که دانه های سبز تسبیحش را میگذراند گفت: از ته دل بخوای خدا آرزوت رو برآورده کنه.... وسط حرفش پریدم و طلبکارانه گفتم: مگه کسی هم هست یه چی از خدا بخواد ولی واقعا نخواد خدا بهش بده!  اجازه داد حرفم تمام شود. برای اولین بار در عمرم با مردی روبرو شده بودم که بدون توجه به جسمم داشت به حرفهایم گوش میداد.حرفم که تمام شد، گفت: بی نسبت و بی تشبیه مثلا من بیام  از شما بخوام  از صندوقچه ای که دارید یه کیسه طلا بدید به من ولی تو ذهنم باشه طلا رو که گرفتم باهاش یه ماشین بخرم بزنم درخت خونتونو بشکنم. اون وقت نیت من برای درخواست از شما خالصه؟ چقدر شبیه فاطمه حرف میزد! اوهم موقع مثال زدن خودش را در جایگاه خطاکار قرار داد نه مرا! این رفتارش باعث شد با خودم بگویم: یعنی مردی هم وجود داره که زورگو و طلبکار نباشه؟! یکدفعه جمله محبوبه افکارم را بهم ریخت: چه ربطی داشت حاج آقااااا حاج آقا عبای اتو کشیده اش را  روی شانه جابه جا کرد و گفت: وقتی از خدا درخواستی میکنیم اما همون موقع تو فکریم بعدش گناهی انجام بدیم یعنی میخوایم با نعمت خدا به نافرمانیش مشغول بشیم و این عدم اخلاص در نیت و عمله. فاطمه به کمک ذهن های قفل شده ما آمد و گفت: حاج آقا میخوان یه جورایی بگن باید اول توبه کنیم و قصد انجام گناه نداشته باشیم بعد دعا کنیم...
🍁🍁 طولی نکشید که همه شروع کردند به سوال پرسیدن از حاج آقا، میخواستند هرچه درد دل همراه با بغض و فریاد دارند در همین چند ساعت برایش بازگو کنند. او با حوصله به حرفهای یکی یکی ما گوش میکرد و بعد از تامل جواب میداد و به قول فاطمه،  راهنمایی مان میکرد. چیزی که برایم خیلی جالب بود، رفتارش دربرخورد با ما بود. دلم میخواست بدانم باهمه آدم ها اینطور رفتار میکند؟ انگار یک جور حریم و حفاظ  بین مان وجود داشت. نگاههایش، جملاتش، شیوه ایستادن و حتی عباراتی که ما را مورد خطاب قرار میداد، شبیه حرف زدن با افراد مهم و باارزش  بود. با خودم گفتم آخر کسی این بیرون ما را آدم حساب نمیکند تا به حال در جامعه به ما مثل انگل و آشغال نگاه کردند اما  او جوری بدون توجه به ظاهر و موقعیتمان با ما رفتار میکرد که انگار پیش از آنکه به زن بودن این جمع واقف باشد به آدم بودن ما باور داشت. آنقدر محو او بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. وقتی پیاده شدیم تازه یادم آمدم که هستم و کجایم. به هرکداممان یک چادر سفید دادند و داخل شدیم. همه آنقدر از بودن بدون دغدغه و تحقیر بین مردم، شوق داشتیم که قیافه هایمان داد میزد هنوز حاجت نخواسته، حاجت روا شدیم. به ضریح که رسیدم. بی اختیار نشستم. چادر را روی صورتم کشیدم و سرم را به مشبک های خوشبو تکیه دادم. زیر لب گفتم: خدایا به حق این امام زداه، اگه خوب بشم...اصلا...قول میدم نماز بخونم. بقیه میگفتند شبیه اردوهای مدرسه شده! چیزی که هرگز طعمش را نچشیده بودم. فقط انگار خانواده داشتم. انگار هویت داشتم. انگار با ارزش بودم. در راه برگشت بازهم حاج آقا با ما حرف زد و به ما چیزی بخشید  که کسی تا آن موقع به ما نداده بود:"امید به آینده" اینکه فردایی هست آنقدر بهتر از امروز که دیروز تلخ مان را فرآموش کنیم. وسط راه اما راننده ماشین را نگهداشت. حاج آقا عمامه سفیدش را روی سرش جابه جا کرد و پس از مکث کوتاهی خداحافظی کرد. وقتی داشت پیاده می شد محبوبه به شوخی گفت: آخرش یه استخاره هم برامون نگرفتی حاج آقاااا حاج آقا سرش را پایین انداخت و سعی کرد لبخند ملیحش را پنهان کند. سرم را به صندلی تکیه دادم و درحالی که از او فاصله می گرفتیم شعری را که هر شب مهسا بالای سرم به ناله میخواند، زمزمه کردم: چیـزی ز مـاه بـودن تـو کم نـمی شود گیـرم که برکه ای نفسی عاشـقت شده ست ای سـیـب سـرخ غـلت زنان در مسیر رود یک شهـر تا به من برسی عاشـقت شده ست پر می کشی و وای به حال پـرنـده ای کز پشت میله ی قـفسی عاشـقت شده ست بی قراری عجیبی که آن لحظه داشتم را هیچ وقت تجربه نکرده بودم.*
🍁 🍁 از آن لحظه به بعد قلبم با ضرب آهنگ دیگری می تپید. نگاههایم  کوتاه شده بود. تمامش در فکرم آن روز را مرور میکردم. انگار که نه چهارده سال بلکه فقط یک روز زندگی کرده بودم. آنهم آن روز! یک شب به خودم گفتم: بدبخت او به دختر زشت و خطاکار و بیکس و کاری مثل تو اصلا فکرهم نمی کنه. اون...حتما...یکی رو می خواد مثل...مثل فاطمه!  پاک و مومن با خانواده درست و حسابی، مگه قانونش این نیست؟ آدم حسابی ها باهم می پرن و آدمهای بی ارزشی مثل من  با حسرت تماشا میکنن. درست که فکر کردم دیدم آن روز حاج آقا با همه ما سرسنگین و با احترام رفتار میکرد اما با فاطمه صمیمی  حرف میزد. حتی یکی دوبار هم به رویش لبخند زد.  دوباره داشت از فاطمه بدم می آمد. بازهم این افکار در سرم پیچید:چرا همه چیزای خوب برای خوباست؟! چرا من فرصت نداشتم خوب باشم؟ خدایا منکه توبه کردم یعنی این چیزی رو عوض می کنه؟ نباید اجازه میدادم احساساتم دوباره بین من و تنها دوستم فاصله بیاندازد. اما من...باید قبلش از چیزی مطمئن می شدم. دلم را به دریا زدم و رفتم دفتر مدیر، نگذاشتم چیزی بگوید. یکراست رفتم سر اصل مطلب: -خانم مدیر جواب آزمایشم اومده؟ +تو...از کجا میدونی؟ -چرا بهم نگفتین؟ +خب راستش میخواستیم یه مدت بگذره تا برای دوباره  آزمایش دادن، بهت بگیم آخه مسئول آزمایشگاه گفت  اچ آی وی ممکنه مرحله اول آزمایش خودشو نشون نده چون جواب آزمایشت منفی بود با توجه به شرایط سابقت گفتیم دوباره آزمایش... -منفی بوده؟؟؟ جواب آزمایشم منفی بوده خانم مدیر؟ +خب آره، فکر کردم اینم میدونی! مثل دیوانه ها پریدم جلو و صورت خانم مدیر را بوسیدم. دویدم بیرون بالا و پایین می پریدم و زیر لب می گفتم: خدایا دمت گرم سر قولم هستم. هیچ وقت آنطور منتظر چیزی نبودم. ساعتها با مهسا نماز خواندن را تمرین کردم و وقت گذراندم تا اذان ظهر، وقتی فاطمه مرا در صف نماز خانه دید، خوشحالیش کمتر از من نبود. حس عجیبی بود انگار که سوار کشتی نوح شده باشم. قلبم به نیرویی که نمیدانستم چیست، مطمئن و محکم شده بود. بعد از مباحثه، قبل از آنکه برود یک کاغذ دستش دادم و گفتم: -تو...بازم حاج آقا رو می بینی؟ +آره چطور؟ -میشه این کاغذو بهش بدی؟ +این چیه؟ -بازش نکن، قول بده نخونیش +باشه ولی نباید بدونم چی دست حاج آقا میدم آخه... -نترس فقط یه سواله...اصلا بذار اسممو رو کاغذ بنویسم که فکر نکنه از طرف خودته +خب....پس چرا اسمتو نمی نویسی؟ -راستش،  من از اسمی که اون عوضی روم گذاشته بود، بدم میاد. همش یاد گذشته ام و مواد و آهنگای تندی میفتم که گوگو میذاشت*
🍁 🍁 کمی این پا آن پا کردم و گفتم: -فاطمه ...میشه...کمکم کنی یه اسم خوب برا خودم پیدا کنم +همین حالا؟ -آره تو خیلی کتاب خوندی با سوادی یه اسم که بهم بخوره بگو دیگه فاطمه چشم هایش را رو به آسمان چرخاند و بعد از مکث نسبتا طولانی، گفت: +تبسم -تبسم؟! +آره یعنی لبخند، چون لبخندت قشنگه این اسمو پیشنهاد دادم -راستش فکر کردم یه اسم با معنی بهتری بگی +معنی لبخندم خوبه، ببین شعرا شکفتن گل رو به لبخند تشبیه کردن، عرفا هم شکفتن گل رو دقیقا زمانی میدونن که گل به اوج کمال و رشدش رسیده باشه، امام علی(ع) میفرماید: " کاری که در توان زن نیست به او مسپار زیرا که او چون گلی ست نه خدمتکار و پیشکار."  خب  ما اسم تبسم رو انتخاب میکنیم به امید روزی که تو به اون مرحله از زندگیت برسی که مثل یه گل شکوفا بشی. -هرکی دوستت داره حق داره! تو خیلی خوبی فاطمه +چی میگی؟ -هیچی لطفا زود جوابشو برام بیار +باشه او رفت و من بازهم غرق افکارم شدم. شب که شد به سختی خوابم برد با اینکه اذان صبح در  کانون اصلاح و تربیت پخش نمی شد، ولی دقیقا در زمان اذان بیدار شدم. رفتم داخل راهرو به ساعت بزرگ روی دیوار خیره شدم. درست همان ساعت و دقیقه ای که دیروز فاطمه در نمازخانه گفته بود زمان اذان صبح است. رفتم وضو گرفتم و تنها در نماز خانه نماز خواندم. بعدش سر سجاده یک دل سیر گریه کردم و باز گفتم: خدایا فقط ولم نکن! آن روز تا ظهر بی قرار بودم. میخواستم بدانم اصلا حاج آقا جوابم را می دهد یا نه! فاطمه که از در وارد شد دویدم کاغذم را طلب کردم. چیزی نگفت و فقط کاغذ را دستم داد. رفتم یک گوشه میخواستم بازش کنم که صدای اذان پخش شد. کاغذ را در دستم فشردم و رفتم سمت نماز خانه، فاصله بین خواندن دو  نماز، کاغذ را باز کردم. زیر دستخط کودکانه ام که نوشته بودم: راه خلاصی از حسادت؟ با دست خط خیلی زیبایی نوشته شده بود: "اگر به تو حسادت می کنند از حسود دوری کن اگر خودت  به کسی حسادت میکنی به او محبت کن" لبخندی زدم و گفتم: به خدا دوای دردم همینه! به خودم که آمدم همه نگاهها سمتم چرخیده بود. خودم را نشکستم و رفتم صف اول ایستادم برای خواندن نماز عصر. از آن دقیقه از کاغذی که برایم سفیر عشق بود، مثل گنج مراقبت میکردم. به فاطمه هم به نسبت اخلاق خودم بیشتر محبت میکردم. روزهایم بهتر شده بود و شبهایم بی قرارتر! تا اینکه یک روز فاطمه بعد از نماز گفت:
🍁🍁 تا اینکه یک روز فاطمه بعد از نماز به من گفت که همراهم می آید. با تعجب پرسیدم: -کجا؟کجا باهام میای؟ +آزمایشگاه دیگه...مگه خانم مدیر بهت نگفت؟ غیر از تو  دوتا از دخترا رو میخوان ببرن آزمایش -پس بلاخره اون روز رسید! +خب حالا سرتو بیار بالا ببینم خودم باهاتم دیگه، توکل به خدا از روی اضطرار تکرار کردم: توکل به خدا. وارد آزمایشگاه که شدیم استرس داشتم مدام دست فاطمه را فشار میدادم و می پرسیدم : نکنه یه وقت ایندفعه جواب مثبت باشه؟ او هم چشم غره ای میرفت و مرا به سکوت دعوت میکرد. وقتی نوبتم شد با ترس و لرز بلند شدم. در دلم گفتم چقدر خوب است که آدمها خیلی چیزها را نمی دانند. اگر ادمهایی که کنارم روی صندلی نشسته اند میدانستند برای چه آزمایشی آمده ام حتما دوباره به آن دخترک بی ارزش و تحقیر شده و منفور تبدیل می شدم. آزمایش خون  که دادم. همینکه از اتاق بیرون آمدم حاج آقا را دیدم. چشم های ریز و کشیده ام از تعحب گرد شدند. سلام کردم. او مرا نشناخت ولی از روی ادب جواب سلامم را گفت. و وارد اتاق کناری شد. رفتم طرف فاطمه هنوز چیزی نپرسیده بودم که با خنده گفت: یادم نبود داداشم امروز نوبت آزمایش داره... تعجبم بیشتر شد پرسیدم: -حاج آقا؟ +آره...بهت نگفته بودم میثم داداشمه؟ -معلومه که نگفته بودی +حالا چرا اینقدر... یکدفعه نگاهش به پشت سرم چرخید و حرفش ناتمام ماند. یک دختر ظریف و سفید رو از پشت سرم آمد و جلوترم ایستاد. چادرش را که مثل چشم هایش سیاهِ سیاه بود، روی سرش مرتب کرد و رو به فاطمه پرسید: آقا میثم هنوز نیومده؟ هنوز حالیم نشده بود چه خبر است. فاطمه با او گرم گفتگو بود که خانم مدیر همراه دو دختر دیگر آمد و به فاطمه گفت که باید برویم. فاطمه صورت آن دختر را بوسید و خداحافظی کرد. در راه خانم مدیر و فاطمه در مورد آن دختر صحبت کردند: -فاطمه جان چقدر خوشکل بود زن داداشت +ممنون هنوزکه زن داداشم نشده حالا ان شاالله  آزمایشاشون بهم بخوره... دیگر هیچ صدایی نشنیدم... دستم را روی سرم فشردم و در صندلی فرو رفتم. از آن روز دوباره گوشه گیر و تنها شدم. نمازم را سریع میخواندم و برای حلقه های گفتگو، نمی ماندم. درس و سر درد را بهانه میکردم و از همه فاصله می گرفتم. تا اینکه بیست روز بعد جواب آزمایش رو دادند*
🍁🍁 دیگر چه فرقی میکرد جواب چه بود. من انگیزه ای برای زندگی نداشتم. نرفتم جواب را بپرسم. یک روز ظهر فاطمه آمد پیدایم کرد و گفت: +نمی خوای بدونی جواب آزمایشت چیه؟ -بگو و برو +جواب آزمایشت منفیه، واقعا خدا رو شکر....شنیدی چی گفتم؟ -آره ممنون +تو چته؟ -فقط میخوام تنها باشم +خب چرا؟ بهم بگو چیشده؟ -میدونستم هرکاری کنم هم نمیتونم مثل یه آدم عادی زندگی کنم. گذشته ام دست از سرم بر نمیداره هرشب کابوس! هر روز با شنیدن یه اهنگ با پیچیدن یه عطر تند، با اومدن یه اسم، همه وجودم زیرو رو میشه اعصابم بهم میریزه کاش بمیرم. +چاره ظرفی که آلوده شده شکستنش نیست...باید زیر آب پاک و جاری بگیریش تا اونقدر پر از زلالی بشه که آلودگی باقی نمونه -نمی فهمم چی میگی +ذهنتو خاطرتو با یه چیز خوب و آرامش بخش پر کن تا جایی برای مرور خاطرات تلخ گذشته ات باقی نمونه -چی میتونه به اندازه همه عمرم بزرگ باشه اونقدر شیرین باشه که تلخیامو کمرنگ کنه؟ +چیزی که زمینی نیست. یه صدای آسمونی -صدای آسمونی تو گوش بدبختی مثل من نمی پیچه +اگه خودت بخوای میشه -خیلی خب میخوام از وضعی که دارم خلاص بشم چاره ام چیه؟ +قرآن حفظ کن. کلام خدا رو بکش رو سرت -من دو کلاس به زور سواد دارم چطور عربی حالیم بشه؟ +یه واکمن و نوارای استاد پرهیزگارو بهت میدم گوش میکنی سه بار تکراره تو باهوشی حافظتم خوبه، زود حفظ میشی. قرار شد در کشتی نوح بمانم و از طوفان های سهمگین زندگیم عبور کنم. نمیدانم چرا اما با اینکه قرار بود اولین نواری که از قرآن گوش میکنم بخش اول جزء اول باشد اما فاطمه نواری به من داد که دقیقا از سوره یاسین شروع می شد! بارها و بارها به آن آوای دلنشین و آسمانی گوش کردم. این سوره چیزی در وجودم زنده کرده بود که باید میفهمیدمش هرجور شده یک قرآن پیدا کردم تا معنیش را بخوانم. وقتی به آیه ۲۱ رسیدم جواب سوالم را پیدا کردم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) 💢گنج های نیکویی! 🔸کوتاه و شنیدنی👌 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄