eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
6هزار ویدیو
405 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 (آدرس خونمو بهش دادم ،منو رسوند خونه) -بازم ممنونم که منو رسوندین راننده: خواهش میکنم رفتم داخل خونه یه نفس راحت کشیدم خدا رو هزاران بار شکر کردم که اتفاق بدی نیافتاد رفتم توی اتاقم ،اینقدر خسته بودم که خوابم بردباصدای زنگ گوشیم بیدار شدم نگاه کردم دیدم حامده... به ساعت نگاه کردم نزدیک اذان صبحه - الو حامد! حامد: بهههه به خاهر عزیزم... - پسره خل و چل میدونی ساعت چنده ؟ حامد: ای وااای ببخشید ،اصلا یادم نبود ،حالا اشکال نداره پاشو یه کم ورزش کن واست خوبه،تنبل خانم... - دیونه شدی نصف شبی بلند شم ورزش کنم که مامان اینا به سلامت روانیم شک میکنن... ( صدای خنده اش بلند شد): تو همین الانشم مشکوکی خواهرمن... - الان زنگ زدی همینا رو بگی ؟ حامد: نه خیر، میخواستم بگم من فرداشب میرسم -وااااییییی شوخیی نکن ،مامان گفت.... ( پرید وسط حرفم):من به مامان اینجوری گفتم که سورپرایزشون کنم ... - نمیری با این کارات... حامد: هانیه فرداشب بیا دنبالم حدود ساعت ۷ ونیم ،۸ میرسم - باشه، سوغاتی خریدی دیگه؟ وگرنه سرپرایزتو خراب میکنم حامد:اره جوجه خانم ،فقط هانیه کسی نفهمه هااا... - باشه داداش گلم حامد: حالا بگیر ادامه خوابت و ببین... - دیونه ،باشه حامد: بای واییی چه خبر خوبی.. حامد داره میاد ،نمیدونم تو فرودگاه با دیدنم چه عکس العملی نشون میده صدای اذان و شنیدم و بلند شدم وضو گرفتم ،نمازمو خوندم دوباره گرفتم خوابیدم نزدیکای ظهر بیدار شدم تختمو مرتب کردم دست و صورتمو شستم رفتم پایین مامان داشت غذا درست میکرد - سلام مامان جون مامان: سلام عزیزم ، ظهرت بخیر بشین برات چایی بریزم - دستتون درد نکنه مامان جون دیشب خوش گذشت؟ مامان : اره خیلی خوب بود ،همه سراغت و میگرفتن - چه عجب،مهم شدیم خودمون نمیدونستیم مامان: ای کاش تو به جای الناز تو اون لباس بودی ... - ععع مامان جون ،این حرفا چیه ،دعاکنین یه آدم خوبی نصیبم بشه... مامان : اردلان به این خوبی رو رد کردی باز از این مگه بهتر پیدا میشه؟ - مامان گلم من دنبال کسی میگردم که کنارش احساس آرامش کنم،پول و ثروت که خوشبختی نمیاره.... مامان: چی بگم بهت ،هر چی میگم تو باز حرف خودتو میزنی... - به جای شوهر دادن من به فکر زن واسه خان داداشمون باشین مامان: الهی قربونش برم چقدر دلم براش تنگ شده - خوبه هر روز دارین باهاش صحبت میکنین ،خدا شانس بده ... مامان: عع حسوود...
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 سرش را به طرفین تکان میدهد و میگوید: هیچی ولش کن! در مورد پیشنهادت هم متاسفم من آدمی نیستم که برم مستقیم به دختر مردم بگم بیا زنم شو! لبخند میزنم! راست میگوید ابوذر آدمی نیست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زنم شو! اما آیه آدمی هست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زن برادرم شو! _چیکارت کنم؟ یه ابوذر که بیشتر نداریم. آدرسشو نداری؟ برم خود دختره رو ببینم؟ هیجان زده نگاهم میکند و میگوید: آیه یعنی واقعا میخوای اینکارو بکنی؟ دست به سینه میگویم:آره ولی نه بدون مزد! حق دلالیمو میگیرم! میخندد گویی خبر خیلی خوشی را شنیده نگاهی به آسمان می اندازد و بعد سرخوش میگوید: هر وقت وقت خالی داشتی خبرم کن تا ببرمت دم در دانشکده اش! در دل میگویم: بی عرضه از دم دانشکده آنطرف تر نرفته برای آدرس !!! مامان عمه با سینی میوه وارد تراس میشود و در حالی که چشمهایش را ریز کرده من و ابوذر را از نظر میگذراند! ظرف میوه را روی میز میگذارد و روی یکی از صندلی ها مینشیند و بی صدا به ما خیره میشود! من و ابوذر به هم نگاه میکنیم و بعد به مامان عمه صامت بالآخره سکوت را میشکند و میگوید: یاالله هر سر و سری که دارید رو همین الآن میگید یا پریناز و میندازم به جونتون! با تعجب خیره اش میشوم بی توجه به من رو به ابوذر میگوید: من که میدونم یه خبری هست! راستشو بگو عاشق شدی اومدی دست به دامن آیه شدی؟ ابوذر قیافه ای به خود می گیرد که هر بیننده ای را به خنده می اندازد! آنقدری عقل ندارد که بفهمد مامان عمه دارد یک دستی میهمانش میکند برای همین با ناله میگوید: اینقدر تابلو!! مامان عمه بشکنی میزند و میگوید: بازم مثل همیشه گرفت!! زود تند سریع تعریف کن! قضیه چیه! کجا آشنا شدی! دختره کیه !چیکاره است و هر مشخصاتی که داره رو همین الآن رد کن بیاد! چند دقیقه بعد از عمه بابا و پریناز هم آمدند. اگر دست ابوذر بود همانجا به گریه می افتاد. بابا روی شانه ابوذر زد و گفت: خوب دور و برت آدم جمع میکنیا عمه که حس کنکاویش امانش نمی داد چشم و ابروی برای ابوذر آمد و گفت: ابوذر اون کتابه بود قرار بود بدی! اونو بیا بهم بده لازمش دارم و ابوذر کلافه به همراهش رفت. خدایش بیامرزد! بابا با خنده به صندلی کنارش اشاره کرد و دعوت کرد تا بنشینم. کنارش نشستم و پریناز سیب ها پوست کنده را تعارفمان کرد. بابا گازی به سیب زد و پرسید: چه خبرا؟ یه هفته ندیدمت دلم برات یه ذره شده بود. گونه اش را بوسیدم و پریناز لبخندی زد. بابا موهایم را پریشان کرد و پرسید: چه خبر از بیمارستان؟ راضی هستی؟ راضی بودم. از نرگسهای هر صبح عمو مصطفی از چای و نسکافه ها و قهوه های سردی که میخوردم از کم کاری دوستانم و جبران کارشان. از دیدن کودکان مریض اما شیطان بخش اطفال. از درد و دل کردن با نرجس جان. از خواهر بودن برای هنگامه. از جای مریم شیفت ایستادن از نگرانی برای پوست نسرین زیر آن همه آرایش از... من راضی بودم... لبخندی زدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و خیره به پری ناز گفتم: معلومه که راضیم. پریناز آخرین تلاشهایش را هم کرد و گفت: آیه در مورد پسر خانم فضلی مطمئنی؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ نچی گفتم و رو به بابا گفتم: میشه به زن مهربونت بگی من اونقدری عقل دارم که بفهمم چی کار میکنم؟ بابا هم میزند به لودگی و میگوید: پری جان آیه اونقدری عقل داره که بفهمه چی کار میکنه! پری ناز چشم غره ای نثار بابای مهربانم میکند و میگوید: هی تو دل به دلش بده داره ۲۱ سالش میشه! آیه به خدا خدا راضی نیست اینقدر منو حرص میدی. فکر میکنی یکی دو سال دیگه اینقدری که الآن خواهان داری بازم اینقدر خواستگار پیدا میکنی؟ راست میگفت؟ دروغ که نمیگفت! پس حتما راست میگفت!....
🍁🍁 برای لحظاتی به صورتم زل زد و بعد گفت: تاحالا کسی بهت گفته لبخندت چقدر قشنگه! گفتم: عادت به تعارف ندارم حاج خانم. خندید و گفت: من مشرف نشدم. و در مقابل نگاه متعجبم ادامه داد: من نرفتم حج ...و اگه بهم بگی فاطمه خوشحالم میکنی...در ضمن من اهل تعارف نیستم یه مدت که باهام بگردی خودت می بینی. روسری  بستنش را تماشا کردم و گفتم: بعید میدونم بخوای با آدمی مثل من بگردی. این را گفتم و زدم بیرون. با اینکه حرفهایش در وجودم کشش ایجاد میکرد و ذهنم را به تکاپو انداخته بود، زیاد از او خوشم نمی آمد. شاید هم حسادت می کردم. به هر حال تصمیم داشتم سرم به کار خودم باشد و از او فاصله بگیرم. فردای آن روز ظهر که شد اینبار خیلی ها به طرف نمازخانه رفتند. با اینکه کنجکاو بودم بدانم امروز چه بحثی را شروع میکند و اصلا با دسته لات کانون چطور میخواهد کنار بیاید، اما در محوطه ماندم. چند روزی گذشت بااینکه هربار سعی میکردم در ساعت رفت و آمدش در رهرو یا نزدیک در نباشم اما هرازگاهی که مرا میدید، حتی وقت هایی که دور و برش شلوغ بود، به من سلام می کرد. منهم گاهی علیکش را میخریدم و گاهی خودم را به نشنیدن میزدم. تا اینکه یک روز درست چند دقیقه قبل از تمام شدن نماز ظهر، در محوطه چرخ میخوردم که سر دسته لات های کانون با دو سه نوچه اش  راهم را سد کردند. سردسته شان ترانه نامی بود، جلوتر از بقیه ایستاد و گفت: جایی میری دماغ عملی؟ نگاهم را از او برگردانم و گفتم: قبلا بهت گفتم دماغمو عمل نکردم خوشمم نمیاد اینجوری صدا بزنی... یکدفعه یکی از نوچه هایش سیه سپر کرد که: هوی صداتو بیار پایین با  خانوم درست حرف بزن حالیته؟ ترانه به او اشاره کرد که سر جایش برگردد و رو به من گفت: خیالی نیس یه چی دیه صدات میکنیم مثلا مبارک، به قد دراز و سیاسوختگیتم میاد... صدای خنده نوچه هایش که بلند شد، گفتم: خوبه منم از این به بعد علف صدات میکنم چون یهو عین علف هرز جلو آدم سبز میشی. یکدفعه سیلی زیر گوشم خاباند و همانطور که یقه ام را در مشتش میفشرد گفت: علف هرز که به سابقه تو بیشتر میخوره دختره ی ... اما همان لحظه با سقلمه یکی از نوچه هایش ناسزایش را قورت داد. یقه ام را رها کرد و گفت: راست میگه لی لی الان واس دعوا نیومدیم. ببین بچه کوچولو حواسم بهت  هست این چند روزه تو ... چی بود رفقا؟....هان دورهمی زیبای خفته، نمیری مثل اینکه توهم دل خوشی از وِر وِراش نداری... و در مقابل سکوتم ادامه داد: اگه پایه باشی یه حال اساسی بهش بدیم.
💗💗 ليلا! اين  درخت  توت  هم  زيادي  شاخ  و برگ  داده ، مرخصي  كه  آمدم  يادم باشه  هرسش  كنم خوب  مي دانست  كه  حسين  اين  حرف ها را براي  دلخوشي  او مي زند  ولي  اودلش  بي قرار بود، پرتشويش  و ناآرام «من  تو چه  فكريم . اون  تو چه  فكريه ، صحيح  و سالم  برگرد... اين ها فداي  سرت .»  حسين  به  طرف  در حياط  رفت  و پشت  به  آن  ايستاد  امين  را بغل  او داد و اوساكش  را به  دستش  حسين  در را باز كرد، بوسه اي  به  صورت  امين  زد و دستي بر بازوي  او فشرد حسين  چشم  در چشم  او دوخت  و گفت : - ليلا! مواظب  خودت  و امين  باش ، نگران  من  نباش  و او با خود واگويه  مي كرد: «چطور نگران  نباشم ، تو رفتي ... دلم  رو به  چي  خوش  كنم ؟  به  در و ديوار، به تاك  باغچه ، به  امين  كه  بهانه ات  رو مي گيره يا به  خبرهاي  جبهه !احساس  عجيبي  به  او دست  داد. حسين  قدم  به  بيرون  خانه  گذاشت  دلش  ازرفتن  حسين  يكهو فرو ريخت  و آرامش  زير آوار آن  مدفون  شد  حسين  را صدازد. حسين  مردّد ايستاد. با خود فكر كرد شايد چشم هاي  حسين  پر از اشك  شده  ونمي خواهد او اشكش  را ببيند ولي  وقتي  حسين  سر برگرداند* نه  تنها اشكي  نديدبلكه  آرامش  و قاطعيت  در آن  چشم هاي  آبي  ديد  آرامشي  كه  بر دل  پر آشوب  اونيز سرازير گشت آخرين  نگاهش ، همچون  اولين  نگاهش  بود. پايين  پلكان  دانشكده - خانم  اصلاني ! ببخشيد مزاحمتون  شدم ، من  به  عنوان  مسؤول  جُنگ  شعردانشكده   از شما دعوت  مي كنم  كه  با ما در زمينه  شعر كه  به  نظر مي رسه  استعدادخوبي  هم  دارين ... با ما در اين  زمينه  همكاري  كنين صداي  افتادن  شيئي  بر روي  موزائيك هاي  حياط ، ليلا را به  خود مي آورد  ونگاهش  از خاطرات  به  آن  سو كشيده  مي شود  علي  را مي بيند كه  بر لبة  بام  نشسته است  و دستي  بر چارچوب  تكيه  داده  ليلا به  آن  سو مي رود، پتك  كوچك  را برمي دارد و به  دست  علي  مي دهد علي  لبخند مي زند و ليلا بي تفاوت  مي گذرد. درهمين  اثنا صداي  كوبة  در به  گوش  مي رسد. ليلا به  طرف  در رفته ، آن  را بازمي كند  حاج  خانم  را مي بيند كه  در يك  دست  ساك  نان  دارد و كنارش  امين  با يك آبنبات  چوبي  در دست  ايستاده  است علي  از لبة  بام  پايين  مي پرد. عرق  صورت  و گردنش  را با دستمالي  پاك مي كند به  طرف  مادر و امين  مي رود و امين  را در بغل  مي گيرد و بوسه  برصورتش  مي زند. حاج  خانم  به  طرف  درخت  تاك  مي رود و مقابلش  مي ايستد. - خير ببيني  مادر! اين  داربست  ديگه  داشت  درهم  مي شكست علي  دست  بر سر خود كشيده ، مي گويد: - وظيفمه  مادر... كاري  نكردم ... يكي  بايد به  شماها برسه ...  به  خدامشغول ذمه ايد اگه  كاري  داشته  باشيد و به  من  نگين ... اين  علي  نوكرتونه - مادرجان ! پسرم ! تو خودت  هزار كار و گرفتاري  داري ... عيالواري علي  با سرفه  سينه  را صاف  كرده  و مي گويد: - اين  حرفها كدومه  مادر! غريبه  كه  نيستم ... تعارف  مي كني ..  به  خدا قسم  اگردست  و پام  هم  بشكنه ، باز هم  اين  علي  چاكرتونه ... مگه  اين  علي  نباشه  كه  ديگه شماها رو تنها بذاره مادر با مهرباني  به  او نگاه  مي كند و دلسوزانه  مي گويد: - خدا نكنه  پسرم ! ان شاءالله هميشه  خوش  و سالم  باشي  دست  به  خاك  بزني طلا بشه   خدا عمر و عزتت  بده علي ، امين  را زمين  مي گذارد، آستين هايش  را پايين  مي آورد  و كتش  را كه  به شاخة  بريدة  توت  آويزان  است ، برمي دارد - كجا مادر؟ نهار باش  - نه  ديگه  به  زهره  گفتم  ناهار مي يام  خونه ليلا، چادر را زير گلو مي فشارد و رو به  علي  مي گويد: - لااقل  چايتونو بخوريد، حتماً سرد هم  شده ، مي رم  براتون  گرمش  كنم  علي  كت  را روي  شانه  مي اندازد، از كنج  چشم  به  ليلا نظر دوخته ، با تبسم مي گويد: - زحمت  نكشيد ليلا خانم ، نمي خواد گرمش  كنيد، همين طوري  هم  مي چسبه وارد مسجد مي شود، انبوه  جمعيت ، چادرها رنگ  و وارنگ  سرش  را پايين مي اندازد، و به  دنبال  حاج  خانم  كه  دست  امين  را در دست  دارد به  راه  مي افتد  زني ميان  سال  و فربه  كه  مقنعه اي  همرنگ  چادرنمازش  به  سر داشت  جايي  در كنارخود براي  آن  دو باز مي كند حاج  خانم  كنار زن  مي نشيند. زن  در  سخن پيش دستي  مي كند: - عروسته ؟ حاج  خانم  آه  كوتاهي  مي كشد: - آره  سلطنت  خانم ، ليلاست  زن  حسين  شهيدم ... سلطنت  سر از تأسف  تكان  مي دهد، چشم  در چشم  ليلا مي دوزد و به  مهرباني مي گويد:  - خدا به  تو و حاج  خانم  صبر بده ... پيش  خدا خيلي  اجر دارين سپس  دست  بر دست  ديگرش  گذاشته  و حسرت بار ادامه  مي دهد: - هِي  هِي  هِي ! حسين  گل  بود... تقدير هم  گل بر چينه  ليلا سجاده اش  را مرتب  مي كند و تسبيح  زيتوني  رنگ  را پيرامون  مهر قرارمي دهد  سنگين
💗💗 با لكنت گفتم : ببخشید استاد اصل متوجه نبودم استاد با اینكه خیلي رنجیده بود حرفي نزد و از سوالش صرف نظر كرد . بعد از اتمام كلاس بچه ها دسته دسته كلاس را ترك كردند من اما همچنان نشسته بودم. سرانجام لیلا گفت : - وا تو امروز چته ؟ مثل پونز چسبیدي به صندلي . پاشو بابا بدو برو دنبال اون پسره دیگه . اه پاك یادم رفته بود با بیزاري بلند شدم و گفتم : حالا كجا دنبالش بگردم ؟ لیلا در حالي كه كلاسور من را هم همراهش مي آورد گفت : حالا بیا ميریم از اتاق استادان سوال مي كنیم . راه پله ها طبق معمول شلوغ بود. صداي همهمه بچه ها فضا را پر كرده بود . وقتي پشت در اتاق استادان رسیدیم با التماس به لیلا گفتم : لیلا مي شه تو بپرسي مي ترسم سر حدیان نشسته باشه خجالت مي كشم برم تو ؟ لیلا حرفي نزد و با شجاعت پس از زدن چند ضربه به در داخل شد. چند لحظه پشت در پا به پا مي كردم تا آمد . با خوشحالي گفت : اسمش ایزدي است باید بري ساختمان روبرویي اتاق 301! درست روبروي دانشگاه ما ساختمان دو طبقه اي بود كه مربوط به امور اداري و دفتري دانشگاه مي شد. چند تا كلاس و آزمایشگاه هم آنجا بود ولي ما تا به حال گذرمان به آنجا نیافتاده بود. به دنبال لیلا به آن طرف خیابان رفتم و پس از بازرسي خواهران وارد شدیم آنجا هم با ساختمان ما فرقي نمي كرد. ساختمان قدیمي و كهنه اي كه معلوم بود قبلا مسكوني بوده است ، وقتي پشت در اتاق 301 رسیدیم تابلوي كوچكي نظرمان را جلب كرد. روي تابلو نوشته شده بود ›واحد فرهنگي و عقیدتي ‹ نگاهي به لیلا انداختم و با ابرویم به تابلو اشاره كردم. لیلا هم شانه اي بال انداخت و گفت : چاره اي نیست . با كمي دلهره موهایم را كامل زیر مقنعه پوشاندم و بعد آهسته در زدم . صداي مردانه اي بلند شد: بفرمایید. در را باز كردم و بسم الله گویان وارد شدم. اتاق كوچكي بود با دو میز و چند صندلي پشت یكي از میز ها مردي میانسال با ریش و سبیل انبوه نشسته بود. پیراهن و كت تیره اي به تن داشت و عینك بزرگي به چشم زده بود. سمت راستش پشت میز دیگري آقاي ایزدي نشسته بود . یك كامپیوتر هم جلویش بود و اصلا متوجه من نشد. زیر لب سلام كردم و در را پشت سرم بستم. مرد عینكي با دیدن من سر به زیر انداخت و گفت : سلام علیكم . بفرمایید. لحن خشك و جدي اش كمي ترسناك بود. با دلهره گفتم : با آقاي ایزدي كار داشتم. ایزدي با شنیدن اسمش ، سر بلند كرد و به من نگاه كرد. آهسته گفت : - بفرمایید . عصبي رفتم جلوي میزش و گفتم : راستش من آمدم خدمتتان كه … 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 يكى از قطارهاى باربرى، واگن مخصوص حمل گوشت داشت كه با آن گوشت هاى منجمد شده را منتقل مى كردند. در ايستگاهى، يكى از مأمورين قطار به طور اتّفاقى در داخل اين واگن گرفتار مى شود و هيچ كس متوجّه اين مطلب نمى شود و قطار حركت مى كند. مأمورى كه در واگن گير افتاده، هر چه داد و فرياد مى كند، كسى متوجّه حضور او در واگن نمى شود. اين مأمور قطار وقتى كه از نجات خود قطع اميد مى كند و مى فهمد اكنون است كه بدن او يخ بزند پيش خود مى گويد حالا كه مرگ من حتمى شده است، خوب است احساس يخ زدگى را براى ديگران بنويسم. او شروع مى كند، وضعيّت خود را در هر 15 دقيقه يكبار مى نويسد، در گزارش اوّل خود مى نويسد: اكنون پاهاى من بى حس شده اند، در 15 دقيقه بعد مى نويسد كه دست هاى من تماماً بى حس شده اند و همين طور ادامه مى دهد تا لحظه مرگ! بعد از سه روز كه قطار به مقصد مى رسد و در واگن را باز مى كنند با بدن مرده مأمور رو به رو مى شوند. امّا عجيب اين است كه آنها متوّجه مى شوند اصلا دستگاه سردكننده واگن، خراب بوده است و دماى واگن از 10 درجه بالاى صفر پايين تر نرفته است! آرى، اين مأمور با قدرت ذهن خود، خودش را به كشتن داد. ما در زمانى زندگى مى كنيم كه دانشمندان علوم ذهنى، مى گويند انسان مى تواند آنچه را در تخيّل و ذهن خود تصوّر مى كند، بيافريند. تصاوير ذهنى شما، باعث مى شود تا اوضاع و شرايط زندگى شما دگرگون شود. اگر شما در زندگى خود شاهد شكست هستيد، براى اين است كه در ذهن خود همواره شكست را مجسّم ساخته ايد و به شكست انديشه كرده ايد. بايد بپاخيزيد و از اين لحظه به بعد با توكّل به خداوند متعال فقط به موفّقيّت و پيروزى فكر كنيد و البتّه خداوند هم شما را يارى مى كند. بياييد انديشه شكست را در ذهن خود نابود كنيد و ذهن خود را طورى برنامه ريزى كنيد كه فقط به زيبايى و كمال، انديشه داشته باشد. در يك شب زمستانى، شخصى مهمان يك خانواده روستايى شده بود. نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان 🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 گروهى از بانوان، در كمال حيا و عفّت، لشكر امام زمان را همراهى مى كنند. سؤال مى كنى: اين لشكر براى جنگ مى رود، پس اين بانوان كجا مى روند؟ آيا شنيده اى هرگاه پيامبر به جنگ مى رفتند، جمعى از بانوان همراه آن حضرت بودند و به پرستارى مجروحان مى پرداختند؟ اكنون امام مى خواهد به شيوه پيامبر عمل كند و جمعى از بانوان را براى مداواى مجروحان همراه خود مى برد. امام صادق(ع) خبر داده اند كه در جمع اين بانوان، سميّه هم هست. همان كه مادر عمّار ياسر بود و اوّل زن شهيد اسلام. او شير زنى بود كه در زير شكنجه هاى "ابوجهل" به شهادت رسيد; ولى حاضر نشد از عقيده خود دست بردارد. اكنون خداوند مى خواهد پاداش ايستادگى او را بدهد، براى همين او را زنده كرده است تا شاهد عزّت اسلام باشد. يكى ديگر از آن بانوان "أمّ أَيْمَن" است. آيا او را مى شناسى؟ أمّ ايمن در جنگ اُحُد و حُنَين و خَيْبَر در لشكر اسلام همراه پيامبر بود و به پرستارى مجروحان مى پرداخت. اكنون او هم به امر خدا زنده شده است تا اين بار در لشكر فرزند پيامبر به مداواى مجروحان بپردازد. نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان 🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 💗💗 امروز چهارشنبه اوّل ماه محرّم است و ما در دل بيابان ها پيش مى رويم. سربازان حُرّ خسته شده اند. آنها به يكديگر مى گويند: "تا كى بايد در اين بيابان ها سرگردان باشيم؟ چرا حرّ، كار را يكسره نمى كند؟ چرا ما را اين طور معطّل خود كرده است؟ ما با يك حمله مى توانيم حسين و ياران او را به قتل برسانيم". خرابه هايى به چشم مى خورد. اين جا قصر بنى مقاتِل نام دارد. اين خرابه اى كه مى بينى روزگارى قصرى باشكوه بوده است. به دستور امام در اين جا منزل مى كنيم. لشكر حُرّ هم مانند ما متوقّف مى شود. آنجا را نگاه كن! خيمه اى برافراشته شده و اسبى كنار خيمه ايستاده و نيزه اى بر زمين استوار است. آن خيمه از آن كيست؟ خبر مى آيد كه صاحب اين خيمه عُبَيْد الله جُعْفى است. او از شجاعان و پهلوانان عرب است، طورى كه تنها نام او لرزه بر اندام همه مى اندازد. پهلوان كوفه اين جا چه مى كند؟ او از كوفه بيرون آمده است تا مبادا ابن زياد از او بخواهد كه در لشكر او حضور پيدا كند. امام يكى از ياران خود را نزد پهلوان مى فرستد تا به او خبر دهد كه امام حسين()مى خواهد تو را ببيند. پيك امام نزد او مى رود و مى گويد: ــ سلام بر پهلوان كوفه! امام حسين(ع) تو را به حضور خود طلبيده است. ــ سلام بر شما! حسين از من چه مى خواهد؟ ــ مى خواهد كه او را يارى كنى. ــ سلام مرا به او برسان و بگو كه من از كوفه بيرون آمدم تا در ميان جمع دشمنانش نباشم. من با حسين دشمن نيستم و البته قصد همراهى او را نيز ندارم. من از فتنه كوفه خود را كنار كشيده ام. فرستاده امام برمى گردد و پيام او را مى رساند. امام با شنيدن پيام از جا برمى خيزد و به سوى خيمه او مى رود. پهلوان كوفه به استقبال امام مى آيد. او كودكانى را كه دور امام پروانهوار حركت مى كردند، مى بيند و دلش منقلب مى شود. گوش كن! اكنون امام با او سخن مى گويد: ــ تو مى دانى كه كوفيان براى من نامه نوشته اند و مرا دعوت كرده اند تا به كوفه بروم امّا اكنون پيمان شكسته اند. آيا نمى خواهى كارى كنى كه خدا تمام گناهان تو را ببخشد؟ ــ من گناهان زيادى انجام داده ام. چگونه ممكن است خدا گناهان مرا ببخشد؟ ــ با يارى كردن من. ــ به خدا مى دانم هر كس تو را يارى كند روز قيامت خوشبخت خواهد بود، امّا من يك نفر هستم و نمى توانم كارى براى تو بكنم. تمام كوفه به جنگ تو مى آيند. حال من با تو باشم يا نباشم، فرقى به حال شما نمى كند. تعداد دشمنان شما بسيار زياد است. من آماده مرگ نيستم و نمى توانم همراه شما بيايم. ولى اين اسب من از آن شما باشد. يك شمشير قيمتى نيز، دارم آن هم از آن شما... ــ من يارى خودت را خواستم نه اسب و شمشيرت را. اكنون كه ياريم نمى كنى از اين جا دور شو تا صداى مظلوميّت مرا نشنوى. چرا كه اگر صدايم را بشنوى و ياريم نكنى، جايگاهت دوزخ خواهد بود. چه شد كه اين پهلوان پيشنهاد يارى امام را قبول نكرد. او با خود فكر كرد كه اگر من به يارى امام حسين(ع) بشتابم فايده اى براى او ندارد. من ياريش بكنم يا نكنم، فرقى نمى كند و اهل كوفه او را شهيد مى كنند، ولى امام حسين(ع) از او خواست تا وظيفه گرا باشد. يعنى ببيند كه الآن وظيفه او چيست؟ آيا نبايد به قدر توان از حق دفاع كرد؟ ببين كه وظيفه امروز تو چيست و آن را انجام بده، حال چه به نتيجه مطلوب برسى، چه نرسى. اين درس مهمّى است كه امام حسين(ع) به همه تاريخ داد. در مقابل گناه و فساد سكوت نكن! اگر در جامعه هزاران فساد و گناه است، بى خيال نشو و نگو من كارى نمى توانم بكنم. اگر مى توانى با يك زشتى و پليدى مقابله كنى اين كار را بكن. امام دستور مى دهد تا مشك ها را پر از آب كنيم و حركت كنيم. خيمه ها جمع مى شود و همه آماده حركت مى شوند. ساعتى مى گذرد. امام بر اسب خويش سوار است و لحظه اى خواب بر چشم او غلبه مى كند و چون چشم مى گشايد، اين آيه را مى خواند: ( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون). على اكبر جلو مى رود و مى گويد: ــ پدر جان! چه شده است؟ ــ عزيزم، لحظه اى خواب چشم مرا ربود. در خواب، سوارى را ديدم كه مى گفت: "اين كاروان منزل به منزل مى رود و مرگ هم به دنبال آنهاست". پسرم! اين خبر مرگ است كه به ما داده شده است. ــ پدر جان! مگر ما بر حق نيستيم؟ ــ آرى! سوگند به خدايى كه همه به سوى او مى روند ما بر حق هستيم. ــ اگر چنين است ما از مرگ نمى ترسيم، چرا كه راه ما حق است. چه خوب پاسخ دادى اى على اكبر! سخن تو آرامش را به قلب پدر هديه كرد. پدر تو را نگاه مى كند و در چشمانش رضايت و عشق موج مى زند. ــ پسرم، خداوند تو را خير دهد. كاروان حركت مى كند. منزلگاه بعدى ما كربلاست. نویسنده:دکتر مهدی خدامیان 🗝🏰 @kelidebeheshte
💗💗 💗💗 در اين كتاب در مورد دست دادن و اثرات آن از ديدگاه اسلام سخن گفتيم و بى مناسبت نيست كه در اينجا اشاره كوتاهى به راه هاى ديگرى كه اسلام براى ابراز محبّت پيشنهاد مى كند، داشته باشيم: البتّه اين بحث، فرصت مناسبى مى خواهد و ما در اينجا به بيان شش راه كه در آموزه هاى دينى ما به عنوان نشان دهنده عواطف مثبت معرّفى شده اند مى پردازيم: 1 - گشاده رويى و لبخند زدن اگر شما خواهان آن هستيد كه تأثيرى عميق بر اطرافيان خود بگذاريد سعى كنيد همواره لبخند به لب داشته باشيد چرا كه در اين صورت به طرف مقابل خود اين معنى را مى رسانيد كه دوستت دارم و از ديدار تو خوشحالم. بى جهت نيست كه امام صادق(ع)، لبخند زدن را در هنگام ديدار برادر دينى، به عنوان حسنه و كار نيك معرّفى مى كند. و جالب است كه حضرت على(ع) لبخند زدن را موجب انس و محبّت بين دوستان مى داند. 2 - سلام كردن سلام نوعى اعلام محبّت، دوستى و اظهار مهر و آشتى است كه در ابتداى گفتگو صورت مى گيرد و معمولاً همراه با حالات عاطفى خوشايندى همراه مى باشد. از پيامبر سؤال شد كدام عمل باعث رفتن به بهشت مى شود. پيامبر در جواب فرمودند: "سلام كردن". حضرت على(ع) سلام كردن را موجب هفتاد حسنه و نيكى معرّفى مى كند. 3 - اعلام دوستى و محبّت اگر شما به دوست خود بگوييد: "دوستت دارم" و با كلام و سخن عواطف مثبت خود را نسبت به او بروز دهيد همين كار باعث مى شود كه احساس محبّت او نيز نسبت به شما برانگيخته شود. امام صادق(ع) مى فرمايند: "اگر كسى را دوست داشتيد، او را به اين دوستى آگاه سازيد كه همين كار، باعث مى شود دوستى ميان شما پايدارتر گردد". 4 - هديه دادن هديه، سمبل عاطفه و محبّت است و موجب افزايش محبّت افراد جامعه نسبت به يكديگر مى شود، حتماً براى شما پيش آمده است وقتى كه دوست شما به شما هديه اى مى دهد، چقدر محبّت شما به آن دوست زيادتر مى شود. پيامبر مى فرمايند: "به يكديگر هديه بدهيد زيرا هديه دادن باعث مى شود محبّت و دوستى افزايش پيدا كند". 5 - پرسيدن از نام شايد به اين نكته توجّه كرده باشيد كه ما انسان ها به نام خود علاقه ويژه اى داريم و به همين جهت است كه پرسيدن نام و نشان مخاطب و به زبان آوردن آن، احساس خوشايندى را در او ايجاد مى كند و موجب مى شود تا دوستى ها استحكام پيدا كند. پيامبر مى فرمايند: "هرگاه يكى از شما با ديگرى دوست شد، نام، نام پدر و قبيله او را بپرسد و از منزلش خبر بگيرد، زيرا اين كار از حقوق واجب دوستى است و باعث صفاى برادرى مى شود". 6 - احترام گذاشتن اوّلين قدم در راه جلب كردن محبّت ديگران، رعايت ادب واحترام به آنان مى باشد. امام كاظم(ع) مى فرمايند: "احترام ميان خود و برادرت را از بين مبر و از آن چيزى باقى بگذار، زيرا از ميان رفتن آن باعث از بين رفتن حيا مى شود". نویسنده:دکتر مهدی خدامیان ♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 💗💗 آيا مى دانيد كه حالات چهره شما، مى تواند نقش مهمى در احساسات و عواطف شما داشته باشد؟ شواهد علمى زيادى وجود دارد كه ثابت مى كند اگر شما در چهره خود حالت لبخند ايجاد كنيد بعد از مدتى، احساس شادى در روان شما ايجاد خواهد شد و به عكس، اگر در چهره خود حالت غم ايجاد كنيد ديرى نمى پايد كه احساس غم و ناراحتى وجود شما را فرا مى گيرد. "وينبوم" كه يكى از فيزيولوژيست هاى مشهور جهان است اعتقاد دارد كه هرگاه ما به چهره خود، حالتهاى مختلفى (از لبخند، غم، ترس و...) بدهيم در مغز ما هورمون هاى خاصى ترشّح مى شود و هر كدام از آن هورمون ها مى تواند اثر خاصى بر جسم ما بگذارد. عضله هاى صورت انسان كه براى لبخند زدن يا نشان دادن خشم به كار گرفته مى شوند، با سيستم عصبى كه در مغز وجود دارند، در ارتباط هستند. هنگامى كه پيام هاى عضله هاى صورت، توسط سيستم عصبى دريافت مى شوند اين سيستم عصبى به ترشّح هورمون هاى مختلفى مى پردازد; براى مثال لبخند زدن باعث ترشّح هورمون هاى مثبت در بدن مى شود. دانشمندان آمريكايى كه در زمينه لبخند تحقيق مى كردند به اين نتيجه رسيدند كه هنگام لبخند زدن، تغييراتى در سيستم هاى بدن به وجود مى آيد كه براى سلامتى ما بسيار مفيد مى باشند. آنها به اين نكته تأكيد كرده اند كه لبخند زدن (بيش از آنكه يك حالت اجتماعى دلپذير باشد)، نقش بسيار بزرگى در سلامتى ما دارد و مانع مبتلا شدن ما به بيمارى هاى مختلف مى شود. امروزه اين نظريه كه بسيارى از بيمارى ها بر اثر احساساتى مثل ترس و نفرت، پيشرفت مى كند، مورد قبول پزشكان قرار گرفته است. هنگامى كه هورمون هاى ناشى از فشار روانى به طور دائم و به مقدار زياد در بدن ما توليد شود، سيستم دفاعى بدن ما نمى تواند وظيفه خود را به خوبى انجام دهد و زمينه مبتلا شدن به انواع بيمارى ها فراهم مى آيد. امروزه ثابت شده است كه افراد شاد، بسيار كمتر از افرادى كه دائماً نگران هستند، بيمار مى شوند و كسانى كه مى توانند در هر شرايطى لبخند به لب داشته باشند به خودشان كمك بزرگى مى كنند و آرامش و آسودگى خاطر را براى خود فراهم مى كنند. آيا تا به حال فكر كرده ايد كه چرا هميشه لبخند زدن با شادى و نشاط همراه است؟ وينبوم (محقق فرانسوى)، در تحقيقات خود به اين سؤال جواب داده است. او مى گويد: لبخند، باعث افزايش جريان خون در مغز مى شود و همين امر موجب سرخوشى و سلامتى ما مى شود و عملكردهاى خلاقانه مغز ما را فعال مى كند. در حالى كه افسرده حالى و چهره افسرده، باعث كاهش جريان خون به مغز مى گردد و در دراز مدت به سلامتى بدن ما آسيب مى رساند. بنابراين افرادى كه همواره با حالتى افسرده و غمگين در جامعه ظاهر مى شوند خودشان باعث آن مى شوند تا جريان خون به مغزشان، دچار كاهش شود و اين به معنى آن است كه مغز آنها به اندازه كافى تغذيه نشده و كاركرد مطلوبى نخواهد داشت. من فكر مى كنم ديگر براى شما واضح و روشن شد كه اگر در دستورات اسلامى لبخند به عنوان صدقه معرفى شده (و مى تواند روزى را زياد كند، و هفتاد نوع بلا را از ما دور كند)، به چه علتى مى باشد. آرى، وقتى شما همواره لبخند به لب داشته باشيد، جريان خون كافى به مغز شما مى رسد و اين باعث مى شود شما بتوانيد بهتر فكر كنيد و براى رونق كسب و كار خويش روشهاى تازه اى را به كار گيريد و به اين وسيله روزى شما زياد شود. اگر شما همواره لبخند به لب داشته باشيد مغز سالمى خواهيد داشت و معلوم است كه اگر غذاى كافى به مغز شما نرسد همه بدن شما دچار مشكل خواهد شد. اكنون علم ثابت كرده است كه قيافه اخمو داشتن موجب گرسنگى مغز مى شود و لبخند موجب سلامتى آن مى گردد و به همين دليل است كه اگر ما همواره گل لبخند به چهره داشته باشيم از بسيارى از بيمارى ها در أمان خواهيم بود. محققان به اين نتيجه رسيده اند كه اگر افراد لبخند بزنند احساس شادى بيشترى مى كنند و براى همين توصيه مى كنند كه بهتر است ما اوّل لبخند بزنيم و منتظر شادى باشيم نه اينكه منتظر بمانيم تا احساس شادى در ما بوجود آيد و بعد لبخند بزنيم. نویسنده:دکتر مهدی خدامیان ♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
هدایت شده از  آوین •🇮🇷•
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ........ محمد بود 😍 واااااااااای محمدم 😍😍😍 به زهرا گفتم:زهرا بابات اومد 😍 زهرا پرید توی هوا 😍 هردو خیلی ذوق کرده بودیم 😍 محمد گفت:خانم درو باز نمیکنی؟شوهر خوشتیپت پشت دره 😄 گفتم:چرا قربونت برم بیا تو 😍 چادرم را سرم کردم واز پله ها پایین رفتم 😍 واااااااااای محمدم 😍 خدااااااااااااااااایاااااااااااااااااا شکرت 🤲🏻 😍 محمد آمده بود 😍 وسط حیاط رسیدم 😍 واقعا محمد بود 😍 چند قدم با محمد فاصله داشتم 😍 افتادم 😍 محمد رسید به من 😍 کنارم نشست وگفت:خوبی خانم؟😄 گفتم:ازین بهتر نمیشم 😆 زهرا هم از بالای پله ها مارا تماشا می‌کرد 😍 دوید سمت محمد 😍 نمی‌دانستم باید چکار کنم 😍 گفت:وسط این گرما مارو وسط حیاط نگهداشتی؟ 🤔 گفتم:نه عزیزم برو تو 😍 نهار فسنجان بار گذاشتم 😍 همانی که همه مرد ها دوست دارند 😍 خصوصا محمد 😍 گفتم:چی شد برگشتی؟😍 گفت:ماموریت لغو شد 😐 گفتم:چرا؟🤔 گفت:نه مثل اینکه واقعا از اومدنم ناراحتی 😂میخوای برم 😂 گفتم:محمد اذیت نکن 😞چشمامو نمیبینی 😞 گفت:چیه 😂 چشمات داره برق میزنه 🤩 به آینه نگاه کردم 👀 واقعا چشم هایم برق میزد 🤩 گفتم:زهرا شاهده چقدر گریه کردم 😞 زهرا گفت:آره من شاهدم تازه مامانشم شاهده 😜 یادم رفت 🙊😱 مادرمــــ❤️ــــ 😱 زنگ زدم به مادرم🤭 جواب نداد 😨 در خانه زنگ زدند 🔔 مادرمــــــــ وپدرم بودند ☺️ در راباز کردم و گفتم:بفرمایید ☺️ مادرمـــ❤️ـــــ تند تند پله هارا بالا می آمد😰 دودستم را دوطرف در گذاشته بودم 🙂 محمد سرش را از بالای دستم بیرون آورد ☺️ مادرمـــ❤️ـــــ دست به کمرش گذاشت و گفت:دختر منو گذاشتی سر کار؟ 😠 سکته کردم 😑 گفتم:سلام قربونت برم ☺️نه مامان این آقا مارو گذاشته سر کار 😂 محمد گفت:سلام مادر 😓شرمنده 😔ماموریت لغو شد 😪 مادرمــــ❤️ــــ گفت:اگه بدونی زینب از اول صبح که رفتی چقدر گریه کرده 😐 سرخ شدم ☺️ محمد نگاهم کرد 👀 دستی به چشم هایم کشید و گفت:زینب واقعا اینقدر گریه کردی؟ 🙁 شرمنده شدم 😞 گفتم:ببخشید محمد جان ولی نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم 😭 گفت:من راضی نیستم تو بخاطر من اینقدر گریه کنی 😊 سرم را پایین انداختم 😞 نویسنده ✍🏻‌:
@zekrroozane ذڪرروزانہکیمیای صلوات16.mp3
زمان: حجم: 15.42M
📚 مجموعه چهل قسمتی جذاب: «کیمیای صلوات» 👈🎧 اندر فضائل بی‌انتهای ذکر شریف صلوات 🎙 اجرا و تهیه و تنظیم : مصطفی صالحی = ┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅ @kelidebeheshte