💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_هفدهم
سویچ ماشین و گذاشتم رو میز اتاق جواد
خودمم رفتم تو اتاقم ،خیلی خسته بودم
لباسمو عوض کردم، اول رفتم نمازمو خوندم تا قضا نشه بعد صدای در خونه رو شنیدم
سجاده مو جمع کردم ،رفتم پایین
بابا اومده بود..
- سلام بابایی
بابا: سلام دخترم
بعد نیم ساعت جواد اومد ،با دیدن جواد از خجالت صورتم سرخ شده بود
سر سفره شام یاد موسسه افتادم
- بابا جون ،میشه من برم تدریس خصوصی؟
بابا: چرا میخوای بری تدریس کنی؟
- خوب دوست دارن مستقل بشم...
جواد: خوب پول میخوای بگو بهت بدیم ،سرکار چرا میخوای بری؟
- داداشی الان شما هم بعد ازدواج نمیزارین زهرا جون بره سرکار؟
جواد:چکار داری به زن من، این موضوعش فرق میکنه! تو درسات تمام بشه ،خودم میبرمت یه جای خوب کار کنی خوبه؟
- اما من دلم میخواد الان یه کاری کنم، تازه میخوام درس بدم کاره بدی که نمیکنم
بابا: بهار جان ، آدرسشو بده جواد بره ببینه اگه جایه خوبی بود برو...
- چشم ،دستتون درد نکنه...
روی تختم دراز کشیده بودمو به اتفاق های امروز فکر میکردم نمیدونم چرا حس بدی ندارم
نمیدونم چرا رفتم و خواستم اونجا درس بدم
اینقدر تو ذهنم خیال بافتم که خوابم برد
جواد: بهار تنبل خانم، پاشو دیگه لنگه ظهره
- داداشی بزار یه کم بخوابم امروز جمعه هااا
جواد: مثل اینکه امروز عقده خان داداشت هم هستااا
- ( چشمام مثل بابا قوری باز شد) ای وااای یادم رفته بود ،بدبختی هات از امشب شروع میشه...
جواد: بدبختی !؟
یه دفعه یه لیوان آب ریخت رو صورتم
منم جیغ کشیدم
جواد : خوب میگفتی!
- خیلی لوسی، تلافی میکنم ...
جواد رفت و من حرص میخوردم از کارش..
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_هفدهم
صدای زنگ آیفون اومد رفتم نگاه کردم
فاطمه بود درو باز کردم
مامان : کیه هانیه؟
- فاطمه است مامان چادررنگی مو سرم گذاشتم رفتم داخل حیاط...
- به به خانم خانوماا از این طرفا ،لاستیکات پنجر شده اومدی اینجا
فاطمه: سلام چرا گوشیتو بر نمیداری ،صد بار زنگ زدم..
- عع شرمنده ،تو اتاق گذاشتم منم پایین بودم نشنیدم بیا بریم داخل ...
فاطمه: نه عزیزم باید برم ،آقا رضا دم در منتظره داریم کارتها عروسی رو پخش میکنیم
- واااییی چشمت روشن ،کی اومده؟
فاطمه : دیشب
- عزیزززم ،نامه من کووو
فاطمه: بفرمایین ،با خانواده ( بغلش کردم) وایییی چقدر خوشحالم ،انشاءالله خوشبخت بشین
فاطمه: قربونت برم ،من برم که اقا رضا منتظره...
- برو عزیزم مواظب خودت باش
رفتم داخل خونه
مامان: هانیه ،فاطمه رفت؟
- اره مامان جان،آقا رضا همراهش بود اومده بود نامه عروسیشو بیاره
مامان: انشاءالله خوشبخت بشن
- مامان جون با خانواده دعوتیمااا
مامان: هانیه جان فکر نکنم بابا بیاد ،منم که بابات نیاد نمیتونم بیام،خودت تنهایی باید بری
-باشه اشکالی نداره،خودم میرم
رفتم تو اتاقم به کارت عروس فاطمه نگاه میکردم خیلی ساده و شیک....
رفتم حمام دوش گرفتم
نزدیکای ساعت ۵ اماده شدم برم فرودگاه
یه روسری آبی فیروزه ای گذاشتم سرم،با مانتو شلوار مشکی
چادر عربی مو هم سرم کردم رفتم پایین
مامان: کجا میری ؟
- میرم یه جایی کار دارم برمیگردم!
مامان: باشه ،مواظب خودت باش
توی راه رفتم گل فروشی یه دسته گل خریدم ،رفتم سمت فرودگاه اینقدر خیابونا شلوغ بود ،ساعت ۷ و نیم رسیدم فرودگاه وارد فرودگاه شدم متوجه شدم پرواز کانادا نیم ساعت میشد که نشست الان باید چیکار میکردم
شروع کردم به گشتن ،دیدم یه پسره ی عصبانی یه گوشه وایستاده هی به ساعتش نگاه میکنهدسته گل و گرفتم جلوی صورتم
رفتم کنارش ...
- سلام
حامد: خانم برو مزاحم نشو بفرمایید
- وااایی چه ابهتی ،فک میکردم این جمله ها واسه خانوماست...
( دسته گلو اوردم پایین، رفت تو اغما)
حامد: هانیه؟ تویی؟
- نه ،مامان بزرگتم ...
حامد: چرا این شکلی شدی تو؟
- مفصل برات تعریف میکنم
( پریدم تو بغلش )چقدر دلم برات تنگ شده بود
حامد: منم دلم برات تنگ شده بود...
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_هفدهم
تجربه به من دو چیز را ثابت کرده بود اول اینکه با آدمی که شرف ندارد همکاری نکن چون هرگز سر قولش نمی ماند. دوم وقتی در چنگ ناکسی گرفتار شدی با صداقت رفتار نکن.
سری تکان دادم و پرسیدم: تو که مدام میگی از هیچکی نمی ترسی نوچه هاتم که کم نیستن. منو میخوای چیکار؟
ترانه پوسخندی زد و در حالی که یقه ام را مرتب می کرد، گفت: نوچه های من مثل خودم تو چشم همه ان. باس یکی که تا حالا سروصدایی نداشته بیاد وسط...
چیزی نگفتم. پرسید: هستی دیگه؟
به نشانه تایید سرم را تکان دادم و با اشاره اش نوچه هایش از جلویم کنار رفتند. هنوز یک قدم دور نشده بودم که ترانه گفت: امشب سر میز ما شام میخوری فهمیدی بچه؟
همانطور که دور میشدم دستم را بالابردم و به راهم ادامه دادم. بوی دردسر مشامم را آزار میداد. وارد ساختمان که شدم، فاطمه را دیدم
آن روز روسری و مانتوی گلبهی پوشیده بود. همانطور که قدم برمیداشت، شبیه گلبرگ یک گل به نظر می رسید.
آهی کشیدم و راهم را کج کردم که یکدفعه خانم مدیر جلویم ظاهر شد و گفت: بدو به فاطمه بگو آقای دکتر جلو در کارش داره.
پرسیدم: آقای دکتر؟
دستی به کمرم زد و با عجله گفت: آره دیگه باباش هنوز جلو دره برو صداش کن.
با حال عجیبی که داشتم، به طرف نماز خانه رفتم. در را کشیدم. فاطمه را دیدم که همه دورش حلقه زده اند و هرکس از او چیزی می پرسد. به لبخندش خیره شدم و بلند گفتم: آقای دکتر جلو در کارت داره.
بعد بلافاصله رفتم و در اولین اتاق گم و گور شدم. دستم را مشت کردم و با خودم گفتم: منم اگه ننه بابای درست و حسابی داشتم اینجا نبودم.
بعد از حرفم خنده ام گرفت که حالا که او اینجاست!
خنده خودم را به خشم درآمیختم و رفتم جلوی پنجره گرچه توجهی نداشتم که کسی در اتاق نیست ولی بی مهابا رو به آسمان گفتم: اگه منم جای اون بودم بنده خوبت میشدم. اصلا خیلیم از اون بهتر میشدم...چرا یهو انداختیش جلو چشمم...
یکدفعه صدایش را از پشت سرم شنیدم. با ترس برگشتم. با لبخند پرسید: دورهمی امروزو میای؟
میخواستم سرش داد بزنم که: گمشو!
ولی با خودم فکر کردم اگر بخواهم با ترانه در اذیت کردن فاطمه همدست شوم باید ظاهرم را عادی جلوه دهم. نمی توانستم لبخند بزنم اما دنبالش رفتم.
💗#لــیــلا💗
#قسمت_هفدهم
حاج خانم براي رفتن به نانوايي از ليلا جدا مي شود و ليلا به همراه امين به طرف خانه به راه مي افتد
سر كوچه كه مي رسد مرد چهارشانه اي را جلو درخانه مي بيند
كه دو جعبه در كنارش روي زمين قرار دارد.
مرد ليلا را كه مي بيند باخوشحالي به طرفش مي آيد و امين را با خوشحالي در بغل مي گيرد:
«نيم ساعته پشت در منتظرم ، مسجد رفته بودين ؟»
ليلا سر تكان مي دهد.
علي ابرو بالا مي انداخته ، مي گويد:
«رفته بودم ميدون بار، چند جعبه ميوه خريدم ، دو جعبه هم براي شماآوردم .»
ليلا به ميوه هاي درون جعبه نگاه مي كند، باخجالت مي گويد:
«علي آقا! شما هميشه ما رو شرمندة محبت هاتون مي كنين .»
علي دستي به سر امين كشيده و مي گويد:
«دشمنتون شرمنده باشه ، ليلا خانم !»
علي جعبه هاي ميوه را داخل حياط مي گذارد، سپس مي ايستد،
دست بر دست مي مالد و اين پا و آن پا مي كند
ليلا او را به ناهار تعارف مي كند. علي بعد از كمي تأمل قبول مي كند
علي امين را كنار حوض مي برد و مي نشيند.
مي خواهد دستي در آب حوض فرو برد كه ليلا از كنار حوض عبور مي كند و تصويرش بر آب حوض مي افتد
علي نگاهي به تصوير درون حوض و سپس زير چشمي نگاهي به ليلا كه به طرف اتاق مي رفت مي اندازد
آهي كشيده ، مشتي آب به صورت مي پاشد.
***
علي وارد اتاق مي شود، كتش رابه گوشه اي پرت مي كند. زهره به طرفش مي رود
- دير كردي علي !علي بي آنكه به او نگاه كند با بي حالي مي گويد:
- كار داشتم ، مي دوني كه اين روزها خيلي سرم شلوغه
زهره دستي به كمر زده با كنايه مي گويد:
- چند روزه كه سرت خيلي شلوغه
علي نگاه تندي به او مي كند، با پرخاشگري مي گويد:
- به جاي سربه سر گذاشتن ، يك ليوان آب بده دستم كه از تشنگي مُردم
زهره ليوان آب برايش مي آورد، مي گويد:
- ناهار بكشم ؟
علي خود را به روي كاناپه مي اندازد، با بي حوصلگي مي گويد:
- ناهار خوردم ... سيرم .زهره با تعجب مي گويد:
- ناهار خوردي ! من با بچه ها غذا نخوردم ... گفتم تو بياي با هم بخوريم ...
لااقل قبلش يك خبر مي كردي
علي نگاه تندي به زهره مي افكند غرولندكنان مي گويد:
- زهره ، بهت گفتم كه گرفتار بودم ! ناهار هم خوردم
علي بي حوصله از جاي بلند مي شود.
به اتاق بچه ها رفته ، در را محكم مي بندد
اشك در چشمان زهره جمع مي شود. به در بسته چشم مي دوزد و زير لب مي گويد:
- من كه حرف بدي نزدم اين طور جوش آوردي ، يك دفعه بگو حوصله توندارم
به آشپزخانه مي رود، پشت ميز مي نشيند و سرش را ميان دست مي فشرد:
«در و همسايه و فك و فاميل به سرش قسم مي خورن ، خوش و بشش تو بيرونه...
اخم وتخمش تو خونه...اونا چي مي فهمن كه ... تو خونه چه شمر ذي الجوشنيه
يكي مثل حسين گُل بايد بره زير خاك ،
يكي مثل اين برج زهرماري ... عرصه رو به زن و بچه هاش تنگ كنه ...
مردم ظاهر مونو مي بينن و فكر مي كنند من چقدرخوشبختم ... از دلم كه خبر ندارن »
قطرات اشك روي ميز مي چكد.
با دست اشك ها را روي ميز مي مالد
از جا بلند مي شود،از پنجره آشپزخانه بيرون را نگاه مي كند،دلش مي گيرد
از اين كه ديگر حسين نيست كه درد دل و شِكوِه و گلايه اش را پيش او بكند
وحسين با مهرباني و دلسوزي او را دلداري دهد
صداي حسين در گوشش مي پيچد:
- علي ! خدا رو خوش نمي ياد، اين قدر زهره رو اذيت كني
- چيه ! باز زهره اومده چوقوليمو پيش تو كرده
- آخه داداشم ! يك كمي به فكر زهره باش ... هر چه باشه همسرته ... مادربچه هاته
- حرف ها مي زني حسين !
ديگه مي خواي خودم رو به سيخ سرخ بكشم تا خانم راضي بشه ...
مگه خونة باباش كه بود حلواي تن تناني تو دهنش مي گذاشتن ...
خودت مي دوني كه از صبح سحر تا بوق سگ دارم براي اون و بچه ها جون مي كَنم
- علي جان ! اين ها رو قبول دارم ولي زندگي كه فقط خورد و خوراك و پوشاك نيست ...
زن محبت مي خواد... توجه مي خواد... زن مثل گل نازكه ... دلش ازشيشه ست*
حسين ! بس كن تو رو به خدا!
نمي خواد براي من منبر بري و درس اخلاق بدي ...
از گل نازكتره !
چشم از پنجره برمي گيرد، اشك هايش را پاك مي كند
ليوان آب را ميان دستان مي فشرد
تنها جرعه اي آب تا بغضش را فرو دهد
ناگاه صداي آشنايي در گوشش مي پيچد با عجله به طرف پنجره رفته
بيرون را نگاه مي كند...
حسين در نظرش مجسم مي شود با لباس سپاهي ، چفيه به گردن
لبخندي به لب دارد و چشم به پنجره دوخته است :
- سلام ... زن داداش . اومدم خداحافظي
چشمان زهره از تعجب گرد مي شود. دهانش باز مي ماند
چشم هايش رامي مالد
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_هفدهم
آقاي ایزدي منتظر نگاهم مي كرد. با جسارت نگاهش كردم . چشمان گیرا و دلنشیني داشت. روی هم رفته قیافه اي داشت كه با دیدنش به جز كلمه مظلوم چیزي به یاد آدم نمي آمد. با دیدن نگاه خیره من سر به زیر انداخت و گفت:
- بفرمایید من در خدمتتان هستم .
نمي دانستم سر زبان درازم چه بلایي آمده بود. با مشقت گفتم : من مجد هستم . این ترم با اقاي سرحدیان ریاضي 1 داریم شما دو هفته پیش براي حل تمرین …
آقاي ایزدي كه تازه متوجه شده بود سري تكان داد و گفت : اهان !
دوباره گفتم : انگار من باعث رنجش شما شدم … حالا آمدم كه … یعني اقاي سرحدیان گفتند كه شما ناراحت شدید و … . آقاي ایزدي سر بلند كرد و به من نگاه كرد . نگاهم را دزدیدم و سر به زیر انداختم . با آرامش گفت : نه من از شما رنجشي به دل ندارم به شما حق مي دهم . شما تازه از دبیرستان وارد دانشگاه شده اید وقت میبرد كه به این محیط عادت كنید.
امیدوار نگاهش كردم و گفتم : پس شما بر مي گردید ؟ سري تكان داد و گفت : من كه حرفي ندارم اون روز هم اگه رفتم براي این بود كه یه وقت بهتون بي احترامي نكنم .
با شادي گفتم : بازهم عذر مي خوام. پس شما تشریف بیارید همه منتظر هستن.
از جایش بلند شد و گفت : شما بفرمایید . من هم مي آیم.
خوشحال از اتاق خارج شدم . لیلا پشت در منتظر بود با خنده گفتم :
- بیا بریم راضي شد بیاد .
وقتي وارد كلاس شدیم بچه ها مشغول حرف زدن بودند با دیدن من یكي از دختر ها پرسید : چي شد ؟ میاد خیر سرش یا نه ؟
با صداي بلند گفتم : من رفتم راضي اش كردم دیگه خود دانید. دوباره اگه قهر كرد و رفت به من ربطي نداره گفته باشم.
یكي از پسرها باخنده گفت : شما دست به صندلي ها نزنید كسي ازتون انتظاري نداره….
بعد همه خندیدند و من سرخ از خجالت سرجایم نشستم. وقتي آقاي ایزدي در را باز كرد برخلاف دفعه پیش همه ساكت شدند . البته كسي به احترام ورودش از جا بلند نشد ولي از مسخره بازي هم خبري نبود. آقاي ایزدي سلام كرد و سررسیدي كه همراه داشت روي میز استاد گذاشت. چند نفري از جمله من جواب سلامش را دادیم بعد از پرسیدن شماره تمرین ها و زدن ماسك سفیدش شروع به حل تمرین ها كرد. این بار كسي حرفي نزد و همه شروع به یادداشت
برداشتن كردند.
به جز صداي برخورد قلم وكاغذ و قیژ قیژ ماژیك روي تخته صدایي نمي آمد. لحظه اي سر بلند كردم و به هیكل لاغر آقاي ایزدي نگاه كردم . یك بلوز ساده سفید و شلوار پارچه اي طوسي رنگ به پا داشت. كفش هایش كهنه ولي تمیز و واكس خورده بود. به دستهایش كه ماژیك را محكم گرفته بود نگاه كردم دست دیگرش را هم روي تخته گذاشته بود. ناخن هایش به طرز عجیبي كبود بودند. ناگهان برگشت و نگاهم را غافلگیر كرد. لحظه اي چشمانمان بهم افتاد . چشمان درشت و قهوه اي رنگش پر از سادگي و معصومیت بود. حالتي كه حتي در چشمان برادرم سهیل سراغ نداشتم. بقیه صورتش زیر ماسك سفید رنگ پنهان شده بود. سرم را پایین انداختم و شروع به نوشتن كردم. وقتي تمرین ها تمام شد آقاي ایزدي پرسید :
- كسي سوالي نداره ؟
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#چرا_باید_فکر_کنیم💗
#قسمت_هفدهم
انسان موجودى است كه اگر يك هدف عالى و متعالى در زندگى خود نداشته باشد به ارزش وجودى خود پى نمى برد و اين هدف است كه مى تواند از ما يك انسان بزرگ بسازد.
دانشمندان معتقدند كه ذهن آدمى مانند يك آسياب است كه اگر چيزى در زير اين آسياب نباشد، خودش را مى سايد و نابود مى شود.
ذهن ما هم اگر به يك هدف، انديشه نداشته باشد رو به تباهى و نابودى مى رود.
لذا شما بايد در همه مراحل زندگى، هدف هاى عالى داشته باشيد و هرگز بى هدف و بدون مقصد نباشيد.
حتماً شما به يك دفتر فروش بليط قطار رفته ايد، قبل از اين كه به شما بليط بدهند، سؤال مى كنند كه مقصد شما كجا است؟
آيا ممكن است بدون معيّن كردن مقصد توسّط شما به شما بليط بدهند؟ پس چرا در زندگى خود بدون هدف و مقصد به دنبال بليط موفقيّت هستيد؟
ابتدا بايد هدف خويش را معيّن كنيد. انسانى كه هدف دارد، از شرايط و محيط تأثير نمى گيرد و منتظر شرايط مطلوب نمى نشيند بلكه انسان هدفدار شرايط مطلوب را با اراده قوى خود و با توكّل به خداى مهربان مى سازد و به سوى آينده اى زيبا و روشن حركت مى كند.
او صبر و پشتكار را رفيق راه خود قرار مى دهد و در فرهنگ زندگيش يأس و نااميدى جاى ندارد زيرا مشخّص بودن هدف در زندگى به انسان قدرت و شجاعت مى دهد.
اگر ما بتوانيم اهداف خود را مكتوب كنيم، بسيار مفيد است، چرا كه نوشتن اهداف باعث وضوح و روشنى اين اهداف مى شود.
خلاصه كلام اين كه هدف، نيروى محرّكه انسان مى باشد كه در مسير زندگى، او را قادر مى سازد به خاطر آن، تلاش و كوشش كند.
هدف واضح، باعث مى شود كه زندگى انسان معنى و مفهوم پيدا كند و مشكلات، دل پذير شود و هيچ هراسى از دشوارى ها به دل انسان راه نيابد.
اگر شما همين حالا به مشخّص كردن هدف زندگى خود اقدام كنيد مسلماً از دقّت بيشترى برخوردار خواهيد شد و در استفاده از وقت و عمر خود حساس تر خواهيد شد و از اين لحظات عمر خود به گونه اى استفاده خواهيد كرد كه شما را به هدفتان نزديك كند.
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#داستان_ظهور💗
#قسمت_هفدهم
امام يكى از ياران نزديك خود را به عنوان فرماندار مكّه و جانشين خود معيّن مى نمايد و دستور حركت به سوى مدينه را صادر مى كند.
لشكر به سمت مدينه به پيش مى رود.
هوا خيلى گرم است و كم كم تشنگى بر همه غلبه مى كند.
من كه خيلى تشنه هستم و در اين فكرم كه چگونه در اين بيابان خشك، آب پيدا كنم. آيا تو هم تشنه شده اى؟
امام تشنگى و گرسنگى يارانش را مى بيند، دستور مى دهد تا لشكر در وسط بيابان منزل كند.
اينجا يك بيابان خشك است، نه آبى، نه گياهى ! فقط عطش است و گرماى سوزان صحراى حجاز !
آن طرف چه خبر است؟ چرا همه نگاه ها متوجّه آنجا شده است؟
امام دستور داده است سنگ بزرگى را پيش او بياورند.
اين سنگ كجا بوده است؟
گويا از زمانى كه از مكّه حركت كرده ايم، اين سنگ همراه اين لشكر بوده است.
اكنون، امام با عصايش به اين سنگ مى زند. ناگهان همه فرياد مى زنند: آب ! آب !
چه آب گوارايى از اين سنگ جارى مى شود ! خدايا اين سنگ و اين عصا چه حكايتى دارند؟
اصل ماجرا به زمان موسى(ع)، برمى گردد، آن زمانى كه قوم موسى در بيابانى بدون آب، گرفتار شده بودند و نزديك بود از تشنگى هلاك شوند، پس موسى(ع) عصاى خود را بر سنگى زد و دوازده چشمه آب از آن سنگ جارى شد.
همه قوم بنى اسرائيل كه بيش از ششصد هزار نفر بودند از آن آب سيراب شدند. اكنون همان سنگ در مقابل امام زمان مى باشد.
اين سنگ از موسى(ع) به امام به ارث رسيده است، آرى به راستى كه او وارث همه پيامبران مى باشد.
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#قسمت_هفدهم💗
اين جا كربلاست و آفتاب گرم است و سوزان!
به ابن زياد خبر داده اند كه امام حسين(ع) در صحراى كربلا منزل كرده است. همچنين شنيده است كه حُرّ، شايسته فرماندهى سپاه بزرگ كوفه نيست، چرا كه او با امام حسين(ع) مدارا كرده است. او با خبر شده كه حُرّ، دستور داده همه سپاه او پشت سر امام حسين()نماز بخوانند و خودش هم در صف اوّل به نماز ايستاده است. اين فرمانده هرگز نمى تواند براى جنگ با امام حسين(ع)گزينه مناسبى باشد.
از طرف ديگر، ابن زياد خيال مى كند اگر امام حسين(ع) از يارى كردن مردم كوفه نااميد شود، با يزيد بيعت مى كند. پس نامه اى براى امام مى نويسد و به كربلا مى فرستد.
نگاه كن! اسب سوارى از دور مى آيد. او فرستاده ابن زياد است و با شتاب نزد حُرّ مى رود و مى گويد: "اى حُرّ! اين نامه ابن زياد است كه براى حسين نوشته است".
حُرّ نامه را مى گيرد و نزد امام مى آيد و به ايشان تحويل مى دهد. امام نامه را مى خواند: "از امير كوفه به حسين: به من خبر رسيده است كه در سرزمين كربلا فرود آمده اى. بدان كه يزيد دستور داده است كه اگر با او بيعت نكنى هر چه سريع تر تو را به خدايت ملحق سازم".
امام بعد از خواندن نامه مى فرمايد: "آنها كه خشم خدا را براى خود خريدند، هرگز سعادتمند نخواهند شد".
پيك ابن زياد به امام مى گويد: "من مأموريّت دارم تا جواب شما را براى ابن زياد ببرم". امام مى فرمايد: "من جوابى ندارم جز اينكه ابن زياد بداند عذاب بزرگى در انتظار او خواهد بود".
فرستاده ابن زياد سوار بر اسب، به سوى كوفه مى تازد. به راستى، چه سرنوشتى در انتظار است؟ وقتى ابن زياد اين پيام را بشنود چه خواهد كرد؟
فرستاده ابن زياد به سرعت خود را به قصر مى رساند و به ابن زياد گزارش مى دهد كه امام حسين(ع) اهل سازش و بيعت با يزيد نيست.
ابن زياد بسيار عصبانى مى شود و به اين نتيجه مى رسد كه اكنون تنها راه باقى مانده، جنگيدن است. او به فكر آن است كه فرمانده جديدى براى سپاه خود پيدا كند.
به راستى، چه كسى انتخاب خواهد شد تا اين مأموريّت مهم را، به دلخواه آنها انجام دهد؟ همه فرماندهان كوفه نزد ابن زياد نشسته اند. او به آنها نگاه مى كند و فكر مى كند. هيچ كس جرأت ندارد چيزى بگويد. او سرانجام مى گويد: "حسين به كربلا آمده است. كداميك از شما حاضر است به جنگ با او برود؟".
همه، سرهايشان را پايين مى اندازند. جنگ با حسين؟ هيچ كس جواب نمى دهد. ابن زياد بار ديگر مى گويد: "هر كس از شما به جنگ با حسين برود من حكومت هر شهرى را كه بخواهد به او مى دهم".
باز هم جوابى نمى شنود. جنگيدن با تنها يادگار پيامبر، تصميم ساده اى نيست. قلب عمرسعد مى لرزد. نكند ابن زياد او را به اين كار مأمور كند. ناگهان ابن زياد عمرسعد را مورد خطاب قرار مى دهد:
ــ اى عمرسعد! تو بايد براى جنگ با حسين بروى!
ــ قربانت شوم، خودت دستور دادى تا من به رى بروم.
ــ آرى! امّا در حال حاضر جنگ با حسين براى ما مهم تر از رى است. وقتى كه كار حسين را تمام كردى مى توانى به رى بروى.
ــ اى امير! كاش مرا از جنگ با حسين معاف مى كردى.
ــ بسيار خوب، مى توانى به كربلا نروى. من شخص ديگرى را براى جنگ با حسين مى فرستم. ولى تو هم ديگر به فكر حكومت رى نباش!
در درون عمرسعد آشوبى برپا مى شود. او خود را براى حكومت رى آماده كرده بود، امّا حالا همه چيز رو به نابودى است. او كدام راه را بايد انتخاب كند: جنگ با حسين و به دست آوردن حكومت رى، يا سرپيچى از نبرد با حسين و از دست دادن حكومت.
البته خوب است بدانى كه منظور از حكومت رى، حكومت بر تمامى مناطق مركزى سرزمين ايران است. منطقه مركزى ايران، زير نظر حكومت كوفه است و امير كوفه براى اين منطقه، امير مشخّص مى كند و دل كندن از كشورى همچون ايران نيز، كار آسانى نيست! به همين جهت، عمرسعد به ابن زياد مى گويد: "يك روز به من فرصت بده تا فكر كنم".
ابن زياد لبخند مى زند و با درخواست عمرسعد موافقت مى كند.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#کلیدبهشت🗝🏰
@kelidebeheshte
💗#معجزه_دست_دادن💗
💗#قسمت_هفدهم💗
اضطراب اين كلمه شش حرفى در زندگى امروزى زياد از آن استفاده مى شود و ما هنگامى كه اين واژه را به كار مى بريم، مى خواهيم تا ناراحتى هاى خود را كه ناشى از كنش هاى ناهجار است بيان كنيم.
وقتى كه ما مى گوييم: "من واقعاً احساس اضطراب مى كنم" در واقع احساس مبهم، ناراحتى خود را بيان مى كنيم.
در موقع اضطراب تغييراتى در بدن پديد مى آيد: گردش خون در مغز زياد مى گردد، ضربان قلب افزايش مى يابد و باعث افزايش گردش خون در عضلات مى شود، خون از معده و روده ها و پوست تخليه مى شود و به همين علّت است كه موقع اضطراب شما مى بينيد كه دست و پاى شما به سردى مى گرايد.
خوب است به اين نكته اشاره كنم كه اضطراب، علامت و نشانه هاى جسمانى و روانى بسيارى دارد كه به مهم ترين آن اشاره مى كنم:
علامت هاى جسمانى: فقدان اشتها، سوء هاضمه ، سوزش دهانه معده، يبوست يا اسهال، بى خوابى، احساس خستگى مدام، تمايل به عرق كردن بدون علّت خاص، انقباض عضلانى، سر درد، فشار خون بالا، بى قرارى و به خود پيچيدن، افزايش حساسيت به سر و صدا...
علامت هاى ذهنى: كاهش يا عدم تمركز، فراموش، ناتوانى از به دست آوردن اطّلاعات، ترديد در تصميم گيرى، از هم گسستگى افكار، توجّه بيش از اندازه به جزئيات...
علامت هاى روانى: بد اخلاقى با مردم، احساس ناتوانى و بى علاقگى به زندگى، از دست دادن لذّت زندگى، احساس فراموشى، هراس از آينده و گوشه نشينى...
به هر حال امروزه افراد زيادى را مشاهده مى كنيم كه شادابى و نشاط زندگى خويش را به علّت اثرات اضطراب از دست داده اند و در سال هاى اخير، قسمتى از بودجه بهداشتى كشورها براى رفع آسيب هاى مذكور هزينه مى شود.
پژوهش هاى اخير نشان مى دهد كه ارتباطى بين رفتارهاى ناشى از اضطراب و بروز سرطان و بيمارى هاى قلبى وجود دارد.
از طرف ديگر محقّقان دريافته اند كه اختلال در سلامت روانى با اضطراب ارتباط مستقيم دارد و در صورت تداوم اضطراب، مشكلات روانى براى افراد جامعه پيش مى آيد.
در تحقيقى كه بر روى بيماران بيمارستان هاى "واشنگتن" انجام شد، مشخّص شد كه علّت بيشتر مراجعه به اين مراكز درمانى، همان بيمارى هاى ناشى از اضطراب است.
همين طور ساعات طولانى كار (كه لازمه بعضى از مشاغل است) باعث بروز اضطراب مى شود و مطالعات نشان مى دهد كه كار كردن شيفتى، يكى از شايع ترين علل اضطراب مى باشد.
با توجّه به مطالب بالا، درمان اضطراب بسيار مهم مى باشد و دانشمندان براى درمان اضطراب روش هاى مختلفى را بيان كرده اند و ما در اين كتاب، راه و روش "دست دادن" را به عنوان يكى از راه هاى درمان اضطراب معرّفى مى كنيم.
در اينجا به بيان سه روش ديگر درمان مى پردازيم:
1 - تنفس عميق: هنگام بروز اضطراب، يك آشفتگى در تنفس ما به وجود مى آيد و تنفس ما نامنظّم و كم عمق مى شود و به طور كلى ما هنگام اضطراب تمايل داريم تا نفس خود را نگه داريم.
اين نگه داشتن نفس در هنگام اضطراب باعث مى شود تا اكسيژن كافى به مغز ما نرسد و در نتيجه دچار عوارضى مانند عدم تمركز، سرگيجه، بى قرارى و دلشوره مى شويم.
براى درمان اضطراب توصيّه مى گردد كه شما در هنگام بروز اضطراب، به تكرار، عضلات شكم را كاملاً منقبض و فشرده كرده و بعد از مدّت كوتاهى دوباره عضلات شكم را شل و منبسط كنيد و به اين صورت نفس بكشيد.
2 - استراحت جسمانى: واكنش هاى اضطراب معمولاً در كمتر از يك ثانيه در سيستم عصبى ما بروز مى كند، امّا براى برقرارى تعادل در بدن، به زمان بسيار طولانى ترى نياز است به همين دليل شما مى توانيد با استراحت بدن اين فرايند بهبود را سرعت ببخشيد.
اين شيوه درمان اضطراب توصيّه مى كند كه شما در صورت امكان براى مدّت كوتاهى محل كار خود را ترك و به يك پياده روى آرام بپردازيد يا اين كه در جايى دراز كشيده چشمان خود را ببنديد و عضلات بدن خود را شل و منبسط كنيد.
3 - استراحت ذهنى: استراحت دادن بدن يك چيز است و استراحت دادن ذهن چيز ديگر، شما بايد هنگام استراحت جسمانى به ذهن خود نيز استراحت بدهيد.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#لطفا_لبخند_بزنید💗
💗#قسمت_هفدهم💗
به هر كجاى دنيا كه برويد، انسان ها براى نشان دادن خوشحالى خود از لبخند استفاده مى كنند و اين به آن معنى است كه لبخند يك زبان بين المللى است.
لبخند مشخص ترين احساس انسان مى باشد; به طورى كه از فاصله چهل و پنج مترى، مى توانيد يك لبخند را تشخيص دهيد در حالى كه شما براى تشخيص احساس تعجب، خشم و ترس بايد به يك فرد بسيار نزديك شويد.
امروزه مشخص شده است افرادى كه به سادگى لبخند مى زنند از سلامت روانى و جسمانى بيشترى برخوردار هستند.
"تامكينز" روان شناسى كه در مورد چگونگى لبخند زدن تحقيقات زيادى انجام داده و معتقد است كه انسان ها زمانى لبخند مى زنند كه از احساسات منفى مثل درد، فشار و ترس رها شده باشند.
به همين خاطر است كه لبخند تا اين اندازه مى تواند مايه آرامش ما شود.آن لحظه اى كه لبخند مى زنيد احساس هاى منفى مثل ترس و غم در وجود شما از بين مى رود.
بد نيست مطلبى هم در مورد لبخند كودكان بشنويد:
دكتر "برتون وايت" متخصص كودكان، در مورد لبخند نوزادان و كودكان مطالعاتى انجام داده است و به اين نتيجه رسيده است كه نوزادى كه لبخند مى زند در واقع مى خواهد اطمينان پيدا كند كه از طرف مقابل خود، پاسخ مثبتى دريافت خواهد كرد. كودك دوست دارد هر وقت كه ممكن باشد لبخندى بزند و اين لبخند يك مكانيزم قوى براى ادامه زندگى او مى باشد و كمتر بزرگسالى است كه مغلوب لبخند زيباى يك كودك نشود.
لبخند وسيله قدرتمندى است كه كودك به وسيله آن از دريافت عشق و محبّت مادر خود، اطمينان پيدا مى كند و به راستى كه كودكان هنگام لبخند زيباتر و جذاب تر به نظر مى رسند و همين به پدر و مادر كمك مى كند تا كودك خود را دوست داشته باشند.
لبخند كودك، تنها پاداشى است كه پدر و مادر براى تحمّل آن همه سختى دريافت مى كنند; اما همين كافى است.
تحقيقات نشان مى دهد كودكانى كه با آمادگى بيشتر و به دفعات بيشتر لبخند مى زنند، شانس بيشترى براى رسيدن به آينده بهتر دارند، آينده اى كه در آن به صورت شخصى برون گرا و مؤثر براى جامعه خود شكوفا شوند.
نكته ديگر اين كه وقتى ما مى بينيم كودكان به اين راحتى و به اين سرعت، لبخند مى زنند مى توانيم به اين نتيجه برسيم كه حالت طبيعى ما انسان ها، شادى مى باشد و غم و اندوه، يك حالت غير طبيعى است و به همين دليل است كه غم و اندوه، انسان را بيمار مى كند.
آيا تا به حال به اين نكته فكر كرده ايد كه لبخند زدن، ساده ترين حالتى است كه مى توانيم به چهره خود بدهيم.
لبخند به راحتى به چهره ما مى نشيند اما اگر بخواهيم غم و اندوه را به چهره خود بنشانيم بايد عضلات چهره خود را منقبض كنيم و همين باعث مى شود كه ديگر به صورت جذاب به نظر نرسيم.
افرادى كه زياد لبخند مى زنند در نظر ديگران، به صورت افرادى دوست داشتنى، مهربان و خونگرم جلوه مى كنند كه مى توان به راحتى با آنها رابطه برقرار كرد.
اما افرادى كه به سختى لبخند مى زنند در نظر ديگران به صورت انسان هايى گوشه گير، درون گرا و سرد جلوه مى كنند.
انسان ها به طور غريزى جذب افرادى مى شوند كه زياد لبخند مى زنند براى همين اگر مى خواهيد ديگران را به سوى خود جذب كنيد سعى كنيد همواره لبخندى به لب داشته باشيد.
حتماً اين سخن را شنيده اى كه مى گويند: "بخند تا دنيا به تو بخندد". آرى هنگامى كه شما با لبخندى زيبا در جامعه ظاهر مى شويد به تمام دنيا پيام عشق و محبّت ارسال مى داريد و براى همين مى توانيد افراد با نشاط و پر انرژى را به سوى خود جذب كنيد.
هميشه به ياد داشته باشيد كه توانايى لبخند زدن، هديه اى است الهى كه فقط به ما انسان ها عنايت شده است و هيچ مخلوق ديگرى در روى زمين از آن بهره مند نيست.
هدف خداوند از دادن اين نعمت به ما اين بوده است كه ما انسان ها به راحتى بتوانيم به يكديگر نزديك شده و با يكديگر دوست شويم.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
هدایت شده از آوین •🇮🇷•
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_هفدهم
...... انداختم😞
مادرمــــــــ گفت:نمیخواین مارو راه بدین؟
گفتم:چرا☺️بفرمایید تو منزل خودتونه ☺️
آمدند داخل
گفتم:مامان ناهار در خدمتتون هستیم دیگه 😊
تعارف کرد 😐
هرچه اصرار کردم نماندند 🤷🏻♀
مادرمــــــــ وپدرم رفتند 😊
نماز خواندیم ☺️
سفره را انداختیم 😊
محمد گفت:به مادرم نگفتم😱
گفتم:سریع زنگ بزن بگو 😨
زنگ زد 📱
وقتی به خواهرش گفت خیلی خوشحال شد 😍
خیلی خیلی😍
قرار شد شب مهمانشان باشیم 😊
سر سفره محمد گفت:زینب من یه ماموریت که اونم نرفم تو اینقدر گریه کردی 😕من شهید بشم چکار میکنی 😟😟
واااااااااای 😱
تا آن زمان از شهادت صحبت نکرده بود 😢
بغض کردم 😨
محمد نگاهم کرد 👀
نگاهش کردم 👀
بغضم ترکید 😭
از سر سفره بلند شدم 😭
رفتم داخل اتاق ودر را محکم بستم 😭🚪
پشت در نشستم وشروع کردم به گریه کردن 😭😭
محمد میخواست در را باز کند 🚪
در باز نشد 😭
پشت در نشسته بود 😞
من هم آن طرف در نشسته بودم وگریه میکردم 😭
خیلی از حرفش متعجب شده بودم ونمیتوانستم تحملش کنم 😳😭
محمد از پشت در گفت:زینب ترو به حضرت زهرا گریه نکن 😭😞
سکوت کردم 🤭
گریه ام خود به خود بند آمد 😳😐
گفتم:چشم 😞😓
گفت:درو باز کن کارت دارم 😞
در را باز کردم 🚪😞😭
نگاه کردن به محمد دوباره به گریه ام می آورد😭
سرم پایین بود 😞
محمد دستش را زیر چانه ام برد وخواست سرم را بالا بیاورد😞
مقاومت کردم 😭
چون نگاه کردن به محمد...😭
بعد گفت:زینب؟! مگه من چی گفتم؟!سرتو بیار بالا 😊زن نباید جلوی شوهرش سرشو بندازه پایین 😊
سرم را بالا آوردم 😢
محمد نگاهم میکرد 👀
چشم کهدر چشمش انداختم دوباره شروع کردم به گریه کردن 😭
روی زانو هایم افتادم 😭
محمد جلوی من نشست 😊
خندید 😂
توجه نکردم 😞
زهرا کنارم نشست ☺️
محمد در گوش زهرا چیزی گفت وخندیدند😂
دوباره توجه نکردم 😞
زانوهایم را در بغل گرفتم وسر را روی آنها گذاشتم وگریه کردم 😭
محمد دست به سرم می کشید 😊
سرم را بالا آوردم 😢
محمد دستی به چشمانم کشید ☺️
گفت:نگاه کن با خودت چکار کردی 🙄شب که بشه میریم خونه بابای من میگن حتما محمد زینب رو کتک زده که اینقدر گریه کرده 😂
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
@zekrroozane ذڪرروزانہکیمیای صلوات 17.mp3
زمان:
حجم:
15.37M
.
📚 مجموعه چهل قسمتی جذاب: «کیمیای صلوات»
👈🎧 #قسمت_هفدهم
اندر فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎙 اجرا و تهیه و تنظیم : مصطفی صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
@kelidebeheshte