💗#پـــلاک_پنهـــان 💗
#قسمت_بیست_و_سوم
سمانه کنار صغری نشسته بود وعکس هایی که صغری موقع رای دادن با پای شکسته گرفته بود را به سمانه نشان می داد و ارام میخندیدند،
مژگان کنار خواهرش نیلوفر،که برای چند روزی از شهرستان به خانه ی مژگان امده بود،مشغول صحبت با سمیه خانم بودند،البته نگاه های ریزکانه ی نیلوفر به کمیل که به احترام مژگان در جمع نشسته بود،از چشمان سمانه و صغری دور نمانده بود،صغری و سمانه از اولین برخورد حس خوبی به نیلوفر نداشتند.
کمیل عذرخواهی کرد و بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت،سمانه متوجه درهم شدن قیافه ی نیلوفر شد ،نتوانست جلوی اخم هایش را بگیرد،بی دلیل اخمی به نیلوفر که خیره به پله ها بود کرد،که نیلوفر با پوزخندی جوابش را داد ،که سمانه از شدت پرو بودن این دختر حیرت زده شد،
مژگان،با خوابیدن طاها ،عزم رفتن کرد،همان موقع کمیل پایین آمد و با دیدن ،نیلوفر که سعی می کرد طاها را بلند کند گفت:
ــ خودم بلندش میکنم ،اذیت میشید،زنداداش بفرمایید خودم میرسونمتون
سمانه با اخم به نیش باز نیلوفر نگاه کرد و سری به علامت تاسف تکان داد،بعد از خداحافظی با مژگان و نیلوفر،همراه کمیل بیرون رفتند.
صغری به اتاق رفت،سمانه پا روی پله گذاشت تا به دنبال صغری برود که با صدای سمیه خانم برگشت؛
ــ جانم خاله
ــ میخواستم در مورد موضوعی بهات صحبت کنم
ــ جانم
ــ سمانه خاله جان،تو میدونی چقدر دوست دارم،وهمیشه آرزوم بود عروس کمیلم بشی اما
ناراحت گونه ی سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ مثل اینکه قسمت نیست،فقط ازت یه خواهشی دارم،هیچوقت به خاطر این مسئله با من غریبگی نکنی،ازم دور نشی،نبینم بهمون کمتر سر بزنی
ــ خاله ،قربونت برم این چه حرفیه،مگه میشه از شما دست کشید؟؟
ها؟نگران نباش قول میدم هر روز خونتون تلپ بشم،خوبه؟؟
سمیه خانم لبخندی زد و سمانه را محکم در آغوش فشرد .
**
سمانه نگاهش را از حیاط گرفت و به صغری که سریع در حال تایپ بود ،دوخت.یک ساعتی گذشته بود ولی کمیل برنگشته بود،نمی دانست چرا دیر کردن کمیل عصبیش کرده بود،کلافه پوفی کرد و چشمانش را برای چند لحظه بست،که با صدای ماشین سریع چشمانش را باز کرد و به کمیل که ماشین را قفل می کرد خیره شد،کمیل روی تخت گوشه ی حیاط نشست و کلافه بین موهایش چنگ زد،سمانه از بالا به کمیل نگاه می کرد،خیالش راحت شده بود ،خودش حالش بهتر از کمیل نبود،نمی دانست چرا از آمدن کمیل خیالش راحت شده بود،کلافه از کارهایش پرده را محکم کشید و کنار صغری نشست و به بقیه کارش ادامه داد.
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_بیست_و_سوم
از خونه زدم بیرون ،گوشیمو از کیفم درآوردم شماره نرگس و گرفتم
- الو نرگس
نرگس: سلام رها جان خوبی؟
چرا گوشیت خاموش بود،دیگه کم کم نا امید شدم به زنده بودنت - شرمنده ببخشید ،یادم رفته بود گوشیمو روشن کنم
نرگس: خوب چی شد رفتی خونه؟
- الان کجایی؟
نرگس: کانونم - آدرسشو بده بیام پیشت
نرگس: باشه حتمن الان برات پیامک میکنم ،فعلن یاعلی - خدانگهدار
سوار تاکسی شدم یه دربست گرفتم ،رفتم سمت آدرسی که نرگس فرستاد
رسیدم دم کانون
وارد کانون شدم
یه عالم بچه بودن که از چهره اشون
مشخص بود که یه مشکلی دارن دارن
نرگس چقدر قشنگ به اون بچه ها محبت میکرد
نرگس با دیدنم اومد سمتم
با دیدن صورتم ،سمتی که جای انگشتای دست بابام بود و بوسید
نرگس: مشخصه از چهره ات که شب خوبی نداشتی
- ولی درعوضش با دیدن تو و این بچه ها الان خیلی خوبه حالم
نرگس: جدی، پس هر روز بیا اینجا
- اینجا چیکار میکنین با بچه ها ؟
نرگس: بازی ،آواز میخونیم ،و خیلی کارای دیگه - آواز؟ چه جوری؟
مگه میتونن یاد بگیرن
نرگس: باور کن رها، ذهن این بچه ها خیلی قویه، باید بدونی چه جوری باهاشون رفتار کنی
اینجوری میتونی بهشون کمک کنی - میشه برام بخونن ببینم
نرگس: حتمن، اتفاقن بچه ها داخل اتاق آوازن بریم اونجا - بریم
وارد اتاق شدیم ،تعدای دخترو پسر ،قد و نیم قد ایستاده بودن
میخواستن شعر ایران و بخونن
نرگس: سلام بچه ها ،واسه رها جون شعری که یاد گرفتین و میخونین؟
بچه ها: بهههههله
شروع کردن به خوندن ،صدای دلنشینی داشتن ،ولی یه چیزش کم بود ،یه چیزی که به بچه ها بیشتر انرژی بده واسه خوندن
بعد از تمام شدن شعر ،شروع کردم به دست زدن ،اینقدر خوشحال بودم که نمیدونستم خوشحالیمو چه جوری ابراز کنم
نرگس: خوب از دست زدنت پیداست که خیلی خوشت اومد نه؟
-دقیقأ،عالی بود ،دست همه تون درد نکنه که به این بچه ها کمک میکنین
نرگس ،خوب بریم دفتر بشینیم صحبت کنیم
- باشه...
🍁نویسنده بانو فاطمه🍁
💗#نگاه_خدا💗
#قسمت_بیست_و_سوم
چه خوب ،منو که فراموش کرده ،لااقل جای شکرش باقیه که هنوز شما رو فراموش نکرده
خاله زهرا: ععع سارا این حرفا چیه میزنی
- مگه دروغ میگم ،شما چه میدونین حال این روزامو...
مادر جون بغلم کرد: الهی دورت بگردم چیشده
- از گوشه های چشمم اشک میاومد:
چیزی نیست درست میشه....
خاله زهرا: سارا جان اگه چیزی که اذیتت میکنه به ما بگو - این نیز بگذرد...
خوب مادر جون نگفتین چه خوابی دیدین؟
مادر جون: خیلی نگرانت بود ، نگران حاج رضا بود - مادر جون حرف دل خودتونو با خواب مامان مطابقت ندین...
مادر جون: ای چه حرفیه میزنی دخترم
- فعلن من برم اصلا حالم خوب نیست
( بلند شدم و رفتم جلوی درکه ...)
مادر جون: سارا به مامان فاطمه چه قولی دادی ،تو بیمارستان؟
( خشکم زده بود،یعنی چی؟ چه قولی دادم)
مادر جون: سارا جان مامان فاطمه ناراحت بود خیلی ،میگفت سارا قول داده(حرفی نداشتم بزنم )،از خونه رفتم بیرون سوار ماشین شدم و حالم خراب بود،فقط رانندگی میکردم نمیدونم چرا رسیدم بهشت زهرا،رفتم سر مزار مادرم
سرمو گذاشتم روی سنگ قبرش سلام مامان خانم ،حالا میری تو خواب مامان جونت اره؟
تو که از درونم باخبری ،تو حال این روزامو میدونی ،چرا رفتی تو خواب مادرت بی معرفت، یادته همیشه بهم یاد میدادی که حق ندارم حرف دلمو به کسی بزنم ،یادته گفتی غمی داشتی بیا پیش خودم ،پس تو چرا زیر حرف زدی ،چرا این روزا هر کسی داره زیر حرفاش میزنه ،من به کی اعتماد کنم ،بغضم ترکید ،گریه های بلندم دست خودم نبود...
اینقدر گریه کردم تا سبک شدم ،هوا تاریک شده بود بلند شدم از جام ، چشم مامان خانم خواسته تون انجام میشه )
رسیدم خونه رفتم لباسمو عوض کردم و اومدم پایین تو اشپز خونه مشغول غذا درست کردن شدم ،
گوشیم زنگ خورد ،نگاه کردم عاطفه بود
- سلام عاطفه جان خوبی؟
عاطفه: سلااااااام بر دوست مهربونم
- ای یه نفسی میاد و میره
عاطی: ععع باز که دمقی تووو
- هیچی ،خوب میشم ،یه کم از خودت بگو دلم شاد شه
عاطی: مگه من دلقکم که شادت کنم - نه ولی فعلنه تویی که میتونم با شنیدن صداش آروم بشم
عاطی: الهیی دورت بگردم من ،من فقط یه دونه ام پیدام نمیشم ...
- اره راست میگی خوش به حال اقا سید
عاطی: وووووییییی اره خوش به حالش
میگم سارا بیا و جاریم شو ،این برادر شوهره منم خداییش حرف نداره
- همسر آینده اش خیر ببینه
عاطی: راستی زنگ زدم بگم که حاج رضا هم بگی سرعقدمون بیاد - چشم میگم
عاطی: میگم لباس خریدی؟
- نه فردا میخوام برم بازار البته اگه زنده موندم...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_بیست_و_سوم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
زهرا: خوب کجا میری؟
- موسسه
زهرا: اها میدونم آدرسش کجاست!
- میدونی؟
زهرا: اره اون روز که آقا جواد میخواستن بیان اینجا ببینن محیطش مناسبه یا نه ،منم همراهش بودم - آها
زهرا: بهار جان، جواد از شوخی کردنات و بامزه بودنت خیلی تعریف کرده بود ولی الان دارم خلافشو میبینم ،چی اذیتت میکنه؟
-چیزی نیست هر چی بوده تمام شد
زهرا: پس یه چیزی بوده ،کسی اذیتت کرده؟
- نه
زهرا دیگه سوالی نپرسید ،ای کاش میشد حرفای دلمو به زبون بیارم تا کمی سبک بشه این دل ناآرومم
زهرا منو رسوند موسسه و رفت
وارد موسسه شدم و رفتم دفتر مدیریت ، چند تقه در زدمو وارد شدم - سلام
آقای صالحی: سلام خانم صادقی،چرا نیومده بودین سر کلاس
- شرمنده یه مشکلی پیش اومد نتونستم بیام
صالحی: لطفا از این به بعد هر موقع نتونستین بیای قبلش یه خبر بدین - چشم،ولی میخواستم بگم ،من دیگه نمیتونم بیام موسسه
صالحی: چرا ؟ اتفاقی افتاده؟
- نه ،با اومدن به اینجا از درسای دانشگاهم عقب افتادم،ترجیح میدم دیگه نیام
صالحی: باشه، ولی اگه یه موقع دوست داشتین میتونین برگردین
- چشم ،خیلی ممنون ،با اجازه تون...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_بیست_و_سوم
وااییی این اینجا چیکار میکنه،چه نسبتی با فاطمه دارهتا اخر مجلس فقط تو فکر بودم
که یه دفعه به خودم اومدم خونه خلوت شده
رفتم توی اتاق لباسمو عوض کردم زنگ زدم به حامد...
- الو حامد
حامد: دختره خل و چل ساعت و نگاه کردی ؟
- بیا دنبالم...
حامد: فک کردم خوابیدن میخوای اونجا تلپ شی...
- دیونه زود بیا
حامد: چشم حاج خانوم
چادرمو عوض کردم رفتم تو اتاق...
- فاطمه جون منم دیگه برم ،انشاءالله که خوشبخت بشی
فاطمه: قربونت برم ،حواسم بهت بود ،تا آخر مجلس فکرو ذهنت یه جا دیگه بود ،چیزی شده؟
- نه ،بعدن بهت میگم
من برم دیگه حامد الاناست که برسه
فاطمه: برو عزیزم،به خانواده سلام برسون
-فدات شم ،فعلن
با مامان فاطمه خدا حافظی کردم رفتم دم در منتظر حامد شدم یه دفعه یکی گفت ببخشید میخواین برسونمتون...
(نگاه کردم دیدم همون اقاست)
- نه خیلی ممنون میان دنبالم هر جور راحتین
آقا رضا: مرتضی داری میری ؟
( فهمیدم اسمش مرتضی است)
مرتضی: اره داداش ،منتظر مادرم تا بیاد بریم
یه دفعه صدای بوق ماشین شنیدم
حامد بود اومده بود دنبالم
قیافه آقا مرتضی با دیدن حامد یه جوری شد ،که یه دفعه گفتم:
داداشم هستن اومدن دنبالم ،آقا رضا بازم تبریک میگم با اجازه تون
آقا رضا: خیلی لطف کردین تشریف آوردین ،درامان خدا سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
نمیدونم چرا گفتم برادرمه اصلا ...
مگه ازم سوال کرده بودن...
حامد: خوش گذشت حاج خانم
- عالی
حامد: از قیافه ات پیداست
- مگه قیافه ام چشه؟
حامد: هیچی بابا
رسیدیم خونه و رفتم تو اتاقم
رو تختم دراز کشیدم از خستگی خوابم برد
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_بیست_و_سوم
آیه با اینکه از چشمهای زهرا عشق را میخواند اما از این شخصیت و کلمات سنجیده خیلی
خوشش آمد و این خودباوری را دوست داشت.
لبخندی زد و گفت: این خیلی خوبه. یه چیز دیگه زهرا خانم من شنیدم شما از یه خانواده خیلی متمول هستید. ببین ابوذر نمیتونه برات یه زندگی مثل وقتی که خونه پدرت بودی درست کنه و همین باعث شده دست دست کنه! ممکنه حتی چند وقت دیگه برای دادن یه سری بدهی ماشینشم بفروشه. تو میتونی با همچین شرایطی کنار بیای؟
زهرا نفسی کشید اصلا دلش نمیخواست اینقدر مشتاق نشان دهد: خب مادیات ملاک هست ولی تو اولویت نیست... پروانه ساندویچ به دست آمد آیه با لبخند گفت: من حس میکنم شنیدنی ها رو شندیم! چیزی که باید استارت یه امر خیر رو بزنه رو شنیدم... حالا پیشنهاد میدم هات داگ و قارچ و پنیرمونو بخوریم البته یادت باشه آدرس محل کار پدرتو بدی.
سامیه و پروانه فوق العاده خوشحال بودند اما یک سوال درست بعد از دیدن آن عکس مغز سامیه را مشغول کرده بود: راستی آیه جان یه سوال آقای سعیدی که اینجا مهندسی میخونن اون لباس و اون عکس خب راستش چطور بگم...
آیه میخندد و لقمه کامل جویده اش را قورت میدهد و میگوید: آهان اون لباس روحانیتو میگی؟ ایشون هم مهندسی میخونن هم طلبه ان یه چند وقت دیگه هم معمم میشن این لباس روزی که رفت حوزه براش خریدم... راستی زهرا با شوهر آخوند مشکلی نداری؟
زهرا لقمه پرید توی گلویش طلبه؟ فکر اینجایش را واقعا نکرده بود!! آیه کمی بلند خندید و گفت: یواش. ببخشید خیلی یهویی شد میدونم... خب نگفتی؟
سرخ و سفید شدنش که تمام شد گفت: خب چی بگم... فکر نمیکنم مشکلی باشه ...
آیه سرخوش خندید و بی مقدمه گونه اش را بوسید: میدونی دوست دارم همچین عروسی رو.
زهرا تنها با شرم خندید و در دل گفت: خدا دلبری را مورثی در خاندانتان قرار داده گویی...
****
گردنم را ماساژ میدهم مامان عمه برایم شربتی می آورد تشکر میکنم و بعد از بسم الله گفتن یک نفس آن را سر میکشم مامان عمه چپ چپ نگاهم میکند و غرغر کنان میگوید: خانم ۲۱ ساله از وقتی که حرف آدم حالیت شده بهت میگم زشته اینجوری آب و غذا خوردن.
میخندم و میگویم: وااای سخت نگیر عقیله جون دیگه!! عه
میگوید: حالا حاال تعریف کن ببینم چی شد؟
روی مبل راحتی دراز میکشم و میگویم: وای نمیدونی چه دختر نازیه مامان عمه یعنی خانم به تمام معنا چقدرم خوشکله! همه چیز تموم از نظر اخلاقی بیسته بیسته خیلی سنگینه! فکر نمیکردم ابوذر کج سلیقه همچین دختری رو انتخاب کنه
مامان عمه که حسابی ذوق کرده بود گفت: حالا موافقه؟
قلنجم را میشکنم و میگویم: یه حسی بهم میگه از خداشه!
بلند میخندد: تو بگی از خداشه یعنی هفته دیگه عروسیه پس!
آرام میخندم و صدای گوشی موبایلم از اتاق بلند میشود... واقعا داشت گریه ام میگرفت من خیلی خسته بودم مامان عمه که حال زارم را دید گوشیم را از اتاقم آورد و سری به تاسف برایم تکان داد با لبخند خسته ای جواب برادرم را دادم: سلام آقا ابوذر جانم؟
سلام آیه جان خوبی؟
مامان عمه اشاره میکند که گوشی را روی آیفون بگذارم : فدای تو جانم کاری داشتی؟
تعللی میکند و میگوید: عمه خوبه؟
بی صدا میخندم: آره داداشم اونم خوبه! دیگه؟
سکوت میکند و نفس عمیقی میکشد : دیگه هیچی! خداحافظ.
و بعد گوشی را قطع میکند هر دو به قهقه زدن می افتیم مامان عمه از ده تا صفر را معکوس
میشمارد تا ابوذر زنگ دومش را بزند شماره سه بود که دوباره زنگ زد.
سرخوش جوابش را دادم: خب چرا حرفتو نمیزنی؟
کلافه میگوید: آیه خب من الآن باید برای چی بهت زنگ بزنم؟ خوشت میاد اذیت میکنی؟...
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_بیست_و_سوم
بلاخره روز موعود رسید. ترانه آنقدر سراغی از من نگرفته بود که تقریبا فراموشش کرده بودم شاید هم دست کم گرفته بودمش. وقتی همه در محوطه جمع شده بودند و باحسرت به مینی بوسی که ما را سوار میکرد، زل زده بودند. یکدفعه یک نفر مرا از پشت سر کشید. نگاه کردم دیدم نوچه ترانه ست. زیر گوشم نجوا کرد: الان حواس همه پرته بجنب زیبای خفته رو به یه بهونه ای بیار پشت آشپزخونه، حالا!
بازهم لحظه انتخاب بود. در کشمکش ذهنی خودم که کمتر از لحظه ای طول کشید با خودم به این مدت فکر کردم. فاطمه تنها کسی بود که با من مثل یک آدم باارزش برخورد میکرد. او مرا دوست خودش خطاب میکرد بی آنکه از قضاوت شدن توسط دیگران ابایی داشته باشد. به هرقیمتی بود باید از او محافظت میکردم. سرم را عقب بردم و در گوش نوچه ترانه گفتم: برو الان میارمش.
دقایقی بعد در دفتر مدیر بودم. خانم مدیر ابرویی بالاداد و پرسید:میخوای درمورد ترانه بگی؟
هاج و واج مانده بودم که خودش به داد ذهن پر سوالم رسید: زیر نظر داشتیمش! به خیالش هرکی هرکیه... دقایقی بعد خانم مدیر و نگهبان دم در، سر قرار ترانه حاضر بودند. گنده لات کانون داشت از عصبانیت می مرد. وقتی می بردندش اتاق مدیر، بلند داد میزد: جواب این کارتو میگیری مبارک.
بی توجه به فریادهایش سوار مینی بوس شدم آزاد از فکر آینده و نقشه هایی که ترانه برای انتقام داشت. برای ساعاتی توانستم تمام آنچه بودم را پشت سر بگذارم. وسط راه مینی بوس توقف کوتاهی کرد و یک مهمان همراه ما شد. مردی که سوار مینی بوس شده بود در مقابل چشمان مبهوت ما، جلو آمد و سلام کرد. یکی از دخترها زد زیر خنده که با نگاه تند فاطمه، ساکت شد. منکه جلوتر از بقیه کنار فاطمه نشسته بودم آهسته پرسیدم: آخوندهم باهامون میاد امام زاده؟
فاطمه بلند شد و خوش آمد گفت. بعد رو به جمع ما ایستاد و گفت: من امروز از حاج آقا خواهش کردم با ما همراه باشن تا شما فرصتی داشته باشین اگر سوالی دارید بپرسید.
دوباره نگاهها سمت حاج آقا چرخید. از خودم پرسیدم: لفظ حاج آقا برای این جوان کم سن و سال که تازه ریش درآورده بزرگ نیست؟
نجواها کم کم به هم همه بدل میشدند که سکوت را اینگونه شکستم:
چطوری میشه از خدا چیزی بخواییم؟ یعنی چیکار کنیم که دعامون برآورده بشه؟
حاج آقا نگاه گذرایی به من انداخت و دوباره سرش را پایین گرفت و گفت: خدا خودش در قرآن فرموده :"ادعونی استجب لکم؛ بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را"
پوسخندی زدم و پرسیدم: این برا خوباست برا بقیه چی؟
حاج آقا موهای طلایی اش را زیر عمامه سفیدش برد و پاسخ داد:
این آیه رحمت عام هست مختص گروه خاصی نیست. خداوند به همه بنده هاش نظر لطف داره ولی دعا کردن هم شرایط داره.
مهسا از پشت سرم پرسید: مثل چی؟
حاج آقا تسبیحی همرنگ چشمانش از جیبش بیرون آورد و پاسخ داد: با نیت خالص دعا کنیم و امید به اجابت داشته باشیم.
بلافاصله پرسیدم: نیت خالص چیه حاج آقا؟
همانطور که دانه های سبز تسبیحش را میگذراند گفت: از ته دل بخوای خدا آرزوت رو برآورده کنه.... وسط حرفش پریدم و طلبکارانه گفتم: مگه کسی هم هست یه چی از خدا بخواد ولی واقعا نخواد خدا بهش بده! اجازه داد حرفم تمام شود. برای اولین بار در عمرم با مردی روبرو شده بودم که بدون توجه به جسمم داشت به حرفهایم گوش میداد.حرفم که تمام شد، گفت: بی نسبت و بی تشبیه مثلا من بیام از شما بخوام از صندوقچه ای که دارید یه کیسه طلا بدید به من ولی تو ذهنم باشه طلا رو که گرفتم باهاش یه ماشین بخرم بزنم درخت خونتونو بشکنم. اون وقت نیت من برای درخواست از شما خالصه؟
چقدر شبیه فاطمه حرف میزد! اوهم موقع مثال زدن خودش را در جایگاه خطاکار قرار داد نه مرا! این رفتارش باعث شد با خودم بگویم: یعنی مردی هم وجود داره که زورگو و طلبکار نباشه؟!
یکدفعه جمله محبوبه افکارم را بهم ریخت: چه ربطی داشت حاج آقااااا
حاج آقا عبای اتو کشیده اش را روی شانه جابه جا کرد و گفت: وقتی از خدا درخواستی میکنیم اما همون موقع تو فکریم بعدش گناهی انجام بدیم یعنی میخوایم با نعمت خدا به نافرمانیش مشغول بشیم و این عدم اخلاص در نیت و عمله.
فاطمه به کمک ذهن های قفل شده ما آمد و گفت: حاج آقا میخوان یه جورایی بگن باید اول توبه کنیم و قصد انجام گناه نداشته باشیم بعد دعا کنیم...
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_بیست_و_سوم
صبح روز بعد اقایان رفتند سراغ جت اسكي و شنا و باز ما روانه بازارهاي خرید شدیم. قرار بود ساعت دو بعد از ظهر همه براي ناهار به هتل برگردیم. مثل بچه ها هر چه مي دیدم دلم مي خواست. سرانجام مادرم كه از دستم خسته شده بود مقداري پول به دستم داد و گفت : این تو این هم بودجه ات هر چي میخواي بخر تاتموم شه .
سر ناهار احساس كردم پرهام ناراحت است سر به زیر انداخته بود و با غذایش بازي مي كرد. پدر و مادرها بعد از ناهار رفتند استراحت كنند. من وسهیل و پرهام هم در لابي هتل نشستیم . چند دقیقه اي كه گذشت سهیل گفت: بچه ها بریم دریا ؟
فوري گفتم : ول كن بابا آب سرده.
پرهام هم با صدایي گرفته گفت : من هم اصلا حوصله ندارم.
سهیل از جا بلند شد و گفت : گور باباي جفت تون خودم مي رم.
وقتي سهیل رفت پرهام چند لحظه اي ساكت ماند سرانجام گفت :
- خوش میگذره ؟
با خنده گفتم : آره خیلي ولي انگار به تو خوش نگذشته … چرا ناراحتي ؟
سري تكان داد و گفت : بابات یك تیكه هایي انداخت حالم رو گرفت .
با تعجب پرسیدم : بابام ؟ چي گفت؟
پرهام نگاهم كرد بعد با صدایي خفه گفت : چه مي دونم یك چیزایي درباره اینكه اگر آدم كسي رو مي خواد باید مرد باشه و بیاد جلو نه اینكه بترسه و بچه بازي در بیاره و از این حرفها .
با خنده گفتم : خوب تو چي گفتي ؟
پرهام با حرص گفت: تو مثل اینكه پاك دیوونه شدي ها! اصلا مي دوني موضوع صحبت سر چیه ؟
سرم را به علامت منفي تكان دادم ، گفت : یك سر این قضیه توهستي به بابات چي بگم ؟ بگم چشم حتما میام خواستگاري دخترتون تا جواب رد بهم بده.
بعد انگار با خودش حرف بزند گفت : تو كه جواب درستي بهم ندادي تا من تصمیمي بگیرم.
با لحني جدي گفتم : ما اصلا حرف نزدیم كه جوابي بدم، تو این ترم فارغ التحصیل شدي ؟
پرهام سرش را تكان داد ادامه دادم : خوب تازه فارغ التحصیل شدي سربازي كه نرفتي . هنوز كار نداري حالا بقیه چیزها بماند. من هم تازه سال اول هستم هنوز چهار سال دیگه باید درس بخونم نمي تونم بیام خونه داري كنم. درس دارم امتحان دارم.
پرهام ناراحت پرسید: یعني مشكل ما فقط همینه ؟
با تعجب پرسیدم: یعني چي ؟
- یعني تو با ازدواج با من موافقي و فقط مشكل این مواردي بود كه شمردي ؟
گیج شدم .خوب راست مي گفت یعني من با ازدواج موافق بودم ؟ چند لحظه ساكت ماندم . پرهام آهسته گفت: اگه مشكل اینهایي بود كه تو گفتي ، من میام خواستگاري عقد مي كنیم .
عروسي میمونه بعد از سربازي منو فارغ التحصیلي تو این طوري هم من خیالم راحته هم تو مشكلي نداري هان ؟
مات و مبهوت نگاهش كردم. پرهام از جایش بلند شد و گفت : رو پیشنهادم فكر كن زودتر هم تكلیف منو روشن كن. دوست ندارم كسي پشت سرم حرف بزنه . وقتي پرهام رفت حسابي رفتم تو فكر . پرهام پسر خوب و سالمي بود. مي دانستم كه حتي اهل سیگار كشیدن هم نیست. قیافه زیبا و هیكل مردانه اي داشت اخلاقش هم بد نبود. البته كمي مغرور بود ولي همه پسرها در این سن وسال مغرور بودند. مثل سهیل برادر خودم. خانواده شان را هم كه مي شناختیم. پرهام تحصیلكرده بود و با توجه به اینكه دایي ام كارخانه داشت. احتمالا در همان كارخانه دستش را بند مي كرد.ثروت زیادي هم داشتند كه تهیه خانه و ماشین و خرج عروسي را برایش آسان مي كرد. پس به قول پرهام فقط مي ماند نظر من اینكه موافقم یا نه.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#داستان_ظهور💗
#قسمت_بیست_و_سوم
بعد از كشته شدن سفيانى و نابود شدن لشكر او، امام تصميم مى گيرد تا لشكريانى را به سرتاسر جهان بفرستد.
فرماندهى هر لشكر به يكى از سيصد و سيزده نفر واگذار و دستورات لازم به آنان داده مى شود.
امام از آنان مى خواهد كه هر جا مسأله تازه اى براى آنها پيش آمد كه راه حلّ آن را نمى دانستند به كف دست خود نگاه كنند; زيرا اين گونه مى توانند جواب سؤال خود را بيابند.
اكنون موقع خداحافظى است !
اين سيصد و سيزده يار باوفا مى خواهند از امام جدا شوند.
اينجاست كه امام تك تك آنها را به نزد خود فرا مى خواند و دست خود را به سينه آنها مى كشد.
آيا مى دانى علّت اين كار امام چيست؟
اين سيصد وسيزده نفر نمايندگان امام زمان در سرتاسر جهان هستند و آنها بايد نماينده همه خوبى ها باشند.
امام با كشيدن دست به سينه آنان، آمادگى آنها را براى اين مأموريّت مهم زيادتر مى كند.
همه ياران همراه با گروهى از نيروهاى خود به سوى كشورهاى مختلف حركت مى كنند تا هر چه زودتر حكومت جهانى مهدوى تشكيل شود.
ياران امام قدرت عجيبى دارند و حتّى مى توانند از روى آب عبور كنند، براى همين برای پيمودن درياها، نيازى به كشتى ندارند.
امام كسى را به فلسطين نمى فرستد. تو تعجّب مى كنى و علت را مى پرسى.
نگاه كن! امام خودش مى خواهد به فلسطين برود، زيرا آنجا حوادث مهمّى روى خواهد داد و بايد امام آنجا باشد.
بنابراين امام زمان با گروهى از ياران خود به سوى قُدس حركت مى كند. مدّتى مى گذرد...
امام به قُدس مى رسد و چند روز در آن شهر اقامت مى كند تا روز جمعه فرا برسد.
و تو نمى دانى كه آن روز جمعه چقدر سرنوشت ساز است! در آن روز، عدّه زيادى از مسيحيان در اين شهر جمع خواهند شد. قرار است اتّفاق مهمّى روى بدهد.
روز جمعه فرا مى رسد. چه اجتماع باشكوهى!! همه منتظر هستند.
آنجا را نگاه كن ! بالاى سرت را مى گويم، آسمان را ببين !
آيا آن ابر سفيد را مى بينى؟ آن جوان كيست كه بر فراز آن ابر قرار گرفته است؟
آيا آن دو فرشته را مى بينى كه در كنار او ايستاده اند؟
آن ابر به سوى زمين مى آيد. در بيت المقدس غوغايى برپا شده است ! شورى در ميان مسيحيان برپا مى شود.
شايد آن جوان، عيسى(ع) باشد !
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#قسمت_بیست_و_سوم💗
همسفرم! آيا موافقى با هم اندكى تاريخ را مرور كنيم. بايد به بيست و شش سال قبل برگرديم تا حوادث سال سى و پنج هجرى قمرى را بررسى كنيم.
عثمان به عنوان خليفه سوم در مدينه حكومت مى كرد. او بنى اُميّه را همه كاره حكومت خود قرار داده بود و مردم از اينكه بنى اُميّه، بيت المال را حيف و ميل مى كردند، از عثمان ناراضى بودند.
به مردم مصر بيش از همه ظلم و ستم مى شد، امّا سرانجام صبر آنها لبريز شد و در ماه شَوّال سال سى و پنج هجرى به سوى مدينه آمدند. آنها خانه عثمان را محاصره كردند و اجازه ندادند كه او براى خواندن نماز جماعت به مسجد بيايد.
حضرت على(ع) براى دفاع از عثمان، امام حسن و امام حسين(ع) را به خانه عثمان فرستاد و به آنها دستور داد كه نگذارند آسيبى به عثمان برسد. محاصره بيش از دو هفته طول كشيد و در تمام اين مدّت، امام حسن و امام حسين(ع) و گروه ديگرى از اهل مدينه از عثمان دفاع مى كردند.
جالب اين است كه خود بنى اُميّه كه طراح اصلى اين ماجرا بودند، مى خواستند كه با از ميان برداشتن عثمان به اهداف جديد خود برسند.
روز هجدهم ذى الحجّه مروان منشى و مشاور عثمان، به او گفت از كسانى كه براى دفاع او آمده اند بخواهد تا خانه او را ترك كنند. عثمان هم كه به مروان اطمينان داشت و خيال مى كرد خطر برطرف شده است، از همه آنهايى كه براى دفاع از آنها آمده بودند خواست تا به خانه هاى خود بروند.
او به همه رو كرد و چنين گفت: "من همه شما را سوگند مى دهم تا خانه مرا ترك كنيد و به خانه هاى خود برويد".امام حسن(ع)فرمود: "چرا مردم را از دفاع كردن از خود منع مى كنى؟" عثمان در جواب ايشان گفت: "تو را قسم مى دهم كه به خانه خود بروى. من نمى خواهم در خانه ام خونريزى شود".آخرين افرادى كه خانه عثمان را ترك كردند امام حسن و امام حسين(ع) بودند.
حضرت على(ع) چون متوجّه بازگشت امام حسن(ع) شد، به او دستور داد تا به خانه عثمان باز گردد. امام حسن(ع) به خانه عثمان بازگشت، امّا بار ديگر عثمان او را قسم داد كه خانه او را ترك كند.
شب هنگام، نيروهايى كه از مصر آمده بودند از فرصت استفاده كردند و حلقه محاصره را تنگ تر كردند. محاصره آن قدر طول كشيد كه ديگر آبى در خانه عثمان پيدا نمى شد.
عثمان و خانواده او به شدت تشنه بودند، امّا شورشيان، اجازه نمى دادند كسى براى عثمان آب ببرد. آنها مى خواستند عثمان و خانواده اش از تشنگى بميرند.
هيچ كس جرأت نداشت به خانه عثمان نزديك شود. شورشيان با شمشيرهاى برهنه خانه را در محاصره خود داشتند.
اما حضرت على(ع) به بنى هاشم دستور داد تا سه مشك آب بردارند و به سوى خانه عثمان حركت كنند. آنها هرطور بود آب را به خانه عثمان رساندند.
امام حسن(ع) و قنبر هنوز بر درِ خانه عثمان ايستاده بودند كه تيراندازى شروع شد. در اين گيرودار امام حسن(ع) نيز مجروح شد، امّا سرانجام شورشيان به خانه عثمان حمله كردند و او را به قتل رساندند.
پس از مدّتى بنى اُميّه با بهانه كردن پيراهن خون آلود عثمان، حضرت على(ع) را به عنوان قاتل او معرّفى كردند. دستگاه تبليغاتى بنى اُميّه تلاش مى كردند تا مردم باور كنند كه حضرت على(ع) براى رسيدن به حكومت و خلافت در قتل عثمان دخالت داشته است.
امروز، روز هفتم محرّم است. ابن زياد نيز، تشنگى عثمان را بهانه كرده تا آب را بر امام حسين(ع) ببندد.
عجب! تنها كسى كه به فكر تشنگى عثمان بود و براى او آب فرستاد حضرت على()بود. امام حسين(ع) و امام حسن(ع) براى بردن آب به خانه عثمان تلاش مى كردند، امّا امروز و بعد از گذشت بيست و شش سال اعتقاد مردم بر اين است كه اين بنى هاشم و امام حسين(ع) بودند كه آب را بر عثمان بستند؟! به راستى كه تاريخ را چقدر هدفمند تحريف مى كنند!
همسفرم! آيا تو هم با من موافقى كه اين تحريف تاريخ بيشتر از تشنگى، دل امام حسين(ع) را به درد آورده است.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#کلیدبهشت🗝🏰
@kelidebeheshte
💗#معجزه_دست_دادن💗
💗#قسمت_بیست_و_سوم💗
ما همه عادت كرده ايم كه هر گاه به هم برسيم با يكديگر دست بدهيم، امّا خبر نداريم كه خيلى ها حسرت اين سنّت ما را دارند.
يكى از نويسندگان غربى مى گويد: "با كمال تأسّف و بدون آن كه متوجّه باشيم، كمتر يكديگر را لمس مى كنيم و فاصله هاى ما از يكديگر بيشتر مى شود، شهر نشينى مدرن، در حالى كه زرهى بر تن كرده و دستش را در دستكش آهنين مخفى كرده است، احساس مى كند كه به دام افتاده است و با احساسات نزديك ترين همراهانش بيگانه شده است".
به تازگى در اين زمان ما، براى بعضى ها مد شده است كه به جاى ديدار دوستان و آشنايان و دست دادن با آنان به ارسال پيام كوتاه با تلفن همراه اكتفا مى كنند و خيال مى كند كه حقّ دوستى را هم به جا آورده اند.
خدا نكند روزى بيايد كه رسم و رسوم قرن بيست و يكم، با ما آن چنان كند كه جاى ديدار پدر و مادر و دوستان و دست دادن با آنان، به فرستادن يك پيام كوتاه اكتفا كنيم.
بياييد تا محبّت را به يكديگر هديه كنيم تا شاهد شكوفايى صميميّت در جهان خود باشيم و تمام دنياى ما پر از بوى خوشِ صفا و دوستى و محبّت باشد.
آيا مى دانيد كه همين دست دادن و لمس كردن دستِ ديگرى چه اثرى در بدن شما مى گذارد؟
دكتر "هلن كولتون" مى گويد: "هنگامى كه كسى ما را لمس مى كند ميزان هموگلوبين خون به اندازه چشمگيرى افزايش مى يابد".
و همه مى دانيم كه هموگلوبين بخشى از خون است كه اكسيژن را به تمامى اندام هاى بدن از جمله قلب و مغز مى رساند و در صورتى كه اندازه هموگلوبين در خون ما رو به بالا رود، تمام اعضاى بدن ما تقويت مى شوند و هم چنين از بروز بيمارى ها جلوگيرى شود.
به هرحال ظاهر نمودن عواطف مثبت و زيبا در هنگام برخورد با ديگران، موجب مى شود شما دوستان جديدى پيدا كنيد و روابط قبلى شما هم استحكام پيدا كند.
آرى امروزه علم ثابت كرده است چه ارتباط مثبتى بين همين دست دادن و تقويت بدن وجود دارد و ما براى سلامت جسممان هم كه شده بايد به اين سنّت ديرين ادامه دهيم و آن را بيشتر ترويج كنيم.
با همين دست دادن مى توانيد به رشد معنوى برسيد! مى توانيد كارى كنيد تا خدا نزد فرشتگان به شما افتخار كند و به شما نگاهى كند.و به يقين بدانيد كه با همين محبّتى كه از طريق دست دادن به مردم هديه مى كنيد، قدمى براى نشاط خود و ديگران برمى داريد.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
@zekrroozane ذڪرروزانہکیمیای صلوات 23.mp3
زمان:
حجم:
13.77M
.
📚 مجموعه چهل قسمتی جذاب: «کیمیای صلوات»
👈🎧 #قسمت_بیست_و_سوم
اندر فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎙 اجرا و تهیه و تنظیم : مصطفی صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
@kelidebeheshte