eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
📗رمان📕 عاشقانه 💞مذهبی💚 ❤️💔 ⚜️📖 :)👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
❤ بسم رب الشهدا ❤ ❤️💔 🔮💖💞 🔘بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم.دل توی دلم نبود. توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم.اما تماس ها به سختی برقرار می شد،کیفیت صدای بد و مکالمه کوتاه... برگشتم ... 🔷علی حالش خیلی بهتر شده بود،اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد. به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود. 🍃–فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی... 🌟خودش شده بود پرستار علی. نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم.  چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه.  همونم با وساطت علی بود... ✔خیلی لجم گرفت. آخر به روی علی آوردم. –تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ من نگهش داشتم،تنهایی بزرگش کردم، ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم،باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه... 🔶و علی باز هم خندید. اعتراض احمقانه ای بود ، وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم. ✳بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون.علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه. منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ،نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره... ❌بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش. قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده. همه چیز تا این بخشش خوب بود، اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ،هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد. 💔پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ، زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... 💥دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه، مراقب پدرم و دوست های علی باشم ،یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد! 💫یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم  و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم... 🔴نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ،قهر کردن و رفتن توی اتاق و دیگه نیومدن بیرون... 🌠توی همین حال و هوا و عذاب وجدان بودم ،هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ،قولش قول بود. 🌹راس ساعت زنگ خونه رو زد ،بچه ها با هم دویدن دم در و هنوز سالم نکرده گفتن: –بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد... 🔶علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد، اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم. 🔷به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود. خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد... تنها اشکال ،این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن. اون هم جلوی مهمون ها و از همه بدتر،پدرم... 🎈علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ،نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت: ✔–جدی؟واقعا مامان، مریم رو زد؟ بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن و علی بدون توجه به مهمون هاو حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه، غرق داستان جنایی بچه ها شده بود... ❌داستان شون که تموم شد، با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت: –خوب بگید ببینم مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد؟! 🍃و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن  و با ذوق تمام گفتن با دست چپ. علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ، خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید و لبخند ملیحی زد! ❤–خسته نباشی خانم ...  من از طرف بچه ها از شما معذرت میخوام... ✳و بدون مکث، با همون خنده برای سالم و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها. هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود. بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن. 💞منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین. از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود. چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد. 🌟اون روز علی ،با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد، این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد و اولین و آخرین بار من... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 👈🏻با ما همراه باشید....❤️ 💎ادامه دارد......💎 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
📚 9⃣1⃣ ⭐️گفتند همه رفقای شما سالم هستند. تعجب کردم، پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ شدند مشاهده کرده بودم. 🌼چند روزی بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم.اما فکرم به شدت مشغول بود. یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها به بیرون رفتیم .به محض اینکه وارد بازار شدیم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد. 🍁رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟ همسرم گفت: آره خودش بود. این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود. برای به دست آوردن پول مواد همه کاری میکرد.گفتم این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاع و احوال خیلی خراب بود. ⚡️مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد حتی من علت مرگش را هم می‌دانم. خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟حالا علت مرگش چی بود؟ گفتم اون بالای دکل مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق اون رو میگیره و کشته میشه! خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود. آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم.پس نکند آن چیزهایی هم که من دیدم توهم بوده! ❄️دو سه روز بعد خبر مرگ این جوان پخش شد.از دوست دیگرم که اورا میشناخت سوال کردم ،گفت: بنده خدا تصادف کرده. من بیشتر توی فکر فرو رفتم، چون من خودم این جوان را دیده بودم حال و روز خوشی نداشت. اعمال، گناهان، حق الناس. حسابی گرفتارش کرده بود. به همه التماس می کرد برایش کاری بکنند. 🌾 روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لابلای صحبت‌ها گفت: چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه وبدزدد،همان بالا برق خشکش می کند! 💥خیره شدم به صورت مهمان و گفتم فلانی را میگویی؟ گفت: بله خودش، پرسیدم مطمئنی؟ گفت آره، خودم اومدم بالای سرش اما خانواده‌اش به مردم چیز دیگه ای گفتند. پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیده‌ام. 💫 نمی دانستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم. ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بحث زمان و مکان مطرح نبوده لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید. بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد. 🍃یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه از دنیا رفت. خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف خدا عموی خدابیامرزم افتادم که گفت این باغ برای من و پدرت است و او به زودی به ما ملحق می شود. در یکی از روزهای نقاهت سری به مسجد قدیمی محل زدم. یکی از پیرمرد های قدیمی را دیدم. ☘سلام و علیک کردیم و وارد مسجد شدیم.یکباره یاد آن پیرمردی افتادم که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید! صحنه ناراحتی آن پیرمرد در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم: باید پیگیری کنم ببینم این ماجرا چقدر صحت دارد؟ دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شده را از نزدیک ببینم. به پیرمرد گفتم :فلانی رو یادتون هست همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟ 🔅گفت: بله نور به قبرش ببارد .چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد. آدم درستی بود. مثل او کم پیدا می شود. گفتم: بله اما خبر نداری این بنده خدا چیزی توی این شهر وقف کرده، مسجد حسینیه؟ گفت نمی‌دانم ولی فلانی با او خیلی رفیق بود از او بپرس. 💢بعد از نماز سراغ همان شخص گرفتیم پیرمرد گفت:خدا رحمتش کند دوست نداشت کسی با خبر شود اما چون از دنیا رفته به شما می‌گویم. سپس به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه را می‌بینی همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد. 🔰نمی دانی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد. الان هم داریم بنایی می‌کنیم و دیوار حسینیه را برمیداریم و وصلش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر باشد. بدون اینکه چیزی بگویم جواب سوالم را گرفتم.سری به حسینیه زدم و برگشتم و پس از اطمینان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم... ... 🌹🍃🌹🍃 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 ‌با خجالت سلام کردم و او با همان حالت تعجب وسوالی منو به داخل خانه هدایتم کرد. خانه ی ساده ومرتب اونها منو یاد گذشته هایم انداخت. دورتا دور پذیرایی با پشتی های قرمز رنگ که روی هرکدام پارچہ ی توری زیبا وسفیدی بصورت مثلثی کشیده شده بود مزین شده بود.مادرش مرا بہ داخل یڪ اتاق که در سمت راست پذیرایی قرار داشت مشایعت کرد. فاطمه به روی تختی از جنس فرفوژه  با پایی که تا انتهای ران درگچ بود، تکیه داده بود و با لبخند سلام صمیمانه ای کرد. زیر چشمانش گود رفته بود و لبانش خشک  بنظر میرسید. دیدن او در این وضعیت واقعا برایم غیر قابل هضم بود.بازهم بخاطر شوکه شدنم نفسم بالا نمی آمد وبه هن هن افتادم... بی اختیار کنار تختش نشستم وبدون حرفی دستهای سردش رو گرفتم و فشار دادم. هرچقدر فشار دستانم بیشتر میشد کنترل بغضم سخت تر میشد. مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمه مثل همیشہ با خوشرویی و لحن طنزآلود گفت: -بی ادب سلامت کو؟! قصد داری دستم رو هم تو بشکنے؟! چرا اینقدر فشارش میدی؟! -فکر میکردم دیگہ نمیبینم. گفتم عجب بی معرفتے بود این دختره!! رفت و دیگہ سراغی از ما نگرفت! چشمم به دستانش بود. صدام در نمے آمد: -خبر نداشتم! من اصلا فکرش هم نمیکردم تو چنین بلایی سرت اومده باشه... خنده ای کرد و گفت:عجب! یعنی مسجدی ها هم در این مدت بهت نگفتند من بستری بودم؟! سرم را با تاسف تکان دادم! چہ فکرها که درباره ی او نکردم! چقدر بیخود وبی جهت او را کنار گذاشتم درباره اش قضاوت کردم سرم را بالا گرفتم و آب دهانم را قورت دادم: من از آخرین شبی که باهم بودیم مسجد نرفتم. " گره ای بہ پیشانی اش انداخت و پرسید: چرا؟!...... سرم دوباره پایین افتاد... فاطمہ دوباره خندید: چیشده؟! چرا ؟ امروز اینقدر سربزیر ومظلوم شدی؟ جواب دادم: از خودم ناراحتم. من بہ تو یک عذرخواهی بدهکارم. با تعجب صدایش را کمے بالاتر برد:از من؟!! آه کشیدم.پرسید: مگہ تو چیکار ڪردی؟! نکنه تو پشت فرمون نشسته بودی ومارو اسیر این تخت کردی؟ هان؟ خندیدم! یڪ خنده ی تلخ!!! چقدر خوب بود که او در این شرایط هم شوخی میکرد. سرم را پایین نگاه داشتم تا راحت تر حرف بزنم فکر میکردم بخاطر حرفهام راجع بہ چادر ازمن بدت اومد و دیگه نمیخوای منو ببینی! او با تعحب گفت:من؟؟ بخاطر چادر؟! وبعد زد زیر خنده!!! وقتے جدیت من را دید گفت: چادری بودن یا نبودن تو چہ ربطی به من داره؟! من اونشب ناراحت شدم. ولے از دست خودم... ناراحتیم هم این بود ڪہ چرا عین بچه ها به تو پیشنهادی دادم که دوستش نداشتی! و حقیقتش کمی هم از غربت چادر دلم سوخت. آهی کشید و در حالیکہ دستش رو از زیر دستم بیرون میکشید ادامه داد: میدونے عسل؟!! چادر خیلی حرمت داره... چون لباس حضرت زهراست دلم نمیخواد کسی بهش بی حرمتی کنه. من نباید به الان که هنوز درکش نکرده بودی چنین  پیشنهادی میدادم اون هم فقط بخاطر بسیج! تو خیلی خوب کاری کردی که سریع منو به خودم آوردی وقبول نکردی. من باید یاد بگیرم که ارزش چادر رو  بخاطر امورات خودم وبسیج پایین نیارم. میفهمی چی میگم؟! من خوب میفهمیدم چہ میگوید ولی تنها جمله ای را ڪه مغزم دکمه ی تکرارش را میزد این بود: -چادر لباس حضرت زهراست… میراث اون بزرگوار..... بازهم حضرت زهراا.... چرا همیشه برای هرتلنگری اسم ایشون رو میشنیدم.؟! آه عمیقے کشیدم و با حرکت سر حرفهاش رو تایید کردم. 🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 صبح با صدای جیغ جیغای مامان بیدار شدم مامان: آیه پاشو دیگه ،کی میخوای شروع کنی به تمیز کردن ،اخ اخ اخ ببین اتاقشو کوفه شام شده اینجا یه خمیازه ای کشیدمو گفتم: مگه ساعت چنده؟ مامان: ساعت ۱۰ - واییی چقدر خوابیدم من ،باشه الان بلند میشم با رفتن مامان بلند شدمو دست و صورتمو شستم و رفتم سمت آشپز خونه یه چایی واسه خودم ریختم و شروع کردم به صبحانه خوردن که امیر دستمال به سرش بسته بود یه ماسکم زده بود رو صورتش با دیدنش خندم گرفت - این چه قیافه ایه مگه داری سمپاشی میکنی اتاقت ... امیر: نخیر ،گفتم گرد و خاک نره تو موهامو دهنم - خو یه عینکم میزاشتی که تو چشمت هم نره امیر: عع ،چرا به فکر خودم نرسید ععع پسره دیونه جدی جدی رفت عینک بزنه صبحانه مو خوردمو رفتم سمت اتاقم با نگاه کردن به اتاقم سرگیجه گرفتم ،اصلا نمیدونستم از کجا شروع کنم رفتم سمت اتاق امیر درو که باز کردم چشمام با تمیزی اتاقش میدرخشید نگاه مظلومانه ای به امیر کردم امیر: چیه باز چی میخوای؟ - میشه کمکم کنی اتاقمو مرتب کنم امیر: نوچ ،بزن به چاک - قول میدم اگه کمکم کنی ،فردا با سارا صحبت کنم انگشت کوچیکشو آورد سمت من امیر: قول؟ - قول بعد با هم رفتیم توی اتاق من شروع کردیم به تمیز کردن یعنی تا ۶ غروب کشید تا اتاقم تمیز شه یه تغییر دکوراسیونم به اتاقم دادم که واقعا از تمیزی اتاقم لذت میبردم امیر: آیه تو چه جوری اینجا نفس میکشیدی؟ - به راحتی... امیر: یعنی شلخته تر از تو دختر پیدا نمیشه بعد از تمام شدن کار اتاقم پریدم تو بغلش و بوسش کردم - دستت درد نکنه که کمک کردی امیر: اخ اخ اخ برو پایین کمرم داغونه بعد با هم رفتیم توی پذیرایی امیر روی مبل سه نفره دراز کشید منم روی من دونفره ولو شدم یعنی توی عمرم اینقدر کار نکرده بودم مامان با دیدن سرو وضع منو امیر روی مبل یه جیغی کشید که مثل پادگان سربازی منو امیر بر پا زدیم امیرم بدون هیچ حرفی از کنار مامان رد شد و رفت سمت حمام منم رفتم توی اتاقم روی تختم دراز کشیدمو با گوشیم ور میرفتم تلگراممو باز کردم دیدم یه عالمه پیام از سارا دارم پیامشو خوندم نوشته بود قراره واسه عید بچه ها رو ببریم راهیان نور اسم تو رو هم نوشتم یعنی میخواستم خفش کنم که بدون مشورت با من اسممو نوشته بود چیزی ننوشتم براش و از خستگی زیاد چشمامو بستم با صدای امیر چشمامو باز کردم امیر: یعنی خرس قطبی بیشتر از تو نمیخوابه،پاشو نصف شب شده بلند شدمو اول رفتم حمام یه دوش گرفتم تا مامان دوباره شروع به جیغ زدن نکنه... 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🍁 ای برای تو🍁 به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... . همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد . تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ... تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم .. رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... . اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... . با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... . از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... . اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ... 🍁شهید طاها ایمانی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 سمانه با صدای گوشی ،سریع کیفش را باز کرد و گوشی را از کیف بیرون آورد، با دیدن اسم صغری لبخندی زد: ــ جانم ــ بی معرفت،نمیگی یه بدبخت اینجا گوشه اتاق افتاده،برم یه سری بهش بزنم ــ غر نزن ،درو باز کن دم درم و تنها صدایی که شنید ،صدای جیغ بلند صغری بود. خندید و"دیوونه ای " زیر لب گفت. در باز شد و وارد خانه شد،همان موقع یاسین با لباس های سبز پاسداری از خانه بیرون آمد،با دیدن سمانه لبخندی زد و گفت: ــ به به دختر خاله،خوش اومدی ــ سلام،خوب هستید؟ ــ خوبم خداروشکر،تو چطوری ؟ این روزا سرت حسابی شلوغه ــ بیشتر از شما سرم شلوغ نیست ــ نگو که این انتخابات حسابی وقتمونو گرفته،الانم زود اومدم فقط سری به صغری بزنم و برم،فردا انتخاباته امشب باید سر کار بمونیم. ــ واقعا خسته نباشید،کارتون خیلی سنگینه لبخندی زد و گفت: ــ سلامت باشید خواهر،در خدمتیم ،من برم دیگه سمانه آرام خندید و گفت: ــ بسلامت،به مژگان و طاهاسلام برسونید. ــ سلامت باشید،با اجازه ــ بسلامت سمانه به طرف ورودی رفت ،سمیه خانم کنار در منتظر خواهرزاده اش بود،سمانه با دیدن خاله اش لبخندی زد و که سمیه خانم با لبخندی غمگین جوابش را داد که سمانه به خوبی ،متوجه دلیل این لبخند غمگین را می دانست،بعد روبوسی و احوالپرسی به اتاق صغری رفتند ،صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت،با تشر های سمیه خانم ،صغری ساکت شد،سمیه خانم لبخندی زد و روبه سمانه گفت: ــ سمانه جان ــ جانم خاله ــ امروز هستی خونمون دیگه؟ ــ نه خاله جان کلی کار دارم ،فردا انتخاباته،باید برم دانشگاه ــ خب بعد کارات برگرد صغری هم با حالتی مظلوم به او خیره شد،سمانه خندید ومشتی به بازویش زد: ــ جمع کن خودتو ــ باور کن کارام زیادن،فردا بعد کارای انتخابات ،باید خبر کار کنیم،و چون صغری نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون سمیه خانم لبخندی زد: ــ خوش اومدی عزیز دلم سمانه نگاهی به ساعتش انداخت ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری ــ باشه عزیزم سمانه بوسه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند. 🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗 ای💗 حدودای ساعت ۹ رسیدم شلمچه از ماشین پیاده شدیم نمیدونستم اینجا کجاست از ماشین پیاده شدیم نرگس یه چادر گذاشت روی سرم برگشتم نگاهش کردم نرگس: عزیز دلم ،این خاک حرمت داره ،قشنگ نیست بدون چادر بریم مهمونی... ( چیزی نگفتم و حرکت کردیم ) به ورودی که رسیدیم دیدم آقا رضا و اقا مرتضی حتی نرگسم کفشاشونو درآوردن علتشو نمیدونستم ولی منم با دیدن این صحنه ها کفشمو درآوردم... چشمم گنبد فیروزه ای افتاد دلم لرزید... به نرگس نگاه میکردم که در حال گریه کردن بود آقا رضا و آقا مرتضی از ما جلوتر بودن شانه های لرزانشونو میشد دید... مگه اینجا چه خبر بود؟ خبری که من ازش بی خبر بودم! عده ای رو میدیم که یه گوشه نشستن و با خودشون خلوت کردن و گریه میکردن مادری دیدم که حتی توان حرکت نداشت ،روی صندلی اش نشسته بود و به گنبد فیروزه ای ،نگاه میکرد ،انگار یه عالم حرف واسه گفتن داشت دورو برم تزیین شده بود از پرچم های مشکی و قرمز ،که روی هر کدامشان نام یا فاطمه زهرا خود نمایی میکرد آقا رضا و اقا مرتضی رو دیگه ندیدم ،نرگس گفته بود رفتن داخل چادرا کاری دارن نرگس حرکت میکرد و من پشت سرش میرفتم چشمم به گروه افتاد که یه اقای داشت برای افراد توضیح میداد از نرگس جدا شدم و رفتم سمت جمعیت همراه جمعیت حرکت کردیم رسیدیم به یه سه راهی که اون اقا گفت اسم اینجا سه راهی شهادته میگفت خیلی اینجا شهید شدن حالا فهمیده بودم که چرا کفشامونو از پاهامون درآوردیم به خاطر حرمت این شهدا بود اینقدر سوال در ذهنم بود که جوابشونو کم داشتم میگرفتم یه دفعه چشمم به چند آقای مسن افتاد که سجده به خاک کردن و از بی وفایی هاشون صحبت میکردن که از قافله جا موندن چقدر من راه و اشتباه رفتم در دل این خاک چه جوانانی با هزاران امید و آرزو نهفته است تو فکرو خیال خودم بودم که خودمو در میان جمعیتی جلوی درب سبز رنگ دیدم حس عجیبی داشتم ،یک دفعه در میان این همه صداها بغضم شکست نمیدانستم چه بخواهم از شهدا فقط تنها چیزی که میخواستم این بود که منو ببخشن ببخشن که از آرزوهاشون گذشتن تا من بتونم راحت زندگی کنم ببخشن که جواب این محبتهاشونو بد دادم از جمعیت بیرون آمدم و رفتم در کنار کاروان با شنیدن سخنان اون آقا ،بند بند دلم به لرزه افتاد میگفت اینجا قبر مطهر ۸ شهیده که کامل نبودن ،قطعه هایی از سرو دست و پا جمع آوری شده وبع خاک سپردن که شدن شهدای گمنام پاهام به لرزه افتاد و زانوهام شل شد و نشستم سرمو گذاشتم روی خاک و گریه میکردم نمیدونم به کدامین کار خوبم مستحق دیدارتون بودم 🍁نویسنده بانو فاطمه🍁
💗💗 عاطی: چی شده باز - هیچی بابا... آها به خاطر هیچی منو کشوندی اینجا نه؟ - میگم بهت بزار صبحانمو بخورم چشم خوب حالا شیرینی واسه چی آوردی ،نکنه شوهر گیر اوردی واسم اومدی خاستگاری عاطی: نه خیر... شما که باید دبه ترشیتونو اماده کنین... - عع پس مناسبتش چیه؟ عاطی: آبجیتون داره شوهر میکنه - برو بابا مسخره کی میاد تو رو بگیره عاطی: حالا که یکی پیدا شده - جونه سارا راست میگی؟ عاطی: جووونه سارا ( یه جیغ بنفشی کشیدم که عاطی دستاشو گذاشت رو گوشش) عاطی: دختره خل گوشمو داغون کردی ذوق مرگ شدی نه؟ - وااااییی باورم نمیشه،حالا اون بدبخت کیه ؟ عاطی : لووووس - ببخشید شوخی کردم،حالا بگو کیه، وااایییی یعنی به آرزوت رسیدی.... عاطی: انشاءالله شما هم به آرزوتون برسین - واجب شد منم بیام پیش شهیدت حالا بگو چند سالشه ،چیکاره اس ،چه جوری اشنا شدین عاطی: اوووو یه نفس بکش ،من فکرشم نمیکردم بیاد خاستگاریم ،درسش تمام شده است توی سپاه کار میکنه واسه یه همایشی چند باری اومده بودن دانشگاه ما... - واااایی چه عاشقانه تبریک میگم عاطفه جون خیلی خوشحال شدم ... عاطی: قربونت برم من... - خوب عقدت کی هست ؟ عاطی: هفته بعد تولد حضرت فاطمه،با اقا سید تصمیم گرفتیم عقدمون و مزار گلزار شهدا بگیریم - به به هنوز نیومده چه اقا سیدی هم میکنه? منم دعوتم دیگه؟ عاطی: نیومدی که میکشمت... اومدم که باهم بریم گلزار - خوبه دیگه باز چی میخوای از اون شهید ،بابا بزار یه نفسی از دستت بکشه عاطی: وااا برم تشکر کنم دیگه - ای کلک دید گفتم که میری اونجت تقاضای شوهر کنی. عاطی: دیونه... خوب حالا تو بگو چه مرگته ؟ - واااییی نمیشه نگم امروز ،با حرفای تو الان حالم خیلی خوبه ،با یاد اوری حالم بد میشه عاطی: بیا بریم گلزار همونجا حرف میزنیم - باشه صبر کن پس اماده بشم رفتم لباسمو عوض کردم گوشیمو روشن کردم ..اوووو چقدر پیام ،شماره ناشناسم چند تا پیام داده بود نخونده حذفش کردم مسدودش کردم شماره بابا رضا رو گرفتم : - سلام بابا جون خوبی؟ بابا رضا: سلام سارا خوبی بابا؟ بهتر شدی ؟ - قربون اون دلتون برم،اره بهترم ،خواستم بهتون بگم حالم خوبه الان دارم با عاطفه میریم بهشت زهرا... بابا رضا: خدا رو شکر ،باشه بابا ،مواظب خودتون باشین ،شب غذا میخرم میارم غذا درست نکن... - فداتون بشم من چشم فعلن بابا رضا: یاعلی حرکت کردیم رفتیم سمت بهشت زهرا ،توی راه هم عاطفه از آقا سید حرف میزد که چه ادم با شخصیتیه...
💗💗 صبح زود بیدار شدم لباسامو پوشیدم رفتم پایین مشغول صبحانه خوردن بودم که جواد و زهرا هم اومدن - سلام به عروس و دوماد جواد: سلام بر خانم باج گیر - عع باج نبود و شیرینی بود زهرا: سلام - داداش جواد آدرس موسسه رو برات میفرستم حتمن صبح برو ،چون بعد ظهر باید برم اونجا جواد: باشه بلند شدم و کیفمو برداشتم و خداحافظی کردم رفتم سمت در - داداش جواد: جانم - هنوزم خانم محمدیه؟ جواد: بازم آب خنک میخوای؟ خندیدم و خداحافظی کردم رسیدم دانشگاه ،چشمم به سهیلا و مریم افتاد رفتم پیششون - سلام سهیلا: به سلام خواهر شوهر عزیز مریم: سلام خوبی؟ خوش گذشت؟ - اره جاتون خالی سهیلا: بچه ها بریم داخل دارم قندیل میبندم رفتم توی کلاس و بعد چند دقیقه احمدی وارد شد ،چشمم بهش خشک شد مریم زد روشونم : الووو کجایی - جانم سهیلا: بهار عاشق شدیااا - مگه دیونم مریم : دیونه مگه شاخ و دم داره... ساعت ۱۰ بود که جواد زنگ زد که میتونم برم واسه تدریس از خوشحالی داشتم بال در می آوردم ولی علت خوشحالیمو نمیدونستم چیه به سهیلا و مریم چیزی نگفتم و بهونه آوردم که کار دارم تو دانشگاه بعد کلاس ،یه دربست گرفتم رفتم سمت موسسه وارد موسسه شدم رفتم سمت دفتر مدیریت در زدم ، رفتم داخل - سلام سلام - میتونم کارمو شروع کنم؟ - بله ،برین پیش خانم هاشمی راهنماییتون میکنن -خیلی ممنون اقایه... صالحی هستم - بله ،بازم ممنونم رفتم بیرون ،دنبال خانم هاشمی میگشتم که صدایی شنیدم رفتم دنبال صدا دیدم احمدی مشغول درس دادن فیزیک بود هاشمی: خانم صادقی - بله هاشمی : میتونی برین اتاق شماره ۳ ، بچه ها اومدن - چشم اتاقم کنار اتاق احمدی بود درو باز کردم ،تعدادی پسر روی صندلی هاشون نشسته بودن خودمو معرفی کردمو درسو شروع کردیم بعد از تمام شدن کلاس رفتم بیرون از موسسه داشتم خارج میشدم که اقای صالحی صدام زد آقای صالحی: خانم صادقی - بله اقای صالحی: امروز چه طور بود - خوب بود همین لحظه احمدی از اتاق اومدی بیرون وااای گند زدم با دیدنم تعجب کرد اقای صالحی ،متوجه قیافه هامون شد آقای صالحی: ببخشید شما همدیگه رو میشناسین؟ - بله با آقا احمدی همکلاسی هستیم آقا صالحی: چه خوب، سجاد جان چه طور بودن امروز بچه ها احمدی(با اینکه هنوز تو شوک بود) خوب بودن - ببخشید من برم دیرم شده صالحی: به سلامت...
💗💗 یادم رفت نگاه کنم تاریخش واسه کی هست رفتم کارت رو برداشتم بازش کردم تاریخش واسه دو روز دیگه اس با ساعت زنگ نماز گوشیم بیدار شدم ،نمازمو خوندم ،یه کم دعا خوندم و خوابیدم چشممو که باز کردم دیدم یه عروسک خوشکل کنارم خوابیده یه کاغذم زیرش بود نوشته بود« دیشب یادم رفت اینم بهت بدم ،خواستم بیدارت کنم حیف دلم نیومد » واییی که تو چقدر خوبی داداشی بلند شدم رفتم تو اتاق حامد دیدم حامد نیست - مامان؟ - مامان؟ انگار هیچکس خونه نیست صبحانه مو خوردمو ،رفتم لباسمو پوشیدم رفتم سمت بهشت زهرا هوا بوی عید میداد خیابونا شلوغ بودن حتی صف غسالخونه هم شلوغ بود خیلی ها امسال عیدشون بوی غم میده بچه هایی رو تو خیابونا میدیدم که هیچ وقت ،هیچ سال ،عیدی نداشتن زهرا خانم: هانیه؟ هانیه؟ - جانم زهرا خانم: حواست کجاست ؟ دوساعته دارم صدات میزنم - ببخشید زهرا خانم : شیر آب و باز کن - چشم ( یه دفعه چشمم به یه دختر بچه افتاد، وااییی خدای من تو چه اتفاقی برات افتاده .... ، تمام تنش کبود بود ،زهرا خانم با دیدن چهره ام گفت:) یکی از فامیلاشون بهش تجاوز کرده بود بعدش هم کشتش بعد انداختش داخل جنگل( پاهام سست شد،نشستم روی زمین ) - آخه آدم چقدر میتونه کثیف باشه که همچین کاری و با این طفل معصوم انجام بده... اینقدر حالم بد بود که نصفه کاره از غسالخونه زدم بیرون داخل محوطه چشمم به یه قاب عکس افتاد ،همون دختر بود یکی مثل دیونه ها یه گوشه نشسته بود و به عکس دختر بچه زل میزد فهمیدم باید مادرش باشه اطرافیانم همه درحال گریه کردن بودن و به سر و صورتشون میزدن اخ که چقدر دردناکه دیدن همچین صحنه هایی گوشیم زنگ خورد ناشناس بود - بله سلام کجایی؟ - حامد تویی؟ حامد: نه پسر همسایه ام بیکار بودم گفتم حالت و بپرسم - دیونه حامد: کجایی؟ - اومدم بهشت زهرا حامد: هیچی از این به بعد داری با مرده ها میپری پس - کاری داشتی؟ حامد: میخواستم بریم یه دور بزنیم - الان میام حامد: یه موقع مزاحمت نباشم؟ - پسره ی خل ،دارم میام حامد: پس بیا کتابخونه نزدیک خونه - باشه
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 نسرین آرام میخندد و میگوید: راستی یه سوال از شب تولد آیه تو ذهنم مونده همش یادم میره ازت بپرسم چرا این تو خانواده فقط مادرشو پریناز صدا میزنه؟ مریم صدایش را پایین می آورد و میگوید: واسه اینکه پریناز زن باباشه ابوذر و کمیل و سامره از مادر باهاش یکی نیستن!! بین خودمون باشه ها. نسرین واقعا شوکه شده بود رفتار های آیه و پریناز را به خاطر می آورد با چشمان گرد شده گفت:تورو خدا؟؟ وای مریم اینا هیچیشون به زن بابا و دختر شوهر نمیخوره! واقعا مثل پروانه دور آیه میچرخه! پس واسه همینه آیه با عمش زندگی میکنه؟ مریم سری به نشانه مخالفت تکان میدهد و میگوید: نمیدونم واسه چی با عمه اش زندگی میکنه ولی دلیلش اینی که میگی نیست والّا اون چیزی که من از بچگی دیدم پریناز آیه رو از ابوذر و کمیل هم بیشتر دوست داشت نمیدونم چه قضیه ای پشتشه! نسرین همچنان متعجب به مریم خیره است. آیه را هیچوقت نمیتوانست بشناسد! هیچ وقت! آیه کتاب به دست وارد اتاق نرجس جانی که حالا یک ماه است میهمان این بیمارستان شده است میشود. دختر نرجس جان روی صندلی همراه خوابش برده و نرجس جان عینک به چشم قرآن میخواند. لبخندی میزند عجیب یاد مادربزرگش می افتد وقتی نرجس جان را میبیند آرام سلامی میدهد تا هم نرجس جان را متوجه حضورش کند و هم دختر بیچاره را از خواب بیدار نکند. نرجس جان از پشت عینک فرم قهوه ای اش نگاهی به آیه می اندازد و با لبخند جواب سلامش را میده آیه کتاب را بالا می آورد و بعد بی صدا میگوید: آدم بدقولی نیستم سرم شلوغ بود یکم دیر شد. نرجس جان دستش را دراز میکند و کتاب را میگیرد. همان بود که میخواست. نگاهش را به گلهای گلدان می دوزد رزهای سفید و صورتی دوست داشتنی را از نظر گذراند. بی حرف آب گلدان را عوض میکند با خودش فکر میکند چه خوب میشود از فردا نرگسها را برای نرجس جانش بیاورد! فکر خوبی بود صدای آرام نرجس جان به خود می آوردش: نظرت در موردش چیه؟ کتابو چطور ارزیابی میکنی؟ آیه خنده اش میگیرد! نرجس جان چه جدی شده... یاد برنامه های نقد بی مخاطب شبکه چهار می افتد. خنده اش را قورت میدهد و میگوید: رمانش عاشقانه نبود! هرچی بود عاشقانه نبود! من فقط خودخواهی دیدم و بس! نرجس لبخند میزند. میدانست و خبر داشت از هوش سرشار دختر پیش رویش. _تو تا حالا تو عمرت خودخواهی کردی؟ آیه فکر میکند... خود خواهی؟ دیگرخواهی خیلی کرده بود ولی خود خواهی؟ تکانی خورد. سنگ سرد انگشتر به پوستش برخود کرد. یادش آمد: آره من یه بار تو عمرم خود خواهی کردم! بیشتر از این یه بار رو یادم نمیاد! _یه بار؟ جالب شد! خیلی جالب شد و اون یه بار؟ آیه سکوت میکند... و آن یکبار؟ دوست ندارد به آن فکر کند. تلخندی میزند و میگوید: مادرم! نرجس جان اصرار نمیکند که ادامه دهد. چیزی این میان بود که گویا خیلی آیه عزیز را اذیت میکرد.... خیلی زیاد. بهتر دید ادامه ندهد. چیزی یادش آمد: راستی آیه جان در اون کشو رو باز کن یه بسته اونجاست. بدش به من بی زحمت ! آیه در کشوی میزیی که وسایل نرجس جان روی آن بود را باز کرد و بسته کادو پیچ شده را به نرجس جان داد. نرجس نگاهی به بسته انداخت و آن را زیر و رو کرد و بعد عینکش را از چشمش برداشت و لبخندی به آیه زد: این مال شماست سوغاته مشهده! آیه ذوق کرد! هدیه از نرجس جان شیرینی خاصی داشت! تعارف بی جا دروغ بود دروغ نگفت فقط گفت: وای من اصلا راضی به زحمت نبودم. خیلی خیلی ممنون و بعد بسته را باز میکند. یک چادر مشکی خوش جنس با لبخند به آن خیره میشود یک لبخند پر از حسرت... نرجس جان دست روی شانه اش میگذارد و میگوید: میدونم چادری نیستی ولی شمامه خواهرم که مشهد رفته بود، بهم گفت چیزی لازم نداری؟ منم یهو به دلم افتاد که برات اینو سفارش بدم. آیه هیچ نگفت تنها بلند شد و پیشانی نرجس جان را بوسید. و بعد گفت: یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که چادری بشم. نرجس جان خنده ای کرد و گفت: خب حالا چرا آرزو؟....
🍁🍁 مثل برق گرفته ها ساکت شد. گره روسری ام را باز کردم و  گفتم: هان پس پرونده هامونو خوندی...فکر کردی کی هستی؟ بلافاصله گفت: نه خانم مدیر گفت یعنی ازم خواست تو رو برای... نگذاشتم حرفش را تمام کند. به او  پشت کردم و رفتم. آمد دنبالم گفت: اشتباه برداشت کردی... برگشتم با حرص گفتم: آره من کلا اشتباهم. تو درستی برو جانمازتو آب بکش. میدونی چیه گوگو یه قاتل عوضی بود ولی یه چیزو راست میگفت که شماها خودتون از همه بدترید. با این حرف تیر خلاصش را زدم و رهایش کردم. شب سر میز شام  خودم رفتم سراغ ترانه، نوچه هایش را کنار زدم و زیرگوشش گفتم: برا کله کردن این خواهر تر و تمیزه هستم. چشم های فرورفته اش برقی زد و گفت: به به خوش اومدی. اخم هایم را درهم کشیدم و پرسیدم: چی؟ یکی از نوچه هایش زیر بازویم را گرفتم و بلندم کرد و پشت سر ترانه راه افتادیم. رفتیم طرف کارگاه نمیدانم چطور در را باز کردند و در تاریکی وارد کارگاه شدیم. ترانه مقابلم ایستاد و گفت: خوش ندارم از پایین به بالا با کسی بحرفم. این را که گفت با هل و فشار نوچه هایش روی نیمکت کناری نشستم. ترانه همانطور که مقابلم ایستاده بود، گفت: اول باس مطمئن بشم وسط کار جا نمیزنی. دندانهایم را روی هم فشردم و گفتم: وقتی میگم هستم، هستم. خم شد و سرش را جلو آورد. زبان به طعنه باز کرد: پای مامور بیاد وسط بعضیا ننه باباشونم منکر میشن. با نفرتی که از کلامم به صورتش می پاشید، پرسیدم: مامور واسه چی؟ خندید و گفت: فکر کردی میخواییم خفتش کنیم یه گوشه نازش کنیم؟ با دست هلش دادم عقب و درحالی که بلند می شدم گفتم: مگه اینجا بی صاحابه بزنی آدما رو نفله کنی... دستم را محکم پیچاند و گفت: مشکل همینه، اون آدمه ما آشغال، الوات آشغالم طاقت دیدن آدما رو ندارن اینجاهم بی صاحاب نیست واس خاطر همین تو باس بیای وسط. با دست دیگرم دستش را گرفتم و گفتم: گفته بودی میخوای حالشو بگیری نه اینکه بترکونیش...من نیستم...آی... دادم بلند شد که یکی شان دهنم را گرفت. با پایم لگدی به سینه ترانه زدم و دست و دهانم را رها کردم. همانطور که به طرف در میرفتم شنیدم که گفت: حالاکه میدونی میخواییم دخلشو بیاریم نمیذارم بری مگه اینکه با ما باشی. نوچه هایش جلوی در را گرفتند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خیلی خب باشه بذار درموردش فکر کنیم و یه نقشه درست و حسا.... شانه ام را محکم تکان داد و گفت: شاید ندونی ولی حتی هم کلام شدن  با بعضیا تاوان داره... باید مطمئن بشم لومون نمیدی. جمع شدن خون زیر پوست صورتم را حس میکردم. بیشتر از هر وقتی گرمم بود. سعی کردم صدایم عادی به نظر برسد،پرسیدم: چه طوری؟
💗💗 سلطنت  شانه  بالا مي اندازد، چادر بر سرش  گذاشته براي  آن كه  حجت  تمام كند در ادامه  مي گويد: ليلا جون ! تو اين  دنياي  وانفسا... يك  زن  جوون  نمي تونه  تنها زندگي  كنه  من خيرت  رو مي خوام . ديگه  خود داني ليلا بعد از بدرقه  سلطنت  خانم ، درون  اتاق  مي آيد و به  ديوار تكيه  مي دهد قطرات اشک روي  گونه هايش  مي غلتد، زير لب  مي گويد: - حسين ! همسر خوبم ! من  شوهر مي خوام  چكار!  من  چطور مي تونم  كسي ديگه اي  رو جاي  تو ببينم !  حسين ! غم  تو كم  نبود كه  اين ها هم  اين  جور نمك  به زخمم  مي پاشند...  حسين  من  از روي  تو خجالت  مي كشم . اين حرف ها  رو كه مي شنوم  از خجالت  آب  مي شم مرد پشت  تريبون  ايستاده است ، نور افكن ها به  سوي  جايگاه  نور افشاني مي كنند صداي  مرد از درون  بلندگوها بر فضاي  آمفي تئاتر طنين  انداخته  است ليلا به  ورق  كاغذي  چشم  دوخته  است  كه  ميان  دستانش  قرار دارد. نوشته هارا از نظر مي گذراند. صداي  حسين  در گوشش  نجوا مي كند. شعر واژه هايي  كه  برزبان  حسين  جاري  مي شد دست افشان  و دامن كشان  در فضاي  سالن درمي پيچيد  و بر جان  او مي نشست  و در سراچة  دلش  غوغا به  پا مي كرد  - خانم  ليلا اصلاني ! به  جايگاه  تشريف  بياورند.ليلا سر بلند مي كند  براي  لحظه اي  فراموش  مي كند كجاست  و در چه  زماني سير مي كند  مدتي  مات  و مبهوت  به  اطراف  مي نگرد، صدا از بلندگو دوباره  او رافرا مي خواند  به  خود مي آيد.از پلة  جايگاه  بالا مي رود و در كنار مرد سخنران  مي ايستد. صداي سخنران در فضاي  آمفي تئاتر مي پيچد: «خانم  اصلاني ... همسر شهيد حسين  معصومي  ما را مفتخر فرمودند  تامجلس  شب  شعر ما را با شعري  در رثاي  شهيد بزرگوار مزين  فرمايند شهيدمعصومي  يكي  از دانشجويان  پيرو خط  امام  بودند كه  در جبهه هاي  دفاع  مقدس جان  خود را نثار انقلاب و دستاوردهاي  آن  ساخت  ناگفته  نماند كه  خانم اصلاني  نيز در زمينه هاي  فرهنگي  با شهيد بزرگوار همكاري  مي نمودند مرد از پشت  تريبون  كنار آمده ، به  نشانة  تعظيم  سر خَم  مي كند  و ليلا را به جايگاه  دعوت  مي كند ليلا پشت  تريبون  قرار مي گيرد به  جمعيت  نگاه  مي كند دلهره اي  درونش  رافرا مي گيرد، از آن  دلهره هاي  آشنا، از آن  دل آشوبهايي  كه  آميخته  با شادي  بود واو را به  وجد مي آورد چقدر اين  دل آشوب ها را دوست می داشت   و چه  تلاطمي داشت  درياي  دلش ، وقتي  كه  حسين  را مي ديد ويا صدايش  را مي شنيد به  ياد آورد آن  هنگامي  كه  براي  اولين بار به  جايگاه  آمد و چشم  به  جمعيت حاضر دوخت براي  لحظه اي  از نور خيره كنندة  نورافكنها چيزي  جزء سياهي نديد نفس  در سينه اش  حبس  شده  بود. قلبش  تپشي  داشت  چون  دل  زدن كبوتري در مشت  صياد مي دانست  كه  حسين  در بين  جمعيت  است  و او را نظاره  مي كند خوشحال  بود كه  حسين  شعرهايش  را مي شنود در بين  چشم هايي  كه  به  اودوخته  شده  بود، تنها نگاه  آبي  او را دوست  داشت ليلا بر تك  برگ  شعر نظر مي افكند  با آوايي  دردخيز، ترجمه اي  از قرآن  مجيدرا مي خواند: «آنان  كه  در راه  خدا كشته  مي شوند، نَمُرده ، بل  زنده اند و نشسته  بر خوان كرم  الهي .» «با امتنان  از برپاكنندگان  اين  مجلس  ياد بود و كسب  اجازه  از حضار محترم سوگنامه اي  را كه  به  ياد آن  شهيد براي  خودم  رقم  زده ام  مي خوانم ...» ➖➖➖ از كتابخانه  بيرون  مي آيد و وارد راهرو مي شود، سرش  پايين  است   و نگاهش به  كف  راهرو دوخته  شده  كه  از سنگ  رُخام  فرش  شده  است  مقابل  تابلوي اعلانات  مي ايستد و نوشته هاي  آن  را از نظر مي گذراند - خانم  اصلاني !ليلا رو به  سوي  صاحب  صدا مي چرخاند ابرو بالا داده ، مي گويد: - خواهش  مي كنم  مرا استاد خطاب  نكنيد من  در مقابل  بزرگواراني  چون شما، شاگردم  نه  استاد ليلا سرش  را پايين  مي آورد و با لحن  آرام  وآميخته  به  شرم  مي گويد: - شكسته  نفسي  مي فرماييد استاد آقاي  لطفي  سر تكان  مي دهد و مي گويد: - خانم  اصلاني ! شعرهاي  شما و همسر شهيدتان  بسيار زيبا و تأثير گذاربود... شعري  كه  از دل  بجوشه ... بخصوص  دل سوخته ، به  دل  هم  مي نشينه ... وقتي  شما شعر مي خوندين ..سوز و گدازي  تو لحن  صداتون  بود  كه  بي اختياراشك  از چشمام  جاري  شد... مكث  مي كند و آنگاه  چون  كسي  كه  مطلب  تازه اي  به  ذهنش  خطور كرده  باشد با هيجان  ادامه  مي دهد: - در ضمن  وقتي  تو شب شعر اسم  و فاميل  همسرتون  به  گوشم  خورد  خيلي آشنا آمد، خيلي  با خودم  كلنجار رفتم   تا اينكه  بالاخره  فهميدم  برادر شهيدم ،محمود، هميشه  از فرماندة  گردانش  تعريف  مي كرد از آقا حسين ... آقا حسين معصومي حميد دستي  درون  جيب  شلوارش  فرو مي بَرَد، عينك  به  روي  بيني  بالامي كشد و ادامه  مي دهد: - محمود مي گفت : آقا
💗💗 سهیل با حرص گفت : براي اینكه به من نگاه نمي كنه … كم مونده بابا بزنه زیر گوشش. برای اینكه اتفاقي نیافتد به بهانه درس خواندن به اتاقم رفتم و تا وقت شام همان جا ماندم. بعد از شام هم براي فرار از نگاههاي پرهام دوباره به اتاقم پناه بردم. آخر شب بعد از اینكه دایي اینها رفتند ، صداي پدرم را مي شنیدم كه عصبي به مادرم مي گفت : - نزدیك بود یه چیزي به این پرهام بگم ها ! این پسر چرا اینطوري شده ؟ بعد صداي اهسته مادرم را شنیدم كه گفت : خوب بچه ها بزرگ شدن و تازه متوجه همدیگه مي شن. بعد خوابم برد و دیگه نفهمیدم چه گفتند . صبح وقتي لیلا رسید جلوي در منتظر ایستاده بودم. هوا خیلي سرد شده بود و همه منتظر بارش برف سنگین بودند. هوا ابري و تاریك بود و ادم بي اختیار دلش مي گرفت . وقتي سوار شدم لیلا گفت : یخ زدم چقدر هوا سرد شده . سرم را تكان دادم و گفتم : باز خدارو شكر ما ماشین داریم پس اون بیچاره ها كه كلي باید منتظر ماشین تو خیابون یخ بزنند چه حالي دارن ؟ لیلا خندید وگفت : از كي تا حال عضو سازمان حقوق بشر شدي ؟ با خنده جواب دادم : از وقتي رییس سازمان استعفا داده ! كلاس ادبیات هفته پیش تمام شده بود و آن روز فقط ریاضي داشتیم . چند دقیقه اي سر كلاس منتظر ماندیم . بعد همه مشغول صحبت وخنده شدیم ، چند نفري هم با هم درس مي خواندند و اشكالهایشان را مي پرسیدند. وقتي نیم ساعت گذشت یكي از بچه ها گفت : باز كه آقاي نازك نارنجي نیامده ! پسري از ته كلاس گفت : دوباره چي كار كردید بهش برخورده ؟ آیدا هم با صداي بلند گفت : پاشید برید خونه هاتون آنقدر سمج سر كلاس مي شینید تا بالاخره یكي سر برسه ! هر كس حرفي مي زد كه در باز شد و آقاي ایزدي لنگ لنگان وارد شد. زیر چشمانش گود رفته بود و به كبودي مي زد. لبهایش هم بد جوري كبود شده بود. انگار مریض بود. بي حال سلام كرد و براي دیر آمدنش عذرخواهي كرد. بعد پرسید : - خوب این جلسه رفع اشكاله ، هركس سوالي داره بپرسه . بعد از اون همه چیز سریع اتفاق افتاد . هركس سوالي داشت مي پرسید و اقاي ایزدي از سوال كننده مي خواست پاي تخته بیاید و انقدر راهنمایي اش مي كرد تا اشكالش رفع شود. نوبت به من كه رسید اواخر ساعت بود . وقتي پاي تخته رفتم ماژیك را در دست گرفتم و صورت مسئله را نوشتم آقاي ایزدي با ملایمت راهنماي ام مي كرد. منهم با دقت گوش مي كردم . اشكالم را متوجه و كاملا بر قضیه مسلط شده بودم كه ناگهان یكي از پسرها بلند شد و گفت : - به افتخار اقاي ایزدي…. و همه دست زدند. لبخند كم رنگي روي لبهاي كبودش نقش بست . بعد همان پسر كه اسمش سعید احمدي بود یك اسپري برف شادي دراورد و همانطور كه در كلاس به هر سویي مي پاشید گفت : به افتخار پایان كلاسها ! 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 لشكر امام زمان به مدينه، شهر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) نزديك مى شود. اگر چه تعداد زيادى از سپاه سفيانى، در سرزمين "بَيْدا" هلاك شدند; امّا هنوز گروهى از آنان شهر مدينه را در تصرّف دارند. آنان در شهر مدينه جنايت هاى زيادى كرده اند و مسجد و حرم پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) را ويران كرده اند. لشكر امام وارد مدينه مى شود و شهر به تصرّف امام در مى آيد. امام وارد مسجد و حرم پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) مى شود و دستور تعمير آنجا را مى دهد. آرى، اينجا، مدينه است، شهر حزن و اندوه ! در مدينه بود كه گروهى جمع شدند و درب خانه وحى را آتش زدند، هنوز صداى گريه فاطمه(س) در شهر طنين انداز است، قدم به قدم اين شهر، شاهد مظلوميّت فاطمه(س) است. امام مى خواهد تا از دشمنان مادر مظلومش انتقام بگيرد. اگر ديروز نامردهايى، درِ خانه فاطمه را آتش زدند، امروز به امر خدا، آنان زنده مى شوند تا محاكمه شوند و در آتشى بس بزرگ سوزانده شوند. و اينجاست كه دل هر شيعه اى شاد و مسرور مى شود. آرى، امروز دشمنانِ فاطمه(س) در آتش مى سوزند و به سزاىِ عمل ننگين خود مى رسند و همه دوستان خدا شاد مى شوند. امام بعد از اينكه برنامه هاى خود را در شهر مدينه انجام داد به سوى شهر كوفه حركت مى كند; زيرا خداوند چنين. نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان 🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 💗💗 روز جمعه سوم محرم است و لشكر عمرسعد به سوى كربلا حركت مى كند. گرد و غبار به هوا برخاسته است و شيهه اسب و قهقهه سربازان به گوش مى رسد. همه براى به دست آوردن بهشتى كه عمرسعد به آنها وعده داده است، به پيش مى تازند... اكنون ديگر سپاه كوفه به نزديكى هاى كربلا رسيده است. نگاه كن! عدّه زيادى چهره هاى خود را مى پوشانند، به طورى كه هرگز نمى توان آنها را شناخت. چهره يكى از آنها يك لحظه نمايان مى شود، امّا دوباره به سرعت صورتش را مى پوشاند. همسفر! او را شناختى يا نه؟ او عُرْوه نام دارد و يكى از كسانى است كه براى امام حسين(ع) نامه نوشته است. تازه مى فهمم كه تمام اينهايى كه صورت هاى خود را پوشانده اند، همان كسانى هستند كه امام حسين(ع) را به كوفه دعوت كرده اند و اكنون به جنگ مهمان خود آمده اند. آخر ساده لوحى و نادانى تا چه اندازه؟ يك بار بهشت را در اطاعت امام حسين(ع) مى بينند و يك بار در قتل آن حضرت. عمرسعد به اردوگاه حُرّ وارد مى شود و حكم ابن زياد را به او نشان مى دهد. حُرّ مى فهمد كه از اين لحظه به بعد، عمرسعد فرمانده است و خود او و سپاهش بايد به دستورهاى عمرسعد عمل كنند. در كربلا پنج هزار نيرو جمع شده اند و همه منتظر دستور عمرسعد هستند. عمرسعد دستور مى دهد تا عُرْوه نزد او بيايد. او نگاهى به عُرْوه مى كند و مى گويد: "اى عُرْوه، اكنون نزد حسين مى روى و از او سؤال مى كنى كه براى چه به اين سرزمين آمده است؟". عُرْوه نگاهى به عمرسعد مى كند و مى گويد: "اى عمرسعد، شخص ديگرى را براى اين مأموريّت انتخاب كن. زيرا من خودم براى حسين نامه نوشته ام. پس وقتى اين سؤال را از حسين بكنم، او خواهد گفت كه خود تو مرا به كوفه دعوت كردى". عمرسعد قدرى فكر مى كند و مى بيند كه عُرْوه راست مى گويد، امّا هر كدام از نيروهاى خود را كه صدا مى زند آنها هم همين را مى گويند. بايد كسى را پيدا كنيم كه به حسين نامه اى ننوشته باشد. آيا در اين لشكر، كسى پيدا خواهد شد كه امام حسين(ع) را دعوت نكرده باشد؟ همه سرها پايين است. آنها با خود فكر مى كنند و نداى وجدان خود را مى شنوند: "حسين مهمان ما است. مهمان احترام دارد. چرا ما به جنگ مهمان خود آمده ايم؟" سكوتى پر معنا، بر لشكر عمرسعد حكم فرماست. تو مى توانى ترديد را در چهره آنها بخوانى. درست است كه عمرسعد توانسته بود با نيرنگ و فريب اين جماعت را با خود به كربلا بياورد، امّا اكنون وجدان اينها بيدار شده است. ناگهان صدايى از عقب لشكر توجّه همه را به خود جلب مى كند: "من نزد حسين مى روم و اگر بخواهى او را مى كشم". او كيست كه چنين با گستاخى سخن مى گويد؟ اسم او كثير است. نزديك مى آيد. عمرسعد با ديدن كثير، خيلى خوشحال مى شود. او به امام حسين(ع) نامه ننوشته و از روز اوّل، از طرفداران يزيد بوده است. عمرسعد به او مى گويد: "اى كثير! پيش حسين برو و پيام مرا به او برسان". كثير، حركت مى كند و به سوى امام حسين(ع) مى آيد. ياران امام حسين(ع) ( كه تعدادشان به صد نفر هم نمى رسد )، كاملاً آماده و مسلّح ايستاده اند. آنها گرداگرد امام حسين(ع) را گرفته اند و آماده اند تا جان خود را فداى امام كنند. كثير، نزديك خيمه ها مى شود و فرياد مى زند: "با حسين گفتوگويى دارم". ناگهان ابوثُمامه كه يكى از ياران باوفاى امام است او را مى شناسد و به دوستان خود مى گويد: "من او را مى شناسم، مواظب باشيد، او بدترين مرد روى زمين است". ابوثمامه جلو مى آيد و به او مى گويد: ــ اين جا چه مى خواهى؟ ــ من فرستاده عمرسعد هستم و مأموريّت دارم تا پيامى را به حسين برسانم. نویسنده:دکتر مهدی خدامیان 🗝🏰 @kelidebeheshte
💗💗 💗💗 لمس كردن از مهم ترين علائم غير كلامى در سال هاى اوّليّه زندگى ما مى باشد، شايد توجّه كرده باشيد كه ارتباط بين نوزاد و مادر بيشتر از راه لمس كردن مى باشد و گريه هاى نوزاد گاه فقط به خاطر اين است كه او نياز دارد توسط پدر و مادر لمس شود و از اين طريق با پدر و مادر خويش ارتباط برقرار كند.آرى تماس جسمى اوّلين شكل ارتباط بشر است، اوّلين تماس ما با دنيا از طريق حسّ لامسه صورت مى گيرد، برخى از تجربه هاى لامسه اى روزهاى اوّل زندگى عبارت است از: تماس ما با مادر مهربانى كه به ما شير مى داد، ما را بغل مى كرد، ما را حمّام مى برد، در گهواره مى گذاشت، از ما مراقبت مى كرد و موقع گريه كردن ما را آرام مى ساخت.نكته جالب آن است كه همين تجربه هاى اوليّه كودك، نقش بسيار مهمّى در رشد رفتارى كودك دارد و بين لمس شدن و سلامتى روحى و جسمى او ارتباط تنگاتنگى وجود دارد. تحقيق اوّل: "آدلر" و "تاوان" در مورد مرگ و مير كودكان در پرورشگاه ها پژوهشى انجام دادند و به اين نتيجه رسيدند كه علّت اصلى مرگ نوزادان اين بوده است كه آنان به اندازه كافى لمس نمى شدند.تحقيق دوم: تحقيقات نشان مى دهد كه آرام لمس كردن، معمولاً نشانه صميميّت و علاقه مى باشد و معمولاً در طرف مقابل واكنش مثبت ايجاد مى كند و جالب اين است كه حتّى موقعى كه فرد، متوجّه لمس شدن نگردد، اين تماس مى تواند موجب ايجاد نگرش هاى مثبتى در وجود او شود.هم چنين لمس كردن مى تواند نشانه گرمى و توجّه باشد و باعث شود تا طرف مقابل، نگرش مثبت و بهترى نسبت به ما و محيط اطراف و زندگى پيدا كند.در پژوهشى كه "فيشر" و همكاران او انجام دادند، به كتابداران كتابخانه يك دانشگاه توصيّه كردند تا هنگام تحويل و دريافت كتاب ها، بطور تصادفى دست دانشجويان را لمس كنند البتّه اين تماس بدنى، كمتر از نيم ثانيه طول مى كشيد.بعداً كه با آن دانشجويان صحبت شد و از آنان سؤال گرديد بعضى از آنان نسبت به خود و كتابخانه و كارمندان كتابخانه نگرش هاى مثبتى را گزارش دادند و آنان نه تنها كتابدارها را بلكه خود كتابخانه را هم بيشتر مى پسنديدند.لمس و تماس بدنى بخصوص دست دادن، موجب ايجاد حسّ برادرى و برابرى در ميان ما مى شود چرا كه ما موقعى كه با يكديگر دست مى دهيم مى خواهيم اين مطلب را بيان كنيم كه ما بر يكى بودن و با هم بودن، تأكيد داريم و چشم خود را بر تفاوت ها و ناهنجارى ها بسته ايم.تحقيق سوم: دست دادن دوستانه، نشانه دوستانه بودن رابطه مى باشد، "كلاينك" در تحقيق خود به اين نتيجه رسيد كه لمس كردن با دست و غيره، دو طرف را تشويق مى كند تا به اظهار علاقه و محبّت خود بپردازند و راه را براى يك رابطه خوب باز كنند.تحقيق چهارم: در پژوهش هايى "پيتسون" معلوم شد كه لمس كردن بدنِ طرف مقابل، او را تشويق مى كند تا در مورد خودش و مسائل مربوط به خودش سخن بگويد.تحقيق پنجم: تحقيق هاى "ويلس" نشان داد كه اگر پزشكان، مراجعان خود را لمس كنند، همين لمس كردن بيمار توسط پزشك، باعث مى شود تا بيمار به دستورات پزشك عمل كند و اين نكته به پزشكان كمك زيادى مى كند تا به اين وسيله باعث شوند بيمار به دستورات لازم براى سلامتى خود، بهتر عمل كند.تحقيق ششم: در مورد اين كه كجاى بدن لمس شود در فرهنگ هاى مختلف تفاوت هاى زيادى مشاهده مى شود و به بيان ديگر لمس كردن در اكثر فرهنگ ها داراى قانون مى باشد براى مثال در فرهنگ هايى كه به آيين "بودا" وابستگى دارند لمس كردن هر قسمت از سرِ فرد مقابل ممنوع است زيرا آنان سر را مكان روح مى دانند ولى به طور كلى در مورد لمس كردن دست بين همه فرهنگ ها اتّفاق نظر وجود دارد كه مى تواند به ابلاغ و انتقال صميمت كمك كند.در تحقيقى كه "جورارد" انجام داد از 300 نفر خواسته شد تا محدوده هاى بدن خود را كه قابل لمس توسط افراد مختلف مى دانند مشخّص كنند، نتيجه اين پژوهش نشان داد كه در مورد لمس كردن در ناحيه دست، يك توافق كلىّ بين افراد وجود دارد.در اينجا بايد به اين نكته هم اشاره كنم كه در جامعه افرادى هستند كه به ندرت توسط ديگران لمس مى شوند مثلاً سالمندانى كه هيچ خويشاوندى ندارند و از تماس هاى بدنى براى برآورده شدن نيازهاى هيجانى، محروم هستند، بر ماست كه در زندگى خود برنامه اى داشته باشيم تا به ديدن آن ها برويم و دست هاى آنان را در دست بگيريم و محبّت خود را به آنان نثار كنيم. نویسنده:دکتر مهدی خدامیان ♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 💗💗 روان شناسان در تحقيقات خود به اين نتيجه رسيده اند كه در ارتباط ميان انسان ها 70% پيام ها با زبان بدن (حالات و نشانه هاى غير كلامى) صورت مى گيرد و فقط 30% پيام ها با سخن گفتن منتقل مى شود. در مورد پيام هاى غير كلامى، سخن بسيار گفته شده است و محققان در زمينه مقايسه پيام هاى كلامى و غير كلامى، بررسى هايى انجام داده اند. اگر دقّت كنيد متوجّه مى شويد كه واكنش به پيام هاى غير كلامى بسيار سريع تر از واكنش به پيام هاى كلامى است. وقتى طرف مقابل شما به روى شما تبسّم مى زند يا به شما خيره مى شود، در تفسير و واكنش به اين علامت ها درنگ نمى كنيد; به بيان ديگر ما نيازى به فكر كردن براى درك اين پيام هاى غير كلامى نداريم. اما در زمينه پيام هاى كلامى، ما نياز به زمان بيشترى داريم تا منظور طرف مقابل را درك كنيم; چون فهم و درك يك پيام كلامى نياز به فكر كردن دارد. خلاصه آن كه پيام هاى غير كلامى در مقايسه با پيام هاى كلامى، كمتر مورد بازبينى آگاهانه قرار مى گيرند; به اين معنا كه ما به سرعت مى توانيم به مقصود و معناى اين پيام ها پى ببريم. جالب است بدانيد كه پيام هاى غير كلامى از نظر فرهنگى، همگانى هستند و در هر زمان و مكانى به كار مى آيند. وقتى شما با فردى روبرو مى شويد كه زبان او با زبان مادرى شما فرق دارد و قادر به ايجاد ارتباط كلامى نيستيد، مى توانيد با همين لبخند، صميميّت خود را به قلب او ارسال كنيد. از طرف ديگر در ارزيابى هايى كه انجام شده اين نكته روشن شده است كه اثر پيام هاى غير كلامى (مثل دست دادن، لبخند زدن و...) سه تا چهار برابر اثر پيام هاى كلامى مى باشد. يكى از مهمترين مهارتهاى گفتگو با ديگران از ناحيه مهارت "زبان تن"، جلوه پيدا مى كند و تحقيقات نشان داده است كه "زبان تن" قبل از اينكه ما حرفى به زبان بياوريم احساسات و نگرش هاى ما را به ديگران مخابره مى كند. اغلب كسانى كه در گفتگو و ارتباط برقرار كردن با ديگران مشكل دارند، متوجّه نيستند كه حالت بدن آنها، دليل اصلى عدم موفقيت آنها در زمينه ارتباطات است. ما همواره با نخستين علامت ها و اشاره هايى كه به مخاطبان خود ارسال مى كنيم درك مى شويم و مورد قضاوت قرار مى گيريم و اگر اين علامت اوّليه، دوستانه نباشد داشتن يك صحبت خوب و خوشايند دشوار مى شود. شما مى توانيد با رعايت روشهايى كه در علم "زبان تن" مورد بحث قرار مى گيرد، كارى كنيد كه نخستين اشاره هاى بدن شما، به نفع شما (و نه بر ضرر شما) كار كنند. وقتى شما از زبان تن استفاده مى كنيد در اصل، پيامى به اين شرح را به مخاطب خود مخابره مى كنيد: "من شخصى دوست داشتنى هستم و اگر تو بخواهى حاضرم با تو ارتباط برقرار كنم". لازم به ذكر است كه پيام هاى غير كلامى به پنج شيوه به مخاطب ارسال مى شود: 1. حالات چهره: سخنور رومى "سيسرون" بيش از دو هزار سال قبل گفته است: "چهره، تصوير روح است". امروزه علم روان شناسى اين مطلب را ثابت كرده است كه احساسات و عواطف ما در چهره ما منعكس مى شود. 2. تماس چشمى: شعراى قديمى چشم را پنجره اى براى روح مى دانستند; زيرا عموماً از اين پنجره مى توان نكات زيادى را درباره احساسات ديگران به دست آورد. روان شناسان، نگاه معمولى و مداومِ مخاطب به شما را نشانه دوستى و محبّت مى دانند; ولى اگر مخاطب شما از تماس چشمى دورى كند اين چنين نتيجه گيرى مى كنند كه او شما را دوست ندارد و يا اين كه فردى خجالتى است. 3. تُنِ صدا: زير و بم صدا، بلندى، آهنگ و سرعت صداى ما، معانى زيادى را به ديگران منتقل مى كند كه ما در ارتباط خود با ديگران بايد به اين نشانه ها توجّه كنيم. معمولاً سرعت كم و تغيير كم در زير و بم صدا نشان دهنده هيجان هاى منفى مثل غم، خشم و ترس مى باشد و در مقابل اگر شما با سرعت زياد سخن بگوييد و در هنگام سخن گفتن، دائماً زير و بم صداى خود را تغيير دهيد، اين نشانه هيجان هاى مثبت مانند خوشحالى، فعاليت و تعجّب است. 4. حالت بدن: حالت هاى مختلف بدن، حركات سر و دست، لرزش و يا آرامش بدن، پيام هاى زيادى را به مخاطب منتقل مى كند. نویسنده:دکتر مهدی خدامیان ♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ... در خیابان بودیم که جلوی ما دوماشین تصادف کردند 😨 محمد سریع ماشین را نگه داشت🚙 راننده مقصر آقا بود وراننده دیگر خانم بود 😣 خانم با اینکه کمربند داشت اما ضربه بدی به سرش وارد شده بود 😖 نباید تکانش میدادم 😞 چون بدجور زخمی بود 😰 در ماشین را باز کردم 😨 واااااااااای 😱 خانم باردار بود 😳😱😨😭 بچه 😐😔😱 داد زدم:ممممممحححححححممممممدددد😭بچه😭 محمد دوید 😱 گفتم:این خانم بارداره 😭 محمد ترسید 😨 گفت:یا فاطمه زهرا 😱 باید با احتیاط از ماشین خارجش میکردیم 😭 با کمک زهرا خانم را داخل ماشین خودمان نشاندیم 😭 خانم بیهوش بود 😞 محمد خیلی تند میرفت 😢 به بیمارستان رسیدیم 😐😔 محمد پیاده شد 🤭 بلند صدا زد 🗣 یه نفر بیاد کمک😱 پرستار ها برانکارد آوردند 😭 خانم را بردند 😔 دست وپایم خونی بود 😐😔 خون یک مادر 😢😢 خیلی حالم بد بود 😢 داخل ماشین از حال رفتم😞 وقتی چشم هایم را باز کردم 👀 محمد وزهرا را دیدم 👀 نشستم 😰 گفتم:اون خانم کجاست؟ 😢 محمد گفت خداروشکر به موقع رسیدیم 🤲🏻 خیالم راحت شد ☺️ دستانم هنوز خونی بود 😔 گفتم:محمد،میخوام دستامو بشورم 😭 محمد گفت:بذار سرمت تموم بشه 😊 نگاه کردم 👀 سرم به دستم وصل بود 😂 خودم نفهمیدم 😂 گفتم:باشه چشم ☺️ پرسیدم:ساعت چنده؟ 🤔 محمد گفت:شیش و نیمه 😊 خیالم راحت شد 😊 هنوز اذان نشده بود😊 گفتم:الان باید بریم خونه،من باید لباسامو عوض کنم 😢خیلی کثیف و خونی شدن 😔 محمد گفت:غصه نخور خونه هم میریم ☺️ سرمم تمام شد ☺️ پرستار آمد 😊 سرم را از دستم در آورد😐 دستهایم را شستم 😔 گفتم:اتاق اون خانم کجاست؟🤔 محمد به اتاق روبه رو اشاره کرد 👉🏻 در زدم و وارد شدم 🚪 به چهره خانم نگاه کردم 👀 صورتش کبود بود 🤕 به سمتش رفتم 😥 نویسنده ✍🏻: