🌷امام سجاد فرمود :
هرکس سه صلوات برای مادرم حضرت فاطمه س بفرستد
🌷 تمامی گناههانش بخشیده میشود
❣اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُكَ❣
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
📿🌺🍃
🌺
❇️ سه عمل بسیار عالی
💠 سه عمل وجود دارد که در روز قیامت به دلیل سنگینیاشان در ترازوی میزان وزن نمی گردند.
🔻صبر
خدای متعال میفرماید:
«شکیبایان پاداششان را کامل و بدون حساب دریافت خواهند کرد» (زمر/10)
”پاداشش مشخص نگردیده است“
🔻گذشت از مردم
خدای متعال میفرماید:
«و هر کس عفو و اصلاح کند، پاداش او با الله است» (شوری/40)
”پاداشش مشخص نگردیده است“
🔻روزه گرفتن
رسول خدا صلی الله علیه وسلم فرمودند:
«خدای عز وجل می فرماید که همهی اعمال فرزند آدم برای نفس خودش است مگر روزه، که آن برای من است و خود اجر آنرا خواهم داد» (متفقالیه)
”پاداشش مشخص نگردیده است“
🔖 فراموش نکنید!
روز رستاخیز ندا دهنده ای ندا می زند که:
کجا هستند، کسانی که اجر و پاداششان با الله است؟
”پس شکیبایان و روزه دارن و عفو کنندگان از مردم قبول می گردند“
🔹 بنابراین:
”روزه بدارید“ و ”صبر پیشه کنید“ و ”عفو کنید“ زیرا خیر دنیا و آخرت برای ما و شما در این اعمال وجود دارد.
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نماز_شب
✍امامصادق(ع)فرمودند:
گاهى مؤمنى در روز تصميم میگيرد
كه درشب #نمازشب بخواند ولى خوابش میبرد، و موفق به خواندن نماز شب نميشود ؛خداوند به دليل همان نيت و قصدش اجرِ نماز شب را ثبت میفرمايد و براى نفس هايش ثواب تسبيح براى خوابش ثواب صدقه را میدهد
📚ميزانالحكمة؛ج10،ص280
هرشب به عشق #امام_زمان نمازشب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
6.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠آی مردم مگه شما امام زمان ندارید؟!
💚چرا متوسل به امام زمان نمی شید؟!
😔آی مردم چرا دست به دامن حضرت مهدی نمی زنید؟!
✨آی مردم چرا در این خانه رو نمی کوبید؟!
🗣️آی مردم چرا صداش نمی زنید؟!
🥺آی مردم مگه باور ندارید امام زمان دارید؟!
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🌺 جهت عضویت در #باشگاه_خادمان_مجازی 09916062640 واتساپ پیام دهید
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_پنجاه_و_یک
یکدفعه شیشه های حسینیه روی سرمان فرو ریخت.
ده دوازده نفری در حسینیه مانده بودیم. دویدم بیرون، حدود سی نفری با ماسک و شالهای سبز دورتا دور حسینه را گرفته بودند. و با سنگ و چوب به در و شیشه ها می کوبیدند.
شش نفرشان رفتتد داخل، چادر از سر زنها می کشیدند و با چاقو و کلاه کاسکت به جان مردها افتادند.
یک مرد هیکلی از دیوار حسینیه بالا رفت پرچم یا حسین را پایین کشید و فندک گرفت زیر پرچم. داد زدم: چیکار میکنی بیشرف!
هنوز حرفم تمام نشده بود که یک آجر توی صورتم زدند. سه تا از دندان هایم از دهانم بیرون افتاد. لبم پاره شده بود و بوی شدید خون باعث شد بالابیاورم.
یکدفعه صدای بلند یاحسین از همه طرف به گوشمان رسید. جمعیت عزادار یکدست سیاه پوش یا حسین گویان به طرف حسینیه آمدند، اغتشاشگران با دیدن جمعیت از روی هم رد میشدند و فرار میکردند.
با همه دردی که داشتم رفتم کنار پرچم، با دستانم آتشش را خاموش کردم و چشمانم سیاهی رفت.
وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم. خانم مدیر و خانم عظیمی بالای سرم گریه میکردند. خواستم چیزی بپرسم اما نتوانستم.
دست هایم باند پیچی بود و میسوخت. سر انگشتان ملتهبم را روی صورتم کشیدم. انگار هفت، هشت بخیه بالای چانه ام خورده بود و به لبم می رسید. روی چشم و و بقیه صورتم دست کشیدم.
خدا رو شکر بینی ام نشکسته بود. ولی خیلی درد میکرد. روی جای خالی دندانهای پایینی ام زبان کشیدم. طعم خون دوباره در دهانم تازه شد.
به کنار تختم نگاه کردم. خواستم دستمال کاغذی از روی تخت کناری ام بردارم که دستی برایم دستمال را اورد. نگاهم را بلند کردم. همان زنی بود که در حسینیه به من شله زرد داده بود.
با دستانی که می لرزید دور دهانم را پاک کرد و اشکهایش بی صدا روی صورتش جاری شدند.
با تعجب نگاهش کردم. چشمهایش چقدر...چقدر شبیه چشم هایم بود!
دستهایش جوان بودند اما روی پیشانی اش چروک افتاده بود و زیر چشمهایش گود بود. خانم عظیمی بی طاقت شد و گفت:
این خانم و همسرش کمک کردن بیاریمت بیمارستان. نگاه شیشه اش موجی از اشک را در آغوش خود پنهان کرده بود...*
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_پنجاه_و_دوم
دکتر گفته بود باید از سرم عکس بگیرند و یکی دو روز تحت مراقبت در بیمارستان بمانم.
خانم مدیر که باید برمیگشت پیش بقیه بچه ها. خانم عظیمی کنارم ماند. خیلی زودتر از من خوابش برد.
فردا چشم که بازکردم تنها بودم. نفرات تخت های کناری ام مرخص شده بودند و خانم عظیمی هم نبود. به سختی از جایم بلند شدم.
وقتی بیرون از اتاق رفتم همان زن را دیدم که روی صندلی ها فلزی خوابش برده.
یکدفعه پرستاری مرا دید و تشر زد:تو نباید از تخت بیای پایین!
با صدایش آن زن از خواب پریشانش پرید. آشفته آمد دنبال ما داخل اتاق.
به دستهای پرستار که به دستم سرم وصل میکرد، خیره شد. پرستار رو به او گفت: نذار بیاد پایین، الان صبحونه اشو میارم باید کامل بخوره...
زن با سر تأیید کرد. وقتی پرستار بیرون رفت رو به او گفتم: ممنون ولی نیاز نیست...
موقع ادای حرف س سرزبانی حرف زدم. حتما بخاطر جای خالی دندانهایم است. حالم گرفته شد.
در فکر و خیال بودم که موبایلش زنگ خورد. جواب نداد فقط یک پیامک فرستاد. پرستار که سوپ را آورد. زن ظرف را گرفت میز متحرک پایین تخت را جلو کشید.
همانطور که با قاشق آن را هم میزد که خنک شود زیرلبی چیزی میخواند. سوپ را قاشق قاشق در دهانم می گذاشت و من با نگاهم از آن چشمهای کم فروغ، تشکر میکردم.
کمکم کرد بنشینم. از کیفش قرآن کوچکس درآورد و مشغول خواندن شد. زمزمه هایش لحن دلنشینی داشتند. انگار حافظه گوشهایم این صدا را در خود گنجانده بود.
چند ضربه به در خورد. یک مرد میانسال با موهای فر و قامت خیلی بلند ولی استخوانی وارد شد. رو به زن گفت: فرشته بیا کارت دارم.
در ذهنم تکرار کردم؛ فرشته!
این اسم به آن نگاه مهربان می آید.
فرشته بلند شد و وقتی بیرون رفت در را بست اما صدای همسرش به وضوح شنیده میشد:
-باز یه دختر بیکس و کار پیدا کردی نشستی بالاسرش!
+هیس میشنوه
-چرا منو خودتو اینقدر عذاب میدی؟
+بذار تو حال خودم باشم
-چرا نمیخوای بفهمی کیمیا مرده دیگه برنمیگرده...
+توروخدا برو
صدای هق هقش بلند شد. با شنیدن گریه هایش چیزی در قلبم جابه جا شد...
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_پنجاه_و_سوم
دیگر صدایی نیامد جز قدمهایی که دور شدند. گرچه کوتاه بود اما مادرانه هایش را دوست داشتم.
لبخند تلخی زدم و ست سرم را آهسته از دستم بیرون کشیدم. رفتم دست و صورتم را شستم و وضو گرفتم قبله را از ایستگاه پرستاری میپرسیدم که باز پرستار تشر زد:
تو چرا حرف گوش نمیدی؟ مامانت کو؟! منکه بهش گفتم نباید...
نگاه خیسم را که دید ساکت شد. هنوز مبهوت بود که خانم عظیمی سررسید و گفت: شرمنده کار واجب پیش اومد.
دستم را گرفت دوباره برگشتیم داخل اتاق. خواستم برایم مهر و چادر بیاورد. خوشحال شد و پیشانی ام را بوسید.
وقتی بیرون رفت، غم عالم ریخت داخل قلبم.
مادر؟! کاش برمیگشت!
دو روز دیگر گذشت و من داشتم مرخص میشدم که برگشت.
با یک دسته گل مریم. عطر گل مریم دست خاطرم را کشید سمت دوران کودکی ام یک خاطره گنگ پیش چشمم خودی نشان داد و بلافاصله در تاریکی افکارم محو شد.
دسته گل را گرفت سمتم. گفتم: ممنون ببرید برای هرکی اومدین بهش سربزنید.
چشم هایش کشش خاصی برایم داشت. یکجور عجیب وجودم را سمت خود میکشید.
با چشم های پر اشک لبخندی زد و گفت: برای تو آوردم.
پرسیدم: چرا؟
جواب نداد. گلها را گرفتم و بو کردم.
مات من ماند. خانم عظیمی رسید و گفت: باید بریم.
فرشته رفت طرف خانم عظیمی و گفت: میشه چند لحظه صحبت کنیم؟
باهم جلویم چند قدم دورتر مشغول گفتگو شدند. هرازگاهی هم یکی شان برمیگشت سمت من و بعد دوباره به حرف زدن ادامه میداد.
چند دقیقه بعد خداحافظی کردیم و رفتیم. سنگینی نگاهش را حس میکرد. انگار تاجای ممکن تماشایم کرد. در راه پرورشگاه خانم عظیمی در گوشم گفت:
فکر کنم این خانم و همسرش میخوان تو رو به فرزندخوندگی قبول کنن...
از این لفظ بدم آمد. در صندلی تاکسی فرورفتم و چیزی نگفتم.
هزینه عمل دندان هایم زیادی گران میشد و از عهده پرورشگاه خارج بود. مجبور بودم به سرزبانی حرف زدن عادت کنم اما خنده بچه ها لجم را درمی آورد.
یک ماهی گذشت نه از ابراهیم خبری شد نه از فرشته! تنها خبر خوب ترمیم جای زخم بخیه های زیرچانه ام بود، قیافه ام داشت شبیه قبل میشد،اما دلم نمی توانست شبیه قبل شود. چه می دانستم خبرهای شگفتی در راه است!