💗#مهر_و_مهتاب 💗
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
ليلا لحظه اي حرف نزد بعد گفت : حالا نداري و بد بختي اش به كنار ، اون يك پا حزب الهي است.انگار با يك كميته چي ازدواج كني.. تو كه اهل حجاب و نماز واين حرفها نيستي. واسه خودت يك زري مي زني ها!
بي حوصله گفتم : اين حرفها چيه ! حسين يك بچه مسلمون واقعيه اين بده ؟ اين بده يك نفر نماز بخونه و روزه بگيره ؟ بده كه از خدا بترسه و گناه نكنه ؟ ... ما بدكاري مي كنيم كه ول مي گرديم و بي توجه و الكي خوش زندگي ميكنيم زندگي درست رو امثال حسين دارن. ليلا نذار يك عده مسلمون نماي عوضي تو رو از هرچي مسلمون واقعيه بترسونن. اين بلا داره سر همه ما مي آد.
ليلا با دست به سرش زد : تو واقعا ديوانه شدي... خودتو به يك دكتر خوب نشون بده. اين دكتري كه مي ري انگار چيزي بارش نيست. بايد قرصهاتو عوض كنه.
بي حوصله گفتم : لوس نشو حوصله شوخي ندارم . منو ببين با كي حرف مي زنم. اصلا اشتباه كردم برات حرف زدم. بايد تو دلم نگه مي داشتم بالاخره يك چيزي مي شه .
بعد از چند لحظه سكوت ليلا پرسيد : حالا واقعا مي خواي باهاش ازدواج كني ؟
شانه اي بالا انداختم و گفتم : نمي دونم خودم هم نمي دونم چه كار ميخوام بكنم همه اش بستگي به حسين داره. تو هم دهن لقي نكن حتي به شادي هم حرفي نزن به هيچكس. نمي خوام تا وقتي چيزي معلوم نيست با كسي جر وبحث كنم . خوب ؟
ليلا سري تكان داد و گفت : خوب. ولي تو رو خدا درست فكر كن. زندگي فقط شعار و حرف نيست . سر برج پول اجاره و آب و گاز و برق و تلفن و هزار تا كوفت و زهرمار ديگه هم هست. زندگي تو صف مرغ و گوشت و روغن و پنير و برنج ايستادن هم هست. اتوبوس سوار شدن و جر و بحث با همسايه ديوار به ديوار و صاحخانه هم هست. اين زندگي كه تو مي خواي انتخابش كني اينه ! درست فكر كن مهتاب تو عادت به اين زندگي نداري . باور كن خسته مي شي آن وقت يا بايد طلاق بگيري يا به زور زندگي كني و از افسردگي و رنج و بدبختي بميري... تازه پدر و مادرت با اون وضع زندگي و طرز رفتار صد سال سياه هم تو روي دستشون مونده باشي هم حاضر نمي شن جنازه ات رو روي دوش حسين بذارن. بهت بگم راه خيلي سختي در پيش داري حالا خود داني !
زير لب گفتم: خودم همه اينها رو مي دونم از همين هم مي ترسم.
سر ناهار مادر ليلا در لفافه ازم خواست كه ليلا را نصيحت كنم تا از خر شيطان پياده شود. ليلا پوزخند زد و ساكت نگاهم كرد. خودم هم خجالت كشيدم آهسته گفتم :
- هرچي قسمت باشه همون ميشه .
مادر ليلا چشم غره اي به من رفت: ‹ وا ؟ اين حرفها يعني چي ؟ قسمت و قدر مال پيرزن هاي قديمي بود. مال آن وقتها كه مي خواستن دخترها رو به زور شوهر بدن ! يك قسمت هم مي ذاشتن روش تا دختره قانع بشه. تو كه ماشاءالله تحصيل كرده اي خانواده ات هم همينطور آدم تا نخواد كسي قسمتش نمي شه ! ›
جمله آخر مادر ليلا تا خانه در گوشم زنگ مي زد‹ تا كسي را نخواهي قسمت نمي شه › پس يعني اگر كسي رو از ته قلب بخواي قسمتت مي شه ؟ زير لب از خدا خواستم كه اينطور شود و با هزار شك و ترديد در دل راهي خانه شدم.
قرار بود فردا برای انتخاب واحد ترم تابستاني به دانشگاه برويم اما صحبت درباره حسين باعث شد كه هيچكدام به فكر واحدهاي فردا نباشيم. آن شب سر شام پدرم را جع به واحدهاي درسي من سوال كرد و از وضع دانشگاه پرسيد. هميشه دلش مي خواست من هم مثل سهيل دانشگاه سراسري قبول شوم ولي خوب من بازيگوش بودم و در ضمن هر سال به تعداد كنكوردهندگان اضافه مي شد و شانس قبولي من اصلا با مال سهيل قابل مقايسه نبود. در هر حال پدرم خودش را به اين راضي كرده بود كه دانشگاه آزاد آنقدر ها هم بد نيست و بالاخره بهتر از هيچي است. اين بود كه گاهي از وضع و حال من مي پرسيد. دلم مي خواست آنقدر جرات داشتم كه در جوابش بگويم ‹ من عاشق يك پسر مسلمون يك لا قبا شده ام به نظرتون چه كار بايد بكنم؟ › اما نه من چنان جراتي داشتم و نه پدرم چنين ظرفيتي داشت. آن شب هم با هول و هراس خوابيدم و هزار بار جلوي خودم را گرفتم كه به حسين زنگ نزنم. فردا بايد به دانشگاه مي رفتم و احتمالا حسين را هم مي ديدم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_پنجاه_و_نهم
به انبوه دختر و پسراني كه در حياط جلوي پنجره هاي بسته ازدحام كرده بودند خيره شدم. هميشه براي ثبت نام در يك ترم جديد عزا مي گرفتيم . البته ترمهاي قبل چون روز انتخاب واحد پسران و دختران جدا بود باز بهتر بود ولي ترم تابستاني همه با هم ايستاده بودند و داد مي زدند البته باز فقط وروديهاي خودمان بودند. اما باز محوطه گنجايش نداشت و همه همديگر را هل مي دادند تا برگه هاي انتخاب واحد را بگيرند. چند لحظه خيره به جمعيت نگاه كردم و لحظه اي بعد خودم هم ميان جمعيت جيغ ميزدم. دستهايي از اطرافم مرا هل مي دادند مقنعه ام تقريبا از سرم افتاده بود . مسئول ثبت نام كه دختري شل و وارفته بود خونسرد به دستهاي دراز شده نگاه مي كرد و گاهي اگر هوس مي كرد برگه اي را به دستي مي داد و از دستي برگه اي مي گرفت. پنجره مربوط به پسران ديگر بدتر از ما بود و همه در حال دادزدن و هل دادن هم بودند. پس از كلي ايستادن و داد و هوار زدن سرانجام برگه اي به دستم رسيد. فورابه گوشه اي رفتم تا ليلا و شادي هم بيايند. ديشب آخر وقت با هم تماس گرفتيم. ليلا مي خواست دنبال ما بيايد كه من قبول نكردمو گفتم هر كدام جدا به دانشگاه بياييم و هركي زودتر رسيد براي دو نفر ديگر هم برگه انتخاب واحد بگيرد.
ليلا و شادي هم پيشنهادم را قبول كردند . بنده هاي خدا نمي دانستند كه مقصود اصلي من چيست. من مي خواستم خودم ماشين همراه بياورم تا اگر حسين را ديدم سوارش كنم و براي اين منظور تنها به دانشگاه آمدم. چند دقيقه بعد سر و كله ليلا و شادي هم پيدا شد و هر سه جلوي ليست واحدهاي ارائه شده ايستاديم. پس از چند دقيقه مشورت سر انجام هفت واحد را در جاي خالي نوشتيم. وقتي برگه هاي پر شده را به مسئول مربوطه داديم نگاهي سرسري انداخت و گفت : اين كدها پر شده ...
شادي ناراحت گفت : پس چه كار كنيم؟
ليلا عصبي جابه جا شد : خوب اگه اين كدها پر شده چرا تو ليست نوشتيد ؟ خوب جلوش تذكر مي داديد پر شده ...
دوباره بيرون آمديم و هفت واحد ديگر برداشتيم . بعد از كلي انتظار باز نوبتمان شد اما مثل دفعه قبل جواب شنيديم اين كدها پر شده ...
از عصبانيت در حال انفجار بوديم . وقتي براي بار سوم برگه هارا پر كرديم برگه هايمان تقريبا مثل دفتر نقاشي كودكان خط خطي شده بود. خانم مسئول ثبت نام نگاهي انداخت و گفت : چي برداشتيد ؟
با حرص گفتم : هرچي شما صلاح بدونيد.
زن كه بعدا فهميدم فاميلش رضايي است پشت چشمي نازك كرد و گفت :
- دانشجوي سال اول و اينقدر پر رو ؟
شادي با طعنه گفت : نه دانشجوي سال اول و آنقدر گوسفند. هر چي بهمون ميگيد گوش مي ديم نه اعتراضي نه حرفي كلي پول مي ديم اينهم از وضع دانشگاهمون روز ثبت نام آدم رو ياد قيامت ميندازه هر چي انتخاب مي كني پر شده انگار پيش بيني اين چند تا چيز پيش پا افتاده خيلي براي مسئولين دانشگاه سخته .
ليلا دنباله حرف را گرفت : در عوض انتظامات دانشگاه هميشه مرتب و منظم به كارش مي رسه . كافيه تار مويي از زير مقنعه پيدا باشه تا روزگارت رو سياه كنند حساب كتابشون حرف نداره.
خانم رضايي بي اعتنا گفت : اينها به من ربطي نداره .
كارمان تمام شد فقط مانده بود پرداخت پول و اهداي فيش پرداخت شهريه به دانشگاه . ساعت نزديك دو بعد از ظهر بود كه كارمان تمام شد . وقتي بچه ها آماده رفتن مي شدند خداحافظي كردم و بعد از چند لحظه كه مطمئن شدم هر دو رفتند به طرف ساختمان رويرويي راه افتادم.
وقتي به دفتر فرهنگي رسيدم حسين در حال قفل كردن در بود. با ديدن من لبخند زيبايي زد و سلام كرد جواب سلامش را دادم . همانطور كه كليد را در جيب شلوارش مي گذاشت گفت :
- ثبت نام تموم شد ؟
با سر جواب مثبت دادم و گفتم : من در ماشين منتظرم.
و قبل از اينكه فرصت كند حرفي بزند به راه افتادم . چند دقيقه اي درون ماشين نشستم تا آمد . به محض سوار شدنش حركت كردم. عينك آفتابي ام را زده و كولر ماشين را هم روشن كرده بودم. هواي داخل خنك و تازه بود. حسين به محض نشستن اسپري كوچكي در آورد و داخل دهانش فشار گذاشت و چندبار فشار داد. بعد نفس كوتاهي كشيد و اسپري را درون كيفش پرت كرد. پرسيدم : حالت خوب نيست ؟
تك سرفه اي كرد : نه انگار نفسم تنگ شده خوب نمي تونم نفس بكشم.
با نگراني نگاهش كردم . با لبخند جوابم را داد آهسته گفت : نترس هيچي نيست.
جلوي يك پارك كوچك ايستادم . حسين آهسته نگاهي به محوطه سبز و كوچك انداخت : مي خواهي به پارك برويم؟
- نمي خواهي ؟
با خنده گفت : هر چي تو بخواي منهم مي خوام.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_شصتم
پياده شديم و روي اولين نيمكتي كه درسايه بود نشستيم. از گرسنگي در حال غش بودم اما دلم نمي خواست حسين را مجبور كنم پول غذايم را بدهد.در كيفم را باز كردم و دفتر حسين را بيرون آوردم و به طرفش گرفتم . دفتر راگرفت و كنارش گذاشت. چند لحظه اي در سكوت نشستيم . سر انجام حسين به حرف آمد :
- نمي دونم عاقبت من چي مي شه ....
آهسته جواب دادم: من هم نمي دونم ولي مطمئن باش همه چيز درست مي شه.
حسين با هيجان گفت : مهتاب تو نظرت راجع به من چيه ؟
كمي مكث كردم بعد گفتم : همون نظري كه تو نسبت به من داري من هم نسبت به تو دارم... ولي هنوز هيچي از زندگي ات نمي دونم تو هم همينطور ما بايد بيشتر با هم آشنا بشيم بعد ببينيم چه كار كنيم بهتره .
حسين نگاهي به من انداخت : من هيچوقت فكر نمي كردم تو هم منو دوست داشته باشي ...
با بد جنسي گفتم : مگه من همچين حرفي زدم ؟
صورتش رنگ باخت : شوخي كردي ؟
با خنده گفتم : مگه من با تو شوخي دارم ؟ هر چي گفتم حقيقت بود.
حسين نفس عميقي كشيد و گفت : مهتاب من اصلا دوست ندارم اينطوري با هم حرف بزنيم و بيرون بريم... دلم مي خواد من و تو اگر بشه يك رابطه رسمي و شرعي داشته باشيم. اگر هم نمي شه كل اين جريان رو فراموش كنيم.
دستم را در دست ديگرم قفل كردم چشمانم نقطه اي نا معلوم را مي كاويد احساس مي كردم سراسر بدنم خيس عرق شده است آهسته گفتم :
- حسين من تورو دوست دارم ولي پدر و مادرم به اين سادگي ها حاضر نمي شن .. خوب خانواده ما طرز تفكر و نوع زندگي اش يك كمي با تو فرق داره ... ميدوني ....
حسين با بغض گفت : مي دونم ولي مهتاب من اصلا دلم نمي خواد تو رو وادار به كاري بكنم يا خداي ناكرده باعث بشم مقابل خانواده ات وايسي. اين فقط يك احساسه با اينكه خيلي دوستت دارم اما مي تونم فكر تو رو از سرم بيرون كنم من عادت كردم ....
ناراحت گفتم : ا؟ پس معلومه خيلي دوستم داري ؟
حسين نگاهم كرد . چشمان معصومش پر از اشك بود: آره به خاطر همين دلم نمي خواد توي دردسر بيفتي!
لجوجانه گفتم : مي خوام تو دردسر بيفتم.
حسين روي نيمكت جا به جا شد : مطمئني ؟
- آره
حسين مظلومانه گفت : مهتاب تو شانس هاي خيلي بهتري خواهي داشت ... مي دوني كه من هيچي ندارم . نه پدر نه مادر نه پول و ثروت و نه حتي يك تن سالم ! هيچي ندارم كه بخوام پشتوانه ات كنم.
- چرا تو يك قلب پاكداري با همين مي توني يك زندگي خوب بسازي ....
وقتي حرفي نزد گفتم : مي شه يك بار برام تعريف كني پدر و مادرت كجان تو چرا تنهايي و چرا مريض ؟
حسين سري تكان داد و گفت : يك روز برات مي گم.
ساعتم را نگاه كردم . نزديك چهار بود با سرعت بلند شدم : واي خيلي ديرم شده مامانم نمي دونه من كجام اگر به ليلا زنگ بزنه و ببينه اون خونه است خيلي بد مي شه . حسين همانطور كه نشسته بود نگاهم كرد . يك پيراهن آبي كمرنگ و شلوار پارچه اي طوسي رنگ به تن داشت. از سادگي اش لذت مي بردم . با خنده گفتم : پس چرا به من زل زدي پاشو .
حسين سري تكان داد : نه من نمي آم . مي خوام همين جا باشم خودم ميرم.
همانطور كه به طرف ماشين مي رفتم گفتم : پس خدا حافظ.
هنوز در ماشين را باز نكرده بودم كه صدايم زد : مهتاب...
برگشتم . دستش را بال آورد : اينو همراهت ببر .
جلو رفتم . يك قرآن كوچك و كهنه در دستش بود با تعجب نگاهش كردم.
- براي چي ؟
حسين پا به پا شد : اين قر آن برام خيلي عزيزه ... مي خوام همراه توباشه. اينجوري خيالم راحت مي شه.
قرآن را گرفتم : حسين با خجالت گفت : شب بهم زنگ مي زني ؟
تعجب كردم : چرا ؟
دوباره روي نيمكت نشست : خوب نگرانت هستم.
سرم را تكان دادم و دوباره به طرف ماشين رفتم . در طول راه به قرآن كوچك كه روي داشبورد گذاشته بودم . خيره ماندم. نمي دانم چرا دلم ارام گرفته و خيالم راحت شده بود. حدسم درست بود و مادرم از نگراني در حال انفجاربود.تا در را باز كردم ديدمش كه روي صندلي زير سايبان كنار استخر نشسته است.
ابروهاي نازكش با ديدنم درهم رفت با صدايي خفه گفت : كجا بودي ؟
قرآن را در دستم فشار دادم . وسوسه عجيبي در دلم چنگ مي زد تا حقيقت را بگويم...
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_شصت_و_یکم
ولي در اخرين لحظه سركوبش كردم و گفتم : لاستيك ماشين پنجر شد پدرم درآمد. تو گرما مجبور شدم تنهايي پنچري بگيرم.
بعد با عجله به طرف در خانه راه افتادم. چون دستهايم تميز و پاك بود و نمي خواستم مادرم فرصت نگاه كردن به دستهايم را پيدا كند. فوري پريدم تو دستشويي و شبر آب را تا آخر باز كردم صداي مادرم از پشت در بلند شد : زاپاس كه سالم است...
اينكه مي گويند دروغ دروغ مي آورد راست مي گويند. فوري گفتم : خوب معلومه بردم پنچري اش را گرفتند. گفتم شانس ندارم كه اگه دوباره پنچر كنم بيچاره مي شم. حالا بده زحمت شما رو كم كردم؟... از گرسنگي و گرما مردم.
بعد سر ميز نشستم .مادرم بشقاب غذا را كه به دستم مي داد هنوز مشكوكانه نگاهم مي كرد. اما ديگر حرفي نزد. وقتي غذايم تمام شد مادرم گفت :
- ثبت نام كردي ؟
- بله
- از كي كلاسهات شروع مي شن؟
كمي فكر كردم : فكر ميكنم از چهارشنبه
مادرم دو ليوان چايي ريخت و يكي را جلوي من گذاشت: جمعه قرار گذاشتيم بريم خونه اقاي نوايي.
بي حوصله گفتم : من نمي آم.
مادرم اخم كرد : وا ؟ يعني چي ؟ همه ميان تو هم بايد باشي .
پرسيدم : كي مي آد؟
- طناز و شوهرش عمو فرخو عمو محمد داييي علي همه مي آن.
جرعه اي چاي خوردم: مگه مي خواي بريم لشكر كشي ؟
مادرم بي حوصله نگاهم كرد : رسمه اين ديگه بله برون است بايد بزرگترها باشن!
با خنده گفتم : آخه عمو محمد كجاش بزرگتره ؟دلت مي خواد مينا بياد يك قالي به پا كنه ؟
مادرم آهي كشيد و گفت : خودم هم نگران اين موضوعم . مي ترسم حرف بي جايي بزنه چه مي دونم ! يك چرت و پرتي بگه ....
- خوب چرا گفتي بياد؟
مادرم غمگين گفت: بابات گفت. مي گه اگه فرخ بياد به محمد بر ميخوره دعوتش نكنيم . درد ما هم گفتن نداره همه از غريبه ها مي نالن ما از فاميل.
براي اينكه از ان حال و هوا بيرون بيايد پرسيدم : خاله طناز برگشته ؟
مادرم چاي را سركشيد : ديشب آمدن!
خوب نتيجه چي شد ؟
مادرم با حسرت اه كشيد :اونها كه كارشون درست شده بود اينها فرماليته است. كلي پول وكيل دادن وقت سفارت هم براي مصاحبه و دادن اقامت بود كه خوب انگار درست شده و تا شش ماه وقت دارن جمع و جور كنن و برن .
ليوان ها در ظرفشويي گذاشتم و گفتم : من كه اصلا دلم نمي خواد از ايران تكون بخورم.
مادرم با غيظ گفت : بس كه بي عقلي ... حالاكه خاله ات داره مي ره بهترين موقعيت براي شماهاست. بايد روي پيشنهاد پسر نازي فكر كني...
با تعجب نگاهش كردم و گفتم: نازي ؟ ... نازي كيه ؟پسرش كيه ؟
مادرم با آب و تاب شروع كرد: نازي ديگه همون دوستم كه با هم دوره داريم تو ديديش قد بلنده صورت شيكي داره ... دماغش رو عمل كرده...
يادم افتاد گفتم: آره يادم آمد.
- خوب همون يك پسر داره مثل شاخ شمشاد انقدر مقبوله كه نگو اسمش كوروشه داره درس بيزينس مي خونه! تو آمريكا خونه و زندگي داره . يك بار حرف تو رو پيش كشيد من بهش رو ندادم ولي حالا كه طناز داره مي ره شايد ...
نگاهش كردم : مامان خانم! تورو خدا براي من از اين لقمه ها نگيرين كه اصلا خوشم نمي آد. من اينجادارم درس مي خونم تازه از شماها هم نمي تونم جدا بشم...
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_شصت_و_دوم
مادرم فوري وسط حرفم پريد : خوب همينه كه مي گم بي عقلي ! ديوانه اگه تو بري اونجا زن يك شروند آمريكايي بشي خودت هم شهروند اونجا محسوب مي كنن بعد از دو سه سال مي توني فاميل درجه اولت رو بياري پيش خودت سهيل و منو بابات هم مي آييم.
همانطور كه از آشپزخانه بيرون مي رفتم گفتم : خوب شما فاميل درجه يك خاله هم هستي به اون بگو برات جور كنه بنده اهل اين كارا نيستم.
بعد از ظهر فرصتي كه مي خواستم به دست آوردم . سهيل بيرون بود و وقتي پدرم به خانه آمد با مادرم به خانه عمو فرخ رفتند. انگار مي خواستند كاري كنند تا شايد مينا براي جمعه نيايد. حالا هر بهانه اي پيدا مي شد خوشحالشان مي كرد و براي اينكه راحت تر تصميم بگيرند پيش عمو فرخ رفتند منهم به اين بهانه كه جلسه رسمي است و به حضور من نيازي نيست از رفتن امتناع كردم. تصميم داشتم به حسين تلفن كنم. قلبم بدجوري مي زد . انگار همه دنيا منتظر بودند تا من تلفن را بردارم. سرانجام گوشي را برداشتم و شماره ها را گرفتم. بعد از اولين بوق گوشي را برداشت صدايش منتظر بود : الو ؟
آهسته گفتم : سلام .
حسين زود شناخت : مهتاب خودتي ؟
- آره مگه كسي ديگه اي هم بهت زنگ مي زنه؟
صداي خنده اش در گوشي پيچيد : نه مطمئن باش . تو هم اولين بارته كه زنگ مي زني چرا آنقدر طولش دادي ؟چي شد؟
- هيچي مامانم حسابي شاكي بود . منهم يك سري دروغ گفتم تا قانع شد.
لحظه اي سكوت شد. بعد حسين گفت : خدا منو ببخشه . تموم اين چيزها تقصير منه .
با خنده گفتم : نترس خدا با تو كاري نداره چون من قبل از اينكه با تو آشنا بشم هم بغل بغل دروغ مي گفتم. خدا ميدونه كه من خودم دروغگو هستم.
حسين اصلا نخنديد. در عوض گفت : مهتاب تو نماز نمي خوني ؟
ساكت ماندم . حسين دوباره گفت : چرا؟
دوباره سكوت و باز هم اين حسين بود كه حرف مي زد: مهتاب من دلم نمي خواد موعظه كنم تو خودت دختر بزرگي هستي ولي نماز واقعا باعث نشاط روح آدم مي شه .
با صدايي كه به زحمت در مي آمد گفتم : مي دونم فقط تنبلي ام مي آد... چند وقت هم خوندم ...
حسين با ملايمت گفت : خوب ادامه بده ! چطور تو از هركس كه يك كار كوچك برات مي كنه تشكر مي كني اما از خدا ي خودت كه تمام اين نعمات را آفريده تشكر نمي كني ؟ مخصوصا تو كه اينهمه امكانات داري واقعا جاي تشكر نداره ؟
- خيلي خوب سعي ميكنم
حسين گفت : نه اگر بخواي ميتوني چيزي نيست كه مجموع شايد ده دقيقه از وقتت رو نگيره عوضش باعث ميشه اگه چيزي از خدا بخواي خجالت نكشي ! از همين امشب ....
با تنبلي گفتم : نه از فردا !
حسين با لحن جدي گفت : اگر تصميمت جدي باشه و بااعتقاد و ايمان بخواي بايد ازهمين لحظه شروع كني.
چند لحظه هردو ساكت بوديم .بعد من با خنده گفتم : حسين امشب خوب خوابت مي بره ها !
- چطور
نفس عميقي كشيدم : خوب امروز يك امر به معروف كردي ...
لحظه اي چيزي نگفت : بعد گفت : اگر در تو اثر كنه من راحت مي خوابم و گرنه ...
فوري گفتم : قول مي دم بخونم تو راحت بخواب.
روي تخت جابه جا شدم .حسين گفت : خيلي خوب تو هم برو به كارت برس.
ناراحت گفتم : دوباره عذرم رو ميخواي؟
حسين آهي كشيد : مهتاب من از حرف زدن با تو خسته نمي شم من از خدامه ! ولي نمي خوام باعث دردسر براي تو بشم. انشاءالله كارمون درست مي شه و ديگه هميشه پيش هم مي مونيم تا دلت بخواد حرف مي زنيم .
با تزرديد گفتم : آخه چطوري ؟
حسين مصمم گفت : من بعد از رفتن تو خيلي فكر كردم . اين ارتباط اصلا درست نيست. من تصميم خودم را گرفتم . امسال سال آخر تحصيلم است كار هم فعلا دارم با اينكه نيمه وقته ولي بهتر از هيچي است بعد هم يك كار خوب پيدا مي كنم. خونه پدر ام هم هست با اينكه كلنگي و كوچك است ولي از اجاره نشيني بهتره مي خوام بيام با پدرت صحبت كنم.
فوري گفتم : نه ....
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🌛اولین شبجمعهی ماه رجب، شبآرزوهاست!
یعنی چی شبِ آرزوها؟
یعنی باید بشینیم و آرزو کنیم؟ خب که چی؟
#لیلة_الرغائب
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استادسیدحسینمؤمنی
🍀 باید یه کاری کنیم که مشمول عنایت خاص #امام_زمان بشیم، حضرت ویژه بهمون نگاه کنه...
🥀 #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🥀
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
ارزش لیله الرغائب
در این شب فرشتگان از آسمان به زمین خاکی سرازیر میشوند و ساکن زمین میشوند و پیغامبر نیتهای پاک بندگان خداوند هستند؛ بنابراین ضمن تاکید بر اعمالی که مربوط به چنین شبی است، فرصت نیت خواستههای به حق و آرزوهای دست یافتنی را نمیتوان از دست داد.
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نماز_شب
✍امامصادق(ع)فرمودند:
گاهى مؤمنى در روز تصميم میگيرد
كه درشب #نمازشب بخواند ولى خوابش میبرد، و موفق به خواندن نماز شب نميشود ؛خداوند به دليل همان نيت و قصدش اجرِ نماز شب را ثبت میفرمايد و براى نفس هايش ثواب تسبيح براى خوابش ثواب صدقه را میدهد
📚ميزانالحكمة؛ج10،ص280
هرشب به عشق #امام_زمان نمازشب بخوانیم💝
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نمازروز_جمعه_ماه_رجب☀️
💫 از حضرت رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم} روایت است که فرمودند:💫
🌈هرکس در روز جمعه ماه رجب، چهار رکعت نماز بخواند، مابین ظهر و عصر، در هر رکعت، بعد از سوره حمد، آیت الکرسی ۷ مرتبه،و سوره اخلاص پنج مرتبه، پس ۱۰ مرتبه بگوید(استغفرالله الذی لا اله الا هو و اسئله التوبه) 🌈
#ثواب_نماز 🎁
✍🏻هر کس این نماز را بخواند، حق تعالی بنویسد، برای او از روزی که این نماز را گذارده تا روزی که بمیرد، هر روزی هزار حسنه و عطا فرماید او را بهر آیه ای که خوانده، شهری در بهشت از یاقوت سرخ، و بهر حرفی قصری در بهشت از در سفید، و تزویج فرماید اورا حورالعین. و راضی شود از او به غیر سخط(یعنی خشم و غضب) نوشته شود از عابدین. و ختم فرماید برای او به سعادت و مغفرت💎
#منبع:مفاتیح الجنان.شیخ عباس قمی📖
#التماس_دعا 🤲🏻✨
#کلیدبهشت 🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون #ماه_رجب
#ثواب_جاریه
📡حداقل برای یک نفر ارسال کنید✔️
#نمازشب_سوم_ماه_رجب 🔮
💎 رسول خدا {صلی الله علیه و آله و سلم} فرمودند:💎
🍀نماز شب سوم ماه رجب، 10 رکعت است، که در هر رکعت بعد از سوره ی حمد، 5 مرتبه سوره ی نصر رابخواند.🍀
#ثواب_نماز 🎁
⬅️ کسی که این نماز را بخواند، خداوند برای او قصری در بهشت بنا میکند که عرض و طولش هفت مرتبه از دنیا وسیع تر است.💛 و ندا میکند یک منادی از آسمان، که بشارت باد دوست خدا را به کرامت عظیمی و رفاقت نبیین و صدیقین و شهداء و صالحین.💛
#منبع: وسائل الشيعه.ج5.ص227؛ اقبال الاعمال. ص 149📚
#کلیدبهشت 🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#فور #ماه_رجب #رجب
#نشرحداکثری💌 #ثواب_جاریه💛
زیارتی که مورد تأکید امام زمان(عج) و امام رضا (علیه السلام )است!
فضیلت #زیارت_جامعه_کبیره
زیارت جامعه کبیره که اقیانوسی مواج از معارف الهی و مضامین عالی مشتمل بر معرفی مقام ائمه علیهم السلام است؛ از امام علی النقی علیه السلام به ما رسیده است.
زیارت جامعه که به تعبیر علامه مجلسی(ره) از نظر سند و روایت از صحیحترین و قویترین زیارات ائمه علیهم السلام است یادگاری عظیمی است که در حرم هر یک از ائمه معصومین (ع) آن زیارت را میخوانیم.
قرائت #زیارت_جامعه_کبیره در شب #شهادت_امام_هادی(ع) و تقدیم ثواب آن برای اول مظلوم عالم، آقا امیر المومنین و اول مظلومه عالم، زهرای مرضیه(سلام الله علیهما) و مظلوم کربلا، آقا اباعبدالله(سلام الله علیه) و تعجیل در فرج امام زمان(عجل الله تعالی فرج الشریف) و شادی روح امام امت، ارواح طیبه شهیدان و سلامتی و طول عمر مقام معظم رهبری و همچنین شادی روح تمام درگذشتگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت امام علی النقی الهادی علیه السلام تسلیت🏴
یا رجاءفوادی
تو نور چشم جوادی(علیهالسلام)
ردم نکن از در خونت
یا امام هادی(علیه السلام)
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
...................................
#نمازشب_چهارم_ماه_رجب 🔮
💎 رسول اکرم {صلی الله علیه و آله و سلم } فرمودند : 💎
🌿 نمازشب چهارم ماه رجب، 100رکعت است! یعنی پنجاه نماز دو رکعتی به جا آورد. در هر رکعت اول بعد از سوره ی حمد، یک مرتبه سوره ی فلق را بخواند. و در هر رکعت دوم بعد از سوره ی حمد، یک مرتبه سوره ی ناس بخواند.🌿
#ثواب_نماز 🎁
⬅️ هرکس این نماز را بخواند، از هر آسمانی ملکی نازل شود، و ثواب نماز او را تا روز قیامت بنویسند، و در روز قیامت بیاید که صورتش مانند ماه بدر میباشد و نامه ی اعمال او به دست راست او داده میشود و حسابی آسان از او بخواهند🌟
#منبع:اقبال الاعمال. ص 150.📚
#التماس_دعا🤲🏻
#کلیدبهشت🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#فور #ماه_رجب #رجب
#نشرحداکثری🌀 #ثواب_جاریه💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪︎متن دعای آیه ۲۳ سوره اعراف:
«رَبَّنَا ظَلَمْنَا أَنْفُسَنَا وَإِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنَا وَتَرْحَمْنَا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخَاسِرِينَ»
▪︎ترجمه دعای بالا:
«خدایا، ما بر خویش ستم کردیم و اگر تو ما را نبخشی و به ما رحمت و رأفت نفرمایی سخت از زیانکاران خواهیم بود»
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_شصت_و_سوم
حسين دلگير پرسيد : چرا ؟
- الان وقتش نيست.برادرم هم در شرف ازدواج است اين دو جريان با هم قاطي مي شه بذار يك كم بگذره ... در ضمن من تا همه چيز رو در مورد تو ندونم بهت جواب قطعي نمي دم.
- حسين با خنده گفت : نترس من دزد و قاتل نيستم يك آدمم مثل بقيه ولي چشم يك روز سر فرصت برات همه چيز رو تعريف مي كنم.
صداي بسته شدن در ورودي دستپاچه ام كرد : حسين فعلا خداحافظ. يكي آمد.
- خداحافظ . قولت يادت نره .
باعجله گفتم : خوب ! خداحافظ .
همزمان با گذاشتن گوشي صداي سهيل بلند شد: مامان !... مهتاب!... كسي نيست؟
نمي دانم چرا دلم پر از شادي و اميد بود. بلند شدم در اتاق را باز كردم به همه چيز خوشبين بودم . به دلم افتاده بود كه همه چيز به خير و خوشي تمام مي شود.
از گرما داشتم خفه می شدم. به اطراف نگاه کردم. سالن به آن بزرگی از شدت شلوغی در حال انفجار بود. همه با هم در حال حرف زدن بودند. مینا هم گوشه ای نشسته بود و قیافه اش طبق معمول درهم بود، مادر و پدرم موفق نشده بودند کاری کنند تا او نیاید. خاله طناز تنها آمده بود، شوهرش خانه مانده بود تا بچه ها را نگه دارد. دایی علی و عمو فرخ کنار هم نشسته بودند، عمو محمد اما کنار مینا نشسته بود، انگار می خواست اگر مینا حرفی زد، جلویش را بگیرد. به سهیل که نگران نگاه می کرد، خیره شدم. گلرخ هم تقریبا ً مثل سهیل نگران بود. پدر بزرگ، عمو و عمۀ او هم آمده بودند، اما از فامیل مادرش خبری نبود، بعدا ً سهیل به ما گفت که با هم قهرند، یعنی دایی های گلرخ با پدرش مشکل داشته اند و برای همین نیامده بودند. اما تمام دختر عموها و پسر عموها و بچه های عمه اش به اضافۀ دامادها و عروسهایشان آنجا بودند. سرانجام پس از یکساعت حرف زدن و شلوغ کردن، پدر بزرگ گلرخ با صدای بلندی گفت:
- دخترها، بچه هاتون رو بردارید ببرید،می خوایم حرف بزنیم، سرمون رفت.
در لحظه ای، همۀ دختر عموها و عمه ها و عروس ها، بچه هایشا ن را از سالن خارج کردند. مادر گلرخ تند تند بشقاب های کثیف را برداشت و فضا کمی آرام گرفت. همه ساکت شدند. پدر بزرگ گلرخ شروع به صحبت کرد. صحبت سر مهریه و شیربها زود به نتیجه رسید. مهریه دویست سکه و شیربها یک قطعه زمین به نام گلرخ، تعیین شد. بعد صحبتها کشیده شد به تعیین روز عقد و عروسی و تنظیم تاریخ مراسم، مادر گلرخ با نامزدی موافق بود و مادر من با عقد. سرانجام گلرخ خودش به زبان آمد، با صدایی لرزان گفت:
- چون من هنوز یک ترم از درسم مانده، فعلا ً عقد محضری کنیم با یک مراسم نامزدی مختصر و بعد که من درسم تمام شد و وضع خانه و کار سهیل هم مشخص شد، در یک روز عقد وعروسی را برگزار کنیم.
همه موافقت کردند و دست زدند. بعد نوبت رسید به تعیین تاریخ عقد محضری و مراسم نامزدی، سرانجام بعد از کلی گفتگو، قرار شد بیست و چهارم شهریور، روز تولد حضرت محمد(ص)، مراسم را بگیرند. مجلس به خوبی و خوشی تمام شد و مهمانان شروع به خداحافظی با هم کردند. سرم به شدت درد گرفته بود، در راه بازگشت بی حوصله به مادرم گفتم:
- حالا من اگر نمی آمدم، چی می شد؟ از اول تا آخر مراسم مثل مجسمه نشستم، خوب خونه می موندم لااقل تلویزیون نگاه می کردم.
مادرم بی توجه به من، رو به پدرم گفت: چه عجب مینا جلوی زبونش رو گرفت. تا مراسم تموم بشه صد بار مردم و زنده شدم مبادا حرف نامربوطی بزنه.
پدرم با خنده گفت: فکر کنم محمد تهدیدش کرده بود.
آن شب زود خوابیدم، خسته بودم و سرم درد می کرد. فردا قرار بود به دانشگاه بروم و می خواستم زود از خواب بیدار شوم. برای گذراندن هفت واحد تقریبا ً هر روز کلاس داشتم، چون مدت ترم کوتاه بود و برای اینکه سر فصل های تعیین شده را درس بدهند، باید دوبرابر کلاس های دیگه وقت می گذاشتیم. صبح زود، لیلا دنبالم آمد و با هم به دانشگاه رفتیم. شادی نیامده بود. انگار از چهارشنبه به شمال رفته بودند و تازه دیروز رسیده و هنوز خستگی راه را از تن به در نکرده بود. سر کلاس، از گرما کلافه بودیم، درس تقریبا ً مهمی بود. ساختمان های گسسته، یکی از دروس زیر بنایی و مهم رشته ما بود. استادش هم مرد خشک و جدی بود که سر کلاسش کسی جرات نفس کشیدن نداشت. تند تند درس می داد و اگه نمی فهمیدی مشکل خودت بود. این کلاس در ترم های عادی، حل تمرین داشت که توسط حسین، اداره می شد، اما تابستان خبری از کلاس های حل تمرین نبود و این موضوع باعث حسرت من می شد.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_شصت_و_چهارم
بلافاصله بعد از این کلاس، کلاس خسته کننده و مهم دیگری داشتیم که باز هم جزو دروس اصلی و مهم ما بود. برنامه سازی پیشرفته، ولی خدا را شکر استادش مرد ملایم و شوخی بود که کلاسش را با خنده و شوخی اداره می کرد زیاد ناراحت کننده نبود. یک واحد باقیمانده را آزمایشگاه فیزیک داشتیم که در محل دیگری برگزار می شد. یکی از بزرگترین ایرادهای دانشگاه آزاد همین خانه به دوشی و آوارگی اش بود. هر کلاس در یک ساختمان و هر آزمایشگاه و کارگاه در محل و مکان جداگانه ای قرار داشت و همین باعث کلی دردسر و رفت و آمد بچه ها می شد. البته خدا را شکر، آزمایشگاه فقط یک کلاس دو ساعته در هفته بود که با هر بدبختی، تحملش می کردیم. بعد از تمام شدن کلاسها، حسابی خسته و گرسنه بودیم، لیلا در حالیکه وسایلش را جمع می کرد، گفت:
- امروز مامانم نیست و احتمالا ً از غذا خبری نیست.
کیفم را برداشتم: بیا بریم خونۀ ما.
سری تکان داد و گفت: دلم می خواد، اما مامانم نگران می شه...
- خوب بهش زنگ بزن، بگو پیش منی، هان؟
سری تکان داد و راه افتادیم. هنوز به در نرسیده بودیم که چشمم به حسین افتاد. آه از نهادم بلند شد. دیشب از خستگی نماز نخوانده، خوابیده بودم. حسین روی یک صندلی، چشم به در ساختمان دوخته بود. با دیدن من، چشمانش پر از خنده شد. آهسته سر خم کرد. قلبم تند تند می زد، نمی دانستم باید چه کار کنم، در دلم آرزو می کردم کاش ماشین خودم همراهم بود. برایش سر تکان دادم و با لیلا از دانشگاه خارج شدیم. وقتی سوار ماشین شدم لیلا با خنده گفت:
- انگار قضیه خیلی جدی شده... تا دیدت گل از گلش شکفت.
حرفی نزدم، لیلا دوباره گفت: حالا می خواین چه کار کنید؟
سری تکان دادم: خودم هم نمی دونم. مامان و بابای منو که می شناسی، فکر نمی کنم به این راحتی ها رضایت بدن.
لیلا آن روز بعد از ناهار و کمی استراحت، رفت. با خروج او، مامان و سهیل هم بیرون رفتند تا برای گلرخ پارچه بگیرند. فوری تلفن را برداشتم و شماره حسین را از حفظ گرفتم.
با اولین زنگ گوشی را برداشت: بفرمایید.
آهسته گفتم: سلام.
صدایش پر از شادی شد: سلام، چطوری؟
- مرسی، تو چطوری؟
- حالا خیلی خوبم. کلاسهات چطور بود؟
- مزخرف! استاد ریاضی گسسته خیلی خشک و عصا قورت داده است! حوصله ام سر رفت.
حسین فوری گفت: مهتاب غیبتش رو نکن، بیچاره مرد خیلی زحمت کشی است. سواد زیادی هم داره...
- خیلی خوب، بچه مسلمون غیبت نمی کنم. امروز نتونستم باهات حرف بزنم، لیلا همرام بود.
حسین خندید: عیبی نداره، دیدنت کفایت می کنه.
بعد پرسید: بله برون برادرت به کجا رسید؟
در جواب گفتم: به خیر و خوشی تموم شد. برای آخرهای شهریور عقد می کنن.
- دست راست برادرت زیر سر من!
عصبانی پرسیدم: خبری هست و من نمی دونم؟
صدای قهقهۀ حسین گوشی را پر کرد: حسود خانم، به جز شما در زندگی حقیر خبری نیست.
با افتخار گفتم: نمازم رو خوندم.
حسین با لحنی تشویق آمیز گفت: باریک الله، می دونم که تو دختر با اراده ای هستی... حالا راستشو بگو بعد از نماز احساس خوبی نداشتی؟
کمی فکر کردم: چرا، خیلی راحت شدم. انگار یک تکیه گاه قوی پیدا کرده ام.
لحن حسین پر از احترام شد: حتما ً همینطوره، خدا همیشه تکیه گاه ما آدمهای ضعیف و ناچیزه، منتها ما نمی فهمیم.
بعد از چند دقیقه، گفتم: حسین، خیلی دلم می خواد یک جوری با پدر و مادرم آشنا بشی، اینطوری راحت تر می شه باهاشون حرف زد.
حسین فکری کرد و گفت: من حاضرم هر کاری بگی، بکنم... اینطوری خیلی معذبم، هر بار با تو حرف می زنم یا می بینمت و نگات می کنم، بعدش پر از احساس گناه می شم... تو به هر حال نامحرمی...
با غیظ گفتم: بس کن، ما که کاری نمی کنیم.
حسین مظلومانه گفت: قصد توهین نداشتم. فقط... فقط من نوع زندگی ام یک جوریه که... چطور بگم؟
بعد آه کشید: هیچوقت آنقدر جای خالی پدر و مادرم رو حس نکرده بودم!...اگر بزرگتری بالا سر داشتم، پا پیش می گذاشتم و تکلیفم معلوم می شد.
آهسته پرسیدم: حالا یعنی هیچکس رو نداری؟
حسین با بغض گفت: چرا، فقط یک عمه دارم که شوهرش چشم دیدن منو نداره...
با تردید گفتم: خاله ای... دایی... عمویی... چه می دونم پدر بزرگ و مادر بزرگی... کسی...
حسین دوباره آه کشید: هیچکس، داستانش مفصله. یک روز برات می گم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_شصت_و_پنجم
با اشتیاق گفتم: کی برام می گی؟... هان؟
حسین با خنده گفت: خیلی عجله نکن، از اون داستان های قشنگ و رویایی نیست، یک داستان تلخ و پر از غمه، هر چی دیرتر بفهمی، دیرتر حالت گرفته می شه.
پرسیدم: راستی کارت چی شد؟
- کدوم کار؟
- همون که آقای موسوی بهت پیشنهاد داده بود... استخدام در دانشگاه.
حسین نفس عمیقی کشید: آهان!... خوب شرایط من حالا فرق کرده، اگه یک وقت دیگه غیر از حالا گفته بود، معطل نمی کردم. اما حالا... خوب این شغل حقوق بالایی نداره. من تصمیم دارم تو یک شرکت خصوصی کار کنم، چند تا پیشنهاد هم داشتم، باید روش فکر کنم.
پرسیدم: چه کاری؟
فوری گفت: برنامه نویسی، تنها کاری که درش مهارت دارم.
گوشی را روی گوشم جا به جا کردم: فردا می آی دانشگاه؟
حسین خندید: آره، تا آخر ترم تابستانی هر روز می آم. منهم واحد برداشتم.
- پس می بینمت؟
- اگه شانس بیارم، آره.
دودل پرسیدم: اگه فردا ماشین بیارم، می آی بریم جایی برام تعریف کنی؟
حسین معذب شد. چند لحظه ای جز صدای نفس هایش، صدایی به گوش نمی رسید. سرانجام گفت: خیلی خوب.
بعد از کمی صحبت، خداحافظی کردم. گوشی عرق کرده بود و به قول سهیل، تلفن نیم سوز شده بود، گوشی را گذاشتم. هوا کم کم داشت تاریک می شد. پرده را کنار زدم و به حیاط بزرگ چشم دوختم. «خدایا چی می شد اگر حسین موقعیت پرهام را داشت؟» بعد از فکری که کرده بودم، پشیمان شدم. حسین اگر جای پرهام بود، دیگر حسین نبود بلکه پرهام بود. با صدای سهیل از جا پریدم:
- سلام، خانم مهندس!
برگشتم. صورت خوشحالش از لای در پیدا بود: چرا تو تاریکی موندی؟ می خوای پول برق کم بشه؟
بی حوصله گفتم: لوس نشو. هنوز خیلی تاریک نشده. خرید کردید؟
سهیل در را باز کرد و گفت: آره، بیا ببین سلیقه ام چطوره؟
با خنده گفتم: سلیقۀ تو یا مامان؟
صدای مادرم بلند شد: خدا پدر تو بیامرزه، اگر به سهیل بود چند متر پارچۀ پرده ای می خرید.
بعد مادرم چراغ اتاقم را روشن کرد و با سهیل روی تخت نشستند. یک ساک کاغذی پر از بسته های کادویی روی تخت گذاشتند. سهیل بسته ای با کاغذ کادوی براق به طرفم دراز کرد: بیا، اینو هم برای تو گرفتم.
ابرویی بالا انداختم: چی شده دست تو جیب کردی؟
مادرم خندید: ناخن خشک ها فقط وقتی خیلی خوشحالن، ولخرجی می کنن. بگیر تا پشیمون نشده!
بسته را گرفتم و باز کردم. پارچۀ لطیفی به رنگ آبی آسمانی در دستانم رها شد. رنگش ملایم و زیبا بود، آهسته گفتم: خیلی ممنون، خیلی خیلی قشنگه.
سهیل زیر لب گفت: قابل نداره.
فوری بُل گرفتم: وِی ی ی ی! آقا سهیل چه مودب شده.
با خنده و شوخی، همه بسته ها را باز کردیم و نگاه کردیم. یک پارچۀ سنگین و زیبا، از ابریشم برای خانم نوایی و یک قواره کت و شلواری برای آقای نوایی خریده بود. در بستۀ زیبایی یک قواره پیراهن از پارچۀ گیپور شیری و آستری به رنگ لیمویی برای گلرخ، پیچیده شده بود. یک پارچۀ زیبا از کرپ ماشی رنگ هم برای مامان خریده بود.
با خنده گفتم: تمام پس اندازت رو خرج اینا کردی، نه؟
سهیل خندید، ادامه دادم: خدا کنه تو خرید طلا هم انقدر دست و دلباز باشی.
سهیل فوری گفت: برو ببینم! پررو!... چه زود سوء استفاده می کنی.
با تظاهر به ناراحتی گفتم: گدا! همچین می گه سوء استفاده، انگار پول طلاها رو از جیبش برداشتم!
مادرم با خنده گفت: حالا دعوا نکنید. تا طلا خریدن کلی مونده. شاید سهیل تا آن وقت آنقدر پولدار بشه که برای همه بخره.
به صورت نگران برادرم نگاه کردم و از ته دل گفتم:
- الهی که خوشبخت بشی.
می توانستم تعجب مادرم را حتی بدون دیدن صورتش، حس کنم. مثل دیدن یک علامت سوال! اواخر ماه بود و من تقریبا ً به خواندن نماز عادت کرده بودم. البته گاهی از خستگی یا تنبلی، فراموش می شد، اما با احساس گناه شدید که بعد از قضا شدن نمازم درونم را پر می کرد، حواسم را جمع می کردم که دفعه بعدی پیش نیاید. آن روز در حال خواندن نماز مغرب و عشاء بودم که مادرم در اتاقم را باز کرد. بعد از چند لحظه، در سکوت در را دوباره بست. وقتی نمازم تمام شد و سلام نماز را دادم، برگشتم و به صورت متعجبش نگاه کردم. روی تخت نشسته بود و طوری مرا نگاه می کرد که انگار از کرۀ مریخ آمده ام. با خنده پرسیدم: کارم داشتید؟
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁