eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
6هزار ویدیو
403 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 یک هفته ای میشد که نتونسته بودم یک دل سیر حاج مهدوی رو ببینم.تصمیم گرفتم بعد از نماز، گوشه ای از میدون کمین کنم و هروقت راه افتاد دنبالش کنم!این کار با وجود تمام اضطرابش، کمی ازترسها ونا آرومیهام رو التیام میداد. چادرم رو از سرم در آوردم و داخل کیفم گذاشتم.هنوز عادت نداشتم که همه جا با چادر باشم.ولی وقتی از سرم درآوردمش حس بدی بهم دست داد.دلم شور افتاد. خودم رو توجیه کردم که اگه با چادر باشی ممکنه واسه حاجی جلب توجه کنی بشناستت!! مهم اینه که موهاتو پوشوندی و آرایشت غلیظ نیست!! اینها رو به خودم گفتم ولی قانع نشدم.خواستم دوباره چادرم رو از کیفم در بیارم و سرم کنم که متوجه شدم خیلیها حواسشون به منه.یک حس دیگه ای بهم نهیب زد بیشتر از این، چادر رو به سخره نگیر.!!! اگه این جماعت ببینند که چادری رو که داخل کیفت گذاشتی، دوباره بیرون میاریش صورت قشنگی نداره! حاج مهدوی طبق معمول، با دسته ای از جوانان، بیرون مسجد مشغول گپ زدن شد.اما اینبار خیلی سریع ازشون جدا شد.و گوشه ای از خیابون کنار پژویی ایستاد و تا سوییچ رو از جیب کیف دستی اش در آورد به سمت خیابون دویدم تا تاکسی بگیرم ! گوشه ای دور تر ایستادم.او چند دیقه ی بعد از پارک در اومد و حرکت کرد . خیابان این محل بخاطر باریک بودنش همیشه ترافیک بود.به اولین تاکسی ای که کنار پام توقف کرد گفتم دربست. وقتی پرسید : کجا؟ گفتم: اون لطفا اون پژو رو تعقیب کنید. راننده با تعجب از آینه ی ماشینش نگاهم کرد و پرسید: ببخشید آبجی، قضیه ناموسیه یا کاراگاهی؟! من با بی حوصلگی گفتم : هیچ کدوم آقا.لطفا گمش نکنید. او هنور نگران بود.پرسید:شر نشه برام.! با کلافگی گفتم نه آقا شر نمیشه لطفا حواستون به ماشین باشه گمش نکنید. خودم هم چهار چشمی حواسم به ماشین او بود. دقایقی بعد در نزدیکی خیابانی در محله های جنوب تهران توقف کرد وپیاده شد. سراغ صندوق عقب رفت ومقدار قابل توجهی کیسه و خرت و پرت بیرون آورد و به سمت کوچه های باریک حرکت کرد. من هم سریع با راننده حساب کردم و با فاصله ی قابل توجهی تعقیبش کردم. او با قامتی صاف و پرابهت در کوچه پس کوچه ها قدم برمیداشت و من با هول و ولایی شیرین و عاشقونه از دور دنبالش میکردم وغرق شادی و هیجان میشدم. قسم میخورم پرسه زدن در بهترین خیابونها و بهترین تفرج گاههای دنیا برام لذت بخش تر از تعقیب این مرد نبود. بالاخره وارد کوچه ای بن بست شد و زنگ خانه ای رو به صدا درآورد. انتهای کوچه ایستاده بودم و با احتیاط و اضطراب نگاهش میکردم.چند دقیقه ی بعد مردی از چهارچوب در بیرون اومد و حسابی او رو تحویل گرفت وتعارفش کرد که داخل بره.ولی او قبول نکرد و بعد از تحویل کیسه ها، با صدایی نسبتا اروم مشغول حرف زدن شد.مرد که به گمونم حدودا پنجاه یا شصت ساله بنظر میرسید با ادب ومتانت سر پایین انداخته بود و گوش میداد.خیلی دلم میخواست میشنیدم چه میگوید ولی از اون بیشتر دلم میخواست این مکالمه طولانی تر بشه تا من وقت بیشتری برای نظاره کردن این تابلوی مسیحایی داشته باشم!  او غافل از حضور من با او حرف میزد و من در رویاهای خودم تصورمیکردم که اگر جای اون مرد من مخاطبش بودم چی میشد؟ ! مشغول دید زدن او بودم که متوجه صدای قدمهایی ناموزون شدم.سرم رو برگردوندم و دیدم مردی جوان تلو تلوخوران نزدیکم میشه. ایستادن در اون نقطه کمی شک برانگیز بود.باید یا داخل کوچه میشدم یا راه رفته رو برمیگشتم. مردهیز وبدچشم که از دور با نگاهش میخ من بود به طرفم اومد و من تصمیم گرفتم راه رفته رو برگردم.. با قدمهایی تند بی آنکه او را نگاه کنم راهم رو کج کردم و رفتم.ولی او دنبالم راه افتاد.!! قلبم نزدیک بود از جا بایستد.ساعت نزدیک ده بود و کوچه ها خلوت وتاریک.! گم شده بودم.هرچه میگشتم راه خیابان اصلی رو پیدا نمیکردم و از کوچه ای به کوچه ای دیگه میرسیدم. و این حالم رو بدتر و وحشتم رو بیشتر میکرد.یک لحظه با خودم تصمیم گرفتم که سرم رو برگردونم به سمت اون مرد لات بی سروپا و با جیغ و فریاد فراریش بدم ولی نمیتونستم، چون ممکن بود حاج مهدوی صدام رو بشنوه و از خودش بپرسه این دختر، در این وقت شب اینجا چیکار میکنه؟ ! نه! او نباید پی به این رازم میبرد.  خودم رو سپردم دست خدا.زیر لب آیت الکرسی میخوندم و خدا خدا میکردم یکی پیداش شه.چیزی که بیشتر منو میترسوند سکوت این مردک بود.مدام این تصویر در مقابل چشمانم ظاهر میشد که او از پشت منو خفت میکنه ودرحالیکه یک چاقو زیر گلوم گذاشته .... حتی فکرش هم چندش آور و وحشتناکه.پس نباید او به من میرسید.با تمام توانم به سمت انتهای کوچه دویدم اما.... صدای دویدن او هم در گوشم پیچید. . 🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 اینقدر خوشحال بودم که تا صبح خوابم نبرد با شنیدن صدای اذان بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجاده مو پهن کردمو چادر سفید با گلای ریز صورتی و آبی رو سرم کردم بعد از خوندن نماز صبح ،دو رکعت نماز شکر هم خوندم لباسمو پوشیدمو منتظر طلوع آفتاب شدم کوله امو برداشتم و رفتم سمت پذیرایی روی مبل نشسته بودم که بی بی وارد پذیرایی شد - سلام صبح بخیر بی بی: سلام عزیزم،جایی میخوای بری؟ - از طرف دانشگاه میخوایم بریم راهیان نور بی بی: چه خوب ،خوش به سعادتت مادر به ساعت نگاه کردم ۶ صبح بود رفتم دم در اتاق امیر چند تقه به در زدم جواب نداد اروم امیر و صدا زدم امیییر ،امیییر ای خداا چیکارت کنه ،خوبه گفتم که زود بیدار شه دوباره صداش کردم که در و باز کرد چشماش از شدت خواب باز نمیشد سرش و گذاشت روی در : چیه - وااا ،چی چیه؟ زود باش منو برسون دانشگاه امیر: نمیشه خودت بری ؟ - چرا میشه سویچ ماشینتو بده برم دانشگاه،بعد خودت برو از نگهبانی دانشگاه سویچت و بگیر امیر: همینجوووور یه نفس داری میری،صبر کن الان لباس بپوشم میام - سارا چه طوره؟ امیر: خوبه ،دیشب اینقدر آه و ناله کرد که سر درد گرفتم - حقته ،زود باش بیا امیر:باشه رفتم کنار بی بی نشستم ،مشغول صبحانه خوردن شدم که امیر هم اومد امیر: سلام بی بی: سلام مادر ،سارا چه طوره؟ امیر: خوبه بی بی: خدا رو شکر بعد از خوردن صبحانه ،از بی بی خداحافظی کردمو سوار ماشین شدیم حرکت کردیم دقیقا سر ساعت رسیدیم دانشگاه اتوبوسا دم در دانشگاه بودن بچه ها هم اومده بودن امیر نزدیک اتوبوس ها پارک کرد از ماشین پیاده شدیم 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 پياده شديم و روي اولين نيمكتي كه درسايه بود نشستيم. از گرسنگي در حال غش بودم اما دلم نمي خواست حسين را مجبور كنم پول غذايم را بدهد.در كيفم را باز كردم و دفتر حسين را بيرون آوردم و به طرفش گرفتم . دفتر راگرفت و كنارش گذاشت. چند لحظه اي در سكوت نشستيم . سر انجام حسين به حرف آمد : - نمي دونم عاقبت من چي مي شه .... آهسته جواب دادم: من هم نمي دونم ولي مطمئن باش همه چيز درست مي شه. حسين با هيجان گفت : مهتاب تو نظرت راجع به من چيه ؟ كمي مكث كردم بعد گفتم : همون نظري كه تو نسبت به من داري من هم نسبت به تو دارم... ولي هنوز هيچي از زندگي ات نمي دونم تو هم همينطور ما بايد بيشتر با هم آشنا بشيم بعد ببينيم چه كار كنيم بهتره . حسين نگاهي به من انداخت : من هيچوقت فكر نمي كردم تو هم منو دوست داشته باشي ... با بد جنسي گفتم : مگه من همچين حرفي زدم ؟ صورتش رنگ باخت : شوخي كردي ؟ با خنده گفتم : مگه من با تو شوخي دارم ؟ هر چي گفتم حقيقت بود. حسين نفس عميقي كشيد و گفت : مهتاب من اصلا دوست ندارم اينطوري با هم حرف بزنيم و بيرون بريم... دلم مي خواد من و تو اگر بشه يك رابطه رسمي و شرعي داشته باشيم. اگر هم نمي شه كل اين جريان رو فراموش كنيم. دستم را در دست ديگرم قفل كردم چشمانم نقطه اي نا معلوم را مي كاويد احساس مي كردم سراسر بدنم خيس عرق شده است آهسته گفتم : - حسين من تورو دوست دارم ولي پدر و مادرم به اين سادگي ها حاضر نمي شن .. خوب خانواده ما طرز تفكر و نوع زندگي اش يك كمي با تو فرق داره ... ميدوني .... حسين با بغض گفت : مي دونم ولي مهتاب من اصلا دلم نمي خواد تو رو وادار به كاري بكنم يا خداي ناكرده باعث بشم مقابل خانواده ات وايسي. اين فقط يك احساسه با اينكه خيلي دوستت دارم اما مي تونم فكر تو رو از سرم بيرون كنم من عادت كردم .... ناراحت گفتم : ا؟ پس معلومه خيلي دوستم داري ؟ حسين نگاهم كرد . چشمان معصومش پر از اشك بود: آره به خاطر همين دلم نمي خواد توي دردسر بيفتي! لجوجانه گفتم : مي خوام تو دردسر بيفتم. حسين روي نيمكت جا به جا شد : مطمئني ؟ - آره حسين مظلومانه گفت : مهتاب تو شانس هاي خيلي بهتري خواهي داشت ... مي دوني كه من هيچي ندارم . نه پدر نه مادر نه پول و ثروت و نه حتي يك تن سالم ! هيچي ندارم كه بخوام پشتوانه ات كنم. - چرا تو يك قلب پاكداري با همين مي توني يك زندگي خوب بسازي .... وقتي حرفي نزد گفتم : مي شه يك بار برام تعريف كني پدر و مادرت كجان تو چرا تنهايي و چرا مريض ؟ حسين سري تكان داد و گفت : يك روز برات مي گم. ساعتم را نگاه كردم . نزديك چهار بود با سرعت بلند شدم : واي خيلي ديرم شده مامانم نمي دونه من كجام اگر به ليلا زنگ بزنه و ببينه اون خونه است خيلي بد مي شه . حسين همانطور كه نشسته بود نگاهم كرد . يك پيراهن آبي كمرنگ و شلوار پارچه اي طوسي رنگ به تن داشت. از سادگي اش لذت مي بردم . با خنده گفتم : پس چرا به من زل زدي پاشو . حسين سري تكان داد : نه من نمي آم . مي خوام همين جا باشم خودم ميرم. همانطور كه به طرف ماشين مي رفتم گفتم : پس خدا حافظ. هنوز در ماشين را باز نكرده بودم كه صدايم زد : مهتاب... برگشتم . دستش را بال آورد : اينو همراهت ببر . جلو رفتم . يك قرآن كوچك و كهنه در دستش بود با تعجب نگاهش كردم. - براي چي ؟ حسين پا به پا شد : اين قر آن برام خيلي عزيزه ... مي خوام همراه توباشه. اينجوري خيالم راحت مي شه. قرآن را گرفتم : حسين با خجالت گفت : شب بهم زنگ مي زني ؟ تعجب كردم : چرا ؟ دوباره روي نيمكت نشست : خوب نگرانت هستم. سرم را تكان دادم و دوباره به طرف ماشين رفتم . در طول راه به قرآن كوچك كه روي داشبورد گذاشته بودم . خيره ماندم. نمي دانم چرا دلم ارام گرفته و خيالم راحت شده بود. حدسم درست بود و مادرم از نگراني در حال انفجاربود.تا در را باز كردم ديدمش كه روي صندلي زير سايبان كنار استخر نشسته است. ابروهاي نازكش با ديدنم درهم رفت با صدايي خفه گفت : كجا بودي ؟ قرآن را در دستم فشار دادم . وسوسه عجيبي در دلم چنگ مي زد تا حقيقت را بگويم... 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... بریم خانم 😟 محمد میدوید ومن هم پشت سرش میدویدم 😭 کوچه خیلی طولانی بود و صدا از انتهای کوچه می‌آمد 😭 ..... نفس برایمان نمانده بود 😰 چند بار چهار کوچه را اشتباه رفتیم 😭 وارد یک چهار کوچه شدیم 😢 انتهای یکی از کوچه زهرا و فاطمه را دیدم 😍 ولی در حال پر پر شدن 😭 سخت بود پر پر شدن دوگلم را ببینم 😢 گفتم:محمد ازین طرف 😢 می‌دویدیم 😢 چند مرد اطرافشان بود 😨 تا من ومحمد را دیدند یک ظرف بزرگ که داخلش چیزی بود را روی زمین ریختند 😱 محمد گفت:یا فاطمه زهرا 😳بنزین 😳 کبریت را روشن کرد 😨 سرعتم رابیشتر کردم ولی دیر رسیدم 😭 دو قدم با زهرا فاصله داشتم که آتش بزرگی شعله ور شد 😭 زهرا روی زمین افتاده بود وفاطمه هم کنارش نشسته بود 😭 شعله آتش هر لحظه بیشتر می‌شد و رسیدن به زهرا سخت تر 😭 دست فاطمه را گرفتم و از آتش بیرون کشیدم 😢 اما زهرا چون بیهوش شده بود نمیشد بلندش کرد 😭 به آتش نشانی هم زنگ زدیم اما چون کوچه تنگ بود،بعید بود ماشین آتش نشانی وارد کوچه شود 😢 ..... دیگر نمی‌توانستم صبر کنم 😭 باید کاری می‌کردم 😭 زهرا داشت میسوخت 😭 دلم را به دریا زدم و یاعلی گفتم 😢 محمد دنبالم دوید که نگذارد اما.... از جاهایی که شعله کم تر بود به سختی رد شدم 😢 گوشه چادرم سوخت 😢 کنار زهرا رسیده بودم 😢 اما زهرای من بیهوش بود 😭 صورتش سرخ شده بود و رد سیلی صورتش را زخم کرده بود 😭 محمد گفت:زینب خوبی؟ 😢 گفتم:آره محمد خوبم،فقط یکم آب برا زهرا بیار 😢 محمد رفت وسریع با بطری آبی برگشت 😢 بطری را پرت کرد 😢 بطری را گرفتم وکمی آب به صورت زهرا پاشیدم 😢 زهرا به هوش آمد 😍 گفت:مامان زینب 😭 گفتم:جان مامان 😭 گفت:پهلوم 😭 چادرش را کنار زدم 😢 خون 😳به زهرا چاقو زده بودند 😨😭 گفتم:عزیز مامان،چیزی نیست 😢😭 ...... نفس کشیدن سخت شده بود 😢 ماشین آتش نشانی رسید اما نمی‌توانست وارد کوچه شود 😢 یک آتش نشان خانم، با لباس های مجهز وارد آتش شد 😢 به من نگاه کرد و گفت:حالتون خوبه؟ گفتم:من خوبم ولی دخترم نه 😢 ماشین آمبولانس هم رسیده بود 😢 بخاطر فضای کم کوچه،امداد رسانی سخت شده بود 😢 به سختی با شلنگ های آتش نشانی کمی از آتش را خاموش کردند و زهرا را از حلقه آتش خارج کردیم 😢 طاقت فرسا بود دردانه ام را اینطور روی دستهایم ببینم ونتوانم کاری بکنم 😢 زهرا را روی برانکارد گذاشتیم و داخل آمبولانس بردند 😭 محمد،تمام مدت کنار فاطمه بود وآرامش می‌کرد 😢 فاطمه زبانش بند آمده بود وچیزی نمی‌گفت وفقط گریه میکرد 😭 همه چیز سخت بود 😭 کنار زهرا داخل آمبولانس‌ بودم 😢دستهایش سرخ و خون مرده شده بود،صورتش کبود و زخم شده بود،به پهلویش هم چاقو زده بودند 😭....... نویسنده ✍🏻: