eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.1هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
5.9هزار ویدیو
399 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فوروارد قشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 البته پدرم هم هميشه احترامش را داشت و حاج خانوم يا سوري خانم صدايش مي زد. البته اسم مادرم سرور بود كه پدرم مخففش كرده بود. وقتي كمي بزرگ شدم و به اصطلاح دست راست و چپم را شناختم متوجه سختي شرايط زندگي مان شدم و از همان بچگي سعي مي كردم كمك حال پدر و مادرم باشم حالا يا كار مي كردم يا سعي مي كردم خواسته هاي نا بجا نداشته باشم. مي فهميدم پدرم چه قدر زحمت مي كشد تا خرج سر برج ما را سر و سامان دهد و مادرم چقدر قناعت مي كند تا بچه هايش حداقل در خوراك كم و كسر نداشته باشند ولي باز هم كاملا موفق نبودند. من بچه بزرگ خانه بودم خواهرم مرضيه با من چهار سال تفاوت سني داشت و زهرا تقريبا يكسال و نيم از مرضيه كوچكتر بود. هر دو دخترهاي ساكت و خجولي بودند كه به بازي هاي كودكانه خودشان قانع بودند. از وقتي يادم مي آد تو همين خونه زندگي مي كرديم. اين خونه ارث پدرم بود كه از پدرش به او رسيده بود. البته سر همين آلونك هم كالي بگو و مگو و اختلاف پيش آمده بود. پدرم يك برادر و دو خواهر داشت كه برادرش در همان سنين جواني در يك تصادف ماشين فوت كرده بود و يكي از خواهرانش هم اوايل انقلاب ازدواج كرده بود و با شوهر و فرزندانش مقيم خارج شده بودند. مي ماند فقط يك خواهر به نام راحله كه شوهر فوق العاده بد اخلاق و متوقعي داشت . در همان سالهايي كه اين خانه به پدرم رسيد سريع شروع به اذيت و آزار عمه ام مي كند كه الا و بلا بايد سهم تو رو بدم بعد توش زندگي كنن. خلاصه آنقدر رفت و نيش و كنايه زد و عمه ام را اذيت كرد تا پدرم با هزار بدبختي پولي جور كرد و سهم عمه رو ازش خريد و قال قضيه رو كند. البته چند سال بعد دوباره سر و صداي آقاي شمس در آمد كه سر ما كلاه گذاشته اند و سهم عمه خيلي بيشتر اينها قيمت داشته است. هر جا مينشست پشت سر بابام حرف مي زد و هزار دروغ به هم مي بافت اين شد كه كم كم رفت و آمد مان با هم قطع شد و عمه ام هم به خاطر بچه هايش زندگي اش را به رفت و آمد با تنها برادرش ترجيح داد. رفت و آمد ما هم خيلي محدود بود. اخلاق پدرم طوري بود كه زياد اهل معاشرت نبود. مادرم يك خواهر و دو برادر داشت كه همه از خودش بزرگتر بودند و گاهي با خاله ها و دايي ها رفت و آمد مي كرديم. اصولا همه چيز در خانه ما بايد طق قوانين پدرم پيش مي فت. با اينكه زياد وقت نداشت اما تمام تكاليف مدرسه مرا با دقت نگاه مي كرد. ديكته ام را خودش مي گفت در جواب مادرم كه مي خواست كمتر مته به خشخاش بگذارد مي گفت اين بچه سرمايه نداره پارتي هم نداره مي مونه يك تحصيلات ! اگه اين رو هم نداشته باشه كلاهش پس معركه است. با اين طرز تفكر پدر من هميشه در بهترين مدارس شهر درس خواندم . بعدها برای كلاسهاي تقويتي و خارج از مدرسه پدرم با كمال ميل خرج ميكرد. اما با هزار بدبختي و مكافات. من از همان سالهاي اوليه دبستان ياد گرفتم كه روي پاي خودم بايستم. تابستانها هميشه كار مي كردم و براي سال تحصيلي پول جمع مي كردم خيلي هم از اين كار خوشحال بودم چون كمك كوچكي مثل اين هم براي پدرم غنيمت بود. هر سال براي تنوع يك كار مي كردم . يكسال رفتم بازار جوجه يك روزه خريدم و بعد آوردم تو همين كوچه توي يك كارتن بزرگ ريختم و به بچه ها فروختم. يكسال هم نوشابه و بستني فروختم. يك يخدان چوب پنبه اي خريده بودم و تمام نوشابه ها و بستني ها رو توش گذاشته بودم روش رو هم يخ پر كرده بودم. عصرها توي اون زمين بالايي كه الان پارك شده بچه ها فوتبال بازي مي كردند بعد از بازي همه مشتري پر و پا قرص من بودند. خلاصه هر سال تابستون كاري مي كردم و پولهايم را پس انداز مي كردم . احساس افتخاري كه موقع خريد لوازم التحرير براي سال تحصيلي جديد بهم دست مي داد با دنيا برابري مي كرد. وقتي كمي بزرگتر شدم ديگر دست فروشي نمي كردم و در يك مغازه كتاب فروشي كه آشناي پدرم بود كار مي كردم. اين كار برايم مثل اقامت در بهشت بود چون علاقه زيادي به خواندن كتاب داشتم و به دليل مشكلات مادي قدرت خريد هيچ كتابي به جز درسي نداشتم. تابستان ها در آن مغازه فقط در حال خواندن بودم حتي جواب مشتري را هم در حال خواندن مي دادم. از اولين سالهاي دبستان با دو نفر از بهترين آدمهايي كه مي تواني تصور كني دوست شدم. رضا و علي اين دوستي اينقدر صميمانه و ريشه دار شد كه هرسال تلاش زيادي مي كرديم كه در يك كلاس و روي يك نيمكت باشيم. مثل كنه بهم مي چسبيديم و من تازه فهميدم داشتن برادر چه نعمتي است. مادر و پدرم هم رضا و علي را دوست داشتند پدرم عادت داشت از سر كار كه به خانه مي آمد مي نشست و مرا هم روبرويش مي نشاند و از سير تا پياز مدرسه را از من مي پرسيد. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 اگه (عج) همین هفته ظهور کند! 🎥حجت الاسلام انصاریان 🥀 🥀 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌹وارد شدیم خوبه که با آثار آشنا بشیم... 🍀آثار استغفار: 💡١-ازبين رفتن غم و غصه خونه نداري استغفار كن خونه گيرت مياد ، جووني زن ميخواي بازهم استغفار كن 💡٢-از هر سختي برايت گشايشي پيدا مي شود صاحب خونه بيرونت كرده استغفار كن بهتر از اون گيرت مياد ،چك برگشت خورده داري استغفار كن 💡٣-امن بودن از هر ترس ميگن تهران زلزله مياد استغفار كن انشالله نمياد 💡٤-از هرجايي كه باورت نميشه روزي ميرسه فك نكنيد روزي فقط پوله !نه،دوماد خوب روزيه،همسايه ي خوب روزيه،مسجد محل خوب روزيه 🔰کتاب اخلاق وعرفان 🌼(بخشي از سخنان آيت الله مجتهدي تهراني) 🥀 🥀 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
11.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ یک ذکر؛ برای نجات از تمام بن‌بست‌های دنیا... - اسم اعظمی که ناجیِ من و توست اگر بتوانیم آن را در لایه‌های درونی قلبمان جای دهیم....! سلام‌الله‌علیها ➖➖➖➖➖➖➖ امـــــامـ زمـــانـــے شــــو کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✍امام‌صادق(ع)فرمودند: گاهى مؤمنى در روز تصميم میگيرد كه درشب بخواند ولى خوابش میبرد، و موفق به خواندن نماز شب نميشود ؛خداوند به دليل همان نيت و قصدش اجرِ نماز شب را ثبت میفرمايد و براى نفس هايش ثواب تسبيح براى خوابش ثواب صدقه را میدهد 📚ميزان‌الحكمة؛ج10،ص280 هرشب به عشق نمازشب بخوانیم💝 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔮 💎 از حضرت رسول اکرم [صلی الله علیه و آله و سلم] روایت است که فرمودند:💎 🍃 نماز شب پنجم ماه رجب، شش رکعت می باشد! {یعنی به صورت ۳تا دو رکعتی} که در هر رکعت بعد از سوره حمد ۲۵ مرتبه سوره اخلاص خوانده شود.🍃 🎁 ✨خداوند ثواب ۴۰ پیامبر و ۴۰ صدیق و ۴۰ شهید را به او عطا می فرماید💛، از پل صراط مانند برق عبور می نماید⚡️ : اقبال الاعمال صفحه ۱۵۰📚 کلیدبهشت🗝🏰 https://eitaa.com/kelidebeheshte نشر این پیام ثواب جاریه می باشد✉️
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗💗 اگر به اسم جديدي به عنوان دوست اشاره مي كردم اصرار مي كرد تا دوستم را به منزل دعوت كنم تا با او آشنا شود. وقتي هم اين كار را مي كردم پدرم با دقت كنار دوست جديدم مي نشست و از جد و آبادش مي پرسيد بعد وقتي مهمان مي رفت مرا به كناري مي كشاند و در مورد دوست جديدم اظهار نظر مي كرد در مورد بهرام گفته بود : - اين آدم اصلا ارزش دوستي رو نداره بهتره از همين حالا دورش خط بكشي. و در مورد رضا و علي مي گفت : اين دو تا بچه از خودت هم بهتر هستند هم خانواده دارن هم با تربيت ولشان نكن. و من ولشان نكردم تا همين امروز . پدرم در هر مسئله اي كه بچه هايش مربوط مي شد همين قدر وسواسي بود. مرضيه و زهرا كه زياد دوستي نداشتند و بيشتر با خودشان بازي و گفتگو مي كردند البته هردو عزيز پدر بودند. پدرم به دخترهايش خيلي احترام مي گذاشت و نازشان را مي كشيد البته به من هم هيچوقت بي احترامي نكرد ولي خيلي هم لي لي به لالايم نمي گذاشت. آن وقت بحبوحه جنگ و جبهه بود و من و دوستانم هميشه در حسرت رفتن به جبهه به سر مي برديم. آن سالها دوران راهنمايي را پشت سر مي گذاشتيم و هر روز كلي رجز خواني مي كرديم كه اگر برويم جبهه چه مي كنيم و چه بلاهايي كه سر دشمن نمي آوريم . البته اينها فقط لاف و گزاف بود و ما هنوز اجازه رفتن به جبهه را نداشتيم. هر وقت در خانه اين بحث پيش مي امد مادرم با بغض مي گفت : - حسين تو تنها پسر ماهستي مبادا .... بعد پدرم بهش مي توپيد : سوري اين حرفها يعني چه ؟ يعني بقيه به جاي ما بميرن كه به ما بد نگذره ؟ مادرم بي صدا اشك مي ريخت و پدرم قاطعانه به من مي گفت : تو هنوز بچه اي جنگ كه بچه بازي نيست بايد بتوني حداقل تفنگ دستت بگيري و از لگد تفنگ جنب نخوري! و خيال مادرم را راحت كرد. با ورود به دبيرستان كم كم خط فكري ام جهت مي گرفت . البته تقريبا شخصيت من در خانه و توسط پدر و مادرم ساخته شده بود. هر سه ي ما چه من چه خواهرانم نماز مي خوانديم و ماه رمضان روزه مي گرفتيم. ماه محرم هر سال با پدرم به تكيه محل مي رفتم و در دسته ها سينه و زنجير مي زدم اما در دبيرستان اين انتخاب اگاهانه و از روي فكر و تشخيص بود. نه فقط يك دنباله روي و اطاعت محض . با كلي دوندگي و تلاش در امتحان ورودي يكي از بهترين دبيرستانها قبول شديم. شرط ورود به اين دبيرستان سادگي و رعايت موازين اسلامي بود. قوانين سخت و نظامي اش باعث مي شد كه هر سال تقريبا صد در صد قبولي در كنكور سراري بدهد و همين بيشتر باعث مي شد كه خودمان را در اين مكان جا بدهيم. هم من هم علي و رضا در رشته رياضي ثبت نام كرديم و باز هم در يك نيمكت نشستيم. درسها سخت بود و كلاسهاي تست زني و فوق العاده از همان سال هاي اول سفت و سخت دنبال مي شد. از صبح تا بعد از ظهر گاهي تا شب در مدرسه بوديم و درس مي خوانديم. سال اول با بهترين نمرات و سعي و تلاش زيادمان به پايان رسيد. تابستان هم به كار و پول جمع كردن گذراندم. در ابتداي سال تحصلي جديد رضا زمزمه رفتن سر داد . رضا پسر خيلي خوبي بود.با ايمان و با هوش، قد و هيكل متوسطي داشت با يك صورت سبزه و يك جفت چشم سياه و مشتاق كه هميشه هوشيار بود. رضا هميشه در حال بحث و گفتگو با يك عده بود. حلا فرقي نمي كرد با سال بالايي ها باشد يا با معلمان اما هميشه در مورد سياست روز و اوضاع دنيا اظهار نظرهاي كارشناسانه ارائه مي داد. آن سالها هم با همين روحيه شروع كرد . اوايل سال در يك زنگ تفريح كنار من و علي نشسته و به سادگي گفت : بچه ها من ميخوام برم ! با تعجب پرسيدم كجا مي خواي بري ؟ رضا نگاهي به من انداخت و گفت : جبهه . همين كلمه ساده من و علي را از دنياي بچه گي مان جدا كرد. علي مشتاقانه پرسيد : - بابات اجازه داد ؟ رضا سري تكان داد : نمي دونم هنوز بهش نگفتم . ولي من تصميم خودمو گرفتم . به هر قيمتي شده ميرم. با بهت گفتم : حالا چطور شد يكهو به فكر رفتن افتادي ؟ رضا با حرارت گفت: چون ممكنه جنگ تموم بشه و من ديگه هيچوقت فرصت نكنم از مملكتم دفاع كنم ديگه وقتشه كه ما هم بريم الان به ما احتياج دارن. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 علي خجولانه پرسيد : پس درست چي ميشه ؟ رضا فوري جواب داد : متفرقه امتحان مي دم. پسر عباس اقا الان سه ساله داره مي ره جبهه و مي آد . هر دفعه مي آد امتحان مي ده و دوباره مي ره . علي با تعجب پرسيد : حجت ؟ رضا سر تكان داد : آره چند شب پيش ديدمش امده بود مرخصي تا امتحان بده داره ديپلم ميگيره . خيلي از اون ور تعريف مي كرد. كاش شما هم بوديد مي شنيديد. آن روز گذشت و اين فكر در سر هر سه مان ريشه دواند. اواسط سال تحصيلي بود كه از تلويزيون و راديو براي يك عمليات بزرگ در خواست نيرو كردند . قرار شد تمام داوطلبين به مساجد محل بروند براي ثبت نام. من هم پيش پدرم رفتم و ازش خواستم با هم صحبت كنيم . كتش را برداشت و به طرف در خانه راه افتاد . زير لب گفت : پس بالاخره نوبت تو شد؟ در راه برايش توضيح دادم كه علي و رضا هم مي خواهند بروند و من هم مي خواهم همراهشان بروم. درباره شرايط تحصيلي وامتحان هم برايش شرح دادم . وقتي حرفم تمام شد پرسيد : حسين چرا مي خواي بري ؟ فقط به خاطر اينكه دوستات دارن ميرن ؟ چند لحظه اي فكر كرم و گفتم : فقط اين دليلش نيست . بيشتر براي اينه كه من هم سهمي در اين دفاع داشته باشم . دلم مي خواد منم كمكي كرده باشم حتي اگر پشت جبهه و درحد واكس زدن كفش بچه ها باشه. پدرم سري تكان داد و گفت : من حرفي ندارم. با شادي بغلش كردم و بوسيدمش . با بغض گفت : حسين خودت بايد به مادرت بگي من نميتونم. قبول كردم و با سرعت دم در خانه علي اينها رفتم . پدر اوهم رضايت داده بود . بعد هر دو با هم دنبال رضا رفتيم . پدر او هم پس از كلي داد و فرياد راضي شده بود . قرار گذاشتيم فردا صبح اول وقت به مسجد برويم و ثبت نام كنيم. صبح زود وقتي جلوي مسجد رسيديم جمعيت موج ميزد. توي صف ايستاديم تا نوبتمان شد. حاج آقا خلج ما را مي شناخت با ديدنمان خنديد و گفت : - پس بالا خره باباهاتون رو راضي كرديد ها ؟ اسممان را نوشت و مداركمان را گرفت بعد گفت : عصري از باباتون مي پرسم ببينم رضايت نامه ها واقعيه يا نه؟ با خوشحالي سر كلاس رفتيم. دل تو دلمان نبود كه كي اعزام مي شويم . ممكن بود چند روز بعد از ثبت نام اعزاممان كنند ممكن بود چند ماه طول بكشد. جالب اينجا بود كه هيچكدام هنوز به مادرانمان نگفته بوديم . علي كه با شهامت مي گفت : من همين امروز بهش مي گم . اما رضا با فكر تر بود : هر وقت قرار شد اعزامم كنند چند روز قبلش بهش مي گم. اينطوري حرص و جوش بيخود نمي خوره. منهم با اين راه موافق بودم. تب و تابمان داشت فروكش مي كرد و هنوز خبري از اعزام ما نبود . تااينكه يك ماه بعد حاج اقا خلج رو توي مسجد ديديم . با ديدنمان به طرفمان آمد و گفت : خوب شد ديدمتون براي دو روز بعد اماده باشيد . اول يك دوره اموزشي و كار با اسلحه داريد بعد اعزام مي شويد جبهه . از خوشحالي در حال انفجار بوديم. هر سه مان تا اخر شب با هم حرف ميزديم و شادي مي كرديم . با هم قرار گذاشتيم هر طوري هست با هم بمانيم. همان شب تصميم گرفتيم به مادرانمان اطلاع بدهيم . هيچوقت آن شب يادم نمي رود. مادرم در آشپزخانه بود و داشت غذا درست مي كرد . مرضيه گوشه اي نشسته بود و داشت سبزي پاك مي كرد . صدايش كردم برگشت و با محبت نگاهم كرد. دلم نمي امد بهش بگم . با زحمت زياد گفتم بياد حياط باهاش كار دارم. فوري زهرا را صدا كرد و قاشق را داد دستش بعد پشت سر من امد توي حياط . روي پله نشستم و گفتم : مامان مي خواستم يك چيزي بهت بگم. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁