eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
6هزار ویدیو
405 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 علي خجولانه پرسيد : پس درست چي ميشه ؟ رضا فوري جواب داد : متفرقه امتحان مي دم. پسر عباس اقا الان سه ساله داره مي ره جبهه و مي آد . هر دفعه مي آد امتحان مي ده و دوباره مي ره . علي با تعجب پرسيد : حجت ؟ رضا سر تكان داد : آره چند شب پيش ديدمش امده بود مرخصي تا امتحان بده داره ديپلم ميگيره . خيلي از اون ور تعريف مي كرد. كاش شما هم بوديد مي شنيديد. آن روز گذشت و اين فكر در سر هر سه مان ريشه دواند. اواسط سال تحصيلي بود كه از تلويزيون و راديو براي يك عمليات بزرگ در خواست نيرو كردند . قرار شد تمام داوطلبين به مساجد محل بروند براي ثبت نام. من هم پيش پدرم رفتم و ازش خواستم با هم صحبت كنيم . كتش را برداشت و به طرف در خانه راه افتاد . زير لب گفت : پس بالاخره نوبت تو شد؟ در راه برايش توضيح دادم كه علي و رضا هم مي خواهند بروند و من هم مي خواهم همراهشان بروم. درباره شرايط تحصيلي وامتحان هم برايش شرح دادم . وقتي حرفم تمام شد پرسيد : حسين چرا مي خواي بري ؟ فقط به خاطر اينكه دوستات دارن ميرن ؟ چند لحظه اي فكر كرم و گفتم : فقط اين دليلش نيست . بيشتر براي اينه كه من هم سهمي در اين دفاع داشته باشم . دلم مي خواد منم كمكي كرده باشم حتي اگر پشت جبهه و درحد واكس زدن كفش بچه ها باشه. پدرم سري تكان داد و گفت : من حرفي ندارم. با شادي بغلش كردم و بوسيدمش . با بغض گفت : حسين خودت بايد به مادرت بگي من نميتونم. قبول كردم و با سرعت دم در خانه علي اينها رفتم . پدر اوهم رضايت داده بود . بعد هر دو با هم دنبال رضا رفتيم . پدر او هم پس از كلي داد و فرياد راضي شده بود . قرار گذاشتيم فردا صبح اول وقت به مسجد برويم و ثبت نام كنيم. صبح زود وقتي جلوي مسجد رسيديم جمعيت موج ميزد. توي صف ايستاديم تا نوبتمان شد. حاج آقا خلج ما را مي شناخت با ديدنمان خنديد و گفت : - پس بالا خره باباهاتون رو راضي كرديد ها ؟ اسممان را نوشت و مداركمان را گرفت بعد گفت : عصري از باباتون مي پرسم ببينم رضايت نامه ها واقعيه يا نه؟ با خوشحالي سر كلاس رفتيم. دل تو دلمان نبود كه كي اعزام مي شويم . ممكن بود چند روز بعد از ثبت نام اعزاممان كنند ممكن بود چند ماه طول بكشد. جالب اينجا بود كه هيچكدام هنوز به مادرانمان نگفته بوديم . علي كه با شهامت مي گفت : من همين امروز بهش مي گم . اما رضا با فكر تر بود : هر وقت قرار شد اعزامم كنند چند روز قبلش بهش مي گم. اينطوري حرص و جوش بيخود نمي خوره. منهم با اين راه موافق بودم. تب و تابمان داشت فروكش مي كرد و هنوز خبري از اعزام ما نبود . تااينكه يك ماه بعد حاج اقا خلج رو توي مسجد ديديم . با ديدنمان به طرفمان آمد و گفت : خوب شد ديدمتون براي دو روز بعد اماده باشيد . اول يك دوره اموزشي و كار با اسلحه داريد بعد اعزام مي شويد جبهه . از خوشحالي در حال انفجار بوديم. هر سه مان تا اخر شب با هم حرف ميزديم و شادي مي كرديم . با هم قرار گذاشتيم هر طوري هست با هم بمانيم. همان شب تصميم گرفتيم به مادرانمان اطلاع بدهيم . هيچوقت آن شب يادم نمي رود. مادرم در آشپزخانه بود و داشت غذا درست مي كرد . مرضيه گوشه اي نشسته بود و داشت سبزي پاك مي كرد . صدايش كردم برگشت و با محبت نگاهم كرد. دلم نمي امد بهش بگم . با زحمت زياد گفتم بياد حياط باهاش كار دارم. فوري زهرا را صدا كرد و قاشق را داد دستش بعد پشت سر من امد توي حياط . روي پله نشستم و گفتم : مامان مي خواستم يك چيزي بهت بگم. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁