💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_پنجم
حسين بي حرف و سر به زير به رختخوابها تكيه كرده بود. دق و دلم را حسابي خالي كرده بودم. نفس عميقي كشيدم و گفتم : فكر نكن آمدم اينجا كه منت تو رو بكشم . ولي از اين حالت تسليمت حالم بهم ميخوره. اما حالا كه اينطوري مي خواي باشه من مي رم خوشبخت بشم. تو هم برو بمير!
بدون نگاه به حسين از خانه اش خارج شدم و دوان دوان به طرف ماشين راه افتادم. اشك هايم بي اختيار سرازير شده بود. سوار ماشين شدم و پايم را تا ته روي پدال گاز فشار دادم. وقتي به خانه رسيدم هوا تاريك شده بود . بدون اينكه شام بخورم به رختخواب رفتم تا وقتي پدر و مادرم آمدند باهاشون روبرو نشوم. دلم خنك شده بود و ذره اي به حال حسين نمي سوخت.
صبح با صداي تلفن از جا پريدم خواب آلود گوشي را برداشتم صداي حسين شاد و پر انرژي بلند شد : صبحكم الله بالخير ! لنگ ظهره !
بي حال گفتم : چي شده تصميم جديد برام گرفتي ؟
صداي خنده اش بلند شد : مهتاب من تا حالا از باباي خدا بيامرزم انقدر نترسيده بودم كه ديشب از تو ترسيدم. مثل پلنگ شده بودي از چشمات آتيش بيرون مي زد.
بي حوصله گفتم : خوب حالا چي كار داري ؟
حسين با ملايمت گفت : مهتاب بس كن منو ببخش ! تو راست گفتي زنگ زدم ببينم پيشنهادت چيه ؟
با تعجب گفتم : كدوم پيشنهاد؟
- همون كه تو بيمارستان گفتي قبل از صحبت با پدرت برايم داري. مي خوام ببينم چيه !
خنده ام گرفت . انگار نه اگار كه اتفاقي افتاده است. منهم نخواستم بيشتر موضوع را كش بدهم . دوستش داشتم و تازگي ها يك حالت لجبازي با بقيه هم پيدا كرده بودم تا هرچه به نظر بقيه مردود است قبول داشته باشم. با هم در يك كافي شاپ قرار گذاشتيم تا حرفهايمان را بزنيم. به تاريخ سهيل نزديك مي شديم و بايد تكليفم را زودتر مشخص مي كردم. مادرم صبح زود با دوستش به استخر رفته و خيالم راحت بود كه تا بعد از ناهار بر نمي گردد. مانتو و روسري روشني به تن كردم و كفش هاي پاشنه بلند به پا كمي آرايش كردم و راه افتادم. وقتي رسيدم حسين سر ميزي منتظرم بود. بلوز سرمه اي و شلوار جين به تن داشت و موهايش را كوتاه كرده بود. صورتش مثل بچه ها پر از سادگي و معصوميت . با ديدنم بلند شد و سلام كرد. جواب دادم و نشستم. با خنده گفت : خوب شد آمدي تلفظ اين اسامي و انتخاب برايم سخت است.
بعد شرمزده گفت : به خودم حسودي ام مي شه يعني تو با اين قد و بالا و چشمهاي آشوب گرت با من ، با من ناچيز سر يك ميز نشسته اي ؟
خنده ام گرفت : بس كن ! اين زبون را نداشتي چه مي كردي ؟
حسين هم خنديد : هيچي با ايما و اشاره حرف مي زدم.
كمي با هم صحبت كرديم سفارش آناناس گلاسه و كيك دادم وقتي ليوانهاي باريك مملو از آب ميوه و بستني را روي ميز گذاشتند حسين گفت :
- خوب من منتظر هستم. پيشنهادت چيه ؟
يك جرعه از نوشيدني ام خوردم و گفتم :
- ببين حسين من اصلا اهل خالي بندي نيستم كه بگم پدرم حتما قبول مي كنه و خودش برامون عروسي مي گيره و از اين حرفها سر تو هم نمي خوام منت بگذارم يا خودمو به رخت بكشم. اين حرفها براي اينه كه بدونيم چه كار كنيم كه امكان موفقيتش بيشتر باشه ... ببين الان هر كي مي آد خواستگاري من وضعش خوبه ولي من همه رو رد مي كنم. چون دلم مي خواد با تو زندگي كنم. براي همين بايد امتيازات دهن پركن تو رو بيشتر كنيم. من پيشنهادم اينه كه تو اون خونه قديمي رو بفروشي و يك واحد آپارتمان هر چقدر هم كوچك يك كم بالاتر بخري ... اينطوري نظر پدر من ممكنه فرق كنه... البته پدر من خيلي هم پول پرست نيست ولي واقعيت اينه كه آدما چيزايي رو در ديگران مي بينن كه ظاهري باشه ... تو هيچوقت نمي توني با پاكي و صداقت و ايمانت زن بگيري ولي يك آدم كلاهبدار و دزد و عياش متاسفانه با داشتن پول و خانه و ماشين مي تونه به راحتي هر دختري رو كه بخواد بگيره. حالا بعدا خانواده دختره مي فهمن چه كلاهي سرشون رفته بحث جدايي است. مهم ظاهر و اول قضيه است... هان ؟ نظرت چيه ؟
حسين چند لحظه چيزي نگفت . بعد آرام گفت :
- هر چي تو بگي خوبه .
دستم را در هوا بلند كردم : نه خير ! مگه تو خودت عقل نداري كه اختيارت رو ميدي دست من ؟ خودت چي فكر مي كني ؟
حسين خنديد : بابا من به چه ساز تو برقصم ؟
با حرص گفتم : به هيچ سازي ! خودت بزن و برقص ! تو بايد تصميم بگيري .
حسين آهسته گفت : من تورو مي خوام برام مهم نيست چه كار بايد بكنم فقط رسيدن به تو هدف اصلي من است. ولي پيشنهاد تو خيلي خوبه نمي دونم چرا تا حالا عقل خودم نرسيده بود. از فردا مي سپرم به بنگاه خودم هم مي رم دنبال انحصار وراثت . بعد باهم مي ريم دنباله يك خونه مناسب چطوره ؟
- عاليه !
به طرف خانه كه بر مي گشتم به اين فكر مي كردم كه شايد رسيدن به هدف زياد سخت هم نباشد. بي اختيار به قرآن كوچكي كه حسين داده بود خيره شدم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_ششم
ترم جديد، رو به پايان بود. حدود دو ماه و نيم از سال جديد گذشته بود. كمتر از گذشته از رفتن به دانشگاه لذت مى بردم. حسين پروژه اش را هم تحويل داده بود و ديگر كارى در دانشگاه نداشت. از وقتى قرار شده بود خانه را بفروشد، خيلى كم مى ديدمش، خانه قديمى و پدرى اش را براى فروش به بنگاه سپرده بود و طبق گزارشى كه هر روز با تلفن به من مى داد، هر بعدازظهر حداقل دو سه نفر مى رفتند تا ملک را از نزديک ببينند. قيمتى كه بنگاه دار روى خانه گذاشته بود خيلى بالاتر از انتظار من و حسين بود. خوب یک خانۀ كلنگى بزرگ در يكى از شلوغ ترين محله هاى تهران، بهترين جا براى ساختن یک آپارتمان چند واحدى بود.
در خانه خودمان هم همه در به در دنبال يه خانۀ مناسب براى سهيل و عروس جوانش مى گشتند. سهيل مثل بچه ها، هر آپارتمانى مى ديد، ذوق مى كرد و مى گفت:
- همينه! خودشه... من همينو مى خوام.
بعد پدرم سریع عیب و ایرادهای خانه را درمی آورد و لب و لوچۀ سهیل آویزان می شد. قرار بود اول خانه بخرد، بعد مراسم عروسی بگیرند. سهیل تمام پس اندازش را از همان روزهای اولیه نامزدی، در بانک مسکن گذاشته و حالا نوبت وامش رسیده بود، پدرم هم قول داده بود کمکش کند.
هوا کم کم رو به گرمی می رفت و روزها بلند می شد. آخرین جلسات کلاسها بود که لیلا چند روزی به دانشگاه نیامد. هر چه به خانه شان زنگ می زدم کسی گوشی را بر نمی داشت. البته خیلی نگرانش نبودم، چون مادرش از آن دسته آدم هایی بود که ناگهان بارو بندیلش را جمع می کرد و به مسافرت می رفتند. اوایل هفته بود، که ناراحت و افسرده وارد کلاس شد. شادی با دیدنش از جا بلند شد و گفت:
- به به! استاد، خبر می دادی گاو سر می بردیم!...
لیلا دستش را چرخاند: تو رو خدا بس کن که اصلا ً حال و حوصله ندارم.
بعد خودش را روی صندلی کنار ما انداخت. آهسته پرسیدم:
- کجا بودی؟ چرا ناراحتی؟
لیلا سری تکان داد. احساس کردم بغض گلویش را فشار می دهد که حرفی نمی زند. دوباره گفتم: نگرانت شدم. هر چی من و شادی زنگ می زدیم خانه تان، کسی نبود.
لیلا دهان باز کرد: خانه بودیم...
با خروج اولین کلمات از دهانش، استاد وارد شد و لیلا با اشاره گفت: بعد از کلاس می گم!
استاد درس می داد و من در فکر بودم چه اتفاقی برای لیلا افتاده است. تا کلاس تمام شد، سر صندلی ها را کج کردیم به طرف لیلا و گفتیم: چی شده؟
لیلا خیره به کاغذهای روی میز، گفت: هیچی، دوباره مهرداد آمده بود، اینبار من جواب مثبت دادم، مامان هم قیامت به پا کرد. درو به تخته زد، جیغ و داد و گریه و زاری راه انداخت. منو تهدید کرد، خودشو زد، این سه چهار روزه خونۀ ما صحرای کربلاست!
شادی پرسید: آخه چرا؟ مگه مهرداد پسر بدیه؟
لیلا شانه ای بالا انداخت و گفت: نه، فقط چون مامان و بابام با هم اختلاف سنی زیادی دارن، مامانم می گه دلش نمی خواد اون بدبختیهایی که خودش کشیده سر منهم بیاد.
رو به لیلا کردم: حالا تو تصمیم خودتو گرفتی؟
- آره مهرداد رو دوست دارم. همه چیز هم که داره، من اهل سختی و بدبختی اول زندگی نیستم. حوصله ندارم قرون قرون جمع کنم تا بعد از بیست سال بتونم یک آلونک بخرم. دلم نمی خواد بین خرید لباس و یک مسافرت دو سه روزه، یکی رو انتخاب کنم. حوصله صف و کوپن و این حرفها رو ندارم. می فهمی؟ دلم می خواد راحت باشم، هر چی می خوام داشته باشم.
شادی پرسید: بابات چی می گه؟
- هیچی، اون موافقه، در مورد مهرداد هم تحقیق کرده، پسر بدی نیست.
همان لحظه آیدا وارد کلاس شد و با دیدنمان به طرفمان آمد و کنارمان نشست. هیجان زده گفت: راستی خبر جدید رو شنیدید؟
همه به علامت نفی، سر تکان دادیم. لیلا پرسید: در مورد چی؟
آیدا فوری گفت: شروین...
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_هفتم
از شنیدن اسم این آدم هم، احساس نفرت می کردم. هنوز دستم درد می کرد و نمی توانستم زیاد با دست چپم کار کنم، پرونده تصادف هم به دادسرا رفته بود و بعد از کلی دوندگی که بابا و سهیل انجام دادند، قاضی، شروین را به پرداخت دیه محکوم کرد. که پدرم برای اینکه به قول خودش این پسر آدم شود تا قِران آخر را ازش گرفت، چون پدر شروین کاملا ً خودش را کنار کشیده بود و انقدر از دست پسرش زجر و ناراحتی کشیده که به طور کلی نادیده اش می گرفت. حالا توجه ام جلب شده بود که آیدا چه خبری می خواهد بدهد. آیدا سرش را جلو آورد و آهسته گفت: فلج شده...
كلماتش در فضا معلق ماند، چون هيچكدام قادر به هضم خبر نبوديم هر سه مات و مبهوت به دهان آيدا زل زده بوديم. سرانجام شادى پرسيد: فلج شده؟ چرا؟...
آيدا با آب و تاب گفت: هفته پيش يكى از پسرهاى كلاس پارتى گرفته بود. منو هم دعوت كرد، اما من نرفتم. خیلی از دختر و پسرهای کلاس رو هم دعوت کرده بود. ملینا رفته بود، اون برام تعریف کرد. می گفت خانۀ کیوان اینا مثل کاخ بوده و پدر و مادرش رفته بودن مسافرت، اون هم فوری از فرصت استفاده کرده و مهمونی گرفته، چه مهمونی ای! گفت نزدیک دویست تا دختر و پسر تو هم می لولیدند، می گفت تمام خانه تاریک بوده و فقط با رقص نور روشن می شده، ضبط دیسک دار، بلندگو تو تمام اتاقها، درست مثل دیسکو. ملینا می گفت چه میز غذایی چیده بودن. انواع و اقسام غذاهای ایرانی و خارجی، مشروب و آبجو... حتی می گفت بوی مواد مخدر هم تو فضا موج می زده، بعد توی اون شلوغ پلوغی، کمیته می ریزه تو خونه، هر کی از هر طرف می تونسته در می ره، شروین هم از هولش با چند تا دیگه از بچه ها می رن بالای پشت بوم تا از خونه های بغلی در برن، توی اون تاریکی، شروین می پره روی پشت بوم همسایه و در حال دو، پاشو می ذاره رو شیشه های پاسیو و شیشه ها زیر پاش می شکنه و شروین از سه طبقه می افته کف پاسیوی طبقه اولی ها، یارو زود زنگ می زنه به اورژانس، با آمبولانس می آن می برنش، دو سه روز بیهوش بوده، ملینا می گفت دیروز به هوش آمده، اما قطع نخاع شده و برای همیشه از کمر به پایین فلج می مونه...
وقتی حرفهای آیدا تمام شد، همه در فکر فرو رفتیم. ته دلم برای شروین ناراحت بودم. بالاخره او هم جوان بود و با تمام بدجنسی و شرارت هایش، هرگز آرزوی این بدبختی را برایش نداشتم. شب وقتی برای حسین جریان رو تعریف کردم، خیلی ناراحت شد و گفت:
- بنده خدا، حتما ً الان خیلی ناراحته، اگه تونستی از دوستت آدرس بیمارستان رو بپرس، برم دیدنش.
با تعجب پرسیدم: دیدن شروین؟
حسین آهسته گفت: آره، اون بیچاره الان احتیاج داره که یکی بهش دلداری بده.
بعد آهی کشید و گفت: راستی تقریبا ً خونه رو فروختم!
با هیجان گفتم: جدی؟... چند؟
حسین خندید: یک قیمت خوب! یارو می خواد اینجا رو بکوبه و بسازه. از اون بساز و بفروش های پولداره. حتی چونه نزد. قول نامه هم نوشتیم. حالا باید دنبال خونه بگردم، چون دو ماه دیگه باید اینجا رو تخلیه کنم.
وقتی دید من حرفی نمی زنم، گفت: خوشحال نیستی؟
- چرا، مبارکه.
- مهتاب، حالا کجا دنبال خونه بگردم؟...
کمی فکر کردم و گفتم: فکر کنم با این پول بتونی یک دو خوابۀ کوچولو توی فاز پنج و شش شهرک غرب بخری...
حسین متعجب گفت: شهرک غرب؟... ولی اونجا خیلی گرونه.
فوری گفتم: نه بابا، سهیل هم داره دنبال خونه می گرده. فازهای یک و دو و سه و بعضی از جاهای فاز چهارش گرونه، فاز پنج و شش آپارتمانهای کوچک و ارزون زیاد داره.
حسین آهسته پرسید: مهتاب تو هم همرام می آی؟ من خیلی سلیقه ام خوب نیست.
با خنده گفتم: اتفاقا ً از انتخاب همسر آینده ات معلومه که سلیقه ات عالیه!
صدای قهقۀ حسین خط را پر کرد.
امتحانها شروع شده بود كه سهيل سرانجام خانه خريد یک آپارتمان كوچک در فاز شش شهرک غرب، شب با شيرينى وارد شد و از خوشحالى روى پا بند نبود. در دل دعا كردم یک آپارتمان خوب هم، گير حسين بيايد. البته وضع حسين بهتر بود، چون پول بيشترى داشت و بدليل اينكه نمى خواست از وام بانک استفاده كند مى توانست خانه هاى چند سال ساخت را هم انتخاب كند كه نسبت به نوسازها ارزانتر بودند. آن ترم به سختى درس خواندم، چون ليلا حال و حوصله درس خواندن با ما را نداشت و شادى هم زياد اهل درس خواندن نبود. درس ها هم به نسبت ترم هاى قبل، سخت تر شده بود. اين بود كه زياد از امتحانات راضى نبودم. براى آخرين امتحان مشغول درس خواندن بودم كه حسين زنگ زد.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_هشتم
مى دانستم كه دنبال خانه مى گردد و هر روز بعد از شركت از اين بنگاه به آن بنگاه مى رود. بعد از سلام و احوالپرسى گفت:
- مهتاب، یک خونۀ خوب پيدا كردم. تقريبا ً اكازيونه!
با هيجان گفتم: كجا؟... چند مترى است؟
حسين شمرده شمرده گفت: فاز شش شهركه، صاحبش احتياج فورى به پول داره، مثل اينكه چكش برگشت خورده و در حال ورشكستگى است، براى همين زير قيمت داره مى ده. خونه اش تقريبا ً هشتاد متر و دو خوابه است. داخلش احتياج به یک كمى تعمير داره، ولى نقشه اش خيلى خوبه، كل آپارتمان سه طبقه است، اين طبقه دومه، پاركينگ و انبارى هم داره، تقريبا مترى بيست هزار تومن زير قيمت منطقه مى ده...
فورى گفتم: خوب معطلش نكن.
- گفتم اول تو هم بياى ببينى، اگه دوست داشتى قول نامه كنيم.
- من فردا ساعت هشت تا ده امتحان دارم، بعدش مى تونم بيام ببينم.
حسين آهى كشيد: خدا كنه خوشت بياد. خونه پيدا كردن كار سختى است.
خنديدم: حق دارى، سهيل هم پدرش در آمد، ولی عاقبت یکی خريد. البته شصت متری است.
حسين پرسيد: پس عروسی نزديكه؟
- آره، تقريبا سه هفته ديگه است. پدرم می خواد تو رو هم دعوت كنه، خيلى از تو خوشش آمده، راه می ره و می گه آقای ايزدی اینطور، آقای ایزدی آنطور!
حسين خنديد: خدا كنه نظرش بر نگرده!
اميدوار گفتم: نه بابا، تو خونه بخر، ديگه بهانه ای نداره. راستی اگه این خونه رو بخری، چيزی از پولت باقی می مونه؟
حسین فكری كرد و گفت: تقريبا ً سه ميليون باقی می مونه.
- خوب، پس عروسی هم مى تونى بگيرى، فقط مى مونه... ماشين! اون هم مهم نيست. هر دو با هم كار مى كنيم و مى خريم.
حسين ناراحت گفت: اون ماشينى كه زير پاى توست، تقريبا هم قيمت خونه است، با دو، سه ماه كار جور نمى شه!... تازه با اين حقوق من، زندگى شاهانه اى هم انتظارت رو نمی کشه، اصلا ًَمثل خونۀ پدرت بهت خوش نمی گذره.
دلجویانه گفتم: حسین، پدر من نزدیک به شصت سالشه! تو نباید زندگی خودتو با اون مقایسه کنی! تازه سهیل هم مثل تو می مونه. تازه بدتر، چون باید قسط وام بانک مسکن رو هم بده.
حسین حرفی نزد. دوباره گفتم: زندگی که فقط پول و ماشین و خونه نیست، مهم اینه که آدم شریک زندگی اش رو دوست داشته باشه، اون وقت پیاده روی لذت بخش هم می شه. در ضمن دلیلی نداره که تو بخوای ماشین آنچنانی بخری، یک ماشین ارزون که راه بره هم، ما رو به مقصد می رسونه. همه چیز کم کم درست می شه.
حسین غمگین گفت: هر چی فکر می کنم می بینم من دارم با خودخواهی شانس یک زندگی خوب رو از تو می گیرم... مهتاب.
حرفش را قطع کردم: بس کن حسین، انقدر عقل و شعور منو زیر سوال نبر، من خودم قوه تمیز مسایل رو دارم، خداحافظ تا فردا.
با هزار فکر و خیال و سختی به خواب رفتم. سر جلسه امتحان هم فکرم مشغول حرفهای حسین بود. به این فکر می کردم که نکند از ازدواج با من پشیمان شده است و خجالت می کشد رک و راست حرفش را بزند. انقدر از این احتمال عصبی شدم که امتحانم را حسابی خراب کردم. لیلا هم خودکار در دهان، به دور دست خیره شده و معلوم بود اصلا ً حواسش نیست. ورقه ام را دادم و از جلسه بیرون آمدم. چند دقیقه ای در ماشین منتظر ماندم تا عاقبت حسین آمد. از دور لنگ لنگان و آهسته قدم برمی داشت. موهایش مرتب و شانه شده، ریش و سبیلش را کوتاه کرده بود و لباس تمیزی به تن داشت. صورتش اما نگران و ناراحت بود. وقتی سوار شد آهسته سلام کرد. جوابش را دادم و به طرف شهرک غرب حرکت کردم. در راه، حسین ساکت از پنجره به بیرون خیره شده بود. نرسیده به فاز شش، ماشین را نگه داشتم. به حسین که ساکت کنارم نشسته بود، نگاه کردم و گفتم:
- حسین، نکنه پشیمون شدی؟ تو رو خدا اگه از دست من خسته شدی بهم بگو، من دلم نمی خواد تو رو وادار به کاری کنم که به نظرت درست نیست.
چند لحظه ای گذشت و حسین حرفی نزد. بعد صورتش را به طرفم برگرداند. منهم نگاهش کردم. چند لحظه خیره به هم ماندیم، عاقبت حسین با صدایی گرفته گفت: من تو رو از خودم بییشتر دوست دارم. به خدا قسم می خورم که هیچ چیز تو دنیا بیشتر از این منو خوشحال نمی کنه که تو زن من، شریک زندگی من باشی! ولی عزیزم تو حیفی، حیفی که بعد از چند سال زندگی بیوه بشی، با یک دنیا مشکل تنها بمونی، حیفه که با یک آدم مریض زندگی کنی، حیفه به خاطر یک زندگی متوسط از زندگی مرفهت چشم پوشی کنی!...
اشک بی اختیار چشمانم را پر کرد. با صدایی لرزان گفتم:
- حیف از تو حسین که مجبوری کنار ما آدمهای پول پرست و خودخواه زندگی کنی. اگه ناراحتیت به خاطر این حرفهاست، باید بگم من با چشم باز تو رو انتخاب کردم و تمام مسئولیتش رو هم می پذیرم. من تو رو دوست دارم و این احساس رو به امتیازات مسخره ای که شمردی، نمی فروشم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 بوسیدن و احترام به مادر🌸
📺سخنرانی استاد رفیعی
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من زهجرحرم ای شاه ؛ بگوتاچه کنم
تو نشانم ندهی ؛ راه بگو تا چه کنم
شب جمعه ست دلم باز هوایی شده است
در دلم مانده فقط آه بگو تا چه کنم
السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین❣
#دلتنگ_کربلا💔
#اربابم_حسین
#التماس_دعای_فرج _ان شاءالله🤲
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌙 #قرار_نماز_شب
سعی کنید نماز شبتون ترک نشه
💛فقط ۱۱ دقیقه وقت می بره💛
🌀🌀 نماز شبو تو دو زمان می تونی بخونی: 👇
1⃣ بعد از نیمه شب
2⃣ از صبح تا شب، به نیت قضا
⬅ بهترین زمان برای خوندن نمازشب، یک ساعت قبل از اذان صبحه.
ولی اگر در بهترین زمان نتونستی بخونی، توی زمان های دیگه بخون،
🚫🚫ولی ترکش نکن.🚫🚫
💚💛 چه جوری نماز شب بخونیم؟
🌗 ۴ تا دو رکعت ( مثل نماز صبح ) به نیت نماز شب.
🌗 ۲ رکعت به نیت نماز شفع
🌗 یک رکعت به نیت نماز وتر
➕ جمعا میشه ۱۱ رکعت.
❌ نماز شبو طولانی نخون
بخصوص اگر نیمه شب می خوای بخونی.
اینجوری خسته میشی، اونوقت شیطون دیگه نمیذاره بخونی.
✅ توی نماز شب، حمد بخون و سوره کوتاه.
✅ قنوت نمی خواد بگیری در قنوت نماز وتر هم لازم نیست به چهل تا مومن دعا کنی. لازم نیست سیصد تا استغفار بگی،
بلکه سه بار تسبیح (سبحان الله) گفتن کافیه.
✅ فضیلت نمازهای شفع و وتر بیشتر از هشت رکعتیه که به نیت نماز شب خوانده میشه.
می تونید فقط به نماز شفع و وتر اکتفا کنید و هشت رکعت نماز شبو نخونید.
یعنی فقط ۳ رکعت
✅ اگر وقت برای نماز شب، کم باشه می تونید فقط نماز وتر بخونید. یعنی فقط ۱ رکعت
✅ لازم نیست یازده رکعتو یه بار بخونی تا خسته بشی، بینشون فاصله بده. همانطور که پیامبر با فاصله نماز شب می خواند.
✅ مثلا دو رکعت ساعت 2 شب بخون، دو رکعت ساعت 3 دو رکعت ساعت 4، .... و به همین ترتیب. با فاصله خواندن فضیلتش بیشتره.
✅ اگر نتونستی بعد از نیمه شب بخونی، از صبح تا شب، وقت داری قضاشو بخونی.
✅ امام صادق (ع)از قول رسول خدا نقل می کند:
🍃 خداوند به بنده ای که نماز شب را در روز قضا می کند، مباهت می کند و می فرماید: " ای فرشتگان من! این بنده ی من، چیزی را که بر او واجب نکرده ام، قضا می کند. گواه باشید که من او را آمرزیدم. 🍃
✅ نماز نافله رو بدون مهر، بدون رکوع و سجود، بدون قنوت، و حتی در حال راه رفتن میشه خوند.
✅ اگر وقت نداشتی، قضای نماز شبت رو توی خیابون بخون، توی کلاس، توی محل کارت بخون.!!
کافیه نیت کنی، حمدو بخونی، بعد با اشاره رکوع و سجودو بجا بیاری.
💚ببین، دیگه بهونه نیار.
خدا اینقدر این نمازو آسون کرده که من و تو بهونه ای برای نخوندنش نداشته باشیم. 💚
🔗🔗 میگیم ما اینجوری به دلمون نمی چسبه...
📛 اینا وسوسه های شیطونه!!!
خدا قبول داره، اونوقت شیطون نمیذاره...
هر جور تونستی نماز شبتو بخون، خدا زود راضی میشه.
☝ فعلا نماز شبتونو به همین آسونی شروع کنید، بعد کم کم عشقتون به این عبادت اینقدر زیاد میشه که مثل بسیاری از بزرگان، از این نماز، دل نمی کنید.
،
💛💚تو نماز شبتون،برای فرج امام زمان عج و همه بندگان خدا دعا کنید💚💛
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نمازشب_دوازدهم_ماه_رجب 🔮
💎 سیدبنطاووس از رسول خدا {صلی الله علیه و آله و سلم } روایت کرده است:💎
🌿نمازشب دوازدهم ماه رجب، ۲ ركعت است، که در هر ركعت بعد از سورهى «حمد» ، ۱۰مرتبه آیات 285 و 286 سوره ی بقره را بخوانند.🌿
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
✨آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ وَ قالُوا سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصِير(ُ285)
✨لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ وَ اعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا أَنْتَ مَوْلانا فَانْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْكافِرِينَ (286)
#ثواب_نماز 🎁
✍🏻 هرکس این نماز را بخواند، خداوند متعال ثواب امركنندگان به معروف و نهىكنندگان از منكر و نيز ثواب آزاد كردن هفتاد برده از فرزندان حضرت اسماعيل-عليه السّلام-را به او عطا مىكند و نيز هفتاد رحمت خويش را به او ارزانى مىدارد.💖♥️
#منبع : اقبال الاعمال.صفحه 154📚
#التماس_دعا 🤲🏻🌷
#کلیدبهشت🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون #ماه_رجب #رجب #فور
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید✔️