دو خلق الهی_۲۰۲۴_۰۲_۰۴_۰۰_۰۱_۴۷_۵۹۱.mp3
949.1K
#صوتی🎧
#حدیث
🔴امر به معروف و نهی از منکر دو خلق از اخلاق الهی
الکافی ( ط_الاسلامیه)ج۵
انتشار طوفانی 🌪
@kelidebeheshte
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
#نمازشب_بیست_وششم_ماه_رجب 🔮
💎 از حضرت رسول اکرم { صلی الله علیه و آله و سلم } روایت است که فرمودند : 💎
🌟هركس در شب بيست و ششم ماه رجب، دوازده ركعت نماز می باشد،[یعنی به صورت ۶تا دو رکعت] که در هر ركعت بعد از سورهى «حمد»، سورهى «قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ» چهل بار، يا بنابر روايتى چهار بار-بخواند.🌟
#ثواب_نماز 🎁
⬅️فرشتگان با او دست مىدهند و هركس كه فرشتگان با او دست بدهند، از ايستادن بر [پل]صراط، حسابكشى و ميزان عمل ايمن مىگردد.
و خداوند هفتاد فرشته به سوى او گسيل مىدارد تا براى او استغفار نموده و ثواب او را بنويسند و براى او تهليل بگويند و هرگاه كه از مكان خود تكان مىخورند، مىگويند: «خداوندا، اين بنده را بيامرز» تا اينكه صبح فرداى آن روز فرا برسد💛
#منبع: اقبال الاعمال.صفحه ۱۷۶
#التماس_دعا 🤲🏻🦋
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#أین_الرجبیون
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای ☝️🏻نفر ارسال کنید:)
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📀 نماهنگ امام زمان (عج) از علی فانی
🎼 ندیدم شهی در دل آرایی تو...
🍃https://eitaa.com/kelidebeheshte
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پناه_وهفتم
...... پهن کردیم 😊
بعد دوباره پشت میز نشستیم و محمد وصیت نامه مکتوب راهم نوشت ☺️
یک صفحه دو رو،بدون خط خوردگی 😊
ساعت ٣:٣٠ بود 😢
حسابی سردرد شده بودم 🤕
رفتم که بچه ها را بیدار کنم 😢
سرم گیج رفت و روی پله ها افتادم 😢
محمد دوید وکنارم آمد 😢
گفت:بشین من میرم بچه هارو بیدار میکنم 😊
گفتم:ممکنه روسرس نداشته باشن 😢
گفت:میدونم زهرا بیدار میشه 😊در میزنم ☺️
در زد و بعد از چند لحظه هردو بیرون آمدند 😊
وضو گرفتند وسجاده پهن کردند 😊
همه نماز شب وبعد صبح را خواندیم وبه بچه ها گفتم:میخواین موهاتونو شونه کنم و ببافم!؟😊
زهرا که خیلی با صحبتم موافق بود گفت:آره مامان من دوست دارم 😍
فاطمه هم به نشانه رضایت سری تکان داد 😊
گفتم:پس برین بالا من الان میام ☺️
بچه ها بالا رفتند و من هم بعد از برداشتن شانه برای فاطمه از پله ها بالا رفتم 😊
هنوز کمی سرم درد میکرد 🤕
رفتم و روی تخت زهرا نشستم 😊
یکی یکی موهای بلند وصاف هردو را شانه کردم و دو شاخه بافتم 😊
همینطور که موهایشان را شانه میکردم،با هردو هم صحبت میکردم 😊
به فاطمه گفتم:اگه بشی دخترم،دوست داری اتاقت با اتاق زهرا یکی باشه یا باید اتاقارو جابجا کنیم و ما بریم پایین؟! ☺️
کمی فکر کرد و گفت:ازونجایی که زهرا رو خیلی دوست دارم میخوام همیشه کنارش باشم 😊
زهرا هم با ذوق گفت:عالیه 😍
فاطمه وزهرا خیلی به هم شبیه بودند ☺️
هردو قدشان نسبتا بلند و یک اندازه بود، هردو موهایشان صاف و بلند بود، هردو ١٣ ساله وکلاس هفتم بودند،چهره هایشان هم شبیه هم بود 😅
یعنی اگر کسی نمیدانست،فکر میکرد دوقلو هستند 😅
هردو هم مهربان و عاشق چادر بودند 😉
کمکم هوا روشن شد وصبحانه خوردیم و بچه ها هم رخت ولباس مشکی پوشیدند وروی مبل نشستند 😢
محمد هم لباسهایش را پوشیده بود و با تلفن، برای غسل و کفن و دفن برنامه ریزی میکرد 👍🏻
فاطمه سرش را روی شانه زهرا گذاشته بود واشک میریخت 😢
من هم لباس هایم را پوشیده بودم وروی پله ها نشسته بودم و سرم را به نرده چوبی پله ها تکیه داده بودم 😢
به زهرا و فاطمه نگاه میکردم😢
غم در چهره هردو موج میزد 😢
دلم برایشان میسوخت!😢
با خودم فکر میکردم روز شهادت محمد هم همینطور صبور و آرام هسنتد!؟🙁
محمد صدایمان کرد و گفت:خانمای من بریم؟! 🙂
همه بلند شدیم از پله ها پایین رفتیم 😕
محمد در را برای دختر ها باز کرد و سوار شدند 😊
من هم سوار شدم ومحمد در را بست😊
بعد هم سوار ماشین شد وحرکت کردیم 🚙
هنوز هیچ کس از اینکه فاطمه پیش ماست و قرار است دخترمان باشد،خبر نداشت! 😅
..... همه کار ها انجام شد وتا عصر،پدر فاطمه را دفن کردند 🥀
فاطمه با آرامشی وصف ناشدنی مشت،مشت خاک را برمیداشت ومیبوسید روی پدرش میریخت 😢
هیچ کس نبود 😢
فقط مسئولین کفن و دفن بودند وما!
مسئولین که رفتند،به زهرا ومحمد گفتم:بذارید تنها باشه!گناه داره طفلی 😢
بعد از اینکه از بهشت زهرابرگشتیم،محمد مستقیم رفت که کار های سرپرستی فاطمه را پیگیری کند 😊
بر خلاف تصورمان، کارها سریع انجام شد و سرپرستی فاطمه رسما وشرعا به من ومحمد سپرده شد 😍
دوروز بعد از دفن پدرش،فاطمه کاملا دختر ما شده بود! 😍🤲🏻
کم کم دنبال خرید رفتیم 😁😍
خرید تخت وکمد،برای فاطمه 😊
یک تخت،دقیقا شبیه تخت زهرا خریدیم با یک میز تحریر ☺️
اتاق زهرا خیلی بزرگ بود و راحت توانستیم تخت ومیز تحریر فاطمه راهم جا بدهیم ☺️چون کمد دیواری اتاق زهرا خیلی بزرگ بود و نصفش هم خالی، دیگر کمد نخریدیم 😊
به اصرار پدر محمد که گفته بود:میخوام وسایل نوه دومم خودم بخرم! وسایل را با هزینه پدر محمد خریدیم ☺️
همه از آمدن زهرایی دیگر،خوشحال بودند ☺️
فاطمه راهم در مدرسه زهرا ثبت نام کردیم واز یک هفته بعد،فاطمه هم همکلاس زهرا بود 😍.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پنجاه_وهشتم
..... زهرا بود 😍
همه چیز به خوبی می گذشت ولی هنوز بچه ها از شهادت محمد خبر نداشتند 😢
...... ٢اسفند تولد محمد بود 😍
همه چیز آماده بود ومنتظر محمد بودیم 😍محمد که وارد شد وخانه را ریسه بندی شده دید،خیلی خوشحال شد 😍
اولین تولدش کنار دودخترش 😍
اولین،وآخرین تولد کنار محمد را رقم زدیم 😢😍
بچه ها برای هدیه،بلوز و شلوار آبی آسمانی خریده بودند ☺️
محمد خیلی رنگ آبی را دوست داشت 😊مخصوصا آسمانی!
من هم برایش قاب گوشی با تصویر رهبر ویک قاب عکس رهبر برایش خریدم 😍همانی که همیشه دوست داشت 😢
....... ایام راهیان نور نزدیک بود 😍
محمد پیشنهاد داد که برای راهیان نور ثبت نام کنیم 😊
با استقبال گرم بچه ها مواجه شدیم 😅
من ومحمد، هردو قبل از ازدواج،سفر راهیان نور را تجربه کرده بودیم😊
من ومحمد،به عنوان خادم شهدا ودختر هاهم زائر شهدا بودند ☺️
محمد قسمت هماهنگی ها بود و من هم قسمت درمانی بودم😊
دختر ها،معمولا برنامه هارا تنها شرکت میکردند وما همراهشان نبودیم 😅
گاهی، کوتاه واز دور همدیگر را میدیدیم 😊
بیشتر من ودختر ها همدیگر را میدیدیم و محمد،خیلی درگیر و سرش شلوغ بود 😢
گاهی هم که محمد را پیدا میکردیم،غیبش میزد و دیگر اورا نمیدیدیم 🤷🏻♀
راهیان نور هم با خاطرات شیرین و خوبش تمام شد وبرگشتیم 😊
..... لحظه به لحظه به شهادت محمدم نزدیک تر میشدم 😢😭
بایدبه دختر ها میگفتم! 😢اینطور نمیشد! باید آماده میشدند 😭
یک روز با بچه ها ومحمد نشسته بودیم 😢
گفتم:دخترا،میخوام یه چیزی براتون بگم 😢قول بدین بی تابی نکنین 😢
بچه ها کمی ترسیده بودند وبا حواس جمع به حرف های من گوش میدادند 😢
تمام ماجرا،بجز تاریخ شهادت وآسیب دیدن زهرا واینکه محمد، بار اول شهید میشود را برایشان گفتم 😢
به قول محمد،صبر و آرامشم را به آنها منتقل کرده بودم 😅
هردو خیلی دلشان شکست 😢
از آن روز،بیشتر یه محمد ابراز علاقه میکردند 😢
دلم برایشان میسوخت 😢
دو دختر که هردو پدر هایشان را از دست دادند،برای بار دوم هم پدرشان را از دست میدهند 😭
تمام دلم آشوب برپا بود! 😭
......محمد مرخصی اش جور شده بود وقرار شد به مشهد برویم 😍
همه چیز آماده بود 😍
قرار بود با قطار برویم ☺️
داخل قطار نشسته بودیم و منتظر حرکت قطار بودیم 😊
من ومحمد وزهرا،از داستان های باهم بودنمان برای فاطمه تعریف میکردیم 😢
از تمام خاطراتی که با هم رقم زدیم 😢
از رنگ زدن خانه ورفتن برق ها لحظه تحویل سال گرفته تا......تمام خاطرات قبل از اربعین 😢
به مشهد رسیدیم و به هتل رفتیم 😊
بعد از غسل،پیاده به سمت حرم راه افتادیم 😊
از دست تقدیر،باران بهاری باریدن گرفت 😅
سریع به سمت حرم حرکت میکردیم 😅
وقتی به حرم رسیدیم،تقریبا تمام لباسهایمان خیس بود 😅
قالی های حیاط هم خیس شده بودند وباید داخل رواق ها میرفتیم 🤷🏻♀
اما با لباس های خیس نمیشد 😢
مجبور شدیم بازهم پیاده به هتل برگردیم 😢
اما این بار آب کشیده 😂
لباس هایمان را عوض کردیم و اینبار،با تاکسی به حرم رفتیم 😊
داخل حرم که رفتیم،فاطمه وزهرا هردو اشک در چشمانشان موج میزد 😢😍
موجی طوفانی از اشک هایی که دامن گیر میکند! 👊🏻
من هم به دیوار تکیه داده بودم وچشمهایم از اشک تار شده بود 😢
محمد هم پشت سر من دست به سینه گذاشته بود وزیر لب صلوات خاصه میخواند 🙂
من ودخترها از یک در ومحمد هم از در دیگر وارد حرم شدیم 😢
این اولین وآخرین زیارت با محمد بود 😭
همین دلم را پر از دلهره کرده بود 😭
دلی که دیگر شکسته بود 💔
سفر مشهد،با همه خوبیهایش برای همه تلخ بود 😭.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
سلام و رحمت ♥️🌱
دو قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱
مارو حلال کنید 🥲
اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️
میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟
مارو یاری کنید ↡'🌻
@Habibe_heidar213
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دروغ بودن ِ چهره ی امامان !!
#نشربدیدرفقا .