eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 با رفتن نسیم میدانستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختیها شروع خواهد شد. من در گذشته خرابکاریهایی کرده بودم که حالا آثارش در زندگی ام بود.وقتی نگاه به هر گوشه ی این خونه میکردم رد فریب یک پسر ثروتمند پیدا میشد! بیشتر وسایل این خونه با پول وهدایایی تهیه شده بود که پشتش گناهی عظیم خوابیده بود!! حالا که دارم تغییر میکنم تحمل دیدن اینها خیلی سخت بنظر میرسه! باید چه کار میکردم؟؟ فکری به ذهنم رسید.یک روز تمام شهامتم رو جمع کردم و هرچه که کامران برام خریده بود و هدایایش رو داخل ساکی ریختم و به سمت کافی شاپش رفتم.نمیدونستم کارم درسته یا نه..!!!  اصلا شاید داشتم خودم رو فریب میدادم!! شاید اینها بهانه بود تا دوباره کامران رو ببینم! وقتی داخل کافه شدم شلوغتر از همیشه به نظر میرسید ! گارسونهای کامران به محض دیدنم با چشمان از حدقه بیرون زده به طرفم اومدند و حسابی تحویلم گرفتند.یکی از آنها در حالیکه منو زیر چشمی زیر نظر داشت داخل اتاق مدیریت رفت.میدانستم که رفته کامران راخبر کند.یکباره دلشوره گرفتم.بازهم این تپش قلب لعنتی شروع شد.لحظاتی بعد کامران که تیپ رسمی زده بود با هیجان بین درگاه حاضر شد.و نگاهی به من وساک در دستم انداخت. آب دهانم را قورت دادم و با غرور وشهامت نگاهش کردم. او با قدمهایی سریع و چشمانی که برق میزد به طرفم اومد. انگار میخواست گریه کند ولی خجالت می کشید. سرم رو به اطراف چرخوندم.چهره ی دخترهایی رو دیدم که با اینکه کنار دوست پسرهایشان نشسته بودند ولی با حسرت و علاقه به او نگاه میکردند ونگاهی حسادت وار به من و ظاهر ساده و بی آرایشم میکردند.اما کامران کوچکترین توجهی به آنها نداشت.اصلا آنها رو نمیدید!! تمام نگاهش سهم من بود!! باز احساس غرور کردم!! حسی که کامران در من ایجاد میکرد همیشه این بود و این حالم رو خوب میکرد!! سلام نکرد.شاید چون هنوز در ناباوری بود! پرسید:واقعا خودتی؟؟؟ به سردی گفتم:میبینی که!!کجا میشه بدون دردسر صحبت کرد؟ او خواست بازومو بگیره به رسم مشایعت عاشقانه ولی خودم را کنار کشیدم و با اخمی کمرنگ اعتراض کردم. او نگاهی شرمساربه مشتریانش انداخت وگوشه لبش رو گزید وگفت: بریم اتاق من!! جلوتر از او با غرور راه افتادم وداخل اتاق رفتم.او پشت سر من وارد اتاق شد.خواست در راببندد که گفتم:بزار باز باشه!! نشستم روی کاناپه! او هیجان زده ونگران بود.!! یعنی من برایش مهم بودم؟؟ با صدایی مرتعش ،گارسونش رو صدا کرد: -سعید..!! دوتا سینی ویژه بیار بعد مقابلم نشست و دستهایش را قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت. دلم یک مدلی شد. چقدر دلم براش تنگ شده بود.او لاغرتر به نظر میرسید!! مگه میشه او با اینهمه کبکبه و دبدبه عاشق من بی سرو پا بشه؟ نه امکان نداشت..او داشت با من بازی میکرد! همانند من که با آنها بازی کردم!  سکوت را شکستم: -من اینجا نیومدم برای دیدنت.اومدم .. ساک رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم: اومدم امانتیهاتو بهت برگردونم. او با تعحب نگاهم کرد. -امانتی؟؟ من امانتی ای پیش تو نداشتم!! گفتم:چرا... داشتی!! او با تردید زیپ ساک رو باز کرد وبادیدن هدایا جا خورد. روی لباسها سرویس طلایی که قبل از سفر برام خریده بود رو برداشت و با گله مندی نگاهم کرد. سعی میکردم حتی الامکان نگاهش نکنم. دلش شکست. این رو حس کردم.. از رد اشکی که توی چشمانش جمع شد و اجازه نداد دیده شه!!  آخه او هم مثل من مغرور بود. گفت:چرا داری اینکارو میکنی؟ بعد از چندوقت بیخبری پاشدی اومدی اینجا عذابم بدی؟ از من دقیقا چی میخوای؟ میخوای التماست کنم؟! چرا شما دخترها تا میفهمید یکی... گفتم که!! مغرور بود!! اگر جمله اش رو تموم میکرد غرورش میشکست.جمله رو اینطوری بست: بیخیال!! مهم نیست!  🍁نویسنده: ف مقیمی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 توی راه فقط فیلمی که از سارا و امیر گرفتم و میدیدمو میخندیدم - سارا میخوام بزارم تو پیجم ببینم چقدر لایک میخوره ... سارا که به زور حرف از دهنش بیرون می اومد گفت: امییییر تو رو خدا ببین چی میگه امیر هم خندید و گفت: آخه عزیز من ،تو که اینقدر اعتماد به نفس بالایی داری کی گفته سوار شی... سارا: وااییی ترو خداا ول کنین ،من حالم خوب نیست ،منو ببر خونمون.... - عع نه امیر نرو ،الان خانواده اش فکر میکنند ما یه بلایی سرش آوردیم ،پوستت و میکنن بلاخره بعد از کلی ناز کشیدن سارا خانم ،همه رفتیم سمت خونه بی بی در حیاط و باز کردیم امیر ماشین آورد داخل حیاط گذاشت ،در و بستم و رفتیم سمت خونه سارا هم تکیه داده به امیر حرکت میکرد بی بی با دیدن سارا اومد سمتش و به صورتش میزد بی بی: ای واای خدا مرگم بده چی شده؟ - خدا نکنه عزیز ،چیز خاصی نیست،بعدا بهتون میگم بی بی رفت داخل یه اتاق لحاف گذاشت و امیر و سارا رفتن توی اتاقشون منم رفتم سمت اتاق خودم لباسامو عوض کردمو روی تخت دراز کشید در اتاق باز شد و بی بی وارد اتاق شد من نشستم روی تخت بی بی : آیه مادر ،نمیگی چه اتفاقی افتاده منم فیلمی که از سارا و امیر گرفته بودم و نشون بی بی دادم - سارا سوار این شده حالش بد شده بی بی: وااا ،آدم عاقل سوار اینا میشه - بی بی جون خودت میگی عاقل ،این دوتا که عقلی ندارن پاک پاکن... بی بی: پاشم برم یه شربت آبلیمویی چیزی درست کنم بدم بهش بخوره شاید حالش بهتر بشه،تو چیزی نمیخوری؟ - نه عزیز جون سیرم ،فقط میخوام بخوابم بی بی: باشه مادر ،بگیر بخواب شب بخیر. 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... زهرا بود 😍 همه چیز به خوبی می گذشت ولی هنوز بچه ها از شهادت محمد خبر نداشتند 😢 ...... ٢اسفند تولد محمد بود 😍 همه چیز آماده بود ومنتظر محمد بودیم 😍محمد که وارد شد وخانه را ریسه بندی شده دید،خیلی خوشحال شد 😍 اولین تولدش کنار دودخترش 😍 اولین،وآخرین تولد کنار محمد را رقم زدیم 😢😍 بچه ها برای هدیه،بلوز و شلوار آبی آسمانی خریده بودند ☺️ محمد خیلی رنگ آبی را دوست داشت 😊مخصوصا آسمانی! من هم برایش قاب گوشی با تصویر رهبر ویک قاب عکس رهبر برایش خریدم 😍همانی که همیشه دوست داشت 😢 ....... ایام راهیان نور نزدیک بود 😍 محمد پیشنهاد داد که برای راهیان نور ثبت نام کنیم 😊 با استقبال گرم بچه ها مواجه شدیم 😅 من ومحمد، هردو قبل از ازدواج،سفر راهیان نور را تجربه کرده بودیم😊 من ومحمد،به عنوان خادم شهدا ودختر هاهم زائر شهدا بودند ☺️ محمد قسمت هماهنگی ها بود و من هم قسمت درمانی بودم😊 دختر ها،معمولا برنامه هارا تنها شرکت می‌کردند وما همراهشان نبودیم 😅 گاهی، کوتاه واز دور همدیگر را می‌دیدیم 😊 بیشتر من ودختر ها همدیگر را می‌دیدیم و محمد،خیلی درگیر و سرش شلوغ بود 😢 گاهی هم که محمد را پیدا میکردیم،غیبش میزد و دیگر اورا نمی‌دیدیم 🤷🏻‍♀ راهیان نور هم با خاطرات شیرین و خوبش تمام شد وبرگشتیم 😊 ..... لحظه به لحظه به شهادت محمدم نزدیک تر میشدم 😢😭 بایدبه دختر ها میگفتم! 😢اینطور نمیشد! باید آماده می‌شدند 😭 یک روز با بچه ها ومحمد نشسته بودیم 😢 گفتم:دخترا،میخوام یه چیزی براتون بگم 😢قول بدین بی تابی نکنین 😢 بچه ها کمی ترسیده بودند وبا حواس جمع به حرف های من گوش می‌دادند 😢 تمام ماجرا،بجز تاریخ شهادت وآسیب دیدن زهرا واینکه محمد، بار اول شهید می‌شود را برایشان گفتم 😢 به قول محمد،صبر و آرامشم را به آنها منتقل کرده بودم 😅 هردو خیلی دلشان شکست 😢 از آن روز،بیشتر یه محمد ابراز علاقه می‌کردند 😢 دلم برایشان میسوخت 😢 دو دختر که هردو پدر هایشان را از دست دادند،برای بار دوم هم پدرشان را از دست می‌دهند 😭 تمام دلم آشوب برپا بود! 😭 ......محمد مرخصی اش جور شده بود وقرار شد به مشهد برویم 😍 همه چیز آماده بود 😍 قرار بود با قطار برویم ☺️ داخل قطار نشسته بودیم و منتظر حرکت قطار بودیم 😊 من ومحمد وزهرا،از داستان های باهم بودنمان برای فاطمه تعریف میکردیم 😢 از تمام خاطراتی که با هم رقم زدیم 😢 از رنگ زدن خانه ورفتن برق ها لحظه تحویل سال گرفته تا......تمام خاطرات قبل از اربعین 😢 به مشهد رسیدیم و به هتل رفتیم 😊 بعد از غسل،پیاده به سمت حرم راه افتادیم 😊 از دست تقدیر،باران بهاری باریدن گرفت 😅 سریع به سمت حرم حرکت میکردیم 😅 وقتی به حرم رسیدیم،تقریبا تمام لباسهایمان خیس بود 😅 قالی های حیاط هم خیس شده بودند وباید داخل رواق ها میرفتیم 🤷🏻‍♀ اما با لباس های خیس نمیشد 😢 مجبور شدیم بازهم پیاده به هتل برگردیم 😢 اما این بار آب کشیده 😂 لباس هایمان را عوض کردیم و اینبار،با تاکسی به حرم رفتیم 😊 داخل حرم که رفتیم،فاطمه وزهرا هردو اشک در چشمانشان موج میزد 😢😍 موجی طوفانی از اشک هایی که دامن گیر می‌کند! 👊🏻 من هم به دیوار تکیه داده بودم وچشمهایم از اشک تار شده بود 😢 محمد هم پشت سر من دست به سینه گذاشته بود وزیر لب صلوات خاصه می‌خواند 🙂 من ودخترها از یک در ومحمد هم از در دیگر وارد حرم شدیم 😢 این اولین وآخرین زیارت با محمد بود 😭 همین دلم را پر از دلهره کرده بود 😭 دلی که دیگر شکسته بود 💔 سفر مشهد،با همه خوبی‌هایش برای همه تلخ بود 😭....... نویسنده ✍🏻: