eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
330 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 دخترخاله های قشنگم😍 زهراسادات و زینب سادات😘 خدا حفظشون کنه❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️ میلاد 🌹 امام حسین (عليه‌السلام)🌹 و 🟩 روز پاسدار 🟩 مبارک🌸🌹 💚🌿@kelidebeheshte
آب و آینه صفا میاره.mp3
2.93M
🌺 (عليه‌السلام) 💐آب و آیینه صفا میاره 💐با درخشش ماه و ستاره 🎙 💚🌿@kelidebeheshte
تولدت‌ مبارک‌ ای‌ تولدِ دوباره‌ زندگیم:)))))))🫀✨
به اذن الله و باذن رسول الله و باذن امیرالمومنین ولی الله...
به وقت رمان 🌱✨
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ..... میخواستم پرواز کنم 😍 محمد بیدار شد و گفت:زینب کیه؟ 🤔 گفتم:محمد انگشترم پیدا شده 😍 محمد کنار ایستاد وگفت:مطمئنی؟ 🤔 گفتم:این آقا پیداش کرده 🤷🏻‍♀ آن مرد به محمد نگاهی کرد و گفت:سلام شبتون بخیر،آدرس انگشتر رو بدید ببینم همین هست یانه 😊 گفتم:یه انگشتر نقره،با نگین یاقوت سرخ! درسته؟ مرد دستش را داخل جیبش برد وانگشترم را از جیبش بیرون آورد 😍 گفت:درسته، خودشه، بفرمایید 🙂 انگشتر را دست محمد داد ومحمد دستم کرد 😍 آرامشی وصف ناشدنی 😍 محمد گفت:دستتون درد نکنه آقا، کجا بود؟ 🤔 مرد گفت:من بعد اینکه چراغای راهرو رو خاموش کردم،از کوپه خودم اومده بودم بیرون که ببینم مسافرا مشکلی چیزی ندارن، بعدم میخواستم برم پیش لوکوموتیوران، دیدم ته راهرو یه چیز نورانیه! خیلی نورانی! رفتم جلو و دیدن این انگشتره، با خودم گفتم حتما صاحبش به انگشتر پر نوری مثل این احتیاج داره! همین شد که از همه کوپه ها پرسیدم وبالاخره صاحبش پیدا شد 😊 محمد خیلی از مسئول واگن تشکر کرد😊 بعد که داخل کوپه آمدیم، زهرا هم بیدار شده بود 😄 گفت:چی شده مامان؟ 🤔 کنارش نشستم ودستهای سفید و کبودش را داخل دستهایم گرفتم 🙂 گفتم:چیز نیست عزیز مامان، بخواب دخترم 😊 گفت:انگشترت پیدا شد مامان؟ 🤔 گفتم:آره قربونت برم 🙃 لبخندی زد و گفت:خداروشکر 😊 زهرا خوابید 🙂. به محمد گفتم:محمد خسته ای؟ 🤔 گفت:چطور مگه؟ 🤔 گفتم:میخوام باهات حرف بزنم 🙂 گفت:به روی چشم 🙂 به رستوران قطار رفتیم 😊 هیچ کس نبود 😅 پشت یکی از میزها نشستیم 😊 محمد گفت:در خدمتم 🙃 گفتم:محمد دوباره خواب حضرت زهرا رو دیدم 😅 گفت:چه خوب! اینبار چی گفتن؟ 🤔 همه ماجرا را تعریف کردم وسخن حضرت راکامل برای محمد بازگو کردم 🙃 کم‌کم محمد داشت بارانی میشد 😢 گفت:به قیمت جونمم که شده، میرم واز حضرت زینب دفاع میکنم 🙃 لبخند زدم 🙂 بعد گفتم:محمدم! گفت:جانم؟ گفتم:خیلی دوست دارم ♥️ گفت:منم خیلی دوست دارم همسر عزیزم 😊 از همه جا می‌گفتیم وتعریف میکردیم 😅 من قبل از ازدواج کلاس تیر اندازی با کمان رفته بودم 😁اما از زمانی که بحث کنکور ودانشگاه شد،دیگر به کلاس نرفتم🤷🏻‍♀ از خاطراتم برای محمد تعریف میکردم 😅 محمد گفت:همسر یه پاسدار باید همینطوری باشه 😎 خندیدیم 😂😂 .....اذان صبح شد وما هنوز داخل رستوران قطار نشسته بودیم 😅 محمد گفت:الان قطار توقف میکنه اینجاها شلوغ میشه، نمیشه بریم پیش دخترا،پاشو بریم 🙂 بلند شدم ☺️ محمد هم بلند شد ویکی یکی از واگن ها رد شدیم 🙃 دست محمد را گرفته بودم 🙂 گرمای وجود محمد، تمام وجودم را فرا گرفته بود 😇 به کوپه رسیدیم ودر را آرام باز کردم که دختر ها بیدار نشوند 😊 انتظارش را نداشتم 😳 زهرا وفاطمه کف کوپه ملافه پهن کرده بودند وهرکدام با حال خاصی دعا می‌خواندند! ✨ فاطمه عقب نشسته بود وزهرا هم جلوی فاطمه نشسته بود 😢😍 دست روی شانه فاطمه گذاشتم وگفتم:قبول باشه مامان ☺️ هردو برگشتند ونگاهم کردند 👀 زهرا لبخند زد وبا صدایی گرفته که معلوم بود چند ساعتی گریه کرده است گفت:قبول حق باشه مامان 😊....... نویسنده ✍🏻: