💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_بیست_وششم
دنبال حاج مهدوی میگشتم.
اوگوشه ای دورتر ازماکنار تلی ایستاده بود و شانه هایش میلرزید.
عبای قهوه ای رنگش با باد می رقصید.
ومن به ارتعاش شانه های او و رقص عبایش نگاه میکردم..
چقدر دلم میخواست کنارش بایستم...
آه اگر چنین مردی در زندگیم بود چقدر خوب میشد...
شاید اگر سایه ی مردی مثل او یا پیرمرد کودکیهایم در زندگیم بود هیچ وقت سراغ کامرانها نمیرفتم.
شاید اگر آقام منو به این زودیها ترک نمیکرد همیشہ رقیه سادات میموندم.
تا یاد آقام تو ذهنم اومدگونه هایم خیس اشک شد.نسیم گرم دوکوهہ بہ آرامی دستی به صورتم کشید وچادرم را بر جهت خلاف اون تل به لرزش در آورد.
سرم را چرخاندم بہ سمت نسیم آنجا کنار آن دیوارها مردی را دیدم ڪه روی خاکها نماز میخواند...
چقدر شبیہ آقام بود!
نہ انگارخودآقام بود…
حالا یادم آمد صبح چه خوابے دیدم.
خواب آقام رو دیدم..بعد از سالها..
درست در همین نقطہ..بهم نگاه میکرد.
نگاهش شبیه اون شبی بود که بهش گفتم دیگه مسجد نمیام!!
مایوس وملامت بار...
رفتم جلو که بعد از سالها بغلش کنم ولی ازم دور شد.
صورتش رو ازم برگردوند وبا اندوه فراوان به خاڪ خیره شد.
ازش خجالت کشیدم.
چون میدونستم از چی ناراحتہ...
با اینکه ساکت بود ولی در هر ذره ی نگاهش حرفها بود...
گریہ کردم...
روی خاک زانو زدم و در حالیکه صورتم روی خاک بود دستامو بہ سمتش دراز کردم با عجزولابه گفتم:
-آقاااا منو ببخش....
آقا من خیلی بدبختم.
مبادا عاقم کنی.!
آقام یڪ جملہ گفت که تا بہ امروز تو گوشمه:
-سردمه دختر..لباس تنم رو گرفتی ازم...
دیگہ هیچی از خوابم یادم نمیاد.
یاداوری اون خواب مرا تا سرحد جنون رساند. در بیابانهای دوکوهہ مثل اسب وحشی می دویدم!!
دیوانہ وار به سمت مردی که نماز میخواند و گمان میکردم که آقامہ دویدم و دعا دعا میکردم که خودش باشد...
حتے اگر بازهم خواب باشد.
وقتے به او رسیدم نفسهایم گوشہ ای از این کویر جاماند...
حتے باد هم جاماند...
فقط از میان یک قنوت خالص این صدا می امد:ربنا لا تزغ قلوبنا.بعد اذ هدیتنا..
زانوانم را التماس کردم تا مقابل قامت آن مرد مرا همراهی کند..شاید صورت زیبای آقام رو ببینم.
شاید هنوز هم خواب باشم
و او راببینم و ازش کمک بخوام.ً
قنوتش که تمام شد نفسهایم برگشت.
شاید باهجوم بیشتر...
چون حالانفسهایم از ذکر رکوع او بیشتر شنیده میشد.
تا می آمدم او را درست ببینم اشکهایم حجاب چشمانم میشد و هق هقم را بیشتر میکرد...
او داشت سلام میداد که سرش را برگرداند به سمتم و با بهت و حیرت نگاهم کرد.
زانوانم دیگر توان ایستادن نداشت
روس خاک نشستم و به صورت نا آشنا و محاسنی که مثل آقام مرتب شده و سفید بودند نگاه کردم و اشک ریختم…
آن مرد کل بدنش را بسمتم چرخاندو با خنده ی دلنشین پدرانه گفت:
با کی منو اشتباه گرفتی باباجان؟!
مثل کودکی که در شلوغے بازار والدینش را گم کرده با اشڪ وهق هق گفتم:
-از دور شبیہ آقام بودید..
میدونستم امکان نداره آقام بیاد عقبم ولی دلم میخواست شما آقام بودی.خندید:
اتفاقا خوب جایی اومدی!
اینجا هرکی گمشده داشته باشه پیدا میشہ.
حتی اگه اون گمشده آقات باشہ!
زرنگ بود....
گفت:ازمن میشنوی خودت رو پیدا کن آقات خودش پیداش میشه..
وقبل از اینکه جملہ اش را هضم کنم بلند شد و چفیه اش رو انداخت بہ روی شانہ ام و رفت.
داشتم رفتنش را تماشا میکردم که تصویر نگران فاطمه جای تصویر او را گرفت.
-چت شد یک دفعه عسل؟
نصفہ عمرم کردی.
چرا عین جن زده ها اینورو اونور میدویدی? کسی رو دیدی؟!
آره فاطمہ. !!
دختر پاکدامن و دریا دلی که روح واعتمادش را به من که شاخه های هرزم دنیا رو آلوده میڪرد سپرده بود!
چقدر دلم آغوش او را میخواست.
سرم را روی شانه اش انداختم و گریه را از سر گرفتم واو فقط شانه هایم را نوازش میکرد ومیگفت:
-قبول باشه ازت عزیزم.
جملہ ای که سوز گریه هایم رابیشتر کرد و مرا یاد بدیهایم می انداخت.
به شانه هایش چنگ انداختم وبا های های گفتم :تو چہ میدونی من کیم؟!
من دارم واسه بدبختے خودم گریه میکنم بخاطر خطاهام..
بخاطر قهرآقام...
وای فاطمه اگر تو بدونی من چه آدمے هستم هیچ وقت بهم نگاه نمیکنی...
دلم میخواست همہ چے رو اعتراف کنم...
اون شونه ها بهم شهامت می داد.
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شہادٺ هنࢪ مࢪدان خداسٺ.....
#استوࢪے
#شہید_فخࢪ_زادھ
﷽ #آثار_نماز
📿 اگر می خواهید به جایی برسید ...📿
#آیت_الله_جوادی #نماز #نماز_شب
نمازشب،امشب را هدیه میکنیم به شهدای هسته ای، مخصوصا شهید محسن فخری زاده🥀
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
✨نمازشب را با ما تجربه کنید✨
°
°
خوشــا زنـام و نشاݩ گذشتݩ
بہ عشق تو از جهــاݩ گذشتݩ
یلانه از هفت خــواݩ گذشتݩ
بہ ساݩ آرش به جاݩ گذشتݩ...
°
°
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#شهید_محسن_فخری_زاده
#والپیپر #شهید_فخری_زاده
@kelidebeheshte