eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
❤ بسم رب الشهدا ❤ ❤️💔 📝 🌠تا شب، فقط گریه کرد.کارنامه هاشون رو داده بودن ، با یه نامه برای پدرها... بچه یه مارکسیست ، زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره. 💥–مگه شما مدام شعر نمی خونید: شهیدان زنده اند الله اکبر. خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه.اون روز زینب نهارنخورد.  شام هم نخورد و خوابید... ✔تا صبح خوابم نبرد.همه اش به اون فکر می کردم.خدایا حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ 🍃هر چند توی این یه سال ، مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست. 💫کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد. با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت. 💠نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز.خیلی خوشحال بود. مات و مبهوت شده بودم. نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش ... 🔷دیگه دلم طاقت نیاورد. سر سفره آخر به روش آوردم . اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست ... 🌟- دیشب بابا اومد توی خوابم.کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد. بعد هم بهم گفت: 💟زینب بابا ،کارنامه ات رو امضا کنم؟ یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ 💝منم با خودم فکر کردم دیدم این یکی رو که خودم بیست شده بودم ،منم اون رو انتخاب کردم ،بابا هم سرم رو بوسید و رفت. ✳مثل ماست وا رفته بودم.لقمه غذا توی دهنم ،اشک توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلک بزنم ... بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم.قلم توی دستم می لرزید، توان نگهداشتنش رو هم نداشتم. 💞اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد. علی کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد. ✔با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد. حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ، قبل از من با زینب حرف می زدن... ❌بالاخره من بزرگش نکرده بودم.وقتی هفده سالش شد ،خیلی ترسیدم ،یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. 🔹می ترسیدم بیاد سراغ زینب ،اما ازش خبری نشد، دیپلمش رو با معدل بیست گرفت و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد. 🔸توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود.پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود. هر جا پا می گذاشت ،از زمین و زمان براش خواستگار میومد.خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود. 🔘مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ،دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید. اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت. اصلا باورم نمی شد. ❤گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن.  زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود. 🔸سال 76،75تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ،همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد و نتیجه اش زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد. 🔹مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید. 🍃هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ولی زینب محکم ایستاد. 👌 به هیچ عنوان قصدخروج از ایران رو نداشت ؟ اما خواست خدا در مسیر دیگه ای رقم خورده بود، چیزی که هرگز گمان نمی کردیم .... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 👈🏻با ما همراه باشید....❤️ 💎ادامه دارد....💎 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 دنبال حاج مهدوی میگشتم. اوگوشه ای دورتر ازماکنار تلی ایستاده بود و شانه هایش میلرزید. عبای قهوه ای رنگش با باد می رقصید. ومن به ارتعاش شانه های او و رقص عبایش نگاه میکردم.. چقدر دلم میخواست کنارش بایستم... آه اگر چنین مردی در زندگیم بود چقدر خوب میشد... شاید اگر سایه ی مردی مثل او یا پیرمرد کودکیهایم در زندگیم بود هیچ وقت سراغ کامرانها نمیرفتم. شاید اگر آقام منو به این زودیها ترک نمیکرد همیشہ رقیه سادات میموندم. تا یاد آقام تو ذهنم اومدگونه هایم خیس اشک شد.نسیم گرم دوکوهہ بہ آرامی دستی به صورتم کشید وچادرم را بر جهت خلاف اون تل به لرزش در آورد. سرم را چرخاندم بہ سمت نسیم آنجا کنار آن دیوارها مردی را دیدم ڪه روی خاکها نماز میخواند... چقدر شبیہ آقام بود! نہ انگارخودآقام بود… حالا یادم آمد صبح چه خوابے دیدم. خواب آقام رو دیدم..بعد از سالها.. درست در همین نقطہ..بهم نگاه میکرد. نگاهش شبیه اون شبی بود که بهش گفتم دیگه مسجد نمیام!! مایوس وملامت بار... رفتم جلو که بعد از سالها بغلش کنم ولی ازم دور شد. صورتش رو ازم برگردوند وبا اندوه فراوان به خاڪ خیره شد. ازش خجالت کشیدم. چون میدونستم از چی ناراحتہ... با اینکه ساکت بود ولی در هر ذره ی نگاهش حرفها بود... گریہ کردم... روی خاک زانو زدم و در حالیکه صورتم روی خاک بود دستامو بہ سمتش دراز کردم با عجزولابه گفتم: -آقاااا منو ببخش.... آقا من خیلی بدبختم. مبادا عاقم کنی.! آقام یڪ جملہ گفت که تا بہ امروز تو گوشمه: -سردمه دختر..لباس تنم رو گرفتی ازم... دیگہ هیچی از خوابم یادم نمیاد. یاداوری اون خواب مرا تا سرحد جنون رساند. در بیابانهای دوکوهہ مثل اسب وحشی می دویدم!! دیوانہ وار به سمت مردی که نماز میخواند و گمان میکردم که آقامہ دویدم و دعا دعا میکردم که خودش باشد... حتے اگر بازهم خواب باشد. وقتے به او رسیدم نفسهایم گوشہ ای از این کویر جاماند... حتے باد هم جاماند... فقط از میان یک قنوت خالص این صدا می امد:ربنا لا تزغ قلوبنا.بعد اذ هدیتنا.. زانوانم را التماس کردم تا مقابل قامت آن مرد مرا همراهی کند..شاید صورت زیبای آقام رو ببینم. شاید هنوز هم خواب باشم و او راببینم و ازش کمک بخوام.ً قنوتش که تمام شد نفسهایم برگشت. شاید باهجوم بیشتر... چون حالانفسهایم از ذکر رکوع او بیشتر شنیده میشد. تا می آمدم او را درست ببینم اشکهایم حجاب چشمانم میشد و هق هقم را بیشتر میکرد... او داشت سلام میداد که سرش را برگرداند به سمتم و با بهت و حیرت نگاهم کرد. زانوانم دیگر توان ایستادن نداشت روس خاک نشستم و به صورت نا آشنا و محاسنی که مثل آقام مرتب شده و سفید بودند نگاه کردم و اشک ریختم… آن مرد کل بدنش را بسمتم چرخاندو با خنده ی دلنشین پدرانه گفت: با کی منو اشتباه گرفتی باباجان؟! مثل کودکی که در شلوغے بازار والدینش را گم کرده با اشڪ وهق هق گفتم: -از دور شبیہ آقام بودید.. میدونستم امکان نداره آقام بیاد عقبم ولی دلم میخواست شما آقام بودی.خندید: اتفاقا خوب جایی اومدی! اینجا هرکی گمشده داشته باشه پیدا میشہ. حتی اگه اون گمشده آقات باشہ! زرنگ بود.... گفت:ازمن میشنوی خودت رو پیدا کن آقات خودش پیداش میشه.. وقبل از اینکه جملہ اش را هضم کنم بلند شد و چفیه اش رو انداخت بہ روی شانہ ام و رفت. داشتم رفتنش را تماشا میکردم که تصویر نگران فاطمه جای تصویر او را گرفت. -چت شد یک دفعه عسل؟ نصفہ عمرم کردی. چرا عین جن زده ها اینورو اونور میدویدی? کسی رو دیدی؟! آره فاطمہ. !! دختر پاکدامن و دریا دلی که روح واعتمادش را به من که شاخه های هرزم دنیا رو آلوده میڪرد سپرده بود! چقدر دلم آغوش او را میخواست. سرم را روی شانه اش انداختم و گریه را از سر گرفتم واو فقط شانه هایم را نوازش میکرد ومیگفت: -قبول باشه ازت عزیزم. جملہ ای که سوز گریه هایم رابیشتر کرد و مرا یاد بدیهایم می انداخت. به شانه هایش چنگ انداختم وبا های های گفتم :تو چہ میدونی من کیم؟! من دارم واسه بدبختے خودم گریه میکنم بخاطر خطاهام.. بخاطر قهرآقام... وای فاطمه اگر تو بدونی من چه آدمے هستم هیچ وقت بهم نگاه نمیکنی... دلم میخواست همہ چے رو اعتراف کنم... اون شونه ها بهم شهامت می داد. 🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 صبح زود از خونه زدم بیرون یه دربست گرفتم ،رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم که یکی صدام کرد برگشتم نگاهش کردم سارابود - سلام عروس خانم ،اینجا چیکار میکنی ناسلامتی امشب شب خواستگاریته سارا: نمیخواستم بیام ،ولی منصوری تماس گرفت گفت حتما باید بیای تازه گفت تو هم باید باشی - عع من چرا ؟ سارا: نمیدونم بریم ببینیم چیکار داره با سارا سمت اتاق بسیج حرکت کردیم ،بعد از در زدن وارد اتاق شدیم - سلام سارا: سلام منصوری: سلام بچه ها بشینین کارتون دارم رفتیم روی صندلی که کنار میز بود نشستیم منصوری: یه مشکلی پیش اومده ،بچه هایی که هر ساله پکیج برای راهیان نور درست میکردن الان نمیتونن درست کنن ،گفتم بیاین اینجا تا یه فکری بکنیم ببینیم چیکار باید بکنیم سارا: ببخشید من و آیه اسممونو واسه این سفر خط زدیم منصوری:عه چرا؟ سارا:خوب نمیتونیم بیایم دیگه ( با حرف سارا خندم گرفت، به منصوری نگاه کردم) - درسته که نمیتونیم بیایم ولی پکیج و درست میکنیم منصوری یه لبخندی زد: خدا رو شکر ،من تنها امیدم شما بودین - خوب حالا باید چیکار کنیم منصوری: باید برین بسیج برادران اونجا آقای هاشمی کمکتون میکنه با شنیدن اسم هاشمی اخمام رفت تو هم ،یه روزه اومده کل کارو سپردن بهش سارا: باشه ،چشم با سارا از اتاق بیرون رفتیم 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ... برایم کتاب آورده بود 😍 کتاب جدید خریده بود 😍 مشخص بود امروز درست سر کار نبوده است 😄 دوباره متلک های برادرانم شروع شد 😒 اینبار محمد از من دفاع میکرد😍😂 حسین گفت:به‌به داماد خوشگل خانواده 😏قدر این خواهر مارو بدون 😏نگا بخاطر تو اول تو روی گلوله وایساد بعد تو روی داداشش 😛 محمد نگاهم کرد 👀 خجالت کشیدم 🤭 نمی‌توانستم کامل بشینم 😢 دستم تکان نمی‌خورد 😭 به زور با پاهایم خودم را بالا کشیدم 😪 محمد کمکم کرد تا بشینم 😊 محمد گفت‌:فکر می‌کنم دفاعیه های زینب واسه جرم من کافی باشه ☺️من رو حرف خانمم حرف نمیزنم☝️🏻😌شما شکایتی هم دارید بامن طرفید😃زینب بنده خدا نه جرمی مرتکب شده نه گناهی کرده🤷🏻‍♂منم در عوض کاری که زینب کرده براش تو زندگی جبران میکنم ☝️🏻😌 حسین گفت:تو مگه حرفای زینب رو ‌شنیدی؟😳 محمد کتاب هارا دستم داد وگفت:نه🙂نیازی نیست بشنوم 😇منو خانمم اینقدر به هم اعتماد داریم که نیاز به شنیدن حرفای هم نداریم ☺️ حسن خندید و گفت:بیاین فرار کنیم 😂اینا دونفری دست به یکی کردن مارو بازداشت کنن 😂 همه خندیدند 😂😂😂😂😂😂 من ومحمد هم فقط هم را نگاه میکردیم 😇 نگاه های عاشقانه 😍😍 محمد دستم را گرفته بود ☺️ دستم تکان نمی‌خورد 😐 فقط درد میکرد 😞 محمد آرام گفت:خیلی سربه سر داداشات نذار 😄یه بار یه دلخوری پیش بیاد خیلی بد میشه گفتم:چشم آقای من ☺️ حسین صدای من را شنید که گفتم آقای من 😨 پیش خودم گفتم:خدا نکنه این داداشای من یه چیزی بشنون 😑خاک به سرم شد 😨😐الان متلک بارون میشیم 🤭 حسین بر خلاف تصورم فقط لبخند زد 🙂به محمد چشمک زد 😉 کنار محمد آمد و گفت:چقدر خانمتو بدون 😊خیلی ماهه ☺️فدات بشم آبجی 😇 گفتم:خدا نکنه داداش 🙂❤️🍃 مادرم گفت:بریم دیگه ☺️زینب میخواد استراحت کنه 😇 همه رفتند 🙁 من ماندم ومحمدم😍 من بودم وعشقم😍 سه کتاب برایم خریده بود 😇 کتاب های ساعت ١۶ به وقت حلب،یادت باشد وخورشید در سایه را خریده بود 😍 هرسه را دوست داشتم 😍 هدفم بود آنها را بخرم ☺️ ولی محمد این کار را کرده بود😚 باهم کتاب می‌خواندیم😊 من بلند می‌خواندم ومحمد گوش می‌کرد ویا برعکس 😊 اول از کتاب یادت باشد شروع کردیم ☺️ زندگی نامه شهیدی که در٢۶ سالگی شهید شد 😞 یک لحظه در ذهنم شهادت محمد مجسم شد 😱 واااااااااای 😱 سرم درد گرفت 🤕😵 به خودم می‌پیچیدم😧😰😭 محمد ترسید 😨 گفت:چی شد؟پرستار خبر کنم؟دستت درد گرفته؟😱 محمد هول کرده بود 😢 گفتم:چیزیم نیست 😰بشین 😕 محمد گفت:چی شد زینب؟! سکته کردم 🤭چرا منو اذیت میکنی 😓خودت میدونی من چقدر روی تو حساسم 😐 گفتم:چیزی نشد ☺️یه فکر بد اومد توی سرم😐حالم بد شد😢 گفت‌‌:چه فکری که اینقدر حالتو بد کرده 😢 گفتم:شهادتت 😭 خندید😂 گفت:اینقدر مسئله مهمیه؟🤔 گفتم:اذیت نکن محمد 😒 گفت‌:چشم 😄 نویسنده ✍🏻: