eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
4.6هزار ویدیو
327 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
👆👆🏻👆🏼👆🏾 در پی انتشار خبر شهادت دکتر فخری زاده💔
° ° خوشــا زنـام و نشاݩ گذشتݩ بہ عشق تو از جهــاݩ گذشتݩ یلانه از هفت خــواݩ گذشتݩ بہ ساݩ آرش به جاݩ گذشتݩ... ° ° 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @kelidebeheshte
° ° ° 🔰دکتر محسن فخری زاده ڪه بود؟ 📍پدر هسته ای ایران، 📍استاد فیزیک هسته ای دانشگاه امام حسین(ع) 📍 رییس سازمان پژوهش و نوآوری وزارت دفاع 📍یکی از 5 نفر ایرانی لیست 500 نفره قدرتمندترین افراد جهان نشریه فارین پالیسی °°°|👈🏿درمســلخ عشق جز نڪو رانڪشند...🖐🏻 @kelidebeheshte
° ° ° 🌿شهید هسته‌اے، مجید شهریارے: عزتـــ و اقتدار اسلامـ در گرو پاسدارےاز ارزش‌هاے انقلابـــ اسلامے استـــ... 📆هشتمـ آذر ماه، سالروز ترور @kelidebeheshte
❓ ۹:۹:۹ ۹/۹/۹ ۹ کره زمین در چرخش خود به سرعت به یک لحظه خاص تکرار نشدنی در قرن ۱۴ نزدیک میشود 🌄 فردا صبح، یکشنبه ۹، ماه ۹، سال ۹۹ ، در ساعت ۹ و ۹ دقیقه و ۹ ثانیه می توان هر کار خاطره انگیز و به یاد ماندنی انجام داد 💚 اما بهتر از طلب فریادرس و منجی عالم برای نجات تمام انسانها پیشنهاد دیگری دارید ؟ 🌷 توصیه ما این است که زنگ ساعت موبایل خود را برای ساعت ۹ و ۹ دقیقه صبح فردا تنظیم کنید و با صدای زنگ 🌹 ۹ مرتبه دعای فرج را همراه با ملیونها نفر دیگر، از منتظران بخوانید و نام خود را در صحیفه مشتاقان ظهور امام زمان عج ثبت کنید ☘️ امام مهدی عج فرمودند : *✳️ أَكْثِرُوا الدُّعَاءَ بِتَعْجِيلِ الْفَرَجِ فَإِنَّ ذَلِكَ فَرَجُكُم‏...و بسیار دعا کنید برای تعجیل فرج که آن فرج شما است.* 💐با نشر این پیام در دیگر گروهها در این کار خیر سهیم شوید 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
💎به وقت رمـ💖ـان💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗💗 ولی فاطمه نمی‌خواست. دستهای سردش رو گذاشت جلوی دهانم و گفت: هیس هیس آروم باش.. قسم میخورم تو خوبے توپاکی.. وگرنہ حال الان تو رو من داشتم!! با کلافگے گفتم: چے میگے فاطمہ؟! تاکی میخوای با این حرفها منو امیدوارکنے؟ من کثیفم.. یہ علف هرزم.. فڪر میکنی از لیاقتمه که اینجام؟! فکر کردے اشکهام بخاطر شهداست؟؟ فاطمہ چینی بہ پیشانی انداخت وباقاطعیت گفت: فکر کردی همه ی کسایے که اینجا هستن واسه شهدا گریه میکنن؟! نہ عزیز! اگرم اشک وشیونی هست برای خودمونه... برای اینکه جاموندیم از قافلہ... -اگرشما جاموندید پس من کجام،؟ مهم نیس کجایے. مهم نیست میوه ای یا علف هرز.. وقتے اینجایی یعنی دعوت شدی!! اینجا رو دست کم نگیر. اگه زرنگ باشی حاجت روا برمیگردی حرفهاش رو دوست داشتم. حرفهایش آفتابی بود که گرما و روشنایش در دل سیاهم جوانه های امید رو زنده میکرد. گفتم: تو هیچی درباره ی من نمیدونے... من …من.. صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم: خیره ان شالله.چیزی شده خانوم بخشے؟ ! فاطمہ درحالیکه دستم را ماساژ میداد جواب داد: والا حاج آقا خودمم بی اطلاعم. ولے ان شالله خیره. حاج مهدوے گفت: در خیریتش که شکی نیست. فقط اگر خواهرمون چیزی احتیاج دارن براشون فرآهم کنیم. فاطمه پاسخ داد: من اینجا هستم حاج آقا. خیالتون راحت ولی من خیالم راحت نبود. اصلن مگر حاج مهدوی نسبت به من خیالی داشت که مکدر شود؟ شرط میبندم حتے نمیدانست من کیم! او تنها زنی که در این کاروان میشناخت فقط فاطمہ بود!!! چقدر به فاطمه غبطه میخوردم. او همہ چیز داشت! شورو نشاط، اعتبار وآبرو، زیبایی، پدرومادر واز همه مهمتر توجه حاج مهدوی رو داشت!! چیزهایی ڪه من در زندگیم حسرتشان را داشتم. پس نباید خیال حاج مهدوی راحت میشد! من بخاطر او اینجا بودم. چرا باید برایش ناشناس میبودم. بے آنکه سرم را برگردانم با صدای نسبتا بلند ولرزانے گفتم : بلہ حاج آقا به یک چیزی احتیاج دارم شما برام فراهم میکنید؟! صدای اطمینان بخش و مهربانش در گوشم پیچید:اگرکمکب از دستم بربیاد در خدمتم. فاطمہ باتعجب نگاهم میکرد.. چادرم خاکی شده بود. بہ طرف حاج مهدوی چرخیدم. چقدر بہ او نزدیک بودم.! او بخاطر من ایستاده بود. ودرست مقابل من برای شنیدن خواستہ ی من!!. خوب نگاهش کردم. در چشمانش به روشنی آفتاب بود. و پوست زیباو مهتاب گونه اش مرا یاد ماه می انداخت و ریش های یک دست و مرتبش یادآور تمثالهای روی دیوار حسینیه ها وامام زاده ها بود.... او واقعا زیبا بود.! زیبایی او نه از جنس کامران بلکه از جنس نور بود. او با متانت وادب بی مثال چشمش بہ خاک بود و دستهایش گره خورده به دانہ های تسبیح! چشمانم را بازو بسته کردم و دل بہ دریا زدم. بغضم را سفت نگه داشتم تا مبادا دوباره سرناسازگاری بزارد و حماسه ی اشکی بیافریند. باید حرف میزدم. باید بہ اومیگفتم که من کی هستم! در دلم گفتم : خدایا خودم رو میسپرم دست تو.. لب گشودم: -حاج آقا من احتیاج دارم باهاتون حرف بزنم. من..من.. بغضم شکست و مانع حرف زدنم شد. درحالیکہ به سرعت اشکهایم را پاک میکردم و دنبال رگ صدام میگشتم  با کلافگے گفتم: -من خیلے گنهکارم. آقام از دستم ناراحته... من سالهاست دارم به همه دروغ میگم.. از همه بیشتر به خودم… 🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 او آه عمیقے کشید و درحالےکه نگاهش به تسبیحش بود گفت: -ان شالله که خیره واز این به بعد به لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم. چرا اینها نمیگذاشتند حرفم را بزنم؟! چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟ با کلافگی و آشفتگی دستهایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم: چرا نمیزارید حرف بزنم؟! او جا خورده بود. با لحنی آرام و متاسف گفت: اتوبوسها منتظر ما هستند. اگر الان سوار نشیم جامیمونیم. وقتی دید دستم رو روی سرم گذاشتم با مهربانے گفت: ببین خواهرم!! من درد رو در صدای شما حس میکنم. ولے درد رو برای طبیب بازگو میکنند. اگر دنبال شفا هستی برای طبیب الهی درد دلت رو بگو... باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشی درک کنیم ولی درمان بایکی دیگه ست! ان شالله که این احوالات شما مقدمه ی آرامشه. با ناراحتی سرم را تکان دادم و رو بخ فاطمه گفتم: -من خیلی تنهام همیشہ جای یک نفر در زندگیم خالے بود. جای یک محرم، جای یک گوش شنوا برای شنیدن در دلهام! فاطمه چشمانش پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت: -الهی قربون اون دلت برم. خودم میشم گوش شنوات خودم میشم محرمت. هروقت کہ خواستی برام حرف بزن ولی الان باید بریم. حق با حاج آقاست. ازما ناراحت نشو... حاج مهدوی بی اعتنا به کنایه ی من از کنارمون رد شد و باز هم تکه ای از روحم را با خودش برد. فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. خودش هم رنگ به رو نداشت. ازش پرسیدم توخوبی؟ بہ زور لبخندی زد و گفت: اگر درد کلیه ام رو ندید بگیری آره خوبم. گفتم: -کلیه ت؟ کلیه ت مگه چشه؟ با خنده گفت: -سنگ کلیہ ! حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن! فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره. با حیرت نگاهش کردم -واقعا تو چقدر صبوری دختر! اودر حالیکه به روبه رو نگاه میکرد گفت: -تا صبر نباشه زندگی نمیگذره! پرسیدم: -چطوری این قدر خوبی! گفت: خودمم نمیدونم! فقط میدونم که بہ معنای واقعی مصداق آیه ی شریفه ی تبارک الله الا حسن الخالقینم.! باهم خندیدیم. میان خنده یاد خوابم و جمله ی آقام افتادم و دوباره سنگینی گناه و عذاب وجدان به روحم مستولی شد. فاطمه فهمید ولب به رویم نیاورد... او عادت داشت بدیهام رو ندید بگیره. مثل حاج مهدوی که حتی یادش نمی آمد من را با بدترین شکل وشمایل در ماشین کامران دیده بود! کامران چندبار بهم زنگ زده بود. ولے نمیخواستم باهاش حرف بزنم. خدایا کمکم کن. دیگه نمیخوام آقام سردش باشه نمیخوام آقام ازم رو برگردونه. خدایا من نمیدونم باید چیکارکنم؟! درستہ تا خرخره تو لجنزارم ولے واقعا خودت میدونے که راضے نیستم از حال و روزم صدای فاطمه از افکارم بیرونم آورد.پرسید: -اممم چرا بازم داری گریه میکنی؟ دلم نمیخواد نا آروم ببینمت. دلم خیلے پربود. با پشت دستم اشکهام را پاک کردم و گفتم: فاطمه جان امشب برات همہ چیز را تعریف میکنم. واو در سکوت متفکرانه ای وارد اتوبوس شد. 🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
💗💗 شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد. از اردوگاه ما تا سالن غذاخوری ده دقیقه فاصله بود. من وفاطمه و چند نفر دیگه از دخترها به سمت سالن غذاخوری حرکت کردیم. فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود که همه دوستش داشتند. وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم. شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنی دار من وفاطمه هرطوری بود خورده شد.وقتے میخواستیم بہ قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام کنار گوشم نجوا کرد: من امشب منتظرم.. ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جمله خوشحال باشم یا ناراحت. خلاصه با اعلام ساعت خاموشی همه ی دخترها راس ساعت نه به تخت خوابهای خود رفتند و با کمی پچ پچ خوابیدند. داشتم فکر میکردم که چگونه در میان سکوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم کہ برام پیامکی اومد گوشیم را نگاه کردم و دیدم فاطمه پیام داده: ‘بریم حیاط’ تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت. سرم را پایین آوردم. دیدم روی تخت نشسته وکفشهایش را میپوشد. چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم.گفتم کجا میریم؟! مگہ اجازه میدن تو ساعت خاموشی از خوابگاه بیرون بریم؟ گفت: نه ولی حساب من با بقیه کلی فرق دارد راست میگفت. وقتی چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی بہ ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند. به خواست فاطمه گوشه ی دنجی پیدا کردیم و روی زمین نشستیم.. فاطمه بی مقدمه گفت:خوب! اینم گوش شنوا... تعریف کن ببینم چیکاره ایم. حرف زدن واعتراف کردن پیش او خیلی سخت بود.نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.گفتم: -امممممم قبلا گفته بودم که پدرم چہ جور مردی بود.. -آره خوب یادمه وباید بگم با اینکه ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزی بهشون دارم آهی از سرحسرت کشیدم وزیر لب گفتم: -آقام آقا بود.! کاش منم براش احترام قایل بودم. باتعحب پرسید:مگہ قایل نیستی؟ اشکهام بی صبرانه روب صورتم دوید و سرم رو با ناراحتی تکان دادم: -نه! فکر میکردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولی من در این سالها خیلی بهش بد کردم خیلے... دیگه نتونستم ادامہ بدم و باصداے ریز گریه کردم.فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم کرد تا جوی اشکهام راه خودشو بره. باید هرطوری شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش کمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم. -آقام دوست داشت من پاڪ زندگی کنم. آقام خیلے آبرو دار بود. تا وقتے زنده بود برام چادرهای مختلف میخرید. بعد دستی کشیدم رو چادرم و ادامه دادم: -مثلن همین چادر! اینا قبلن سرم بود. فاطمه گفت: چہ جالب! پس تو چادری بودی؟ حدس میزدم. با تعجب پرسیدم:ازکجا؟ -از آنجا که خیلی خوب بلدی روسرت بگیری سری با تاسف تکون دادم و گفتم: -چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند. خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟ کمی فکر کردم و وقتی مطمئن شدم گفتم: -نه آقام ترسناک نبود... ولے آقام همه چیزم بود. او همیشه برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت. منم که جونم بود و آقام. تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم. درستشو بگم اینه که من هیچ احساسی به چادرنداشتم مگر اینکه با پوشیدنش آقام خوشحال میشه.... -خب یعنی بعد از فوت آقات دیگه برات شادی آقات اهمیتی نداشت؟ با شتاب گفتم: -البته که داشت ولی آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره. میدونے تنها سیم ارتباطی من با خدا و اعتقادات مذهبے فقط پدر خدابیامرزم بود. وقتے آقام رفت از همہ چی زده شدم. از همه چی بدم اومد. حتے تا یه مدت از آقام هم بدم میومد. بخاطراینکه منو تنها گذاشت. با اینکہ میدونست من چقدر تنهام. بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهری پیدا کردم کلا از خدا و زندگی زده شدم... میدونم درست نیست اینها رو بگم. ولی همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یه آدم دیگه تنها کسایی که هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بی تفاوت باشم و همیشه از یادآوری اسمشون خجالت زده یا حتی امیدوار میشم نام خانوم فاطمه ی زهرا و آقامہ نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامہ دادم: ای ڪاش فقط مشکلم حجابم بود خیلے خطاها کردم خیلے… 🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
سلام🙋‍♀ به دلیل درخواست مکرر اعضای عزیز از امشب روزی سه پارت از رمان تقدیم نگاهتون میشه🌺 التماس دعا
حرف های یک داوطلب برای تست واکسن کرونا👌
🌼علامه حسن‌زاده فرموده‌اند: گوش‌تان به دهان رهبر باشد. 🌱چون ایشان گوششان به دهان حجت‌بن‌الحسن(عج) است. 🌹 این جملات وقتی بیشتر معنا پیدا می‌کند که بدانیم صاحب تفسیر المیزان،📔 علامه عارف آیت‌الله طباطبایی 💫درباره شاگردش علامه حسن‌زاده فرموده‌اند: حسن‌زاده را کسی نشناخت جز امام زمان(عج).🍃🌷 📛 [●@kelidebeheshte●]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ کجاست ویران کننده‌ی بناهای شرک و نفاق؟! اَیْنَ هادِمُ اَبْنِیَةِ الْشِّرْکِ وَ الْنِّفاق... یامهدی ادرکنی♥️͜͡🌿 اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج... [●@kelidebeheshte●]
پیام رهبر انقلاب درپی ترور دانشمند هسته‌ای و دفاعی شهید محسن فخری‌زاده حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی در پی ترور دانشمند هسته‌ای و دفاعی شهید، دکتر محسن فخری‌زاده پیامی صادر کردند. متن پیام به این شرح است: بسم‌الله الرحمن الرحیم دانشمند برجسته و ممتاز هسته‌ئی و دفاعی کشور جناب آقای محسن فخری‌زاده به دست مزدوران جنایتکار و شقاوت‌پیشه به شهادت رسید. این عنصر علمی کم‌نظیر جان عزیز و گرانبها را به خاطر تلاشهای علمی بزرگ و ماندگار خود، در راه خدا مبذول داشت و مقام والای شهادت، پاداش الهی اوست. دو موضوع مهم را همه‌ی دست‌اندرکاران باید به جِدّ در دستور کار قرار دهند، نخست پیگیری این جنایت و مجازات قطعی عاملان و آمران آن، و دیگر پیگیری تلاش علمی و فنی شهید در همه‌ی بخشهائی که وی بدانها اشتغال داشت. اینجانب به خاندان مکرم او و به جامعه‌ی علمی کشور و به همکاران و شاگردان او در بخشهای گوناگون، شهادت او را تبریک و فقدان او را تسلیت میگویم و علو درجات او را از خداوند مسألت میکنم. سیّدعلی خامنه‌ای ۸ آذرماه ۹۹ [●@kelidebeheshte●]