°
°
مآ همـیشہ مدیون امنیتے هستیمـ
ڪہ شمآ بہ مآ هدیہ دادید😌🌿
-یادمـ نمیره،تو خواب ناز بودمـ ڪہ رفتی!💔
🍂|بیست و نه روز دیگه میشه یه سال...
@kelidebeheshte
°
°
🌿توصیهای به دختران عزیزم!
✍رهبرانقلاب:
توصیه من به خواهران و دختران عزیزم این است که #معلومات و آگاهیهایتان را بیشتر کنید. مطالعه، دقّت، تحقیق، درس، ورود به مسائل مورد ابتلای روز و اهتمام به کارهای دینی، جزو #وظایف حتمی و مسلّمی است که امروز زنان کشور باید مثل مردان، خود را موظّف به انجام آنها بدانند. شما هستید که فرزندان صالح میپرورید و همسران خود را برای ورود به میدانهای مثبت، تشجیع میکنید. بسیاری از زنان، شوهرانِ خودشان را بهشتی میکنند و آنها را از مشکلات دنیا و آخرت نجات میدهند. کار و تلاش زن و آگاهی و موضعگیری او، چنین ارزشی دارد.» ۷۵/۶/۲۸
🌱 #امام_خامنه_ای
🌱 #وظایف_خواهران
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_چهل_ودوم
من که تحت تاثیر حرفهای نسیم هنوز عصبانی بودم، گفتم:
_چه ربطی داره؟! مگه ما لولوییم؟!!
یک لقمه غذا بود دیگه....
با کنار ما عذا خوردن حلال خدا حرام میشد؟!
از طرفی شما در این رستوران جای خالی میبینی که این حرفو میزنی؟ مطمین باش اگر اینجا نشستنشون مشکل داشت خودشون نمینشستند!!
فاطمه متعجب از لحن تندم گفت:
_چیزی شده؟ انگار سر جنگ داری!
به خودم اومدم.حق با او بود.خیلی در رفتارم وحرف زدنم تنش وجود داشت. معذرت خواستم و به باقی مونده ی غذام نگاهی انداختم ولی دیگر میل به خوردن نداشتم.فاطمه دستش را روی دستم گذاشت وگفت:
_من اینا رونپرسیدم تا ازم معذرت بخوای..پرسیدم چون نگرانتم.
لبخند قدرشناسانه ای زدم:
-خوبم....واسه تغییر باید از خیلی چیزها گذشت. .دارم میگذرم...مهم نیست چقدر سخته..مهم اینه که دارم میگذرم.
فاطمه بانگرانی پرسید:
_کمکی از دست من برمیاد؟
_آره..شاید دعا!
کیفم رو از روی میز برداشتم.
گفت:غذات هنوز تموم نشده...
نگاهی دوباره به بشقابم انداختم ونجوا کردم:
-بس بود!تا همینجاش هم طعمش برام خاطره شد..
فاطمه گیج و منگ از حرفهام فقط نگاهم کرد.
حاج مهدوی از آنسوی سالن به طرفمون می اومد و من قد وبالای او را در دل تحسین میکردم.تصور کردم اگر او بجای این لباس کت وشلواری شیک میپوشید چقدر جذابتر و جنتلمن تر از مردهای دورو برم بود! او با اینهمه جذابیت چرا حاضر به پوشیدن این لباس شده بود؟!او هم جوان بود، هم زیبا!! او هم میتوانست مثل باقی مردهای هم سن وسال خودش لباس بپوشد وجوانی کند ولی این راه واین لباس رو انتخاب کرده بود.هرچند من عاشق این لباس بودم.لباسی که خوشبختانه تن هرمردی در اطرافم دیدم مهربان و شریف بود!
حالا یا این از خوش اقبالی من بود یا بخاطر خاطرات خوب کودکیم...
نزدیکمون شد..
باز با همان نگاه محجوب!
گفت:ببخشید معطل شدید..
من او رو معطل کرده بودم..من او را از کار وزندگی انداخته بودم اونوقت او از ما بابت معطلی عذر میخواست!
ازمن پرسید :بهترید؟
وقتی مستقیم مرا خطاب قرار میداد غرق شادی میشدم.با نگاهی مستقیم زل زدم به چشمانی که فقط گوشه ی چادرم رو میدید وگفتم:
خیلی خوبم..مگر میشه بنده های خوب خدا منو مورد لطف وعنایت خودشون قرار بدن و من خوب نباشم!
چقدر شبیه خودش حرف زدم! حتی لحن حرف زدنم همانند خودش بود..کاش حیای نگاه او هم یاد بگیرم.!! فکر میکنم از زمانیکه خودم رو شناختم چشمانم حیا نداشت.!! هر پسری که منو میدید و میخواست لب به تحسینم وا کنه همیشه یک غزل از چشمام ونگاه بی حیام میخوند!!!مسعود میگفت اون چشمای سگیته که پسرها رو مچل خودش کرده!! این راز رو وقتی مسعود برملا میکرد چهره ی نسیم دیدنی بود! نسیم از همون ابتدا بهم حسادت داشت.
حاج مهدوی یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد و چهره اش تغییر کرد.عبایش رو مرتب کرد و بدون کلامی با قدمهای بلند به سمت در رفت.
قلبم از جا حرکت کرد.
فاطمه بی خبر از همه جا پلاستیک غذاها رو از روی میز برداشت و درحالیکه بازوی منو میگرفت گفت:زود باش فک کنم خیلی دیره.حاج مهدوی عجله داره..
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_چهل_وسوم
حس بی پناه شدن داشتم.
مثل همون روزی که داییم تو خیابون دیدتم..مثل همون شبی که اون خانومه از صف اول جدام کرد فرستادتم آخر صف...
اون روزها هم نمیخواستم اشکم پایین بریزه ولی اشکهام فرمانبردار خوبی نبودند.آبرومو بردند! مثل امروز!
نمیخواستم حاج مهدوی یا فاطمه اشکهامو ببینند .
پشتم را به آنها کردم و وانمود کردم که چادرم رو درست میکنم. سریع از زیر چادر اشکهای بی پناهم رو از روی گونه هام پاک کردم. فاطمه کنار گوشم نجوا کرد.
-عسل چته؟! چرا امروز اینطوری شدی تو..
جواب ندادم.بغصم رو قورت دادم و با غرور راه افتادم.
حالا حاج مهدوی و فاطمه جاموندند.
ولی طولی نکشید که عطر حاج مهدوی رو کنار خودم حس کردم.
باز طبق عادت همیشگی ریه هام رو پر از عطر آرامش بخشش کردم. او با لحن آرومی گفت:
کجا تشریف میبرید؟ راه از این طرفه.
ایستادم. چشمهام تازه خشک شده بود.
وقتی باهام حرف زد دوباره خیس شدند.نگاهش کردم.
تمام اندامش رو به سمت من چرخانده بود ولی نگاهم نمیکرد.
تصویری که مدام در این چند مدت تکرار میشد!
میدونستم اینبار دیگه به هیچ طریقی نگاهم نمیکنه.
ولی من فرصت داشتم..فرصت داشتم او رو با دقت بیشتری ببینم.چشمهای درشت وروشنش، ریشهای یک دست و خرمایی رنگش..و ترکیب بندی عضله های صورتش که خداوند با هنرمندی تمام نقاشیش کرده بود.!!
فهمید نگاهش میکنم.مردمک چشمهایش را مقابل صورتم چرخاند و ..یک...دو..سه..
نمیدونم چند ثانیه شد ولی نگاهم کرد..اینبار در نگاهش سوال موج میزد و نفرت!! نگاهم رو ازش گرفتم چون واقعا نمیخواستم نظاره گر نفرتش باشم.اگر فاطمه اینجا نبود داد میزدم.هوار میکشیدم که آهای چه خبره؟! جرم من چیه که اینطوری نگاهم میکنی؟! من شاید مثل فاطمه پاک و باوقارنباشم..ولی اونقدر شخصیت دارم که گدایی محبت تو رو نکنم پس خودت رو نگیر...
فاطمه بهانه بود..من هیچ وقت شهامت گفتن این جملات رو نداشتم چون مدتها بود فراموش کرده بودم درد تحقیر شدن رو..چون مدتها بود مغرورانه زندگی میکردم.با اخم از فاطمه پرسیدم:
از کجا باید بریم؟
حالا بهتر شد.!! بگذار من هم مثل خودش باشم.چرا باید او را مخاطب خودم قرار بدم وقتی او کوچکترین توجهی به من ندارد!
از این به بعد با او کلامی حرف نمیزنم که مبادا خدای ناکرده موحب گناه ایشون بشم!!!
فاطمه که هرچه بیشتر میگذشت گیج تر و سردرگم تر میشد نگاهی به هردوی ما کرد.حاج مهدوی به فاطمه مسیر رو اشاره کرد و هر سه نفر راه افتادیم.کنار خیابان ایستاد و با ماشینهایی که کنارپاش ترمز میکردند درباره ی مسیر وقیمت حرف میزد.فاطمه با شرمندگی به من گفت:عسل بگمونم میخوان دربست بگیرن.میدونی هزینش چقدر بالا میشه؟!
من عصبی و سر افکنده درحالیکه دندانهامو فشار میدادم گفتم:
-نگران نباش..
فاطمه با تعجب پرسید:هیچ معلومه چته؟ چیشده آخه؟! چرا یک دفعه اینقدر تغییر کردی؟! حاج مهدوی هم یه مدلیه.اگه تمام مدت کنارتون نبودم شک میکردم یه چیزی شده.
فاطمه اینقدر پاک و معصوم بود که نمیدونست بخاطر یک نگاه غیر عمد این اوضاع پیش امده وحاج مهدوی هم مثل باقی نزدیکانم منو با بی رحمی قضاوت کرده..
پوزخندی زدم و سر تکان دادم.ولی فاطمه اینقدر دانا و با ادب بود که سکوت کرد و با اینکه میدانست پوزخند من خیلی جوابها در پسش داره چیزی نپرسید!
بالاخره حاج مهدوی با یک نفر کنار اومد و به ما اشاره کرد سوار ماشین بشیم.وقتی نشستیم هنوز راننده درمورد قیمت حرف میزد
-حاج آقا بخدا هیچکس با این قیمت نمیبرتتون..من به احترام لباستون واین دوتا خانوم بزرگوار اینقدر طی کردم!
حاح مهدوی با خنده ی کوتاهی گفت:ان شالله خدا خیرت بده برادرم.ما هم اینجا مسافریم.خوبه که رعایت میهمان میکنید.بیخود نیست که مردمان جنوب در مهمان نوازی شهره اند!
من که حسابی همه ی اتفاقات اخیر ذهنم رو آزار میداد و با رفتار بی رحمانه ی حاج مهدوی سرافکنده وتحقیر شده بودم میان حرف آن دونفر پریدم و از راننده پرسیدم:
_آقا ببخشید چند طی کردید؟
راننده که جاخورده بود نگاهی از آینه به من کرد و با مظلومیت گفت:سی تومان!!
من چشمهام رو بستم و در سکوت ماشین از پنجره ی فاطمه، دست نرم وگرم باد رو مهمون صورتم کردم.
🍁نویسنده : ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_چهل_وچهارم
کاش میشد زمان را به عقب برگردوند!
کاش میشد دنیا با من مهربانتر باشد!
کاش من هم شبیه فاطمه بودم!
کامل و دوست داشتنی و پاک!
پاکی فاطمه او را نزد همگان دوست داشتنی و بی مثال کرده بود.از همین حالا فاطمه رو در لباس عروس کنار حاج مهدوی تصور میکردم.چقدر آنها به هم میآمدند. اما نه!
من نمیخواستم فاطمه رو کنار او ببینم.حاج مهدوی تنها مردی بود که بعد از آقام او را بخاطر خودش میخواستم.میخواستم او را داشته باشم.من در این دنیا هیچ وقت نتونستم اونجوری که دلم میخواست زندگی کنم.همیشه نقش بازی میکردم. میخوام خودم باشم.رقیه سادات! !
خوابم برد.آقام رو دوباره دیدم.اینبار در صندلی شاگرد بجای حاج مهدوی نشسته بود.برگشت نگاهم کرد.نگاهش مثل قبل سرد نبود ولی سنگین بود.
پرسیدم :هنوز ازم دلخوری آقا؟
بجای اینکه جوابم رو بده ، نگاهی به چادرم انداخت ویک دفعه چشمانش خندید و گفت.چقدر بهت میاد..
از خواب پریدم. .چه خواب کوتاهی! !
فاطمه خواب بود.و حاج مهدوی دستش رو روی پنجره ی باز ماشین گذاشته بود وانگار در فکر بود.
بالاخره به اردوگاه رسیدیم.راننده مشغول خوش وبش وتعارف پراکنی با حاج مهدوی بود که به سرعت از داخل کیفم سی تومن بیرون آوردم و به سمت راننده تعارف کردم.حاج مهدوی که از ماشین تقریبا پیاده شده بود و دستانش رو دراز کرده بود به سمت راننده تا پولش را بدهد رنگ صورتش سرخ شد و با ناراحتی به راننده گفت:نگیرید لطفا.
من هم با همون لجاجت پول را روی شانه ی راننده کوباندم و گفتم:
_آقا لطفا حساب کنید ایشون مهمون من هستند.
راننده ی بیچاره که بین ما دونفر گیر افتاده بود با درماندگی به حاج مهدوی ومن که با غرور وکمی تحکم آمیز حرف میزدم نگاهی ردو بدل کرد و آخرسر به حاج مهدوی گفت: _چیکار کنم حاج آقا؟!
تا خواست حاج مهدوی چیزی بگوید ، با لحنی تند خطاب به راننده گفتم :
_یعنی چی آقا؟!! پولتو بگیر چرا استخاره میکنی؟!. وبعد پول رو، روی صندلی جلو انداختم و در مقابل نگاه سنگین فاطمه و بهت و برافروختگی حاج مهدوی پیاده شدم.
حالا احساس بهتری داشتم.تا حدی بدهی امروزم رو پس دادم.خواستم به سمت ورودی اردوگاه حرکت کنم که حاج مهدوی گفت:
-صبر کنید.
ایستادم.
مقابلم ایستاد.
ابروانش گره خورده بود و صورتش همچنان از خشم سرخ بود.
پولی که در دست داشت رو بسمتم دراز کرد
-کارتون درست نبود!!!
خودم رو به اون راه زدم و با غرور گفتم:
کدوم کار؟
-حساب کردن کرایه کار درستی نبود
گفتم:من اینطور فکر نمیکنم
گفت:لطفا پولتون رو بگیرید.
با لجاجت گفتم:حرفش رو هم نزنید.امروز بیشتر از این حرفها بدهکارتون شدم.و تمامش رو باهاتون حساب میکنم.
چه جالب!! او هم دندان به هم میسایید.!!!
وباز هم پایین را نگاه میکرد.
گفت:وقتی یک مرد همراهتونه درست نیست دست به کیفتون بزنید
گفتم:وقتی من باعث اینهمه گرفتاریتون شدم درست نیست که شما متضرر شید
او نفس عمیقی کشید و در حالیکه چشمهایش رو از ناراحتی به اطراف میچرخاند گفت:
_بنده حرفی از ضرر زدم؟! کسی امروز متضرر نشده.!!! لا اقل از نظر مالی.!!
از کنایه اش لجم گرفت.
-پس قبول دارید که امروز ضرر کردید!!
من عادت ندارم زیر دین کسی باشم حاج آقا
فاطمه میان بحثمون پرید:
سادات عزیز کوتاه بیاین.حق با حاج آقاست.درسته امروز ایشون خیلی تو زحمت افتادند ولی شما هم درست نیست اینقدر سر اینکار خیر دست به نقد باشی.ایشون لطف کردند و این حرکت شما لطف ایشون رو زیر سوال میبره...
من به فاطمه نگاه نمیکردم.داشتم صورت زیبای حاج مهدوی رو میدیدم که حالا با خشم زیباترهم شده بود...حاج مهدوی هنوز هم اسکناسهارو مقابلم گرفته بود.ولی به یکباره حالت صورتش تغییر کرد و با صدای خیلی آروم و محجوبی گفت:
_نمیدونستم شما ساداتی!
زده بودم به سیم آخر...
با حاضر جوابی پرسیدم:
_مثلا اگر زودتر میدونستید چیکار میکردید؟؟
او متحیر و میخکوب از بی ادبی ام به من من افتاد و اینبارهم برای سومین بار نگاهش در نگاهم گره خورد.
بجاش پاسخ داد:
_من نمیدونم چی شما رو ناراحت کرده ولی اگر خدای ناکرده من باعث و بانی این ناراحتی هستم عذر میخوام.
بعد با ناراحتی اسکناسها رو داخل جیبش گذاشت و گفت:
-ببخشید که نتونستم اونطور که باید برادری کنم
و با ناراحتی به سمت اردوگاه رفت و از مقابل دیدگانم محو شد.
🍁نویسنده : ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
#باهم_بخونیم
🌸 #وعده_شبانه
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِ
✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
#دعای_غریق🌷
« یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دِینِک َ»
🌱 به نیت شفای بیماران و رهایی از ویروس منحوس کرونا و سلامتی اقا صاحب الزمان و رهبرمان .....
╔═══✨ ════╗
@kelidebeheshte
╚═══✨ ════╝
هدایت شده از ⌟ دخترانآسمٰاݩ ⌜
#باهم_بخونیم
🌸 #وعده_شبانه ²¹
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✨اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✨السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة
✨الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
✨یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِ
✨مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
#دعای_غریق🌷
« یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دِینِک َ»
🌱 به نیت شفای بیماران و رهایی از ویروس منحوس کرونا و سلامتی اقا صاحب الزمان و رهبرمان .....
╔═══🌈🌻════╗
@adinezohour
╚═══💕🌿════╝
🦋°| #صبحگاه_انتظار13 |°🦋
سلام دوستاݩ🦋
جمعه تون امامـ زمانۍ🦋
هموݩ طور ڪه مۍ دونیݩ امروز قراره در مورد #فلسفه_غيبت صحبت کنیمـ🦋:
🦋اولیݩ دلیلۍ ڪه مــا مۍتونیمـ بهش اشاره کنیمـ :
🦋 #آزمایش_و_غربال_انسان_ها :
در عصر غیبتـ گروهۍ ڪه ایماݩ محکمۍ ندارند باطنشاݩ ظاهر مۍشود
و ڪسانۍ ڪه ایمان در اعماق دلشاݩ ریشه ڪرده به واسطه #انتظار_فرج صبر بر شدائد و ایماݩ به غیبت ارزششان معلومـ مۍگردد...
🦋هماݩ طور ڪه امامـ موسۍ ابݩ جعفر مۍ فرمایند:
🍃براۍ صاحبـــ الامر ناچار غیبتۍ خواهد بود به طوری ڪه گروهۍ از مومنین از عقیده ۍ خود بر مۍگردند... خدا به وسیله ۍ غیبتــ بندگانش را امتحاݩ مۍ کند!!🍃
🦋همچنیݩ امامـ صادق در مورد علتــ غیبت مۍفرمایند:
✨بۍگماݩ براۍ قـــــائمـ آل محمد(الهم صلی علی محمد و آل محمد)غیبتۍستــ ڪه بطلاݩ خواهاݩ در آݩ شـــڪ مۍکنند...✨
کلیدبهشت🇵🇸』
مہــــ✨ـدۍ جــاݩ!
وسط جاذبہ ۍ ایݩ همہ رنگ
نوڪرتــ تا بہ ابد رنگ شماستـــ✋
بۍخیـال همہ ۍ مردمـ شہــر....
دلــمـ آقـ✨ــا! بہ خــدا تنگــ
شمـــــاستـــ....
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌱
#ایستگاه_انتظار 🌱
°| #صبحگاه_انتظار14 |°
🍁سلام، صبح قشنگ پاییزی تون بخیر😊
🍁هفته گذشته در مورد یکی از علل غیبت صحبت کردیم،یعنی آزمایش و غربال انسان ها☝️
🍁گفتیم که بنابر روایات غیبت طولانی امام باعث تردید عده ای در وجود امام زمان میشه (اثبات وجود امام رو قبل تر انجام داده بودیم) و به وسیله غیبت مؤمنین آزمایش!! میشند...
🍁امروز قراره در مورد دومین دلیل #غیبت صحبت کنیم، یعنی :
#حفظ_جان_امام ✨
.
.
.
#صبحگاه_انتظار
🍂حفظ جان امام...
پیامبر اکرم و ائمه یار ها گفته بودند که دستگاه ظلم و ستم سرانجام به دست حضرت مهدی عجل الله برچیده خواهد شد به همین دلیل وجود ایشان همواره مورد توجه 2 گروه قرار می گرفت:
🍂مظلومان و ستم دیدگان
🍂زورگویان و ستمکاران
...
گروه دوم که وجود امام را سد راه خود میدانند می خواهند وجود حضرت را از سر راه خود بردارند😔
به این وسیله غیبت، جان ایشان را از خطر آنها حفظ کرده☝️
همون طور که امام صادق علیه السلام فرمودند :)
✨امام منتظَر پیش از قیام خود مدتی از چشم ها غایب خواهد شد،
از علت آن سوال شد،
فرمودند:برجان خویش بیمناک است... ✨
بـــر دشتستاݩ قلبماݩ
بذر محبتـــ و دوستۍ را
خــواهد ڪاشتـــ...🌱
و دنیــا را!
لبــریز از عدالتـــ و انسانیتـــ
خــواهد ڪرد...✨
باشد ڪه مـــا نیز آݩ روز
خود را براۍ اســتقبالـ
از ایݩ مہمـــاݩ عزیز🌱
آمـــاده ڪرده باشیمــ...
✨ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✨ #ایستگاه_انتظار
اون هفتہ همین ساعتا بود ڪہ💔
یڪ سال منتظر سال حاج قاسم بودیم و الان باید یڪ سال منتظر سال #شهید_محسن_فخری_زاده باشیم••••
و از همہ مہم تر هزار و چندین سالہ منتظر یہ آقاییم••••
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
#بیـو 🍁
ما هم شھید مےشویم آخــــر!
اگر این شَھد ِ دنیا بگذارد :)
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
-اگـر هـر شخص به
اندازه ساختنِ یک خانه
وقت برای ساختنِ
خود میگذاشت...
کار تمام بود :)✨
#آیتاللهبهاءالدینی🌱
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
°
°
🍁استاد عشــق!
آســوده بخوابـــ...
ڪه مـــا هستیمــ
🍁امروز هفتمیݩ روز آسمانۍشدݩ #شهید_محسن_فخری_زاده ست
براۍشادۍروحشوݩ
صلـــواتــــ✨
@kelidebeheshte
••
🌿ڪہ #سردار مـــا
مـــاه ڪنعانــے استـــ...
نگــینۍستـــ
نامش سلیـــمانــے استــــ....
🍂بیست و هشت روز دیگه میشه یه سال...
•🌱•@ahrarolmahdi