eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
‍💗💗 ‍ ‌  باید درس خوبی به نسیم می دادم. اما چطوری نمیدونستم. نسیم و مسعود در حق من جفا کرده بودند.اونها با بی رحمی وقساوت تمام آبروی منو به خطر انداختند. . درست نبود که بعد از شنیدن واقعیت از زبون مهری سراغ نسیم برم و شاید بهتر بود هیچ وقت با او در مورد این خیانت و دشمنی هم کلام نمیشدم..چون او پی میبرد که در کارش موفق بوده واین برای من خوب نبود..وشاید حتی موجب دشمنی بیشتر از ناحیه ی او میشد.صبر کردم...و همه چیز رو به خدا سپردم! من یقین داشتم که مسعود ونسیم روزی سزای کارشون رو میبینند. من همچنان هر شب به مسجد میرفتم و باز امید داشتم به اینکه در چشم آدمها اعتماد حقیقی و واقعی رو ببینم.گاهی اونها رفتاراتی میکردند که کاملا گواه این بود که حادثه ی اونشب، اثرش رو در اذهان بجا گذاشته.چند روز بعد از اعتراف مهری،من وفاطمه بعد از نماز مغرب وعشا طبق روال همیشگی باهم از در مسجد بیرون اومدیم و تا ورودی درب آقایون جایی که معمولا حامد انتظارش رو میکشید هم قدم شدیم...دیدن اون صحنه اون هم هر شب برای من خیلی لذت بخش بود و در دلم آرزو میکردم یعنی میشه خدا به من هم مردی بده که عاشقانه هامون رو کنار درب مسجد تقسیم کنیم؟! در دلم میگفتم مردی ولی ته ته دلم میدونستم مراد از اون مرد چه کسی بود!همین فکر مشتاقم کرد به داخل حیاط مسجد نگاهی بندازم تا شاید او را ببینم..او گوشه ای ایستاده بود و با خانومی قد بلند و محجبه که فقط چشم و بینیش پیدا بود صحبت میکرد. ظاهر اون زن خیلی شیک بود و چادرش بنظر گرونقیمت میومد.دلم لرزید...نمیدونم چرا به یکباره دلهره گرفتم. از فاطمه پرسیدم:اون خانوم کیه که داره اون گوشه با حاج آقا حرف میزنه؟ فاطمه نگاهی کرد و گفت:نمیدونم..به ما چه! همان لحظه حاج مهدوی متوجه ما شد و اشاره کرد به سمتشون بریم. من که تردید داشتم با ما باشه به فاطمه گفتم:حاجی داره به ما اشاره میکنه؟  فاطمه گفت:انگاری.. من با اطمینان گفتم حتما تو رو کار داره برو بسلامت.. او هم با من هم عقیده بود سریع باهام خداحافظی کرد و به سمت اونها رفت. ناگهان صدای حاج مهدوی بلند شد:خانوم حسینی.. برگشتم به عقب.اشاره کرد: -تشریف بیارید.  اون خانوم هم حواسش به من بود.با خودم گفتم یعنی چه کارم دارند؟! کنارشون رفتم.زن تقریبا هم قد خودم بود ولی ما با اینکه قامتمون نسبتا بلند بود باز یک سر وگردن از حاج مهدوی کوتاه تر بودیم. حاج مهدوی سلام محترمانه وگرمی کرد و زن که صدا وچهره اش خیلی آشنا بنظر میرسید نیز با همان گرمی ومحبت باهام احوالپرسی کرد.من وفاطمه گیج و مات به هم نگاه میکردیم.حاج مهدوی گفت: چقدر خوب شد که خودتون پیداتون شد..اینو باید به فال نیک گرفت..ایشون مادر همون بنده ی خدایی هستند که قبلا در باره شون صحبت کردیم.  در تاریکی به چهره ی زن دقت کردم.چطور از همون اول با دیدن اون یک جفت چشم زیبا که شبیه کامران بود او را نشناخته بودم.؟ مادر کامران اینجا چی کار میکرد؟ با حاج مهدوی چه میگفت.؟ چرا قصه ی من و کامران تمومی نداره؟ مبادا کامران بلایی سرش اومده بود؟! ولی نه! در اون صورت مادرش اینقدر عادی و مهربان اینجا نمی ایستاد! حاج مهدوی خطاب به مادر کامران گفت:اینم خانوم حسینی.فک کنم بهتر باشه خودتون باهاشون صحبت کنید.  مادر کامران گفت:پس لطفا شما هم حضور داشته باشید حاج آقا. .ان شالله از برکت حضور شما ما هم به جواب برسیم. مادرکامران به طرفم چرخید:عزیزم چقدر خوب که موفق شدم دوباره ملاقاتتون کنم..داشتم با حاج آقا درمورد شما حرف میزدم..حاج آقا فرمودند شما تمایلی به ازدواج با کامران ندارید.در حالیکه کامران به من اطمینان داده بود که قصدش برای ازدواج با شماکاملا جدیه ..کامران اصلا حالش مناسب نیست. مدتیه تو خونست..محل کارش نمیره.. تو دلم گفتم:مشروب میخوره..احتمالا سیگار میکشه .. او ادامه داد:خیلی ریخته به هم بچم..و بعد از پیگیری ما گفت ظاهرا همه چیز بین شما تموم شده.. من میخوام بدونم علت اینکه پسر منو رد کردید چیه؟ روم نمیشد در حضور حاج مهدوی چیزی بگم.چرا این قصه تموم نمیشد.چرا سایه ی کامران همیشه دنبال زندگیم بود.؟؟ حکمت این اتفاقات چی بود؟! فاطمه کارم رو راحت کرد.با وقار واحترام بی اندازه خطاب به مادر کامران که کمی ناراحت و دلواپس به نظر میرسید گفت:عذر میخوام خانوم معظمی ولی گمون کنم اینجا جای مناسبی برای صحبت نباشه.این یک بحث مفصله.. مادر کامران که حالا فهمیده بودم فامیلیش معظمیه گفت:بله حق با شماست ولی شما بفرمایید بنده کجا باید صحبت کنم وقتی تنها جاییکه میشه به دخترمون دسترسی داشته باشم مسجده. 🍁نویسنده :ف مقیمی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🌻سلام، روزبخیر:) 📆امروز!!نهم دی 📝روزی که در تاریخ به اسم روز بصیرت و میثاق امت با ولایت نامگذاری شده! 🧐اما چرا!؟ 💨احتمالا سن من و شما اقتضا نمی کنه که سال 88 و هشت ماه غبارآلود ایران رو به یاد بیاریم/: ولی... 📌اگه شما هم مثل من مشتاقین که بدونین چرا این روز در تاریخ موندگار شده، و چرا بهش میگن حماسه نه دی🇮🇷 می تونید با ورود به این لینک خلاصه طوری از شرح ماجرا رو بخونید=) https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=15925 📌پ.ن:زمانی که در این خاک، دو دو تا چهار تا نمی شود🤓💪🏻 •💚• ↷ #ʝøɪɴ ↯ 「°.•@ahrarolmahdi
💎به وقت رمـ💖ـان💎
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍💗💗 ‍ ‌مادر کامران دستم رو گرفت: میشه لطف کنید ادرستون روبرام بنویسید؟ فکر میکنم موضوع خیلی مهمتر از اینها باشه که بایک نه ساده بشه از زیرش در رفت.. دیگه نوبت من بود که حرفی بزنم. گفتم:من واقعا شرمنده ی شما هستم خانوم معظمی. .راستش من قصد ازدواج ندارم! ان شالله آقا کامران خوشبخت بشن.با اجازتون من دیرم شده. . نگاهی پنهانی به حاج مهدوی کردم.این زن چرا در حضور او بامن حرف میزد؟؟! با خودش نمیگفت که حاج مهدوی چه فکری درمورد من میکنه؟ حاج مهدوی سرش پایین بود و به گمان من علاقه ای به دیدن وشنیدن این صحبتها نداشت.  اگر در مقابل این زن کرنش نشون نمیدادم او همچنان در مقابل حاج مهدوی بامن درباره ی کامران حرف میزد ومن واقعا دلم نمیخواست حاج مهدوی به جزییات رابطه ی ما پی ببره.. او رو کشیدم کنار..  آهسته ومتین گفتم:خانوم معظمی..باور کنید اصرار شما فقط منو شرمنده م میکنه ولی چیزی رو تغییر نمیده..خداروشکر که کامران مادری داره که پیگیر سرنوشت و احوالاتشه ولی باور کنید من برای رد ایشون دلایل موجهی دارم که نمیتونم به شما بگم اما خودش میدونه.. او حرفم رو قطع کرد.. با استیصال گفت:ببین عزیزم من دنبال این نیستم که الا وبلا از شما جواب مثبت بگیرم من فقط نگران پسرم هستم..احتیاج به کمک دارم..میخوام بدونم چی اونو اینقدر بهم ریخته..کامران من یک پسر شوخ و پرسروصدا بود ولی الان مثل یک مجسمه چپیده گوشه ی اتاقش یک هندزفری هم تو گوشش به یک نقطه خیره شده! به من حق بده نگرانش باشم! دلم برای کامران سوخت!کامران پسری دوست داشتنی و خاص بود که واقعا حقش اینهمه آزار و بی اعتمادی نبود..لعنت به من که سالها با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی دست از این کار برنداشتم..و ایمان دارم کامران سزای اعمالم بود تا با دیدنش وجدانم درد بگیرد. با ناراحتی گفتم:من چیکار میتونم براتون بکنم؟ او از کیفش یک کاغذ و خودکار در آورد و مقابلم گرفت: بی زحمت آدرس وشماره تلفنتوبرام یادداشت کن تا یک روز باهم قرار ملاقات بزاریم..اونم تنها..شاید شما بتونی کمکم کنی پسرم رو آروم کنم. نگاهی به حاج مهدوی و فاطمه انداختم که حالا حامد هم بهشون اضافه شده بود و باهم چند قدم آنطرف تر حرف میزدند! باید با یکی مشورت میکردم ولی اینجا و دراین لحظه که خودکار و کاغذ انتظارم رو میکشید کاردرستی نبود.  با اکراه کاغذ وقلم رو گرفتم و آدرس وشماره تلفنم رو نوشتم.قبل از اینکه کاغذ رو به او برگردونم با اضطراب گفتم:ازتون عاجزانه خواهش میکنم که شماره و آدرس منو به کسی ندید..مخصوصا کامران. . او با اطمینان بخش ترین لحن گفت:حتما همینطوره. .خیالت راحت عزیزم.. وقتی کاغذ رو ازم گرفت با لحن امیدوارانه ای گفت:امیدوارم صاحب اسم مسجد حوایج قلبیت رو برآورده بخیر کنه.. نگاهی به سردر مسجد کردم.نمیدونم من فراموشی گرفته بودم یا تا بحال اسم مسجد محله ام رو نمیدونستم! مسجد صاحب الزمان.. وقتی خانوم معظمی رفت،به نزد حاج مهدوی و فاطمه رفتم..به حامد سلام کردم و رو به حاج مهدوی پرسیدم:حاج اقا عذر میخوام. ایشون اینهمه راه اومده بودن اینجا برای چی؟ مگه شما قبلا پاسخ بنده رو خدمتشون نرسونده بودید؟ حاج مهدوی تسبیح به دست از فاطمه وحامد چند قدمی فاصله گرفت و من رو به دنبال خودش کشوند. آهسته وشمرده گفت:چرا،بنده به ایشون پاسخ شما رو رسوندم ولی خب ایشون مادره دیگه..نگران پسرش بود. ایستاد! با لحنی خاط و کنایه آمیزگفت: شما چه کردید با دل این جوون سیده خانوم؟! سرخ شدم.سفید شدم..سیاه شدم..رنگین کمون شرمندگی شدم از این خطاب. . تمام وجودم فریاد شد:چه خبر دارید از دل من که مردی چون شما چه کرده با او..؟ خودش رنگ و رومو دید و فهمید چقدر از کلامش شرمسار شدم.. وقتی او این رو به من گفت بیشتر به این واقعیت پی میبردم که واقعا لیاقت چنین مردی رو ندارم.. مردی که هیچ گاه از روی عمد با دل نامحرمی بازی نکرده بود..اما من با نامحرم ها بیرون رفتم..شام خوردم..حرف زدم..خندیدم ..دلبری کردم..والان پشیمونم!! فقط همین! این پشیمونی خوبه به شرطی که از خدا متوقع نباشم حاج مهدوی یا هر مرد مومن دیگری رو قسمتم کنه..من لیاقت یک انسان مومن وپاک رو ندارم. حاج مهدوی دست افکارم رو از ذهن وروحم گرفت و بیرون کشید. _مزاح بود جسارتا..ولی شاید بهتر باشه کمی بیشتر به تصمیمتون فکر کنید. او هم میدونست که من لایق یک مردمعمولی ام! او هم فکر میکردکبوتر با کبوتر باز با باز.میخواست از دست من خلاص بشه! از دست دردسرها و مزاحمت‌هایی که من براش در مسجد وبیرون مسجد بوجود آورده بودم.. نجوا کردم:حق دارید... شنید! نگاه دستپاچه ای بهم کرد وپرسید:بله؟؟ 🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
‍💗💗 دوباره میتونستم نگاهش کنم؟! شاید بهتر باشه این کارو نکنم! از وقتی او وارد زندگیم شده چشمهام لوس شدند.بابت هر اتفاق تازه و کهنه ای گریه میکنند.اگر امشب هم او را نگاه کنم ممکنه کار دستم بده و حاج مهدوی فکر کنه بخاطر کنایه ی مزاح آمیزش گریه کردم! جوابش رو ندادم.گفتم:من معذرت میخوام که اونها برای شما مزاحمت ایجاد کردند. تلفن وآدرسم رو دادم خدمت اون خانوم تا اگه کاری داشت با خودم تماس بگیره.وقتتون رو نمیگیرم.با اجازه!  اوگفت:چه مزاحمتی. بنده یکی از وظایفم راه انداختن امورات خلقه..البته اگه توفیق خدمتگذاری داشته باشم. فاطمه وحامد نزدیکمون شدند.حامد گفت:حاج آقا ما رفتیم..شام تشریف بیارید در خدمت باشیم. تا اونها مشغول مراسم خداحافظی بودند من هم زمان داشتم نیم نگاهی به صورت حاج مهدوی بندازم.تسبیح رو در دستم مشت کردم.خوش بحال الهام که هر روز صبح بدون هیچ اضطراب و حیایی صورت او رو میدید.. نه!!! صدایی عصبانی وملامتگر در درونم فریاد زد:حق نداری اینطوری نگاهش کنی.. اون نامحرمه..حتی اگه تو عاشقش باشی.. مشتم رو تنگ تر کردم.چشمهام رو به سختی روی هم گذاشتم و میون تعارف پرانی سه نفره ی اونها بلند گفتم:با اجازه تون من دیرم شده.اونها حواسشون به سمت من معطوف شد. فاطمه لبخندی زیبا ومهربان زد، او زمانهایی اینطوری نگاهم میکرد که میدونست روحم در تلاطمه.. گفت:برو عزیزم.درامان خدا.. حامد گفت:خدانگهدار خواهرم. حاج مهدوی نگاهی کرد و گفت: خیر پیش.. موفق باشید.  ازشون جدا شدم.دوباره چه اتفاقی برام افتاده بود؟ من که فکر میکردم دست ار عشق او کشیدم پس چرا به یکباره اینقدر بیقرار و نا آروم شدم؟ چرا دارم به این پاها لعنت میفرستم که داره منو از او دور و دورتر میکنه؟ چرا دارم این چشمها رو ملامت میکنم که چرا تصویر بیشتری از اونگرفت؟! دلم میخواست زودتر به خونه برگردم و روی تختم بیفتم..دستمال رو روی صورتم بگذارم و تسبیح رو روی قلبم بزارم و فقط نفس عمیق بکشم تا آروم بگیرم.. رسیدم خونه.  در رو که باز کردم یک کاغذ تا شده از لای در افتاد.با تعجب خم شدم و بازش کردم.با خطی آشنا نوشته شده بود: 'سلام عزیزم.اومدم ببینمت نبودی! من واقعا بخاطر حرفهام ورفتاراتم ازت عذر میخوام.خیلی تنها و بی کس شدم..دلم میخواد یک دل سیر کنارت گریه کنم. حتی اگه با دیدنم منو لگد بارون کنی. نسیم' لعنت به این نسیم که وسط این حال خوب سرو کله ش پیدا شده بود.چطور جرات کرده بود که که برای من نامه بنویسه و دوباره تو فکر دیدنم باشه! ؟ داشتم وارد خونه میشدم که یکی صدام کرد:عسل.. قلبم از حرکت ایستاد.سرم رو برگردوندم.نسیم در تاریکی راه پله روی پاگرد بالا ایستاده بود و باصورتی گریون نگاهم میکرد. او چطوری وارد این ساختمون شده بود و چطور روی پله ها انتظارم رو میکشید؟ نمیخواستم حتی یک درصد هم ذهنم رو درگیرش کنم.داخل خونه م رفتم و به سرعت در رو بستم.کمی عذاب وجدان گرفتم.چون در تاریکی هم میشد به راحتی اشکهای او رو تشخیص داد.او پشت در ایستاده بود و آهسته با صدایی درمانده و گریون التماسم میکرد:_عسل تو رو خدا در و بازکن..من بهت پناه آوردم نامرد!منو بزن..محل سگم نزار ولی بزار چند دیقه بیام تو باهات حرف بزنم.خیلی داغونم..  هق هق گریه اش بلند شد.. کاش در رو باز نمیکردم.کاش دلم برای هق هقش نمیسوخت.. وقتی در رو باز کردم خودش رو توی بغلم انداخت و های های گریه کرد.چیزی نپرسیدم.حتی حلقه ی دستم رو دور تنش نچرخوندم.مثل مجسمه ایستادم تا او گریه هاش تموم بشه. چند دیقه بعد او روی مبل نشسته بود و گل گاو زبونی که من براش آماده کرده بودم رو سر میکشید.هنوز هم کلامی بینمون ردو بدل نشده بود. خودش با یک آه عمیق سکوت رو شکست. _خیلی دلت میخواد منو از خونت بیرونم کنی نه؟! نگاهش نکردم.فکر کنم ابروهامم به هم گره خورد.چون در اون لحظه یاد حرفهای مهری افتادم. گفت:من شاید یک کم سگ اخلاق باشم ولی بخدا دوستت دارم..از من چیزی به دل نگیر.. اونروز فقط میخواستم انتقام ازت بگیرم که اون کارا رو کردم جلو اون دوست مذهبی ات.. پوزخندی زدم. او فکر میکرد من از کارهای دیگه ش خبر ندارم. با لحنی خشک وعصبی پرسیدم:چیشده.؟ او از روی مبل بلند شد و کنارم نشست. سرس رو کج کرد و با بغص گفت:مسعود بی شرف بهم خیانت کرده.. یک پوزخند دیگه!!! او اینهمه گریه کرد که اینو بگه؟! مگه مسعود و او اهل قید وبندی هم بودند؟  گفتم:خب این کجاش گریه داره؟! مگه تو خودت نمیگفتی هیچ مرد سالمی تو دنیا وجود نداره و هیچ وقت نباید وابسته ی مردی شد؟ 🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
‍💗💗 نفس عمیقی کشیدم:شما سالهاست از راه نامشروع باهم ارتباط دارید ولی ازدواج نکردید فقط بخاطر اینکه تعهدی درقبال هم نداشته باشید. من این حال تو رو درک نمیکنم..آدمی مثل مسعود که روابط باز با همه داره چطور تو رو متوقع وفاداری کرده؟! او سرش رو محکم گرفت وگفت:آره ..من واقعا یک احمقم.. پرسیدم حالا از کجا فهمیدی که خیانت کرده؟! نسیم سرش رو تکون داد و با ناله گفت:_نمیخوام اون صحنه بخاطرم بیاد...نمیدونی تو چه وضعی دیدمشون..آشغال بی همه چیز... با تعجب پرسیدم:کجا؟؟!!! او با صدای نسبتا بلندی گفت:شرکت..تو اتاقش..با اون ذهتاب تاپاله.. یاد ذهتاب افتادم! زن مطلقه ی چهل وچند ساله ای که چاق وقد کوتاه بود و همیشه رژ لبهای رنگ جیغ میزد..او بیشتر شبیه احمقها بود تا معشوق دوم!!! حالا فهمیدم چرا نسیم اینقدر با این خیانت،به هم ریخته بود. زنی که مسعود بخاطرش رسوا شده بود خیلی خیلی نمره اش از نسیم کمتر بود. سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم. دلداریش دادم:بالاخره یه روز اینو میفهمیدی.چه بهتر که الان فهمیدی. زندگی بی قید وبند این دردسرها رو هم داره نسیم جان..من وتو نصف عمرمون رفته بیا آدم شو. او با کلافگی از جا بلندشد و به سمتم چرخید.. _بس کن تو روخدا عسل..عین خانوم جلسه ای ها حرف نزن باهام.. تو که مثلا آدم شدی خوشبختی؟! دنیا همه جا همین رنگیه.!! همه ی مردها آشغالند..از مسعود گرفته تا کامران واون ملاهه..فقط نوع خیانتشون فرق میکنه. .توفک کردی یه چادر انداختی رو اون سرت و قیافه ت رو عین مادرمرده ها درست کردی خدا میگه به به عجب بنده ای ..آهای فرشته ها ببرینش بهشت؟؟!کدوم بهشت احمق!! بهشت وجهنم همین دنیاست .. که الان ما سهممون جهنمه.. گفتم:باشه حق با تو..بهشت وجهنم دروغ. .ولی اگه به بهشت وجهنم این دنیا اعتقاد داری چرا از این جهنم خودتو خلاص نمیکنی بری بهشت؟؟!! او با کلافگی دور خودش چرخید. .پیدا بود دلش سیگار میخواد. گفت:چطوری؟! با کدوم پول با کدوم شانس؟ اگه من شانس تو رو داشتم الان کیف دنیا رو میکردم..ولی حیف که خدا شانس و به کسی میده که لیاقتش رو نداره!  خندیدم! _میشه بگی چه شانسی در زندگی من بوده که نصیب تو نشده؟  او چهار زانو روی زمین نشست! با حسرت واندوه گفت:همین که پسرهای پولدار سرت دعوا داشتن..اگه یکی از اونا سهم من میشد من الان ایران نبودم..کلی کیف میکردم!  اوچقدر کوته فکر بود.با اینکه میدونستم فایده ای نداره ولی گفتم:مگه تو نمیگی همه ی مردها خاین و کثیفن پس چطور داری حسرت داشتن یکی از اونا رو میخوری؟ نسیم چرا فکر میکنی همه چی تو زندگی پوله؟ تو الان در رفاهی..چیزی کم نداری..چرا اینقدر طمع رسیدن به مکنت بیشتر رو داری؟ او تمام سعیش رو میکرد فحشم نده گفت: خیلی این روزا حال به هم زن شدی..میدونم داری ادا در میاری و حتی از همین حالا چند ماه بعدتو میبینم که سرت به سنگ میخوره وخودت میشی..من کی گفتم دلم میخواد یه مردی مثل اونا عاشقم بشه؟ من اگه دنبال همچین مردایی هستم فقط بخاطر اینه که ازشون استفاده ی درست کنم.. بارمو ببندم و بعد تا آخر عمرم راحت زندگی کنم. به حماقتش خندیدم:چه خوش خیال.!! او لحنش رو تغییر داد وپرسید:راسته که کامران ازت خواستگاری کرده وتو جواب رد بهش دادی؟! با ناراحتی گفتم: شما که اخبار منو بیشتر از خودم میدونید پس دیگه واسه چی سوال میپرسی؟ او خودش رو به اون راه زد. گفت:ببین حالا که کامران خر شده میخواد زنش شی پس چرا دست دست میکنی؟ بخدا هیشکی تو این دوره زمونه به دختر خونواده دارش نگاه نمیکنه..چه برسه به تو که.. حرفش رو خورد. او چقدر زبانش تلخ و بی ادب بود.دوباره همه ی کارهاش یادم اومد و ازش متنفر شدم.با عصبانیت گفتم:حرف دهنت رو بفهم..درسته سایه ی پدرو مادر بالاسرم نیست ولی از زیر بته به عمل نیومدم.. حکایت منی که پدرومادرم از توی قبر دستشون برای یاریم درازه خیلی فرق می‌کنه با آدمهایی که خونواده دارن وانگار ندارن. . او فهمید چه گندی زده! گفت:بابا چرا اینقدر حساسی..تو که میدونی من حرفم یه چیز دیگه بود منتها بلد نیستم درست منظورم رو برسونم.. این هم معذرت خواهی به سبک نسیم بود!! تحمل دیدنش رو نداشتم.بلندشدم تا به بهونه ی کاری به آشپزخونه برم.چرا حرفی از رفتن یا خداحافظی نمیزد؟! از وقتی وارد این خونه شده هوا خفقان گرفته! 🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
🖤بسم رب حضرت مادر🖤
فاطمیه آمد و آن مونس و همدم کجاست؟ شمع میپرسد ز پروانه گل نرگس کجاست؟ در عزای مادرت یابن الحسن یکدم بیا تا نپرسد این جماعت بانی مجلس کجاست؟
✨السلام و علیک یا علی بن موسی الرضا✨ در باغ ولایت گل خوشبوست"رضا" سرو چمن گلشن مینوست "رضا" نومید مشو ز درگه احسانش زیرا به جهان ضامن آهوست"رضا" [●@kelidebeheshte●]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️آیا مشکلات کشور تقصیر رهبریه⁉️ 💡 ✍✍ با سلام به اطلاع می رساند برای این زحمات زیادی کشیده شده است تا در آن از شبهاتی که در مورد در اذهان عمومی مردم هست رفع شبهه گردد و إِِن شاءاللّه در انتخابات آینده دقت لازم را داشته باشیم. 🔑@kelidebeheshte🔑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩 🔹️پیامبر اکرم (ص): کسی که نماز را از وقتش تاخیر بیاندازد، به شفاعت من نخواهد رسید. 📚 المحاسن ص۸٠ [●@kelidebeheshte●] 💠باما همراه باشید.💠
° ° 💌 گاهے میرے یہ جا مهمونے🍛 دیدے غذا ڪم میاد! صاحبخونہ بین اون همہ جمعیت👥 میاد بهت میگه: اگہ میشہ تو غذا ڪم تر بخور بذار بہ دیگران برسہ.. آخہ تو واسہ مایے...☺️ ولے اونا غریبہ ان... {وقتے واسہ باشے!} آقا میگہ میشہ ڪمتر بخورے!؟ میشہ بیشتر سختے بڪشے!؟ بذار دیگران استفادہ ڪنن... آخہ تو واسہ مایے😌😍 بچہ ها ڪارے ڪنید🤞🏻 امام زمان(عج) برنامہ هاشو روے ما پیادہ ڪنہ..😌 🎙راوی: حاج حسین یڪتا 🖤🌙 ^^@kelidebeheshte 🕊
°•💉🔬•° 💯💯واکنش های بین المللی به ساخت واکسن ایرانی ☝️☝️ ✍🏻 : زیاد شنیده بودم که یه عده مدام میگن، اوضاع کرونا تو ایران خیلی بده(انگار آمار کشور های اروپایی و آمریکایی رو نخوندن! )، همه دارن میمیرن!، 😱 ایران با بدبختی باید رو از کشور های دیگه بخره،💰 ما فقط می کنیم و اصلا پیشرفت علمی نداریم😑 و همه های ما دارم میرن😶 خلاصه حرفاشون: به آخر خط رسیده! 😏 🔺 ساخته شدن یه خط قرمز پررنگ بود تو همه‌ی این حرف ها و البته دشمنان قسم خورده ایران✋🏻 🔺این، اول راه پیشرفت ایرانه🇮🇷 همون طور که فرمودند:) آینده ایران بسیار درخشان تر از امروز خواهد بود ان شاء الله 🌱 💪 「°.•@kelidebeheshte
•۰🥀۰• ســـردار✋🏻 بےخاطراتـــ تو بےآرزوے تـــو... دل را ڪجا برمـ شبــ گریہ را کجا؟!😭 دیگر تنہـــا، گریہ حالمـ را مےداند از عــشــــق،🌹 دلتنگے هایش مے ماند💔 جـــاماندے😔 آه اے دل... اے موج بے ساحلـــ.....
💎به وقت رمـ💖ـان💎
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗 _شب💗 چند دقیقه ی بعد نسیم وارد آشپزخونه شد.انگار نه انگار که او همون دختری بود که تا ساعتی قبل اشک میریخت.دنبال راهی بود تا درخواستش رو مطرح کنه.بالاخره بعد از کمی این پا اون پا کردن گفت: میتونم سیگار بکشم؟ سرم درد میکنه! خودمو مشغول پوست کندن سیب زمینی کردم و به سردی پاسخ دادم:جوابمو میدونی! من حساسیت دارم! گفت:پس چیکار کنم؟ نگاه تندی بهش انداختم:هروقت رفتی از این جا بیرون ،میتونی بکشی. او یک صندلی رو از زیر میز بیرون کشید و با دلخوری گفت: یعنی داری از خونت بیرونم میکنی؟ گوشیم زنگ خورد . چاقو رو روی میز انداختم و آشپزخونه رو ترک کردم.گوشیم توی کیفم بود.پشت خط فاطمه بود.چون حالاتم رو میشناخت وقت خداحافظی نگرانم شده بود ومیخواست بدونه در چه حالی هستم. مطمئن بودم نسیم گوشهاشو تیز کرده تا ببینه من با کی حرف میزنم.معذب بودم.گفتم:خوبم.ممنون.فردا باهم صحبت میکنیم.کاری نداری؟  فاطمه فهمید که مثل همیشه نیستم. با تردید خداحافظی کرد.با خودم گفتم فردا براش تعریف میکنم چیشده. وقتی سرم رو برگردوندم نسیم پشت سرم بود.گوشی رو روی مبل انداختم و نگاهش کردم. پرسید:کی بود این وقت شب که حالتو میپرسید؟ یعنی هنوز نمیخواست باور کنه که من نمیخوام با اوصمیمیتی داشته باشم چه برسه به اینکه با او درباره ی مسایل شخصیم وارد گفتگو بشم! لبم رو گزیدم و به آشپزخونه برگشتم. او تکیه زد به اوپن و با لحنی مظلومانه گفت: نمیخوای تمومش کنی؟! همه ی کسایی که باخدا میشن اینقدر کینه ای هستن؟! بی اونکه نگاهش کنم چشم دوختم به خلالهای سیب زمینی و گفتم:بستگی داره که طرف مقابلت چه بلایی سرت آورده باشه..خودتم خوب میدونی اگه اینجایی فقط به این دلیله که من کینه ای نیستم..ولی این به این معنا نیست که بتونم ببخشمت وبخوام باهات دوستیمو از سر بگیرم. او با ادا واطوارهای خاص خودش، نزدیکم اومد و دست به سینه گفت: عهه پس چطور منو راه دادی خونت؟! تو مهربونتر از این حرفایی که منو بخاطر یک بگو مگوی ساده بیخیال شی..من وتو رفیق چندین ساله ایم..هم من بهت احتیاج دارم هم تو.. سیب زمینی وچاقو رو پرت کردم تو سبد و با عصبانیت گفتم: یک بگو مگوی ساده؟ !!! تو منو چی فرض کردی؟؟ تو واون مسعود لعنتی بخاطر اینکه راهمو ازتون سوا کردم و دیگه نخواستم توی بازیهای کثیفتون باشم آبرو وحیثیت منو همه جا بردید..در موردم کلی دروغ سرهم کردید..حالا اینجا واستادی میگی یک بگو مگوی ساده؟! او صورتش رنگ باخت.آب دهانش رو قورت داد و گفت:چرا زر مفت میزنی؟ مگه ما از اوناشیم؟! بلندشدم ومقابلش با خشم ونفرت ایستادم. _اتفاقا در این یک مورد خاص بله. شما از اوناشید..فکر نکن خبر ندارم که چیا به مهری پشت سرم گفتی..و شک نکن چوب این کارتم میخوری.. اون داد زد:چرا حرف بیخودی میزنی؟! من با اون مهری درب وداغون چیکار دارم آخه؟! وبعد بدون اینکه دلیل موجهی برای عصبانیتش داشته باشه هلم داد و با حرص گفت:خانوم مومن با خدا تهمت نزن. من هم متقابلا ضربه ای به روی سینه اش زدم و گفتم:بهتره خفه شی نسیم..من تو و اون مسعود خدانشناسو خوب میشناسم.. فقط دلم براتون میسوزه که موفق نشدید به خواسته تون برسید.چون من عزیزتر شدم.. او همیشه اهل تلافی بود..دوباره ضربه ی محکم تری به قفسه ی سینه ام زدو عین دیوونه ها عربده کشید: برو روانی خل وچل!!! همیشه تو توهم یک توطئه ای! دردم گرفت. . سیلی محکمی روی صورتش زدم وگفتم:تو داری عین دیوونه ها عربده میکشی اون وقت من روانی ام؟! تو هزار ویکی آت و آشغال تو اون سیگارت میریزی دود میکنی اون وقت من توهم میزنم دختره ی بی قید وبند لا ابالی؟!؟! چشمهاش مثل شراره های آتش سرخ و وحشتناک شد . به سمتم حمله کرد و تا میتونست کتکم زد.چقدر زورش زیاد بود.انگار خماری دیوونه اش کرده بود.شدت ضرباتش اینقدر محکم بود که افتادم.سرم به پایه میز خورد..سوزش بدی توی سرم پیچید وبیحال شدم.. بیحالیم وحشی ترش کرد.نشست روی سینه ام و بجای اون یک سیلی چند مشت حواله ی صورتم کرد و گفت:دفعه ی آخرت باشه به من بگی روانی فهمیدی؟؟؟؟ خودت میدونی من روانی ام پس حواست به حرف زدنت باشه.. صورتم بی حس شده بود .. میتونستم منم بهش حمله کنم و کتکش بزنم.ولی او به جنون رسیده بود و اگر تحریکش میکردم ممکن بود اتفاق بدی بیفته! با کل توانم گفتم:گمشو از خونه من بیرون. او در حالیکه از روی سینه ام بلند میشد دستش رو گره زد به تسبیح دور گردنم و اونو محکم کشید.. دانه های تسبیح پخش زمین شد.. دانه های تسبیح نه..تکه های روحم بود که روی زمین میغلتید.. این اتفاق اینقدر ناگوار بود که درد سرم رو فراموش کردم! خشم وعصبانیت به بازوهام توان داد.او درچشمهای من رد خشم و دید... 🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
‍💗💗 با تمام قدرت ازجا بلند شدم و بهش حمله کردم.درگیری سختی بینمون ایجادشد..او موهای بلندم رو مثل کلافی در دست گرفته بود و به اطراف میکشید تا نتونم بهش آسیبی برسونم.همه ی زورم رو جمع کردم و صورتش رو چنگ کشیدم و در حالیکه یقه ی لباسش رو گرفته بودم به سمت درب خانه کشوندم..چسبوندمش به در و با آرنجم زیر گلوش رو فشار دادم..حالا اونی که به جنون رسیده بود من بودم.. با صدای دورگه ام گفتم:بخاطر اینکارت بد میبینی کثافت...گمشو از خونم بیرون وگرنه زنگ میزنم پلیس بیاد جمعت کنه از این ساختمون.. او در میان تقلاهاش منو هلم داد به گوشه ای و نفس زنان گفت:بهت نشون میدم که کی بد می‌بینه. دختره ی ...(فحش های زشت ناموسی) خوب کردم به مهری و بقیه گفتم..حالا که با این کار عزیز میشی عزیزترت میکنم.. از روی چوب لباسی روسری ومانتوش رو برداشت و همونطور که اونها رو تنش میکرد در وباز کرد و از خونه خارج شد.. صدای مشاجره او با اشخاصی بلند شد.گوشم رو تیز کردم.همسایه ها پشت در ایستاده بودند و صدای نزاع و دعوای ما رو شنیده بودند.من اینقدر نفس کم آورده بودم که نمیتونستم خودم رو پشت در برسونم ولی میشنیدم که همسایه ها خطاب به ما دونفر شکایت میکنند وحرف از پلیس میزنند.. نسیم درجواب یک نفرشون که پرسید کجا؟ با لحنی لات و عصبی گفت:تو روسننه برو کنار باد بیاد درااااز...صدای همهمه میومد.هرکسی یک چیزی به نسیم میگفت ونسیم جیغ میکشید برید گمشید اونور...گم شید تا خودمو از پله ها پایین ننداختم.. خدایا داشت چه اتفاقی می افتاد؟ صدای ضرب وشتم میومد..مطمئن بودم نسیم آغازگر دعوا بوده. .در باز بود و میترسیدم اونها به داخل سرک بکشند ومنو بی حجاب ببینند.پایه های مبل رو گرفتم و به سختی خودم رو به چوب لباسی پست در رسوندم.چادر سرم کردم و با کلی شرمندگی اونها رو از پشت در نگاه کردم.نسیم و یکی از مردها با هم درگیرشده بودند.نسیم جیغ میکشید وفحشهای بد میداد.دویدم سمتش. رو به همسایه ها گفتم: تو روخدا بیخیال شین این دیوونست.کار دستمون میده.. نسیم رو که، روی مرد خیمه زده بود و وگوشهای او رو مثل یک حیوان میکشید از او جدا کردم و با التماس گفتم:نسیم ولش کن دیوونه. .ولش کن.. نسیم که نه روسری سرش بود نه حال وروز درست حسابی ای داشت منو هل داد تا از پله ها پایین بره ولی زنها مانعش شدند. مرد همسایه ای که از من متنفر بود داد زد نزارید فرار کنه..آقا رضا رو خونین ومالین کرده.. من رو کردم به او و با التماس و وحشت گفتم:تو روخدا آقای رحمتی.. اون تو حال خودش نیس.شما ببخشید. . آقای رحمتی با عصبانیت خطاب بهم گفت:تو دهنت رو ببند که هرچی میکشیم زیر سرتوست. اینجا رو کردی کثافت خونه ..گمشو از جلو چشممون....به پیغمبر اگه همین امشب تکلیف تو رو روشن نکنم بی خیال نمیشم..هر روز یک بساط..یک بازی جدید..ما تو این ساختمون جوون داریم..بچه داریم. .معلوم نیست چه غلطی میکنی تو این ساختمون.. اون چی میگفت؟؟ چقدر صریح و رک منو مورد بی حرمتی قرار داد؟!!  گفتم: من چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟ بجای اینکه جوابم رو بدن شروع کردن به باهم حرف زدن درمورد من و عدم امنیت ساختمون. نگاهی به نسیم انداختم که زیر بازوی زنها تقلا میکرد! لعنت به این دستها که در رو به روی او باز کرد.. لیلا خانوم همون همسایه ای که اونروز برام آش ترخینه آورد از پله ها نفس زنان بالا اومد وگفت: در ورودی رو قفل کردم ولش کنید ببینم کجا میخواد بره.. رحمتی گفت:آ باریکلا..الان پلیس میرسه تکلیفمون روشن میشه.. نسیم تهدیدم کرد..تهدید نه!! داشت التماس میکرد ولی به شیوه ی خودش! _ عسل به این عوضیها بگو ولم کنن وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.. لیلا خانوم با صورتی درهم نگاهم کرد و خطاب به باقی همسایه ها گفت:یکی به داد این بنده خدا برسه! ببین این وحشی با سروصورت این چیکار کرده؟  بعد اومد سمتم و با دقت به اجزای صورتم نگاه کرد و گفت:نچ نچ نچ نچ ...ببین چیکارش کرده..چادرت چرا خونیه؟!زنگ بزنید اورژانس! بالاخره یک نفر فهمید که من حالم خوب نیست.!! یکی از خانمها گفت: ما هم با همین مساله مشکل داریم..امروز سرو کله میشکنن فردا قتل!! بخدا دیشب به صمدی گفتم پاشو از این ساختمون بریم اینجا محل زندگی نیست.. ما بچه نوجوون داریم.. رحمتی از همه آتیشش تندتر بود! گفت: شما چرا بری خانوم؟؟ اونی که باید بره یکی دیگست.. با پاهایی خسته وارد خونه م شدم. اینبار تقاص کدوم کارمو دادم؟ اشتباهم کجا بود؟! یعنی الانم در آغوش خدا بودم؟! یعنی باز تماشا میکردم؟؟ 🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
‍💗💗 در رو بستم و گوشهامو محکم گرفتم تا صدای فحاشیهای نسیم وتهمتهای همسایه ها رو نشنوم. .دست وصورتم خونین بود و قلبم درد میکرد اونوقت همسایه ها بجای نگران شدن به فکر آینده ی فرزندانشون بودند ومنو تهدیدم میکردند.. اشکهام بی اختیار پایین میریخت.. چشمم به دانه ی سبز رنگ تسبیح در گوشه ی آشپزخونه افتاد..بی توجه به صداهای تهدید آمیز پشت در به آشپزخونه رفتم و دانه های تسبیح رو از روی زمین با اشک و آه برداشتم..با هردانه ای که پیدا میکردم صورت حاج مهدوی به خاطرم میومد و ناله هام بیشتر میشد..کف آشپزخونه پراز خون بود..ولی برام اهمیتی نداشت. من فقط دنبال دانه های تسبیح بودم.. صدای آژیر پلیس میومد. .ولی برای من مهم نبود..من در زیر کابینت ها دنبال دانه های تسبیح میگشتم!! در رو محکم میکوبیدند اما چه اهمیت داشت هنوز ده دانه از یادگار الهام پیدا نشده بود!! از پشت در صدام میزدند در و باز کنم ولی من باز چشمم دنبال دانه ها بود!! دوباره در زدند.چاره ای نداشتم!  دانه‌های تسبیح رو توی جیبم انداختم. سمت در رفتم..چادرم رو محکم دور خودم پیچیدم. حدس اینکه پشت در چه خبره زیاد سخت نبود!! همسایه ها و مامور کلانتری مقابلم ایستاده بودند. مامور کلانتری گفت:همسایه هاتون از شماشکایت دارند باید با ما به اداره ی پلیس تشریف بیارید.. ساعتی بعد من در کلانتری بودم! چشم آقام روشن! اون هم بخاطر شکایت همسایه ها.. افسر مربوطه نگاهی به سرو وضعم وکبودیهای صورتم انداخت. _با کی درگیر شدی؟؟ سکوت کردم! چون داشتم فکر میکردم شاید همه ی اینها یک خوابه.. قدرت حرف زدن نداشتم.مثل وقتایی که تو کابوسهای ترسناک هرچی سعی میکنی لب باز کنی اما نمیشه.. نسیم مثل بلبل حرف میزد و میگفت از همتون شکایت میکنم.. افسربهش گفت: زدی مرد به این گنده گی رو داغون کردی شکایتم داری؟فعلن تو این پرونده شاکی یکی دیگست. من فقط نگاه میکردم. افسر ازم پرسید:تعریف کن علت درگیری چی بود؟ جواب ندادم! نسیم گفت: یک بگو مگوی دوستانه!! الآن مگه مشکل ما دونفریم که از اون خانوم سوال میکنی؟؟ دستم رو با حرص مشت کردم.او چطور جرات میکرد مدام منو دوست خودش صدا کنه؟ افسر با کنایه بهش گفت:تو همیشه با دوستات اینطوری بگو مگو میکنی؟؟ نسیم لال شد. افسر از شاکی پرسید: آقای ترابی، اینا تو خونه بگو مگوی ساده کردن شما چرا با این خانوم درگیر شدی؟ آقارضا که تمام سرو صوراش زخم بود گفت: جناب سروان چی بگم؟!! ما دیدیم از خونه ی این خانوم سروصدا میاد گفتیم بریم ببینیم چه خبره..در هم زدیم اینا باز نکردن.صدای بزن  بزن خیلی زیاد بود بعد این خانوم عین جن با سروشکل به هم ریخته اومد بیرون..خب حقیقتش منم ترسیدم نکنه بلایی سر همسایه مون آورده باشه بزنه فرار کنه فقط ازش پرسیدم خانوم کجا که ایشونم این بلا روسرم آورد.. افسر رو کرد به نسیم و با لحنی تمسخرآمیز گفت: و تو هم یه جواب دوستانه دادی به سوال این آقا هان؟!! نسیم سرش رو پایین انداخت و با لحن آرومتری گفت:من عصبانی بودم.اگه این آقا وسط دعوا و اون حال وروز من خودشو دخالت نمیداد این اتفاق نمی افتاد. افسر رو کرد به من:با شما چیکار کنیم حالا؟  همسایه هات میگن آدمهای نامربوط به خونت میان.نمونه ش هم حی وحاضر اینجا حاضره! بهت نمیاد اهل این صحبتها باشی راست میگن اینا؟ گلوم رو صاف کردم:من با کسی رفت وآمدی ندارم.به غیر از این خانوم و نامزدش هیچ آدم نامربوطی پاش به خونم وانشده.من ده ساله تو این ساختمون زندگی میکنم بدون هیچ مشکلی..این حرف همسایه هام یک تهمته..تهمتی که به وسیله همین خانوم و نامزدش پخش شده تو ساختمون افسر با تعجب نگاهمون کرد وگفت:مگه این خانوم دوستت نیست؟ گفتم:نه.. پرسید: پس اگه دوستت نیست تو خونت چیکار میکرده؟  🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte
•۰🥀۰• صبــر بسیــار بـبایــد ݒــدر ݒـیـــر فلــڪ را تــا دگر مـــادر گیـتۍ چـو تــو فرزندبزاید... ❤️ 🇮🇷 •🌱• ↷ #ʝøɪɴ ↯ 「°.•@kelidebeheshte
💎به وقت رمـ💖ـان💎