فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
خاصیت رفیق هیئتی اینه که
وقتی باهم از کنار نامحرم رد میشیم بگه...
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6184
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🎥•||
.
حادثه وحشتناک در حرم مطهر امام رضا ﴿؏﴾😳
#یاامام_رضا😭💔
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6184
پنجشنبه است و
دوباره دلم برای کسیکه ندارمش تنگ است.
پنجشنبه است و
چقدر جای خالی بعضیها رو زیاد احساس میکنیم.
به رسم کهن،
ياد ميکنيم از آن ها که
وقتشان و مکانشان از ما جداست..
ياد ميکنيم از آن ها که دلتنگشان ميشويم..
ياد ميکنيم از انها که هنوز دوستشان داريم..
دلمان گرم به خاطره پدرهايي که نيستند،
مادرهايي که رفته اند..
فرزندانی که زودتر ازپدرومادرشان رفته اند…
دلمان گرم
به ياد خواهرها و برادرهايي که سفر کردند..
به ياد ان عشق های بار بسته..
فاتحه ای ره توشه ميکنيم..
باشد که پروردگار بيامرزدشان و بيامرزدمان..
#رسم_هفتگی
#پنجشنبه و ياد درگذشتگان😔
🌺 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌺
التماس دعا 🤲🏻🌸
و امروز پنجشنبهای دیگر است،
و چه افسوسی است از دست دادن
عزیزی در این دنیای بیمهر😔
شادی روح رفتگان، بخوانیم #فاتحه و #صلوات
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6189
💗#رهـایی_از_شـب💗
#قسمت_صد_وچهل_ونهم
یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم .یک روضه خون گوشه ای از حرم نشسته بود وروضه ی حضرت زهرا میخوند.بی اختیار گوشه ای ایستادم و به روضه ش گوش دادم.با چشم گریون دستم رو از زیر چادر روی شکمم گذاشتم و از خدا خواستم به حرمت دختر پیغمبر به من اولاد صالحی بده و قلب من وفرزندم رو زهرایی بار بیاره.همونجا با جنینم صحبت کردم..نمیدونم چرا حس میکردم دختره.همیشه وقت صدا کردن میگفتم دخترم!!
گفتم:دخترم..قشنگم..تو الان پاک پاکی. سعی کن پاک زندگی کنی..مثل من نشی.دیر نفهمی..دیر نرسی که اگه اینطور بشه کلات پس معرکه ست..مثل من که الان ته ته روحم نا آرومه! شرمنده ام..کاری نکن که بعدها از خودت شرمنده باشی.چون محبوری همیشه با خودت زندگی کنی..سخته که از خودت شرمنده باشی. .اونروز مثل من دیگه آرامش نداری ..
با چشم گریون وارد حیاط شدم. حاج کمیل زیارتش رو کرده بود و مقابل حوض بزرگ حرم ایستاده بود.
کنارش رفتم.
او بعد از دختر آسد مجتبی بودنم بزرگترین افتخار زندگیم بود.
همیشه وقتی به هم میرسیدیم نگاهش میخندید.من عاشق لبخندهای نگاهش بودم.
شام با یکدیگر نون وکباب خوردیم.حرف زدیم خندیدیم.انگار نه انگار که نسیمی هست.
ولی وقت رفتن به خونه که شد دوباره همه ی نگرانیهام برگشت.
توی ماشین بودیم که حالم رو پرسید.
لبخند زدم : خوبم.
ولی من خوب نبودم.نسیم وگذشته م ولم نمیکردند.
او زرنگ بود.
سرش رو با لبخند معناداری تکون داد وگفت:
خوب نیستی سادات خانوم.این و چشمهاتون میگه
ترجیح دادم حرفی نزنم چون دیگه از بس این حرفها رو برای او تکرار کرده بودم خجالت میکشیدم.
او گفت: خب حالا این نسیم خانوم چیکارتون داشتن؟
حتی اسمش هم که میومد حالم بد میشد.
.........................
خلاصه گفتم : میگفت حال مادرش خیلی بده و روزای آخر زندگیشه..بخاطر همین از رفتارهای قبلیش ناراحته.میخواد عوض شه.
حاج کمیل ابروش رو متفکرانه بالا داد وگفت:عجب!!!
ادامه دادم:نمیدونم چقدر راست میگه ولی راستش دلم برای مامانش سوخت.طفلی خیلی مظلومه.سنشم زیاد نیست.شاید پنجاه شایدم کمتر
_نگفت چه بیماری ای دارن.؟
آه کشیدم:نه.. راستش نپرسیدم
دوباره نگاهش کردم.
پرسیدم:نظر شما چیه؟
او با کمی مکث گفت:والله نمیشه قضاوت کرد.ولی بنظرم بهتره کمی محتاط باشید.
من نسبت به این نسیم خانوم زیاد شناخت ندارم.باز شما چندساله باهاشون دوست بودید بهتر میتونید قضاوت کنید.
با کلافگی سرم رو تکون دادم.
_نمیدونم حاج کمیل..فقط دلم شور میزنه.
دستم رو بلند کرد و روی دنده گذاشت و با نوازشهای مهربانانه اش به من آرامش داد.
بی آنکه بحث رو ادامه بده شروع کرد به خوندن یک تصنیف زیبا!
چقدر صداش رو دوست داشتم.
چشمهام و بستم و به نوای دل انگیز و آرامش بخشش گوش دادم.
فردای روز بعد حالم خیلی بد بود.احساس تهوع و بیحالی اجازه نمیداد به مدرسه برم.زنگ زدم به خانوم افشار تا برام مرخصی رد کنند.
حاج کمیل صبحانه ام رو آماده کردند و با نگرانی به حوزه رفتند.
بیخود و بی جهت مضطرب بودم.نمیدونم چرا همش منتظر یک اتفاق بد بودم.زنگ زدم به فاطمه تا آرومم کنه.او میگفت بخاطر بارداری چنین حالی دارم.شاید راست میگفت.
حرف رو به نسیم کشوندم ونظر فاطمه رو درمورد اتفاق دیشب پرسیدم.
فاطمه گفت:نظرخاصی ندارم..بنظر واقعا پشیمون بود.ولی..
پرسیدم ولی چی؟
او آهی بلند کشید و گفت : از نوع نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد.
تعجب کردم.
_یعنی چی؟مگه چه طوری نگام میکرد؟!
او دوباره اه کشید وگفت:ولش کن..شیطون افتاده وسط..غیبت و قضاوت ممنوع!!
هرچه اصرار کردم ادامه ی حرفش رو بزنه قبول نکرد.
شب طبق روال همیشگی با حاج کمیل به مسجد رفتیم.
نسیم باز هم اونجا بود!!!
او با لبخند به سمتم اومد وسلام گفت!
منم مجبور بودم به روش لبخند بزنم.چون شب گذشته بهش روی خوش نشون داده بودم.
کنارم در صف اول نشست. وقتی میدید همه ی اهل مسجد با احترام بهم سلام میکنند رد کرد بهم وگفت:نه بابااا کارت درسته ها..چی تحویلت میگیرن!
تسبیحم رو از مچم باز کردم و گفتم: این آبروییه که خدا بهم داده..خودش گفته یه قدم بیا جلو من ده قدم میام سمتت.
او لبهاشو با تعجب جمع کرد و گفت:بابااااا چه عوض شدی!! تو هم عین شوهرت ملا شدیا!!
با حرص تسبیحم رو فشار دادم.
گفتم:اولا ملا نه روحانی..دوما البته که کمال هم نشین در من اثر کرده.من با ایشون خدا روشناختم.
او فهمید که ناراحت شدم. با من من گفت: چقدرم تعصب داری روش..!! خوش بحالش واقعا!
خدا منو ببخشه ولی داشتم به این فکر میکردم که اگه قرار باشه او هرشب به مسجد بیاد من مجبورم نمازهامو تو خونه بخونم.
حاج کمیل داشت اذان واقامه ومیگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت:
_چه صدای قشنگی داره شوهرت..!!
یه چیزی بگم؟!
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_صد_وپنجاه
حاج کمیل داشت اذان واقامه ومیگفت که نسیم نگام کرد و با لحنی خاص گفت:
_چه صدای قشنگی داره شوهرت..!! یه چیزی بگم؟!
نگاش کردم.
گفت:دیشب بهت حق دادم عاشقش شی! خیلی خشگله شوهرت! ! چه چشمای نازی..چه هیکلی!! شانس آورد آخوند..ببخشید روحانی شد..وگرنه دخترا قورتش میدادن..
ازتعریفش حس بدی بهم دست داد.دل و روده م به هم پیچید.
مکبر دستور تکبیره الاحرام داد..
نفس عمیق کشیدم و قامت بستم!
بعد از نماز پرسیدم:مادرت چه بیماری ای داره؟
او چشمش پراز اشک شد:سرطان خون!! دکتر گفته این نوع سرطان فقط واسه اعصاب وحرص وجوشه.بمیرم برا مامانم..خیلی حرص منو خورد.کاش قدرش و میدونستم!!
اه کشیدم!!
_هنوز هست..تا وقتی هست برای جبران دیر نیست!اونی باید حسرت بخوره که دیگه فرصت جبران نداره.
_او اشکش رو پاک کرد:میخوام بیارمش خونه خودم..خودم ازش مراقبت میکنم.نوکرشم هستم.یه پرستار خوب واسش میگیرم.دلم نمیخواد وقت رفتن ازم ناراضی باشه.
لبخندی به صورتش زدم:آفرین ..این خیلی خوبه.ان شالله همین اتفاق برات زمینه ی خیر بشه.
دوباره من من کرد.
_میشه شماره تو بهم بدی؟؟!
جا خوردم!! نمیتونستم به همین راحتی بهش اعتماد کنم.
بهانه آوردم: من فعلن گوشی ندارم.بخاطر امواجش نمیتونم ازش استفاده کنم.
پوزخند تلخی زد.
_امواجش؟؟؟
لبخندی زورکی زدم:آره دیگه امواجش! ! آخه من باردارم.
او با تعجب نگاهی به من وشکمم انداخت و با دهانی باز گفت:عه عه عه..!!! واقعا؟؟؟ چقدر هولی بابا!!!
خندیدم.
_برای سن من خیلی هم دیره..
او آه کشید و باز با حسرت نگاهم کرد.
_خوش بحالت.!! سرو سامون گرفتی! حالا باهاش خوشبختی؟
لبخندی عمیق زدم: آره! اون یک مرد واقعیه..
او با تعجب گفت:ناراحت نشیا..ولی آخه چطور بهت اعتماد کرد؟؟
آخه کدوم آدم مذهبی و طلبه ای میاد یه دختری مثل تو رو بگیره؟!
قبل اینکه جوابش رو بدم صدای فاطمه شوک زدمون کرد.
_وا؟؟!! مگه رقیه سادات چشه؟! کی از اون بهتر؟! خدای ناکرده بی عفتی نکرده که..یک کم جوونی ونادونی داشت که اونم جدش بهش نظر کرد خوب شد.
نسیم بهش سلام کرد.
_ببخشید ندیدمتون تو مسجد باشید.
فاطمه جواب سلامش رو داد و به من لبخند زد.
منم فکر میکردم امشب مسجد نمیاد.
فاطمه خطاب به نسیم با صدای آهسته گفت:من اهل گوش واستادن نیستم ولی نسیم جون شما یک کم بلند حرف میزدی ومنم پشت سرتون بودم شنیدم.بهتره اینجا در مورد گذشته حرف نزنید.درست نیست.
نسیم لب برچید و با صدای آروم تری گفت:
_آخخخخ ببخشید حواسم نبود..تن صدام بلنده..
دوباره بین من وفاطمه نگاهی رد وبدل شد.
من اصلا به نسیم خوش بین نبودم.مطمئن بودم فاطمه هم همین حس و داره ..
شام خونه ی پدرشوهرم دعوت بودیم.من و مرضیه خانوم مشغول شستن ظرفها بودیم که آقا رضا به آشپزخونه اومد و گفت:سادات خانوم بی زحمت یه سر برید اتاق حاج آقا..کارتون دارن.
من دستم رو شستم و بی فوت وقت به اتاق ایشون رفتم.
پدرشوهرم بالای اتاق نشسته بود .حاج کمیل تکیه زده بود به پشتی و با حالتی پکر به گل قالی نگاه میکرد.
گفتم:جانم حاج آقا؟ با من امری داشتید؟!
گفت:درو پشت سرت ببند بابا، بشین اینجا دوکلوم صحبت کنیم.
در و بستم و با دلواپسی کنار حاج کمیل نشستم.
حاج کمیل عمامه اش رو کنارش گذاشته بود و انگشتش رو روی اون می رقصوند.
حاج مهدوی بی مقدمه گفت: ببین بابا من دلم نمیخواد برات بزرگتری کنم.میدونم اونقدر بزرگ شدی که فرق بین سره رو از ناسره ، و بد و از خوب تشخیص بدی .ولی از اونجا که دلم شور زندگیتونو میزنه لازمه یه چیزهایی رو گوشزد کنم.
حاج کمیل نفسش رو بیرون داد.حس کردم معذبه.
با تعجب چشم دوختم به صورت حاج مهدوی(پدر)
_اختیار دارید حاج آقا! شما بزرگتر ما هستید.من کاری کردم که شما رو آزرده ونگران کرده؟!
او تسبیحش رو در مشت بزرگش انداخت و در حالیکه دستش رو روی زانوش گذاشته بود گفت:والا ما که در این مدت ازت جز خوبی و ادب چیزی ندیدیم.از نظر شخصیتی واخلاقی ازت راضی هستیم.فقط دلم میخواد الان که خودمون سه تا تنهاییم یه سری چیزها رو برات یادآوری کنم.
حاج کمیل با التماس رو کرد به پدرش:
_حاج آقا. ...
حاج مهدوی با دستش به او دستور سکوت داد.
اینطور که پیدا بود من قرار بود حرفهای ناراحت کننده ای بشنوم.
دوباره قلب لعنتیم درد گرفت.
حاج مهدوی گفت: حرفهایی که میخوام بزنم شاید ناراحتت کنه..شایدم بهت بربخوره ولی من فک میکنم بد نیست گاهی به آدمها بر بخوره تا حواسشونو جمع کنن.
حاج کمیل دوباره وسط حرف پدرش پرید.
_حاج آقا اجازه بدید یک وقت دیگه..
حاج مهدوی چشم غره ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت: اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون ..
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_صد_پنجاه_ویکم
حاج مهدوی چشم غره ی بدی به پسرش رفت و با همون ابهت همیشگی گفت: اگه بناست وسط حرفم بیای برو بیرون ..
صورتم رو سمت حاج کمیل چرخوندم .
او پوست سفیدش از ناراحتی سرخ شده و گوشهاش قرمز بود حالا انگشتش رو تا ته توی پارچه ی عمامه ش فرو برده بود و با عضلاتی منقبض به گلهای فرش نگاه میکرد.
حاج مهدوی شروع کرد به گفتن اون حرفها. .حرفهایی که بهم نشون داد چقدر گذشته ی هر کسی میتونه براش ننگ آفرین باشه!
_ببین بابا جان..شما قبلا یه اشتباهاتی کردی که همچین ساده نبوده..البته این جای شکر داره که پشیمون هستی وتوبه کردی.این فرصتیه که خدا به هرکسی نمیده!
البته ما هم امانتدار خوبی واسه گذشته ت بودیم. کلی حرف از این ورو اونور به گوشمون رسوندن که ما همه رو با یک تودهنی به صاحاب حرف انکار کردیم..البته منتی هم نیست.شما خواستی خوب شی ما هم گفتیم یا علی..پشتتیم.هر چی باشه آبروی تو آبروی ماست.
خودت باید بدونی که کاری که کمیل کرد هرکسی نمیکرد. منی که خودم پدرشم اعتراف میکنم اگه من جاش بودم چنین ریسکی نمیکردم.حالا چه دلایلی پیش خودش داشته خدا میدونه و خودش..وگرنه من یکی نظرمو از قبل بهش گفته بودم.
از خجالت در حال آب شدن بودم.پس حاج آقا مخالف وصلت ما بوده.
درسته او بیراه نمیگفت ولی حرفهاش قلبم رو به درد میاورد.
منتظربودم تا ببینم چی موجب شده که بعد از چندماه این حرفها رو بهم بزنه..
گفت:دیشب که دم مسجد با اون خانوم که خودشو دوستت معرفی کرد دیدمت حقیقتش نگران شدم.قرار نبود شما بعد ازدواج دنبال اون دوست و رفیقای اراذلت باشی کمیل میگفت باهاشون قطع رابطه کردی.
خواستم از خودم دفاع کنم که مانع شد و گفت:
هنوز حرفم تموم نشده..
از شدت ناراحتی نفسم بالا نمی اومد
گفت:ببین من به خودت کاری ندارم.خدا بهت عقل داده شعور داده خودت صلاح کارت رو بهتر میدونی ولی بزار یک اتمام حجت باهات کنم کوچکترین خطری آبروی ما یا حاج کمیل و تهدید کنه من سکوت نمیکنم و خودم اقدام میکنم.
قلبم ایستاد..چقدر صریح..چقدر مستقیم!
سکوت مرگباری بینمون حکم فرما شد.فقط صدای نفس نفس زدن حاج کمیل می اومد..
حاج مهدوی از جا بلند شد و حرف آخرش رو زد:
یه چیز دیگه میگم و حجت تمام!!! ما شما رو از خودمون میدونیم.اگه از خودم نبودی بهت هرگز اینها رو نمیگفتم. ما در این مدت خیلی حرفها شنیدیم.اونم بخاطر اینکه میخواستیم دست یک دختر توبه کار یتیم رو بگیریم و کمکش کنیم خودشو پیدا کنه ..اگه نمک شناس و با انصاف باشی که قطعا هستی باید خیلی حواست رو جمع کنی..همین بابا..
از اتاق بیرون رفت ودر رو بست!
حاج کمیل صدای نفسهاش بلند ترشده بود از وقتی پدرش شروع به صحبت کرد سرش بالا نیومده بود.
بیشتر از خودم دلم برای او سوخت که با انتخاب من چقدر پیش خونواده ش سرشکسته شده بود.
شاید اینها حرف دل خودش هم بود و روش نمیشد بهم بگه.
حق با پدرشوهرم بود..هیچ انسان شریف و با اعتباری چنین ریسکی نمیکرد.
دلم میخواست کاری کنم.حرفی بزنم تا شاید نفس کشیدنهای حاج کمیل طبیعی تر بشه.ولی من خودم هم حال خوبی نداشتم.بلند شدم ..قبل از اینکه اشکم در بیاد باید از اتاق بیرون میرفتم و به جمع ملحق میشدم.شاید در سکوت وتنهایی حاج کمیل راحت تر نفس بکشه...
به خونه برگشتیم. حاج کمیل تنها کلمه ای که از دهانش خارج شده بود خداحافظی از خونوادش بود.
میدونستم که از من شرمنده ست.
در حالیکه این من بودم که باید احساس شرمندگی میکردم.
به محض رسیدن ، قبا و عمامه اش رو درآورد و روی چوب لباسی آویزون کرد و بدون کلامی روی تخت دراز کشید.
داخل اتاق نرفتم چادر وروسریم رو در آوردم و روی مبل نشستم.
دلم گریه میخواست ولی حال گریه نبود.
دیگه از یه جایی به بعد گریه آرومت نمیکنه!
روی مبل نشستم و فکر کردم.به همه چیز! به خودم.به حاج کمیل.به گذشته و آدمهای دورو برم.
به حرفهای پدرشوهرم که چقدر تیز و برا بود و روحم رو جریحه دار کرده بود.
کاش آقام بود..کاش مادر داشتم! اگر اونها بودند شاید با من اینطوری رفتار نمیشد!!
تنهایی موجب شد خیلی از حرفهای پدرشوهرم رو بهتر درک کنم.یک جمله ش مدام در ذهنم تکرار میشد! دختر توبه کار یتیم...
تسبیح رو از مچم باز کردم و روی سینه م فشردم.
انگار الهام کنارم بود.تصورش میکردم که مقابلم روی اون مبل تک نفره نشسته و بهم لبخند میزنه.
ومن معنی اون لبخند رو نمیفهمیدم.
اینقدر در خیالات خودم محو بودم که نفهمیدم کی تصویر الهام جای خودش رو به تصویر زیبای حاج کمیل داد.
او روی همان مبل نشسته بود و دستش رو زیر چانه اش گذاشته بود.
اندوه از نگاهش می بارید.این رو در نور کم اتاق هم میشد فهمید.
خیلی طول کشید تا سکوت رو شکست.
_معذرت میخوام!
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
•﷽•
💡 #کلام_بزرگان
🍃🌺 #حاج_اسماعیل_دولابی_ره :
برخی که خیلی گناه دارند
می گویند یعنی خدا من را می بخشد؟ آنها نمی دانند وقتی که به این حال می رسند 🥀
یعنی اینکه بخشیده می شوند...
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6184
YEKNET.IR - zamine - fatemie - 98.10.07 - mirdamad.mp3
5.6M
🔳 #ایام_فاطمیه
تو چشمای بی رمقت اشکای غم حلقه زده
از نفسات معلومه که وقت جدایی اومده
🎤 #سید_مهدی_میرداماد
#یافاطمه_الزهرا_سلام_الله_علیها
#مادرم_زهرا
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6201
👈به بهانه شب جمعه،
خانه زاد روضه های هر شب جمعه منم
غرق ماتم های روز واقعه هر دم منم
نوکری بر درگهت را فخر بر عالم کنم
ای که بر عالم تویی آنکس که بر او نوکرم
محیی الاموات هستی یابن الزهرا یا حسین
معنی آیات هستی کاشف الکربی حسین
ای که اندر کربلا کار مسیحا می کنی
تو شفاعت از کرامت بهر ماها می کنی
ای که تو ثارالهی ،شاه شهید کربلا
خاک پایت مهر و تسبیح مناجات خدا
خاک تربت آبرو داده مرا مولا حسین
روضه هایت مجلس انس خدا آقا حسین
✋ السلام علیک یا اباعبدالله
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6201
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_جمعه
#استوری
°من نمیدونم این
چندمین شب جمعه ایه
که بی تو دارم میگذرونم...♥️
#شب_زیارت_امام_حسین علیه السلام
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6201
سجاده ی نماز شب امشب را با نام امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف پهن میکنیم و ثواب نماز امشب را به محضر مبارک ایشان تقدیم میکنیم...
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6201
💝نمازشب را با ما تجربه کنید.💝
#صبحگاه_انتظار18
☘خب تا الان راجب سه تا از فلسفه های غیبت باهم حرف زدیم👌🏻
🦋 #آزمایش_و_غربال_نسانها
🌧 #حفظ_جان_امام
💤 #عدم_آمادگی
و امروز با اصل بعدی که #غیبت_یک_سنت_الهی هست ، در خدمتتون هستیم 😊💖🌱
و جالبه بدونین☝️
👀غیبت #حضرت_مهدی در میان ما به #غیبت حضرت موسی میان قومشون تشبیه شده!
و در روایات مختلف، مردم زمان غیبت رو به قوم #بنی_اسرائیل در زمان حضرت موسی تشبیه کردند و گفتند اگر ما مثل اونها عمل کنیم... 🔮
(این کلیپ رو ببینید👇👇🏻👇🏾)