#غریٻعلۍ🥀
••
--دنیامفاطمہ🌎🌙
••میخاۍدادبزنمتاهمہبفہمن🍂🌑
--تنہامفاطمہ💔😭
برترین.mp3
2.1M
🎙برترین فضیلت حضرت زهرا سلام الله علیها
حجت الاسلام رفیعی🕊
#منبر_کوتاه
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6318
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙کلیپ صوتی
#قمِ_اللَّیل
#قم_فأنذِر
#تأثیر_بیداری_شب
#تربیت
#کار_فرهنگی
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💙نمازشب را با ما تجربه کنید💙
هدایت شده از کلیدبهشت🇵🇸』
اوݪصبحسݪامبدیم✋🏻🌷
السلامعلیڪیااباعبدالله
السلامعلیڪیااباصالحالمهد
السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا
السݪامعلیڪیافاطمةالزهرا
السݪامعلیڪیافاطمةالمعصومه
الہـمعجللولیڪالفـــرج
🍃🌸دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود🌸🍃
📿 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ،
💍 فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
📿 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،
💍 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
📿 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم
💍 تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ .
🍃 دعای غریق 🍃
🌸 دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان 🌸
یا اَللَّهُ یا رَحْمن
یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ
ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک
إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
https://eitaa.com/kelidebeheshte/6254
#شهیدانه 🥀
هر طرف که مینگری #شهیدی را میبینی که با چشمان نافذ و عمیقش نگران توست که تو چه میکنی😔؟
سنگین است و طاقت فرسا زیر بار نگاهشان حس میکنی که در وجودت چیزی در هم میریزد!
شهدا توانستند، آمدهایم تا ما هم #بتوانیم! ای که مرا خواندهای راه نشانم بده!
➘
❥|[●@kelidebeheshte●]
..
#پیشنهاد_خواندن👌
دخترک رو به من کرد و -گفت:واقعا اقا!😳😳
+گفتم: ببخشید چی واقعا ؟!😐... 👇🏻
-گفت: واقعا شما بچه مذهبی ها از دخترای #چادر به سر بیشتر از ما خوشتون میاد!!!😢
+گفتم: بله😊😍
-گفت: اگه آره، پس چرا #پسرایی که از ما ها 😍خوششون میاد از کنار ما که میگذرند #محو ما میشن،😚🙄 ولی همین خود تو و امثال👕تو از چند متری یه دختر #چادری که رد میشید فقط سر #پایین میندازید😌😌و رد میشید !🚶. ..
..
. +گفتم: آره #درست میگید😊 سر پایین انداختن کمه !😏
-گفت: #کمه😳؟ببخشید متوجه نمیشم ؟😢😳🤔
+گفتم: برای #تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا(س)🙏🏻 باید زانو زد 😔
حقا که سر پایین انداختن کمه..!😌....
#سلامتیـ_همه_دختر_چادریا😊
#سلامتیـ_همه_پسر_بسیجیا😇
[●@kelidebeheshte●]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 #استاد_قرائتی
اگه مادرمون جوان نبود، اگه جلوی شوهرش و با لگد شهیدش نمیکردن، ، انقدر دلمون نمیسوخت.....
آجرک الله یا صاحب الزمان
#فاطمیه
➘
❥|https://eitaa.com/kelidebeheshte/6334
⚠️ #تلنگرانه
📸 ﻋﮑﺎﺱ:
ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﯾﻪ ﻋﮑﺲ ﺑﮕﯿﺮﻡ؟
👤ﭘﺴﺮ: ﮐﻪ ﭼﯽ ﺑﺸﻪ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻦ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺭﻧﺠﯽ باباتو ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎ ﺭﻭ ﮐﻮﻟﺖ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ
ﭘﺴﺮ: ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻬﻢ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﭼﻪ ﮐﻤﮑﯽ؟
ﭘﺴﺮ: ﮐﻤﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﻦ بابامو ﺗﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺖ ﮐﻨﯽ؟
ﻋﮑﺎﺱ: ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ عجله ﺩﺍﺭﻡ
👈🏻 همه میتونن ادعای آدم بودن بکنن ولی هر کسی نمیتونه آدم باشه؛ دنیای ما اینچنین است!!!
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🌷
➘
❥|[●@kelidebeheshte●]
این روز ها...
زیاد بگویید السلام علیڪ یا امیرالمؤمنین...
این روزها در مدینه کسے سلامش که نمیکند هیچ ...
جواب سلامش را هم نمیدهند...💔
اللهم العن الجبت و.
کلیدبهشت🇵🇸』
🌸⚡️
•|🌹🌱|•
دروصیتنامهاشنوشتهبود
منکجاوشهداکجا...
خجالتمیکشم
مانندشهداوصیتکنم...
منریزهخوار
سفرهآنهاهمنیستم . . .🙂💔
.
.
🧔🏻🍁•| #شهیدعباسدانشگر...🌱
📿☘•| #یادشھیدباصلوات
[ #یه_لحظه_لطفا ] ✋
🦋سلام، عرض ارادت💛
😍امیدوارم که حالتون خوب باشه و جیبتون پر پول😅
برا اینکه این متن رو بنویسم خیلی با خودم کلنجار رفتم😢 آخه میترسیدم شما بدتر سمت گناه برید😐
_مهربانی خدا💖
☑️میخواستم برم تو اینترنت و چند تا حدیث و روایت براتون درباره رحمانیت خدا پیدا کنم ولی یاده یه حرفی افتادم که مخم سوت کشید😣
📌بچه ها تو قتلگاه کربلا اون دَم دَم های آخر وقتی که میخواستن سر مبارک امام حسین(ع)😭 رو از بدن جدا کنن امام حسین رو میکنه به یه نفر از سپاه دشمن و میگه:
🦋«برو و دورشو هر چقدر که تا الان گناه و معصیت و قتل کردی رو قول میدم که شفاعت کنم»🦋
بچه ها به نظرتون کی بود؟!🧐
😡 «شمر» 😐
🔥آخه اون لعنتی که حکم شهادت همه شهدای کربلا میداد رو مگه میشه بخشید؟!🤬🤯
☑️اما وقتی که طرفت حسین بن علی(ع) باشه میشه گفت «آره».☺️
☑️تازه امام حسین(ع) یه گوشه ای کوچیکی از خصلتهای خداوند هستش.🙃
مطمئن ام گرفتید منظورم رو😉😍
🚨 نههههههههههههه 🚨
الان شیطان داره کنار گوشت زمزمه میکنه پس خدایی که انقد مهربونه، بهتر نیس به گناهم ادامه بدم؟!😕
داداش عزیزم ❤️ خواهر گلم❤️
☑️تَه تَه تَه معرفت و مرام و هزار تا خصلت خوب روفقط خدا داره... با این خدا زندگی کن، از اخلاقش سواستفاده نکن☺️
☑️خودت رو جای خدا بزار انقد مهربون باشی و ببخشی ، ولی بنده ات رفتارش این باشه؟!🙄
⚠️اون چرت و پرت های رفیقات که میگن دنیا دوروزه و خدا جهنم نیست و... بزار کنار...😒
اینا رو نگفتم که راحت تر گناه کنی!!!
نه!!
⚠️خواستم که از رحمت خدا ناامید نشی همین.🤗 چون بدترین گناه عالَم نا امیدی از رحمت خداس
الهم صل علی محمد و آل محــمد
الهم عجل لولیک الفــرج
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
#تݪنگر🌱
روزِحساب ڪتاب ڪہ برسہ ..
بعضےاز گُناهاټـــ رو ڪہ بهت نِشوڹ میدڹ ،
مےبینےبراشوڹ استغفار نڪردے ،
اصݪاً یادټـــ نبوده !🥀
امّا زیرِ هر گُناهټـــ یہ استغفار نوشتہ
شده..
اونجاسټـــ ڪہ تازه میفهمے
یڪے بہ جاټـــ توبه ڪرده....
یڪےڪہ حواسش بهټـــ بوده؟
یہ #پدر دݪسوز..
یڪے مثلِ #مهدے ....❤️
[ يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا...]
[●@kelidebeheshte●]
ــــــــــــــــــــــــــــ🌹❀ـــــــــــــــــــــــــــــ
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_صد_وشصت_وسوم
در دست اون دختر بسته ی کادو پیچ شده ای بود.بسته رو مقابلم گرفت و با خضوع و شرمندگی گفت:ناقابله خانوم.من تعریف شما رو واسه مادرم خیلی کرده بودم.مادرم رفته بودن کربلا این رو به نیت شما گرفتند.
من هیحان زده از این لطف ومحبت او بسته رو گرفتم و با خوشحالی گفتم:واااای عزیزم ممنونم. مادرت برام سوغات کربلا آورده ومیگی ناقابل؟!
او با شرم لبخند زد و گفت:حق با شماست..
او را بوسیدم و گفتم:سلام منو به مادرت برسون و بهشون بگو برام خیلی دعا کنند.
او گفت:من و مادرم همیشه برای شما دعا میکنیم.شما هم دعا کنید امتحان امروزم رو خوب بدم.
گفتم:ان شالله همینطور خواهد بود.
واو را تا دم در مشایعت کردم.
وقتی وارد سالن امتحان شد به اتاقم برگشتم و بسته رو باز کردم.چادر نماز دوخته شده و زیبایی داخل بسته بود.و یک جانماز سبزرنگ که مهرکربلا مثل مروارید داخلش میدرخشید.
سوغات رو داخل کیفم گذاشتم و مانیتور رو روشن کردم تا به کارهام برسم.
مشغول انجام کارم بودم که تلفنم زنگ خورد.
حاج کمیل با صدایی خواب آلود سلام کرد.
شنیدن صداش اینقدر خوشحالم کرد که ناخواسته لبخند برلبم نشست.
_سلام آقای گل خودم.احوال شما؟!
او با همان صدای گرفته گفت: کی رفتید؟ چرا بیدارم نکردید؟
چشمم به مانیتور بود و روحم اسیر حاج کمیل!
گفتم: اینقدر عمیق و زیبا خوابیده بودید دلم نیومد بیدارتون کنم.
_دیگه هیچ وقت همینطوری نرید.وقتی چشم باز میکنم و یک دفعه با جای خالیتون مواجه میشم دلم میگیره.
در دلم قند که نه کله قند آب شد.
گفتم:رو چشمم حاج کمیل.چشم.
_من به فدای اون چشمها که ما رو اسیر کرده..
خندیدم:خدا حفظتون کنه..
پرسید:امروز برنامه تون چیه؟
گفتم:برنامه ی خاصی ندارم.شما کی میخواین برین کلاس؟
گفت: الان دیگه کم کم آماده میشم برم.
لحنش تغییر کرد: میشه اگر کار خارج از برنامه ای داشتید به من اطلاع بدید؟
با تعجب گفتم: بله حتما.ولی چطور مگه؟!
او خیلی عادی گفت: دلیل خاصی نداره.شاید بتونم برنامه هامو مرتب کنم بریم بیرون.
یادم افتاد که ساعت یازده ونیم وقت دکتر زنان دارم.
گفتم: آهان راستی امروز من وقت دکتر دارم ساعت یازده ونیم
او گفت:بسیار خب.اون زمان من کلاسم.وگرنه میومدم دنبالتون با هم میرفتیم.ولی قول میدم زود خودم وبرسونم تا بریم یه چرخی بزنیم.
فکر کردم که او قطعا میخواد کاری که حاج آقا ازش خواسته رو انجام بده با خنده گفتم:حاج کمیل، ما با گردش بی گردش مخلص شماییم.
او هم با لحن من گفت:ما بیشتررر.
مزاحم وقتتون نمیشم.در امان خدا.
امروز پراز انرژی و شادی بودم وحتی درصدی فکر نمیکردم که اون روز حادثه ی بدی متوجهم بشه.با اینکه بخاطر پایان سال تحصیلی کارهای عقب افتاده زیاد داشتم ولی کارهام با سرعت سرو سامون گرفت و به سمت مطب حرکت کردم.در راه تلفنم زنگ خورد.
نسیم بود.
جواب دادم:سلام نسیم جان!
او با صدای افسرده ای سلام گفت.
پرسیدم: خوبی؟! مامانت بهتره؟!
با بغض گفت :بابام داره از بیمارستان میارتش اینجا.من نمیدونم واقعا چیکار کنم.میگه حالش بده.عسل..عسل من خیلی میترسم.
دلداریش دادم :نگران نباش نسیم جان.ان شالله ازش پرستاری میکنی بهش محبت میکنی بهتر میشه.
او با گریه گفت:اگه ازت یه خواهشی کنم نه نمیاری؟!
گفتم:اگه کاری از دستم بربیاد حتما.
او گفت:میشه بیای اینجا ..اون اگه تو رو ببینه خیالش از جانب من راحت میشه.تو سرو شکلت درست وحسابیه.واقعا شبیه مومنایی ولی من هنوز نتونستم مثل آدمیزاد لباس بپوشم.
تو روخدا بیا..خیلی تنهام.خیلی دلم گرفته.
و شروع کرد به گریستن!
نمیدونستم باید چیکار کنم و چطوری بهش نه بگم.
گفتم:نسیم جان من الان وقت دکتر زنان دارم.نمیدونم کارم چقدر اونجا طول بکشه.هروقت ویزیت شدم میام.
با حسرت گفت:ای باباا.بیخیال خواهر..میدونستم نه میشنوم.خودتم میدونی این حرفها بهونست.تو دوست نداری با من بگردی.حقم داری.من برات دردسرم.آبرو تو میبرم..من کاری کردم که اگر خودتم بخوای نمیتونی بهم اعتماد کنی. .آدمهایی مثل من هیچ وقت نمیتونن تغییر کنن..خدافظ برای همیشه. .
و تماس قطع شد..
من حیرت زده از رفتار او دوباره شماره رو گرفتم.چندبار زنگ زدم تا بالأخره جواب داد.
با ناراحتی گفتم:این چه رفتاریه دختر؟ چرا واسه خودت میبری ومیدوزی؟! من که گفتم بعد از اینکه کارم تو مطب تموم شد یه سر با حاج کمیل میام دیدنت.
او با پوزخند تلخی گفت:من میخواستم باهات تنها باشم.میخواستم باهات درددل کنم.مامانم ببینتت.تو با شوهرت بیای میخوای زود برگردی خونه ت.من میدونم شوهرت از من خوشش نمیاد..فکر من نباش.برو زندگیتو کن.منم خدایی دارم.
دلم براش سوخت.
او چقدر مظلوم و درمانده شده بود.
دوباره یاد خودم افتادم!
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_صد_وشصت_وچهارم
دوباره یاد خودم افتادم که چقدر بعد از توبه حساس وشکننده شده بودم.درسته که من واقعا به او اعتماد نداشتم ولی اگر یک درصد فقط یک درصد او قصد تحول داشت من پیش وجدانم مسؤول بودم.از خدا خواستم هر چه که لازمه به زبونم بیاد.من ایمان داشتم این هم نوعی امتحانه.من این روزها رو گذرونده بودم.من با این احساسها و انفعالات آشنایی داشتم.خوب میفهمیدم که نسیم واقعا افسرده و ناامیده.یقین داشتم او داره زجر میکشه.چون نسیم بلد نبود بیخودی گریه کنه.با خدا معامله کردم ' من به نسیم اعتماد میکنم بخاطر رضای خاطر تو و جدم ..تو هم از من مراقبت کن'
نفس عمیقی کشیدم و به او که آهسته گریه میکرد گفتم: نسیم جان حاج کمیل اونطوری نیست که تو فکر میکنی.ایشون اگه دنبال قضاوت کردن کسی بودن من الان همسرشون نبودم..
با کلافگی و صدای تو دماغی گفت: ببین من حوصله ندارم..کاری نداری؟!
گفتم:چرا کارت دارم. باشه الان زنگ میزنم به حاج کمیل ومیام دیدنت.
او پوزخند زد:وعده نده! میدونم نمیای.خودتم بخوای اون نمیزاره..
بی توجه به طعنه اش گوشی رو قطع کردم.زنگ زدم مطب و قرارم رو با کلی خواهش وتمنا به ساعتی دیگه منتقل کردم.وبعد زنگ زدم به حاج کمیل!
گوشی حاج کمیل خاموش بود.نگاه به ساعتم کردم.ساعت ده دقیقه به یازده بود.حاج کمیل سر کلاس بودند.
نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم.روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشستم و فکر کردم.
نمیتونستم بدون هماهنگی با حاج کمیل به دیدن نسیم برم.صبر کردم ساعت یازده بشه.دوباره زنگ زدم.بعد از چند بوق حاج مهدوی گوشی رو برداشت وبا لحنی رسمی گفت:کلاس هستم بعد تماس بگیرید.
دستپاچه گفتم:کارم واجبه حاجی..
گفت : پیام بدید یاعلی
نوشتم:سلام عزیز دلم.خدا قوت..نسیم حال روحیش اصلا خوب نیست.میخوام برم ملاقات مادرش.اشکالی نداره؟!
دقایقی بعد نوشت: سلام عزیزم.اگر امکان داره صبر کنید با هم بریم در غیر اینصورت مختارید.
نوشتم:ممنون همسر مهربونم.اگر اجازه بدید تنها میرم و زود برمیگردم.دوستتون دارم.
گوشی رو داخل کیفم انداختم و به سمت خونه ی نسیم راهی شدم. حدود ساعت دوازده بود که به محله ی نسیم که در غرب تهران قرار داشت رسیدم.
پلاک خونه ش رو درست وحسابی به خاطر نداشتم.زنگ زدم بهش و پلاک رو پرسیدم. او با خوشحالی گفت:واقعا تو کوچه ای؟!
از خوشحالیش خوشحال شدم!
پلاک رو گفت و قبل از اینکه دستم به زنگ برسه در رو برام باز کرد.
وقتی آسانسور به طبقه ی پنجم میرفت احساسم بهم گواهی بد میداد.توکل به خدا کردم و از آسانسور پیاده شدم. صدای موزیک آرومی از خونه ش به گوش میرسید.در زدم.نسیم طبق عادت همیشگی با تاب و شلوارک در رو برام باز کرد.در دستش یک رژ لب خوش رنگ بود.با دیدنم چشمهاش برقی زد و گفت:میدونستم هنوز معرفت داری..و منو در آغوش گرفت.
فضای خونه خفه بود.بوی سیگار و الکل دماغم رو آزار میداد.همونطوری که کنار در ایستاده بودم گفتم: چقدر خونت خفه ست.من اینجا زنده نمیمونم.تو با این وضعیت از مادرت پرستاری میکنی؟
او هلم داد سمت داخل و در حالیکه در رو میبست گفت:حالا برس بعد نصیحت کن و غر بزن.چیکار کنم؟ داغونم.توقع نداری که دوروزه این لعنتی رو ترک کنم؟
بعد درحالیکه به سمت آشپزخونه میرفت گفت: تو برو بشین من الان برات یه چیز خنک میارم بخوری جیگرت حال بیاد.
نگاهی به اطراف خونه کردم.تابلوهایی که نماد فراماسونی و شیطون پرستی داشتند تو درو دیوارخونه آویزان شده بود.واقعا نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم.
نسیم از آشپزخونه باهام حرف میزد:از بس گریه کردم این مدت قیافم عین میمون شده! باید بهم میگفتی داری میای یک کم به خودم میرسیدم.
من تسبیحم رو از مچم باز کردم وبا قلبی لرزون شروع کردم به گفتن ذکر افوض امری الی الله..
او با یک سینی که داخلش دوتا لیوان شربت بود کنارم نشست!
به چهره اش نگاه کردم.پوستش بر اثر گریه چروک شده بود و زیر چشمش گودافتاده بود.
نا خواسته گفتم:چیکار کردی با خودت نسیم؟ حیف اون صورت خشگل نبود که به این روز انداختیش؟
او اهی کشید و گفت: هعیییی دست رو دلم نزار که دلم خونه عسل..
در حالیکه چادرم رو از سرم در می آورد گفت:بده اینا رو آویزون کنم برات.
امتناع کردم :نه نمیخواد.باید برم..
گفت:عسل تو روخدا بس کن.یک کمی جنبه داشته باش! اینجا مگه نامحرم داریم؟ در بیار اون روسری وامونده تو دلم گرفت.
و خودش روسریمو از سرم در آورد و لباسهامو داخل اتاق برد و برگشت.
از دور با تمجید وتعجب گفت:به به..خانوم چه بولوندم کرده موهاشو؟ حاجیتم یه چیزش میشه ها.از یه طرف بالا منبر دختر مو بولوندا رو موعظه میکنن بعد از اون ور خودشون سرو گوششون میجنبه.امان از این آخوندها که هرچی میکشیم از ایناست.
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_صد_شصت_وپنجم
عصبانی شدم.
گفتم:قبلا گفته بودم دوست ندارم نسبت به حاج کمیل حرف اضافه ای بزنی؟! تو تاحالا تو عمرت پای دوتا منبر نشستی که حرف میزنی؟
کی منبری ها میگن خودتونو خشگل نکنین؟! خدا خودش عاشق زیباییه ولی خشگلیتو باید محرمت ببینه نه هر چشم هرز و ناپاکی! تو فکر کردی روحانیون و منبری ها از پشت کوه بیرون اومدن؟ اتفاقا اونها خیلی هم خوب زیبایی و مد رو میشناسند. ولی از راه حلالش..با محرمشون.پس دیگه هیج وقت هیچ منبری یا روحانیت رو زیر سوال نبر.
او دستش رو بالا آورد:بابا شوخی کردم چقدر حساسی تو..معلومه خیلی خاطرشو میخوایا..
جای جواب دادن به سوال معنی دارش به اطراف نگاهی کردم و پرسیدم:پس مامانت کو؟ هنوز نیاوردنش؟
او آه کشید.اونم میاد.الان دوباره به بابام زنگ میزنم ببینم کی مرخص میشه.
بلند شد و تلفن همراهشو از روی دکور برداشت و شماره رو گرفت.
چند دقیقه ی بعد خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد و پرسید:پس کی میاین؟؟ عسل اینجاست. منتظره.
صدای نامفهمومی از پشت خط می اومد.
نسیم گفت:نه نه اون موقع خیلی دیره.زودتر..
بعد در حالیکه مقابل من رژه میرفت و با چشم و لبش ادا و اطوار در می آورد با لحن خاصی ادامه داد:ای بابا!! معلومه که نمیشه.ایشون مثل من بیکار که نیست.زندددددگی داره. شوهههههر داره!! بعد یه وقت شوهرش اوفش میکنه. ...آفرین دمت گرم پس زود بیاین.سی یووو..
من متعجب از طرز صحبت کردن او پرسیدم:با کی حرف میزدی؟
او گوشیش رو روی میز گذاشت و با خونسردی گفت:بابام دیگه!!
چشمم گرد شد.
_واقعا تو با پدرت اینطوری حرف میزدی؟ فکر میکردم باهاش قهری!
او در حالیکه شربتش رو هم میزد گفت:نه بابا وقتی از بازداشتگاه درم آورد با هم آشتی کردیم.تازه کلی هم با هم لاو میترکونیم.
لبخند رضایت آمیزی به لب آوردم:خب این که خیلی خوبه! واقعا برات خوشحالم.
او سینی شربت رو به سمتم هل داد.
_بوخور خنک شی..
نگاهی به لیوان شربت انداختم.یاد حرف پدرشوهرم افتادم.این بچه امانت بود.و اموال نسیم قطعا از راه حلال به دست نیومده بود.گفتم:ممنون من نمیخورم..
او با تعجب نگام کرد.
_عههه چرا لوس میکنی خودتو بخور..
به ناچار دروغ گفتم:نمیتونم روزه ام.
او با کف دستش به سرم زد ولیوان شربتش رو روی میز گذاشت:ای خااااک!!! مگه تو باردار نیستی که روزه ای؟ اونم وسط این روزهای به این بلندی..میخوای تا نه شب گشنه بمونی؟
گفتم:آره میتونم.
او با تاسف سری تکون داد:واقعا خیلی شورشو درآوردی!
دوباره چشمم افتاد به تابلوهای روی دیوار.دیدن اون تابلوها واقعا آزارم میداد!
پرسیدم: ببینم تو معنی این تابلوها رو میدونی زدی رو درو دیوار خونت؟
او لیوان شربت منم برداشت و در حالیکه همش میزد و میخورد گفت: پ ن پ همینطوری واسه قشنگی زدم!! معنی اون عکسها رو تو بدونی من ندونم.؟!
گفتم پس اگه میدونی واسه چی این نمادهای شیطانی رو در ودیوارته.
او درحال نوشیدن شربت خندید وگفت:چون باحاله! قشنگه..!! بعدشم خودم یه مدتی تو فرقه ش رفتم و اومدم.اعتقادات باحالی دارن.وقت شد بهت میگم..
گوشهام دوباره کوره ی آتیش شدند.
با ناراحتی گفتم:تکلیفتو روشن کن میخوای خدا پرست باشی یا شیطون پرست.
او خودش رو روی مبل ولو کرد و با خنده گفت:خوب معلومه! هیچ کدوم! من از خداش چه خیری دیدم که از مخلوقش ببینم.
لبم رو گاز گرفت وگفتم:استغفرالله! مواظب حرف زدنت باش! اینها کفره.
یک لحظه خوف به دلم افتاد! این که میگه به چیزی اعتقاد نداره پس چرا در این مدت مسجد میومد و زار میزد!؟
او دوباره خندید.
حالاتش طبیعی نبود.
بیشتر از این نمیتونستم اون محل رو تحمل کنم نگاهی به ساعت دیواری انداختم وگفتم: ببین من دیرم شده باید برم.
او خمیازه ای کشید وگفت:تو تاره الان رسیدی کجا؟
بلند شدم.
گفتم:بی زحمت چادر و روسریمو بیار.الان وقت اذانه.میخوام برم خونه.
او خودش رو از روی مبل جدا کرد و با دلخوری گفت:مگه خونه ی من نماز نداره؟
نگاهی به درو دیوار خونه کردم و با ناراحتی گفتم:نه نداره.تو اصلا یک سجاده داری تو خونه ت؟!
او بلند شد و مقابلم ایستاد.
گفت:اگه قرار بود نمونی چرا اومدی؟ من که بهت گفته بودم نیا.میخوای منو پیش مادرم دروغ گو کنی؟
حق با او بود.
گفتم:آخه مادرت معلوم نیست کی بیاد که.بزار یه روز دیگه میرم دیدنش تو بیمارستان.
او با عصبانیت دور تا دور اتاق رژه رفت.
ناگهان با حالتی درمانده به سمتم برگشت.دستهامو گرفت و با بغض گفت:ولی من یه عالمه باهات کار دارم. میدونم تحمل من و این خونه برات خیلی سخته. ولی فقط یک کم یه کم دیگه کنارم بمون. میخوام باهات حرف بزنم.درد دل کنم.
خدایا باید چه کار میکردم؟!
گفتم:باشه.
با حالتی معذب نشستم روی مبل.
گفتم:پس لطفا شرایط منم درک کن و زود حرفهاتو بزن.
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte