🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت سی و هشتم
وقتی اومدم بیرون ،تعجب کردم!
سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما خبری از ماشینش نبود!!
اونقدر فکرم درگیر بود،که نمیتونستم به اینکه کجا رفته فکر کنم!
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم!
تمام طول راه با خودم درگیر بودم!
"کدوم واقعیت رو باید قبول کنم!؟
منظورش چی بود؟
یعنی چی که آدم دیندار شاده؟
بعدم چه هدفی؟کدوم خدا؟
اون میگفت خدا رو تو اتفاقات ببین!
این میگه خدا تو رو برای خودش خلق کرده!
اینا چی دارن میگن!!
اه...
دارم دیوونه میشم!
یعنی چی!"بلند بلند با خودم حرف میزدم اما هرچی میگفتم،گیج تر میشدم!
اعصابم داشت خورد میشد!😣
"خاک تو سرت ترنم!
فکرتو دادی دست دو تا آخوند؟؟!
خر شدی؟؟اینا خودشونم نمیدونن چی میگن،😂
فقط میخوان مردمو دنبال خودشون بکشونن!!
اونوقت توهم پاشدی افتادی دنبالشون؟؟😞
میخوای دوتا ریشو مشکلتو حل کنن!!؟😂
بابا هیچ هدفی برای انسان نیست!
نکنه میخوای بری دنبال خدایی که وجود نداره؟؟!😠"
تا خونه فکر کردم و غر زدم!
خیلی دیر شده بود.
با ترس و لرز وارد خونه شدم!
بابا رو یکی از کاناپه ها دراز کشیده بود.
مثل موش جلوی در ایستادم،
هیچی نداشتم که بگم!
بابا بلند شد و رفت سمت پله ها،
برگشت و خیره نگاهم کرد:
-فقط اگر بفهمم پات رو کج گذاشتی،من میدونم با تو!!
مواظب نمره های این ترمتم باش که بدجور به ادامه ی این آزاد بودنات بستگی داره!!
اخم ترسناکی رو صورتش بود!
مامان هم سرش رو تکون داد و پشت سر بابا رفت تو اتاق!
رفتم آشپزخونه، شامم رو برداشتم و بردم بالا تو اتاقم.اعصابم از قبل هم خوردتر شده بود!
"اینهمه گند زدی،بس نیست؟
بفهمه افتادی دنبال آخوندا دیگه خودش اقدام به کشتنت میکنه!"😡
اینقدر عصبی و کلافه بودم که بعد از چندقاشق
قرص آرامبخشم رو خوردم و خوابیدم...!
نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم.
سرم درد میکرد.😣
خودم رو راضی کردم که دیگه نرم دنبالش!
با این فکر که:"من میخواستم بدونم کجاها میره و چیکار میکنه،که حالا فهمیدم!
پس دیگه نیازی نیست که بازم برم!"
موفق شدم که مانتوم رو از تنم دربیارم و بشینم پای درسم.هنوز ذهنم درگیر حرفایی بود که شنیده بودم و این نمیذاشت تمرکز کنم!فردا امتحان سختی داشتم،اما اصلا فکرم یک جا نمیموند!!
از یک طرف هم همش دلم میخواست بلند شم و برم دنبالش!انگار عادت کرده بودم به این کار!
نگاهم به کتاب بود،اما چشمام کلمات رو نمیدید!نصف یکی از صفحه ها خالی بود،
خودکارم رو برداشتم و سعی کردم هرچی که فکرم رو مشغول کرده رو بنویسم!
"اون جلسه ، آرامش ، پذیرش واقعیت ، عدم افسردگی ، کدوم واقعیت ؟
من ، یک انسان ، چرا؟؟ ، هدف خلقت؟؟
برای خدا ، خدا ، دیدن و پرستیدن ، کجا؟؟ ، مشکلات ، اتفاقات
"اون" ، آرامش ، دیدن خدا ، اون جلسه"
دور کلمه ی اول و آخر رو خط کشیدم.
هر دو یکی بود!!
هیچی ازش نمیفهمیدم!
کلافه شده بودم!😫
هوا داشت تاریک میشد....
نفهمیدم چطور امتحان رو دادم،اما هرچی که به ذهنم میرسید نوشتم!
اینقدر فکرم درگیر بود که حتی نفهمیدم امتحان سختی بود یا آسون!
سریع از دانشگاه خارج شدم.
ظهر شده بود!
دیگه نتونستم خودم رو راضی کنم!
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم!
این ساعت باید سر ساختمون میشد،
پس فایده نداشت برم محلشون.
با اینکه مطمئن بودم درست اومدم اما برای اطمینان بیشتر، دو سه بار ،سر تا ته خیابون رو رفتم و برگشتم!
حتی کوچه ها رو نگاه کردم!
اما ماشینش نبود!!
"یعنی امروز نیومده سرکار؟!"😳
با این فکر ،رفتم سمت خونش،
چندبار تو محلشون دور زدم اما بازم ماشینش نبود!!
نمیدونستم کجا رفته!
حتی نمیدونستم برای چی باز اومدم دنبالش!!
سرخیابونشون پارک کردم .هرجا رفته بود،بالاخره باید پیداش میشد!
نزدیکای تاریکی هوا رفتم طرفای مسجد،
اما بازهم خبری ازش نبود!
شاید رفته بود مسافرت!
با ناامیدی برگشتم خونه.
اما این ماجرا تا یک هفته ادامه پیدا کرد!
انگار آب شده بود رفته بود تو زمین!!😔
هرجایی که فکرم میرسید رفتم اما نبود که نبود!!🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
#شهیدانه 🌹
میدۅنۍ ڕفیـــق؟!
خدا خودش بلدھ چجورے شــــــہیدٺ کنہ🙃
ٺو فقـط باید پرۅاز به سبـڪ شــــہدا رو یـاد بگیـرۍ…
شایـد یہ روزۍ برسہ ڪه دم در خونٺۅن،
نشد دو تا کوچہ پایین ٺر شهیــدٺ ڪرد
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادة
@kelidebeheshte
#چادرانه
#شهیدانه 🥀
حجابِتوسنگرتواستـ، توازداخلِحجابـ دشمنرامۍبينـےودشمنتورانمۍبيند :)🌱.•
◈شھیدعبداللھمحمودی♡
@kelidebeheshte
1.03M
#مداحی
#حجاب
#چادرانه 😌🌈
مَقامِـشھادتنصیبتـمیشهـ !
اگرپیرهنِلالهـروتَنکنـے . .
بااینچـٰادرِمشکـےتومیتونۍ؛
همهـتیرگـےهاروروشنکنـے✨🌱
@kelidebeheshte
او کیست؟
👈کسی است که
وقتی آیت الله بهجت
کاملترین نفس عالم
در بیمارستان بستری بود
و به همان درد مرحوم شد
پسرش گفته است:
"دیدم در ساعات آخر عمرش
پدرم ختم صلوات گرفته
گفتم چرا؟
گفت آقای خامنهای کردستان هستند!"
آخرین عمل بهجت
صلوات برای سلامتی اوست
👈او کیست که
پسر آقای پهلوانی گفته است:
"وقتی ایشان قم آمدند،
آقا سیدعبدالله جعفری
به من زنگ زدند
پیرمرد نود و اندی سالهای که
قبلهٔ عرفا بعد آقای بهجت بود
و کسالت داشت،
که مرا
برای دیدار آقای خامنهای ببر
و
پسر آقای پهلوانی میگفت:
آن ابرمرد توحید
خم شد
دست سید علی را بوسید."
«یـــا صـــاحـــب الـــزمـــان»
👈اگر نایبت
اینچنین مدیریت میکند
ده کشور منطقه را
و دلها را،
تو چه میکنی؟
👈بیا باور کن
دشمنانمان هم
ماندهاند
و از دشمنی این مرد
پشیمان شدهاند!
👈او بینظیر است
👈افتخار میکنیم
به نفسش
به قدمش
به نورش
👈چشم اسلام و ایران
روشن است
از نور او.
عشق یعنی یک خمینی سادگی
عشق یعنی با علی دلداگی
عشق یعنی لا فتی الا علی
عشق یعنی رهبرم سید علی
برای سلامتی حضرت آقا
#صلوات
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#داستانک🍃🌸🌷💫
✍#حسابخدا
در روزگاران قدیم، جوانی که در شهر به فساد معروف بود از دنیا رفت
عده ای از اطرافیانش او را غسل داده و کفن کردند
در شهر، پیرمرد ریش سفید و دنیا دیدهای بود که معمولا بر کسانیکه از دنیا می رفتند نماز می خواند
یک نفر به خدمت او رفت و گفت: "فلان جوان از دنیا رفته است و ما او را غسل داده و کفن کردهایم، حالا جنازه اش روی زمین مانده است و از شما میخواهیم بر او نماز بخوانید تا دفنش کنیم"
پیرمرد با گوشه چشم نگاهی به آن مرد کرد و پاسخ داد: "همان جوان یاغی را میگویید که 365 روز سال را مست بود عربده کشی می کرد و همیشه مزاحم مردم بود؟!"
مرد، خجالت زده سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: "بله، حالا که هر چه بود مرده است"
پیر مرد بدون آنکه به آن مرد نگاه کند ادامه داد: "من با این همه سن و سال نمی آیم بر مرده ای لاابالی و بی سر و پا نماز بخوانم هیچ، فکرش را کرده ای مردم پشت سرم چه حرفهایی خواهند زد ؟ بهتر است بروی شخص دیگری را پیدا کنی که البته با این سابقه ای که دوست شما دارد بعید میدانم کسی خودش را بد نام کند و بر او نماز بخواند"
مرد دلشکسته از خانه آن پیرمرد بیرون آمد و در راه با خود میگفت: "چقدر این آدم ها دست به قضاوتشان خوب است آنچنان حکم صادر میکنند که انگار جای خدا نشسته اند"
مرد به نزد دوستانش برگشت و ماجرا را برای آنان تعریف کرد و گفت: "شاید به هر کس دیگری هم رو بزنیم همین حرف ها را بزند بهتر است تا شب نشده و جنازه روی زمین نمانده است خودمان بر او نماز بخوانیم و دفنش کنیم"
اطرافیان با این پیشنهاد موافقت کردند و خودشان بر مرده نماز خواندند و جنازه را دفن کردند.
همان شب پیرمرد، خواب آن جوان مرده را دید که با لباس سفید و تمیز در قصری زیبا و سر سبز زندگی میکرد
پیرمرد با تعجب از او پرسید: "تو با اینهمه گناه چطور به این مقام رسیدی؟! تو باید الان در آتش جهنم باشی نه در این قصر"
جوان پاسخ داد: "وقتی تو مرا از خود راندی و در میان آن همه جمعیت، کوچک و خارم کردی و از گناهان من گفتی، داشت شب می شد و نزدیک بود جنازه من روی زمین بماند، تو دل من و دوستانم را با حرفایت سوزاندی،
من از آن کردههایم پشیمان بودم، خداوند که دل سوخته ام را دید بر من مهربانی کرد و از گناهانم گذشت"
پیرمرد وقتی از خواب بیدار شد از رفتار خود بسیار شرمنده بود اما دیگر راه جبرانی نداشت با خود گفت: "تو که اینقدر ادعای بزرگی داری همان بهتر که بر هیچکس نماز نخوانی، تو با این همه سابقه ای که از آن حرف میزنی هنوز نفهمیده ای که خدا بر هر کس که بخواهد و مصلحت ببیند میبخشد و حساب خدا با بقیه جداست، تو به جای عیب جویی از دیگران برو و خویشتن را اصلاح کن"
📙منطق_الطیر
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🔔توجه توجه📌
🌙#نمازشب_بیست_وچهارم_ماه_شعبان🌙
🎉#ثواب_نماز🎁
💌هرکس این نماز را بخواند، خداوند متعال به او کرامت می کند و نجات از عذاب و عذاب قبر⚰🔥🌪🌈
و زیارت حضرت آدم (علیه السلام) و حضرت نوح (علیه السلام) را نصیب اومیکند.💛💖💌
💎از رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)روایت است که فرمودند:💎
🔮نماز شب بیست و چهارم ماه شعبان، دو رکعت است، که در هر رکعت، بعد از سورهء حمد،ده مرتبه سورهءنصربخواند.🔮
🍃#منبع:{اقبال الاعمال.صفحهء ۲۳۹}📚
⏰زیاد زمانی نمیگیره ، خوندن این نماز⏰
ثواب ریخته🕊
پس باید زرنگ باشیم جمع اش کنیم💚
#التماس_دعا🤲🏻🦋
#یاعلی✋🏻
#کلیدبهشت 🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
نشر این پیام #صدقه_جاریه است 💌
#نشرحداکثری🌀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اتفاق عجیب بعد از ظهور
🎙استاد مسعود #عالی
🌹«امام جعفرصادق (ع)»:
لَو لَمْ یبْقَ منَ الدُّنیا اِلاَّ یومٌ واحِدٌ لَطَوّلَ اللهُ ذلِكَ الیومَ حَتّی یخرُجَ قائمُنا أَهْلَ البَیت.
اگر از عمر دنیا تنها یک روز مانده باشد خداوند آن روز را آنقدر طولانی میکند تا قائم ما اهل بیت(ع) ظهور یابد.
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گردو (https://gerdoo.me) یک فراجستجوگر ایرانی هست که به تازگی شروع به کار کرده. در فاز اول نتایج خودش رو از گوگل میگیره و به کاربر نشون میده ولی به تدریج امکانات بیشتری بهش اضافه میشه و از گوگل مستقل میشه.
اگه گردو رو توی مرورگرتون به عنوان جستجوگر پیشفرض قرار دادید لطفا از طریق @gerdoodotme در ایتا به ما پیام بدید.
آموزش تغییر جستجوگر پیشفرض مرورگر اینجاست:
https://gerdoo.me/guidance_install/
کم کم هوا داشت روشن میشد!
اما هنوز داشتم میخوندم.
اونقدر مغزم پر از سوال بود که هرچی میخوندم،کم بود!!
آرزوهایی که هیچوقت بهشون نرسیده بودم،😢
چیزایی که دوست داشتم اما نداشتم،
شرایطی که من رو تو فشار قرار بده تا رشد کنم و بزرگ بشم،
برنامه ریزی هایی که به هم میخورد،
و خلاصه تلخی دنیا...
این همون واقعیتی بود که اون شب راجع بهش تو اون جلسه،شنیده بودم!
همون واقعیتی که اگر بپذیری ،افسرده نمیشی!!
ناخودآگاه مغزم شروع به مقایسه کرد!
مقایسه ی این حرفها با حرفهای مرجان!
قبول رنج،تلاش،رسیدن به لذت و ارامش دائمی
فرار از رنج،قبول پوچی،رسیدن به لذت و ارامش چند ساعته!!
حرفهای هردوشون منطقی به نظر میومد،
اما حرف مرجان حالم رو بد میکرد!
یاد روزایی افتادم که همه جوره میخواستم از منطقی که مرجان به کار برده بود،فرار کنم
و آخرش با حقارت تسلیم شدم و زندگیم از قبل هم تلختر شد!!
نفسمو دادم بیرون،میارزید یه بارم حرف های اون رو که خودش غرق تو آرامش بود،قبول کنم،
حداقل یه مدت امتحانی!
خودکارم رو برداشتم و آخر صفحه نوشتم :قبول!!💯
نور خورشید خودش رو از لابه لای پرده،به اتاقم رسوند،
خواب کم کم داشت میومد سراغم.
رو تختم خزیدم و طبق عادت بالشم رو بغل کردم...😴
دم ظهر بود که چشمام رو باز کردم،
از گرسنگی شکمم رو گرفتم و رفتم بیرون.
از بوی قشنگی که تو خونه پیچیده بود فهمیدم که شهناز خانوم اومده!
هروقت که میومد لااقل سه چهار مدل غذای سنتی درست میکرد و میذاشت تو یخچال.😋
شهناز خانوم تنها کسی بود که بابا بهش اعتماد داشت و اجازه میداد برای تمیز کردن خونه بیاد.
بعد از خوردن سوپ خوشمزه ای که بوش خونه رو برداشته بود،به اتاقم برگشتم.
سه شنبه بود،
دلم میخواست یک بار دیگه هم به اون جلسه برم.فضای دلنشینی داشت...❣
البته باید خیلی زود برمیگشتم که دوباره مجبور نشم تهدیدهای بابا رو بشنوم!😒
چندساعتی وقت داشتم،نشستم پشت میز و دفترچه رو باز کردم!📖
🍁"محدثه افشاری"🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان او_را ...💗
قسمت سی و نهم
همه ی جملاتش مثل همون حرف هایی بود که شنیده بودم!
از اینکه هیچی ازشون نمیفهمیدم حرصم گرفته بود!
برای اینکه ثابت کنم خنگ نیستم،
دوباره برگشتم اولش!
"اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
لقد خلقنا الانسان فی کبد!"
ترجمه نداشت!😕
گوشی رو برداشتم و تو اینترنت سرچ کردم!
" بلد۴ :ما انسان را در رنج آفریدیم؛
کبد بر وزن فرس،بمعنی سختی است.
مراد از آن در آیه مشقت و سختی است،
یعنی:حقا که انسان را در رنج و تعب آفریدیم، زندگی او پر از مشقت ورنج است و همین رنج و تعب است که او را به کمال و ترقی سوق میدهد،
اگر در مشقت نمیبود،برای از بین بردن آن تلاش نمیکرد و اگر تلاش نمیکرد،
ابواب اسرار کائنات به رویش گشوده نمیشد!
*یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه*
قاموس قرآن-جلد۶-ص۷۲"
با دهن باز نگاهش کردم!😧
دفتری که همیشه توش مینوشتم رو آوردم و هرچی که میخوندم رو مینوشتم.✍
اخرین جمله ی عربی،بازم ترجمه نداشت،
دوباره سرچ کردم!🔍
" انشقاق۶: ای انسان!تو توأم با تلاش و رنج بسوی پروردگارت روانی و او را ملاقات خواهی کرد!
پس از آن آمده «فاما من اوتی کتابه بیمینه....»پس انسان اعم از نیکوکار و بدکار با یک زندگی پر تلاش و رنج بسوی خدایش روان است و عاقبت به راحتی یا عذاب خواهد رسید.
قاموس قرآن-جلد۶-ص۹۶ "
برگشتم سراغ دفترچه📖
"پس دنبال مقصر نگرد!
این آیه داره میگه کلا این دنیا با ما سازگاری نداره!
پس فرار از رنج،رنج رو بیشتر میکنه!
این واقعیت رو بپذیر!
نپذیری،افسرده میشی!!
نپذیری لذت نمیبری...."
انگار یه آدم زنده داشت باهام صحبت میکرد!
یه نفر که از تموم زندگیم و سوال های توی سرم خبر داشت!😢
همه اتفاقات داشت از جلوی چشمم میگذشت!همه گریه هام،همه مشکلاتم،همه و همه....
من اونقدر درگیر مشکلاتم شده بودم که وقت اضافی گیر میاوردم میشستم و گریه میکردم،
اما تو دفترچه نوشته بود:
"اگر این واقعیت رو بپذیری که سراسر زندگی رنج و سختیه،
وقتی که رنجت کمتر شه احساس لذت میکنی و خدا رو شکر میکنی!"
سرم رو گذاشتم رو میز.
دنبال یه دلیل بودم تا همه ی این حرف ها رو رد کنم و خودم رو راحت کنم!!
اما هیچ دلیلی برای رد کردنش پیدا نمیکردم!
شاهدش هم تمام اتفاقات زندگیم بود!
ولی چرا؟!برای چی؟!
جوابم تو همون صفحه بود
"این یکی از واقعیت های دنیاست!
این رنج ها تو رو رشد میده،
بزرگت میکنه!
اینکه تو رنج داری،دلیل بر این نیست که آدم بدی باشی
اما برخورد تو با رنج میتونه باعث شه آدم بدی بشی!!!
خدا با این رنج ها میخواد تو رو قوی کنه!
ازشون فرار نکن،اون ها رو بکن پله برای رسیدن به خدا...
خدا دوست نداره تو اذیت بشی،
اشک خدا رو پشت پرده ی رنج میبینی؟!"
بی هیچ حرفی به دیوار رو به روم خیره شدم!
آخه این حرف ها یعنی چی؟!
اینا از کجا اومده!؟😔
چرا اینجوری دلمو زیر و رو میکنه!؟😞
بلند شدم و رفتم تو تراس،
این دفترچه بدتر خواب رو از چشمهام ربوده بود!آسمون رو نگاه کرد!🌌
هنوز خدایی نمیدیدم!
به ماه خیره شدم و زیر لب گفتم:
"این خدا کجاست که باید برای رسیدن بهش تلاش کرد!؟
نمیدونم یعنی چی!
قسمت اول حرفاش درسته،
همون حرفی که خودم تا چندوقت پیش میزدم،همه مردم بدبختن!!
اما چجوری این بدبختیا پله میشن!؟
برای رسیدن به چی؟
به کی؟من تو خونه ای بزرگ شدم که دو تا استاد دانشگاه و دکتر ،پدر و مادرم هستن.
اما نه خدا رو قبول دارن و نه حرف آخوندا رو!
نمیدونم چی تو اون دفترچه هست!
تا اینجاش خیلی هم بد نبوده به جز قسمت های مربوط به خدا!
اما من با اون قسمت ها کاری ندارم!
من میخوام آرامش رو پیدا کنم و اون...سجاد...این دفترچه رو بهم داد،
خودشم گفت خدایی که نمیبینی رو نمیخواد بپرستی!من با خدا کاری ندارم.
من فقط دنبال آرامشم!همین..."
انگار ماه هم به من خیره شده بود!لبخند زدم و سیگارم رو روشن کردم!🚬🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte