eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.5هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 💗💗 سربازان ابن زياد بسيارى از ياران ابن عفيف را مى كشند تا به خانه او مى رسند. آن گاه درِ خانه را مى شكنند و وارد خانه اش مى شوند. دختر ابن عفيف آمدن سربازان را به پدر خبر مى دهد. ابن عفيف شمشير به دست مى گيرد: ــ دخترم، نترس، صبور باش و استوار! اكنون ابن عفيف به ياد روزگار جوانى خويش مى افتد كه در ركاب حضرت على(ع) شمشير مى زد. پس بار ديگر رَجَز مى خواند: "من آن كسى هستم كه در جنگ ها چه شجاعانى را به خاك و خون كشيده ام". پدر، نابيناست و دختر، پدر را هدايت مى كند: "پدر! دشمن از سمت راست آمد" و پدر شمشير به سمت راست مى زند. دختر مى گويد: "پدر مواظب باش! از سمت چپ آمدند" و پدر شمشير به سمت چپ مى زند. تاريخ گفتار اين دختر را هرگز از ياد نخواهد برد كه به پدر مى گويد: "پدر! كاش مرد بودم و مى توانستم با اين نامردها بجنگم، اينها همان كسانى هستند كه امام حسين(ع) را شهيد كردند". دشمنان او را محاصره مى كنند و از هر طرف به سويش حمله مى برند. كم كم بازوان پيرمرد خسته مى شود و چند زخم عميق، پهلوان روشن دل را از پاى درمى آورد. او را اسير مى كنند و دست هايش را با زنجير مى بندند و به سوى قصر مى برند. ابن زياد به ابن عفيف كه او را با دست هاى بسته مى آورند، نگاه مى كند و مى گويد: ــ من با ريختن خون تو به خدا تقرّب مى جويم و مى خواهم خدا را از خود راضى كنم! ــ بدان كه با ريختن خون من، غضب خدا را بر خود مى خرى! ــ من خدا را شكر مى كنم كه تو را خوار نمود. ــ اى دشمن خدا! كدام خوارى؟ اگر من چشم داشتم هرگز نمى توانستى مرا دستگير كنى، امّا اكنون من خدا را شكر مى كنم چرا كه آرزوى مرا برآورده كرده است. ــ پيرمرد! كدام آرزو؟ ــ من در جوانى آرزوى شهادت داشتم و هميشه دعا مى كردم كه خدا شهادت را نصيبم كند، امّا از مستجاب شدن دعاى خويش نااميد شده بودم. اكنون چگونه خدا را شكر كنم كه مرا به آرزويم مى رساند. ابن زياد از جواب ابن عفيف بر خود مى لرزد و در مقابل بزرگى ابن عفيف احساس خوارى مى كند. ابن زياد فرياد مى زند: "زودتر گردنش را بزنيد" و جلاد شمشير خود را بالا مى گيرد و لحظاتى بعد، پيكر بى سر ابن عفيف در ميدان شهر به دار آويخته مى شود تا مايه عبرت ديگران باشد. اسيران هيچ خبرى از بيرون زندان ندارند و هيچ ملاقات كننده اى هم به ديدن آنها نيامده است. كودكان، بهانه پدر مى گيرند و از اين زندان تنگ و تاريك خسته شده اند. شب ها و روزها مى گذرند و اسيران هنوز در زندان هستند. به ابن زياد خبر مى رسد كه مردم آرام آرام به جنايت خويش پى برده اند و كينه ابن زياد به دل آنها نشسته است. او مى داند سرانجام روزى وجدان مردم بيدار خواهد شد و براى نجات از عذاب وجدان، قيام خواهند كرد. پس با خود مى گويد كه بايد براى آن روز چاره اى بينديشم. در اين ميان ناگهان چشمش به عمرسعد مى افتد كه براى گرفتن حكم حكومت رى به قصر آمده است. ناگهان فكرى به ذهن ابن زياد مى رسد: "خوب است كارى كنم تا مردم خيال كنند همه اين جنايت ها را عمرسعد انجام داده است". آرى! ابن زياد مى خواهد براى روزى كه آتش انتقام همه جا را فرا مى گيرد، مردم را دوباره فريب دهد و به آنها بگويد كه من عمرسعد را براى صلح فرستاده بودم، امّا او به خاطر اينكه نزد يزيد، عزيز شود و به حكومت و رياست برسد، امام حسين(ع) را كشته است. حتماً به ياد دارى موقعى كه عمرسعد در كربلا بود، ابن زياد نامه اى براى او نوشت و در آن نامه به او دستور كشتن امام حسين(ع) را داد، اگر ابن زياد بتواند آن نامه را از عمرسعد بگيرد، كار درست مى شود. اكنون ابن زياد نگاهى به عمرسعد مى كند و مى گويد: "اى عمرسعد، آن نامه اى كه روز هفتم محرّم برايت نوشتم كجاست، آن را خيلى زود برايم بياور". البته عمرسعد هم به همان چيزى مى انديشد كه ابن زياد از آن نگران است. آرى! عمرسعد به اين نتيجه رسيده است كه اگر روزى مردم قيام كنند، من بايد نامه ابن زياد را نشان بدهم و ثابت كنم كه ابن زياد دستور قتل حسين را به من داده است. براى همين، عمرسعد با لبخندى دروغين به ابن زياد مى گويد: "آن نامه را گم كرده ام. وقتى در كربلا بودم، در ميان آن همه جنگ و خونريزى، نامه شما گم شد". ابن زياد مى داند كه او دروغ مى گويد پس با صدايى بلند فرياد مى زند: "گفتم آن نامه را نزد من بياور!". عمرسعد ناراحت مى شود و مى فهمد كه اوضاع خراب است. براى همين از جا برمى خيزد و به ابن زياد مى گويد: "آن نامه را در جاى امنى گذاشته ام، تا اگر كسى در مورد قتل حسين به من اعتراضى كرد، آن نامه را به او نشان بدهم". نگاه كن! عمرسعد از قصر بيرون مى رود. او مى داند كه ديگر از حكومت رى خبرى نيست! به راستى، چه زود نفرين امام حسين(ع) در حق او مستجاب شد. نویسنده:دکتر مهدی خدامیان ♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 💗💗 نامه اى از طرف يزيد به كوفه مى رسد. او فرمان داده است تا ابن زياد اسيران را به سوى شام بفرستد. او مى خواهد در شام جشن بزرگى بر پا كند و پيروزى خود را به رخ مردم شام بكشد. اسيران را از زندان بيرون مى آورند و بر شترها سوار مى كنند. نگاه كن بر دست و گردن امام سجّاد(ع) غُلّ و زنجير بسته اند. آيا مى دانى غُلّ چيست؟ غُلّ، حلقه آهنى است كه بر گردن مى بندند تا اسير نتواند فرار كند. دست هاى زنان را با طناب بسته اند. واى بر من! بار ديگر روسرى و چادر از سر آنها برداشته اند. يزيد دستور داده است آنها را مانند اسيرانِ كفّار به سوى شام ببرند. او مى خواهد قدرت خود را به همگان نشان بدهد547 و همه مردم را بترساند تا ديگر كسى جرأت نكند با حكومت بنى اُميّه مخالفت كند. يزيد مى خواهد همه مردم شهرهاى مسير كوفه تا شام ذلّت و خوارى اسيران را ببينند. آفتاب بر صورت هاى برهنه مى تابد و كودكان از ترس سربازان آرام آرام گريه مى كنند. يكى مى گويد: "عمّه جان ما را كجا مى برند؟" و ديگرى از ترس به خود مى پيچد. نگاه كن! مردم كوفه جمع شده اند. آن قدر جمعيّت آمده كه راه بندان شده است. همه آنها با ديدن غربت اسيران گريه سر داده اند. امام سجّاد(ع) بار ديگر به آنها نگاه مى كند و مى گويد: "اى مردم كوفه، شما بر ما گريه مى كنيد؟ آيا يادتان رفته است كه شما بوديد كه پدر و عزيزان ما را كشتيد". نيزه داران نيز، مى آيند. سرهاى همه شهيدان بر بالاى نيزه است. شمر دستور حركت مى دهد. سربازان، مأمور نگهبانى از اسيران هستند تا كسى خيال آزاد كردن آنها را نداشته باشد. صداى زنگ شترها، سكوت شهر را مى شكند و سفرى طولانى آغاز مى شود. چه كسى گفته كه زينب(س) اسير است. او امير صبر و شجاعت است. او مى رود تا تخت پادشاهى يزيد را ويران كند. او مى رود تا مردم شام را هم بيدار كند. سرهاى عزيزان خدا بر روى نيزه ها مقابل چشم زنان است، امّا كسى نبايد صدا به گريه بلند كند. هرگاه صداى گريه بلند مى شود سربازان با نيزه و تازيانه صدا را خاموش مى كنند. بدن اسيران از تازيانه سياه شده است. كاروان به سوى شام به پيش مى رود. شمر و همراهيان او به فكر جايزه اى بزرگ هستند. آنها با خود چنين مى گويند: "وقتى به شام برسيم يزيد به ما سكّه هاى طلاى زيادى خواهد داد. اى به قربان سكّه هاى طلاى يزيد! پس به سرعت برويد، عجله كنيد و به خستگى كودكان و زنان فكر نكنيد، فقط به فكر جايزه خود باشيد. كاروان در دل دشت و صحرا به پيش مى رود. روزها و شب ها مى گذرد. روزهاى سخت سفر، آفتاب سوزان، تشنگى، گرسنگى، گريه كودكان، بدن هاى كبود، بغض هاى نهفته در گلو و...، همراهان اين كاروان هستند. لباس همه اسيران كهنه و خاك آلود شده است. شمر مى خواهد كارى كند كه مردم شام به چشم خوارى و ذلت به اسيران نگاه كنند. امام سجّاد(ع) در طول اين سفر با هيچ يك از سربازان سخنى نمى گويد. او غيرت خدا است. ناموسش را اين گونه مى بيند، خواهر و همسر و عمه هايش بدون چادر و مقنعه هستند و مردم شهرهاى بين راه آنها را نگاه مى كنند و همه اينها، دل امام سجّاد(ع) را به درد آورده است. به هر شهرى كه مى رسند مردم شادمانى مى كنند. آنها را بى دين مى خوانند و شكر خدا مى كنند كه دشمنان يزيد نابود شدند. واى بر من! اى قلم، ديگر ننويس. چه كسى طاقت دارد اين همه مظلوميّت خاندان پيامبر را بخواند، ديگر ننويس! روزها و شب ها مى گذرد...، كاروان به نزديك شهر شام رسيده است. نویسنده:دکتر مهدی خدامیان ♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19