💗#لیلا💗
#ادامه_قسمت_چهاردهم
تنهايي ؟
ليلا سر پايين مي اندازد و مي گويد:
- بله پدر، حاج خانم ، پيش پاي شما رفت مسجد
اصلان دور تا دور خانه را از نظر مي گذراند. سر از تأسف تكان مي دهد:
- اين جا... اين جا همون قصريه كه حسين مي خواست تو رو بياره !
ليلا نفس عميق به درون كشيده و با طمأنينه مي گويد:- حسين قول هيچ قصري رو نداده بود..*
🍁مرضـــیـــهشـــهــلایـــی🍁
💗#چرا_باید_فکر_کنیم💗
#ادامه_قسمت_چهاردهم
چون خداوند متعال ديد كه اين فرشته از مقام كوچك اين شخص متعجّب شده است به فرشته وحى كرد كه مدّتى با اين فرد همراه و همدم شود تا به راز اين مسأله پى ببرد.
فرشته به امر خدا به آن جزيره آمد و به صورت يك انسان به سوى خانه او رفت و درِ خانه او را زد.
مرد گفت: تو كيستى؟، فرشته گفت: من شنيده ام كه تو در اين مكان مشغول عبادت خدا هستى، پس به نزد تو آمدم تا در كنار تو به عبادت خداوند مشغول باشم. آن شخص، فرشته را به خانه خود راه داد.
يك روز سپرى شد و آن فرشته ديد كه اين بنده خدا همواره مشغول عبادت است.
فردا صبح فرشته نگاهى به اطراف خانه آن مرد انداخت و گفت: عجب جاى باصفايى دارى، واقعاً كه براى عبادت كردن بسيار خوب است. مرد گفت: آرى، ولى اين جا يك عيب بزرگ دارد.
فرشته با تعجّب گفت: چه عيبى؟ مرد گفت: نگاه كن، ببين چقدر علف هاى سبز در اين جا روييده است، من يك آرزويى دارم، كاش خداى ما يك گدرازگوشى مى داشت و ما آن درازگوش خدا را در اين علفزار مى چرانديم به راستى كه اين علف ها هدر مى رود و كسى از آنها استفاده نمى كند، چقدر خوب است كه درازگوش خدا اين علف ها را بخورد و افتخارى هم نصيب من شود.
آن فرشته باور نمى كرد كه عقل اين فرد تا اين اندازه كم باشد كه از ميان اين همه آرزو، آرزوى چرا دادن درازگوش خدا را داشته باشد.
او خدا را مانند يك انسانى ضعيف فرض كرده بود كه نياز به يك مركب دارد.
خداوند چون تعجّب آن فرشته را ديد به او چنين وحى كرد: "من مقام و پاداش هر كس را به مقدار عقل او مى دهم".
آرى، خدا به زيادى عبادت بنده خود نگاه نمى كند بلكه به زيادى عقل او نظر مى كند.
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#ادامه_قسمت_چهاردهم💗
سكوت پر معنايى همه جا را فرا گرفته است. امام رو به حُرّ مى كند:
ــ مى خواهى با ياران خود نماز بخوانى؟
ــ نه، ما با شما نماز مى خوانيم.
لشكر حُرّ به دستور او پشت سر امام به نماز مى ايستند.
آفتاب گرم و سوزان بيابان، همه را بى تاب كرده است. همه به سايه اسب هاى خود پناه مى برند.
بار ديگر صداى امام در اين صحرا مى پيچد: "اى مردم كوفه! مگر شما مرا به سوى خود دعوت نكرده ايد؟ اگر شما مرا نمى خواهيد من از راهى كه آمده ام باز مى گردم".
حُرّ پيش مى آيد و مى گويد: "اى حسين! من نامه اى به تو ننوشته ام و از اين نامه ها كه مى گويى خبرى ندارم". امام دستور مى دهد دو كيسه بزرگ پر از نامه را بياورند و آنها را در مقابل حُرّخالى كنند.
خداى من، چقدر نامه! دوازده هزار نامه!!
يعنى اين همه نامه را همشهريان من نوشته اند. پس كجايند صاحبان اين نامه ها؟ حُرّ جلوتر مى رود. تعدادى از نامه ها را مى خواند و با خود مى گويد: "واى! من اين نام ها را مى شناسم. اينها كه نام سربازان من است!". آن گاه سرش را بالا مى گيرد و نگاهى به سربازان خود مى كند. آنها سرهاى خود را پايين گرفته اند. فرمانده غرق حيرت است. اين ديگر چه معمّايى است؟
حُرّ پس از كمى تأمل به امام حسين(ع) مى گويد: "من كه براى تو نامه ننوشته ام و در حال حاضر نيز، مأموريّت دارم تا تو را نزد ابن زياد ببرم".
حُرّ راست مى گويد. او امام را به كوفه دعوت نكرده است. اين مردم نامرد كوفه بودند كه نامه نوشتند و از امام خواستند كه به كوفه بيايد.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#کلیدبهشت🗝🏰
@kelidebeheshte
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#ادامه_قسمت_چهاردهم💗
امام نگاه تندى به حُرّ مى كند و مى فرمايد: "مرگ از اين پيشنهاد بهتر است" و آن گاه به ياران خود مى فرمايد: "برخيزيد و سوار شويد! به مدينه برمى گرديم".
* * *
زن ها و بچّه ها بر كجاوه ها سوار شده و همه آماده حركت مى شوند. ما داريم برمى گرديم!
گويا شهر كوفه، شهر نيرنگ شده است. آنها خودشان ما را دعوت كرده اند و اكنون مى خواهند ما را تحويل دشمن دهند. كاروان حركت مى كند. صداى زنگ شترها سكوت صحرا را مى شكند.
همسفرم، نگاه كن!
اين جا سه مسير متفاوت وجود دارد. راه سمت راست به سوى كوفه مى رود، راه سمت چپ به كربلا و راهى هم كه ما در آن هستيم، به مدينه مى رسد. ما به سوى مدينه برمى گرديم.
چند قدمى برنداشته ايم كه صدايى مى شنويم: "راه را بر حسين ببنديد!". اين دستور حرّ است! هزار سرباز جنگى هجوم مى برند و راه بسته مى شود.
هياهويى مى شود. ترس به جان بچّه ها مى افتد. سربازان با شمشيرها جلو آمده اند. خداى من چه خبر است؟
امام دست به شمشير مى برد و در حالى كه با تندى به حرّ نگاه مى كند، فرياد برمى آورد:
ــ مادرت به عزايت بنشيند. از ما چه مى خواهى؟
ــ اگر فرزند فاطمه نبودى، جوابت را مى دادم، امّا چه كنم كه مادر تو دختر پيامبر من(صلى الله عليه وآله) است. من نمى توانم نام مادر تو را جز به خوبى ببرم.
ــ از ما چه مى خواهى؟
ــ مى خواهم تو را نزد ابن زياد ببرم.
ــ به خدا قسم، هرگز همراه تو نمى آيم.
ــ به خدا قسم من هم شما را رها نمى كنم.
ــ پس به ميدان مبارزه بيا! آيا حسين را از مرگ مى ترسانى؟
ياران امام، شمشيرهاى خود را از غلاف بيرون مى آورند. عبّاس، على اكبر، عَون، جعفر و همه ياران امام به صف مى ايستند.
لشكر حُرّ هم، آماده جنگ مى شوند و منتظرند كه دستور حمله صادر شود.
نگاه كن! حُرّ، سر به زير انداخته و سكوت كرده است. او در فكر است كه چه كند. عرق بر پيشانى او نشسته است.
او به امام رو مى كند و مى گويد: "اى حسين! هر مسلمانى اميد به شفاعت جدّ تو دارد. من مى دانم اگر با تو بجنگم، دنيا و آخرتم تباه است، امّا چه كنم مأمورم و معذور!". امام به سخنان او گوش فرا مى دهد.
حُرّ، دوباره سكوت مى كند. ناگهان فكرى به ذهن او مى رسد و به امام پيشنهاد مى دهد: "شما راهى غير از راه كوفه و مدينه را در پيش بگير و برو تا من بهانه اى نزد ابن زياد داشته باشم و نامه اى به او بنويسم و كسب تكليف كنم".
حُرّ به امام چشم دوخته است و با خود مى گويد: "خدا كند امام اين پيشنهاد را بپذيرد".
او باور نمى كند كه امام هرگز با يزيد بيعت نخواهد كرد. او خيال مى كند اكنون كه اهل كوفه پيمان خود را شكسته اند و امام بدون يار و ياور مانده است، با يزيد سازش خواهد كرد.
اگر امام، سخن حُرّ را قبول نكند و نخواهد به سوى مدينه بازگردد، بايد با اين لشكر وارد جنگ شود، ولى امام نمى خواهد آغاز كننده جنگ باشد. امام براى جنگ نيامده است.
اكنون كه حُرّ نيز، دست به شمشير نبرده و اين پيشنهاد را داده است، امام سخن او را مى پذيرد.
حُرّ اين نامه را براى ابن زياد مى نويسد: "من در نزديكى هاى كوفه به كاروان حسين رسيدم، امّا او حاضر به تسليم نشد. من نيز با لشكر او را تعقيب مى كنم".
شمشيرها در غلاف ها قرار مى گيرد و آرامش بر همه جا حكم فرما مى شود. كودكان اشك چشم خود را پاك مى كنند.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#کلیدبهشت🗝🏰
@kelidebeheshte
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#ادامه_قسمت_چهاردهم💗
ما آماده حركت هستيم، امّا نه به سوى كوفه و نه به سوى مدينه. پس به كجا؟ خدا مى داند.
ما قرار است راه بيابان را پيش گيريم تا ببينيم چه مى شود.
امام قبل از حركت، با ياران خود سخن مى گويد:
همه مردم، بنده دنيا هستند و ادّعاى مسلمانى مى كنند، امّا زمانى كه امتحان پيش آيد دين داران اندك و ناياب مى شوند. ببينيد چگونه حق مرده است و باطل زنده شده است. امروز مؤمن بايد مشتاق شهادت باشد. بدانيد من امروز مرگ را مايه افتخار خود مى دانم و سازش با ستمگران را مايه خوارى و ذلّت".
سخن امام، همه چيز را روشن مى كند. امام به سوى شهادت مى رود و هرگز با يزيد سازش نخواهد كرد.
امام از يارى مردم كوفه نااميد شده است. آرى! مردم كوفه به دروغ ادّعاى مسلمانى كردند. آن روزى كه آنها به امام نامه نوشتند تا امام به كوفه بيايد هنوز ابن زياد در كار نبود.
شهر آرام بود و هر كس براى اينكه خودش را آدم خوبى معرّفى كند به امام نامه مى نوشت. شايد چشم و هم چشمى هم شده بود. آن محلّه پانصد نامه نوشته اند پس ما بايد ششصد نامه بنويسيم. ما نبايد در مقابل آنها كم بياوريم. آرى، دوازده هزار نامه براى امام نوشتند: "اى حسين! بيا كه ما همه، سرباز تو هستيم".
اكنون كه ابن زياد خون آشام، به كوفه آمده است و قصد دارد كه ياران امام حسين(ع) را قتل عام كند، كيست كه حسينى باقى بماند؟ اين جاست كه دين داران ناياب مى شوند.
بعد از سخنان امام، اكنون نوبت ياران است تا سخن بگويند. اين زُهير است كه برمى خيزد با اين كه فقط پنج روز است كه حسينى شده، امّا اوّلين كسى است كه سخن مى گويد: "اى حسين! سخنان تو را به جان شنيديم. به خدا قسم اگر قرار باشد ميان زندگانى جاويد دنيا و كشته شدن در راه تو، يكى را انتخاب كنيم، همانا كشته شدن را انتخاب خواهيم كرد".
چه كلام زيبا و دلنشينى! هيچ كس باور نمى كند اين همان كسى است كه پنج روز قبل، شيعه شده و به كاروان عشق پيوسته است.
چه شده كه او اين قدر عوض شده و اين گونه، گوى سبقت را از همه ربوده است و از عشق و وفادارى خود سخن مى گويد. اكنون نوبت بُرَير است، او از جا برمى خيزد.
آيا او را مى شناسى؟ او معلّم قرآن كوفه است. محاسن سفيد و قامت رشيدش را نگاه كن!
او چنين مى گويد: "اى فرزند پيامبر! خداوند بر ما منّت نهاده كه افتخار شمشير زدن در ركاب تو را نصيب ما كرده است. ما آماده ايم تا جانمان را فداى شما كنيم".
اشك در چشمان اين پيرمرد حلقه زده است. آرى! او خوب مى داند كه در تاريخ، ديگراين صحنه تكرار نخواهد شد كه تمام حقيقت، اين گونه غريب بماند.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#کلیدبهشت🗝🏰
@kelidebeheshte