💗#لیلا💗
#دامه_قسمت_بیست
علي بعد از كمي تأنّي به طرف امين مي رود كه خوشة انگوري را داخل آب فروكرده و بازي مي كرد
كنار امين مي نشيند، دست بر سرش كشيده و بلند مي گويد:
- ليلا خانم ! دوره زمونه خرابه ...
راستش من وجدانم قبول نمي كنه يك زن جوون و بچه اش رو تو اين خونه بي سرپرست و تنها بگذارم ...
صلاح نيست تنهازندگي كنيد... منم شايد نتونم هر روز به شما سر بزنم
مكثي كرده و در ادامة سخن مي گويد:
«با خودم فكر كردم خونة پدري روبفروشم و شما رو بيارم طبقة بالاي خونة خودم
نزديكم باشين ، خيالم راحت تره
اون وقت ديگه فلك هم نمي تونه ... نيگاه چپ به شما بكنه ...
اين علي مثل كوه پشتت وايستاده »
سپس بلند مي شود و به طرف ليلا مي رود كه رويش را به جانب ديوار كرده
ولبة چادر را روي دهانش گرفته ، به ملايمت مي گويد:
- ليلا خانم ! چارة كار فقط همينه ... به خاطر خودت مي گم
به خاطر امين ،بخاطر حرف مردم
علي چون كسي كه كاري را به سرانجام رسانده باشد
نفسي به راحتي مي كشد و قصد رفتن مي كند
دست بر دستگيرة در مي گذارد
دوباره رو به جانب ليلا كرده و با قاطعيتي كه در لحن كلامش موج مي زند، مي گويد:
- خونه رو مي سپرم بنگاه تا مشتري بياره ...
شما هم كم كم وسايلتونو جمع وجور كنين
علي بيرون مي رود. ليلا قرار از دست مي دهد
به سوي حوض قدم مي كشد
دست بر لبة حوض گذاشته و به تصوير خود درون آب نگاه مي كند:
«ليلا! مي بيني چه حرفايي مي زنن روحت هم خبر نداره ...
پس بگو چرا زن ها تو مسجد، يك جورديگه نگات مي كردن يك جوري كه انگار گناه كبيره اي انجام دادي ...
ليلا! ليلا!كاش تو هم با حسين مي رفتي ... كاش !
ولي ... ولي دلم براي امين مي سوزه ... براي پسر نازنينم »
قطرات اشك بر سطح آب مي چكند
تصوير ليلا در هاله اي از دايره هاگم مي شود
➖➖➖➖➖
ليلا مقابل آينه ايستاده و موهاي بلندش را شانه مي كند
امين شانه را به زوراز مادر مي گيرد
دست مادر را پايين كشيده تا شانه بر موهاي مادر بزند
ليلامي نشيند امين شانه بر موي مادر مي زند
و گاه دسته مويي ميان مشت كوچكش گرفته ، محكم مي كشد:
- موهاي مامان رو مي كشي ! وُروجك !
در حياط به شدت كوبيده مي شود
دلش يكهو فرو مي ريزد. نگاه نگرانش به پنجره دوخته مي شود:
- خداي من ! اين ديگه كيه ... صبح اول وقت !
ليلا به سرعت چادر بر سر انداخته به طرف حياط مي رود
در را باز مي كند.زهره را مي بيند
قبل از آن كه لب از لب باز كند، زهره او را با خشم كنار مي زند
ليلا از هُل دادن او، به ديوار برخورد مي كند و چادر از سرش مي افتد
و موهاي بلندش به روي شانه و بازوانش پريشان مي شود
زهره سر تا پاي او را وراندازمي كند.
موهاي بلند پركلاغي كه با هر تكان سر از اين سو به آن سو موج مي خورد
مردمك سياهي كه زير چتر انبوه مژه ها مي درخشد
و نور خورشيدسايه مژه هاي بلند برگشته اش را روي گونه ها انداخته
لرزش خفيفي بر لبان نيمه باز ليلا نقش مي بندد
زهره به طرف ليلا مي رود، نگاه غيظ آلودش با نگاه متحيّر ليلا گره مي خورد
از لحن گفتارش نفرت مي بارد:
ـ بالاخره كار خود تو كردي....
تو و اون ...
بغض كلامش را در گلو خفه نگه مي دارد
از نگاه پر كين زهره ، هزاران تيرغضب مي بارد ليلا بازوان زهره را گرفته ، با لحني پرسشگرانه مي گويد:
- از چي حرف مي زني ؟ از كي ؟...
زهره به ليلا اجازة ادامة صحبت نمي دهد
دست ليلا را با خشم و نفرت ازبازوان خود پايين افكنده با صداي كه از خشم مي لرزد مي گويد:خودت رو به اون راه نزن ... زنيكة هفت خط !
باهزار حيله و نيرنگ سعي داري شوهر منو از راه به در كني ...
آخه چه دشمني با من داري ؟ بي آبرو!
ليلا ديگر طاقت نمي آورد.
سخنان زهره بردلش بي رحمانه چنگ مي زند بي اختيار سيلي محكمي به گوش او مي خواباند زهره كه از ضربة سيلي چشمانش سياهي رفته ، خود را كنار كشيده
آه و ناله سر داده و چند بد و بيراه نثار ليلا مي كند:
- تو پاردُم سابيده ! نمك مي خوري و نمكدان مي شكني ... دستت از همه جا کوتاه شده
پا تو کفش من بدبخت ڪردی؟!
ليلا ناباورانه از آنچه كه مي شنود
عقب عقب مي رود و براي فرار از شنيدن سخنان زهره به سوي ايوان خانه شروع به دويدن مي كند
بر ايوان خانه دوزانومي نشيند
چشم هايش پر از اشك مي شود. بغض آلود فرياد برمي آورد:
- بس كن تو را به خدا! بس كن ! اينا همه اش تهمته ... تهمت
زهره سراسيمه به سويش آمده
و در حاليكه چشم هايش راكوچك كرده است با همان غيظ و غضب مي گويد:
- از وقتي حسين شهيد شده ... علي از اين
💗#لیلا💗
#دامه_قسمت_بیست
رو به آن رو شده ...
دم از سرپرستي تو و امين مي زنه ... زن داداشم و بچة داداشم ورد زبونش شده ..
ولي از همون اولش خوب مي دونستم چه كاسه اي زير نيم كاسشه
ليلا سر به ديوار تكيه مي دهد، چشمانش بي حركت به نقطه اي نامعلوم خيره مانده ...
قلبش از تپش باز ايستاده و اشك ها از چشم هايي كه پلك نمي زند سرازيراست
حتي به امين كه دور و بَرَش مي پلكَد و گريه مي كند
و با دستان كوچكش صورت نمناك او را نوازش مي كند، توجهي ندارد
خود و امين را فراموش كرده است . حال و روزش را نمي فهمد
صحبت هاي زهره را ديگر نمي شنود.در به شدت بسته مي شود
ليلا متحيرانه به در بسته چشم مي دوزد
***
ليلا امين را كنارش خوابانده و دست بر موهاي لطيف او مي كشد
امين آرام آرام پلك بر هم مي نهد
«امين جان ! پسرعزيزم ! تو كِي مي خواي بزرگ بشي ؟
تا مرد خونه ام بشي ...پشتيبان مادرت ...
امين ! عزيز دلم ! كاش بزرگ بودي و حرفامو مي فهميدي ...
كاش مي دونستي تو دل من چي مي گذره ... آخ امين ! ا