💗#حوادث_فاطمیه💗
💗#قسمت_اول💗
هفته اشك و فتنه، 22 صفر تا 28 صفر سال 11 هجرى قمرى
1 ـ شدت يافتن بيمارى پيامبر (صلى الله عليه وآله): روز 22 ماه صفر، سه شنبه
صداى اذان مغرب به گوش مى رسد و مردم در مسجد منتظر آمدن پيامبر هستند تا نماز را با آن حضرت بخوانند.
امّا هر چه صبر مى كنند از پيامبر خبرى نمى شود، گويا حال پيامبر بدتر شده است.
على(ع) به مسجد مى آيد و در محراب مى ايستد و مردم پشت سر او نماز مى خوانند.
2 ـ نقشه و نقش عايشه: روز 22 ماه صفر، سه شنبه
ابوبكر و عُمَر در اردوگاه اُسامه هستند، وقتى كه ابوبكر مى خواست از مدينه برود نزد دختر خود، عايشه رفت و به او گفت: "من به دستور پيامبر به جهاد مى روم، اگر يك وقت ديدى كه بيمارى پيامبر بدتر از اين شد به من خبر بده تا من بيايم و يك بار ديگر پيامبر را ببينم".
اكنون، عايشه پيكى را به سوى اردوگاه اُسامه مى فرستد تا به پدرش خبر دهد كه هر چه زودتر به مدينه بازگردد چرا كه بيمارى پيامبر سخت شده است.
هوا تاريك است و اسب سوارى از مدينه به سوى اردوگاه اُسامه به پيش مى رود.
وقتى او به اردوگاه مى رسد سراغ خيمه ابوبكر را مى گيرد. (عمر هم كنار ابوبكر است)، او به ابوبكر مى گويد: "من از مدينه مى آيم، عايشه مرا فرستاده تا به تو هم خبر دهم كه ديگر اميدى به شفاى پيامبر نيست و او براى نماز مغرب به مسجد نيامده است، هر چه زودتر خود را به مدينه برسان!".
عُمَر تا اين سخن را مى شنود از جا برخاسته و رو به ابوبكر مى كند و مى گويد: "برخيز، ما بايد هر چه سريعتر خود را به مدينه برسانيم".
عُمَر و ابوبكر در اين نيمه شب به سوى مدينه حركت مى كنند.
3 ـ ديدار از قبرستان بقيع: روز 22 ماه صفر، سه شنبه
پيامبر از خواب بيدار مى شوند، او دستور مى دهد تا چند نفر از يارانش نزد او بيايند، على(ع) و چند نفر ديگر حاضر مى شوند، پيامبر به آنان مى گويد: "خدا از من خواسته است كه به ديدار اهل بقيع بروم".
پيامبر دست در دست على(ع) گذاشته و آرام آرام به سوى بقيع مى رود، وقتى او به بقيع مى رسد چنين مى گويد: "آگاه باشيد فتنه ها همچون شب هاى تاريك به سوى شما مى آيند".
4 ـ تخلّف از لشكر اسامه: روز 23 ماه صفر، چهارشنبه
اين صداى اذان بلال است كه در شهر مدينه طنين انداخته است، مردم، كم كم به سوى مسجد مى شتابند تا نماز صبح را پشت سر پيامبر بخوانند. آمدن پيامبر به طول مى كشد، به راستى آيا پيامبر براى خواندن نماز خواهد آمد؟
امّا گويا تب پيامبر بسيار شديد شده است، او نمى تواند به مسجد بيايد.
ناگهان ابوبكر وارد مسجد مى شود، او مى خواهد به سوى محراب برود و امامِ جماعت بشود، همه تعجّب مى كنند كه او در اينجا چه مى كند؟
خبر به گوش پيامبر مى رسد، او مى گويد: "مرا بلند كنيد و به مسجد ببريد".
پيامبر دستمالى را بر سر خود مى بندد و با كمك على(ع) و فضل بن عبّاس به سوى مسجد مى رود، پيامبر از ابوبكر مى خواهد از محراب بيرون بيايد.
پيامبر نمى تواند روى پاى خود بايستد، براى همين مى نشيند و نماز را به صورت نشسته مى خواند.
بعد از نماز، پيامبر رو به ابوبكر مى كند و مى فرمايد: "مگر من به شما نگفته بودم كه به سپاه اُسامه بپيونديد؟ چرا از دستور من سرپيچى كرديد و به مدينه بازگشتيد؟".
ابوبكر در جواب مى گويد: "من به اردوگاه اُسامه رفته بودم امّا چون شنيدم حال شما بدتر شده است با خود گفتم بيايم و يك بار ديگر شما را ببينم".
پيامبر رو به آنها مى كند و مى فرمايد: "هر چه سريعتر به سپاه اُسامه ملحق شويد و به سوى روم حركت كنيد، بار خدايا! هر كس كه از سپاه اُسامه تخلّف كند، لعنت كن".
5 ـ ماجراى قلم و دوات: روز 24 ماه صفر، پنج شنبه
حدود سى نفر از مسلمانان در خانه پيامبر جمع شده اند.
آنها براى عيادت پيامبر آمده اند، خيلى از آنها اشك حسرت مى ريزند و از اين كه قدر اين پيامبر مهربانى ها را ندانستند، غصّه مى خورند.
پيامبر رو به ياران خود مى كند و مى فرمايد: "براى من قلم و دوات بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد".
يك نفر بلند مى شود تا قلم و كاغذى بياورد كه ناگهان صدايى همه را حيران مى كند: "بنشين! اين مرد هذيان مى گويد، قرآن ما را بس است".
سخن او ادامه پيدا مى كند: "بيمارى بر اين مرد غلبه كرده است، مگر شما قرآن نداريد؟ ديگر براى چه مى خواهيد پيامبر برايتان چيزى بنويسد؟".
او عُمَر است كه چنين سخن مى گويد.
6 ـ تاكيد به ولايت: روز 25 ماه صفر، جمعه
بيمارى پيامبر سخت شده است، تب او بسيار شديدتر شده است، سمّ در بدن او اثر نموده و رنگ او زرد شده است.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#حوادث_فاطمیه💗
💗#قسمت_اول💗
او دلش مى خواهد تا آخرين سخنان خود را با مردم داشته باشد. او از اطرافيان خود مى خواهد تا هفت سطل آب از چاه بكشند. او دستور مى دهد تا اين آب ها را بر بدن او بريزند تا شايد از شدّت تب كم شود.
پيامبر به سوى مسجد مى شتابد.
مردم همه در مسجد جمع مى شوند...
پيامبر به بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: "من به زودى به ديدار خداى خويش خواهم رفت... من دو چيز گرانبها را براى شما به يادگار مى گذارم. قرآن و خاندان خود را در نزد شما به يادگار مى گذارم... مبادا بعد از من از دين خدا برگرديد و به هوا و هوس خود عمل كنيد، على، برادر من، وارث من و جانشين من است.11
7 ـ نشانه هاى امامت: روز 27 ماه صفر، يكشنبه
بنى هاشم به ديدار پيامبر آمده اند، پيامبر گاه بى هوش مى شود و گاه به هوش مى آيد.
پيامبر چشم خود را باز مى كند، به عبّاس، عموى خود مى گويد: "عمو جان، آيا حاضر هستى تا وصيّت هاى مرا انجام دهى و قرض هاى مرا ادا كنى؟".
عبّاس نگاهى به پيامبر مى كند و مى گويد: "من چگونه خواهم توانست از عهده اين كار مهم برآيم؟".
پيامبر بار ديگر سخن خود را تكرار مى كند و عبّاس همان جواب را مى دهد.
اكنون، پيامبر رو به على(ع) مى كند و مى فرمايد: "اى على، آيا حاضر هستى تا به وصيّت هاى من عمل كنى و قرض هاى مرا پرداخت كنى".
على(ع) جواب مى دهد: "بله، پدر و مادرم فداى شما باد، من حاضر هستم تا به وصيّت هاى شما عمل كنم".
پيامبر از روى خوشحالى با صداى بلند مى گويد: "اى على، تو در دنيا و آخرت برادر من هستى، به راستى كه تو جانشين و وصىّ من مى باشى".
اكنون پيامبر بلال را مى طلبد و به او چنين مى گويد: "اى بلال، برو و شمشير ذوالفقار، زِره ، عمامه و پرچم مرا بياور".
بلال از اتاق بيرون مى رود و بعد از لحظاتى... پيامبر رو به على(ع)مى كند و مى گويد: "اى على، اين وسايل را از بلال تحويل بگير و به خانه خود ببر".
8 ـ عهدنامه اى آسمانى: روز 27 ماه صفر، يكشنبه
جبرئيل نازل مى شود، او به پيامبر چنين مى گويد: "اى محمّد! دستور بده تا همه از اتاق خارج شوند و فقط على(ع)بماند".
پيامبر از همه مى خواهد تا اتاق را ترك كنند. جبرئيل رو به پيامبر مى كند و مى گويد: "اى محمّد! خدايت سلام مى رساند و مى گويد: "اين عهد نامه بايد به دست وصىّ و جانشين تو برسد"".
پيامبر رو به على(ع) مى كند و مى گويد:
ــ اى على، آيا از اين عهد نامه كه خدا برايت فرستاده آگاه شدى؟ آيا به من قول مى دهى كه به آن عمل كنى.
ــ آرى، پدر و مادرم به فداى شما باد، من قول مى دهم به آن عمل كنم و خداوند هم مرا يارى خواهد نمود.
ــ على جان! در اين عهدنامه آمده است كه تو بايد دوستان خدا را دوست بدارى و با دشمنان خدا دشمن باشى، تو بايد بر سختى ها و بلاها صبر كنى، على جان! بعد از من، مردم جمع مى شوند حقّ تو را غصب مى كنند و به ناموس تو بى حرمتى مى كنند، تو بايد در مقابل همه اينها صبر كنى!
ــ چشم اى رسول خدا، من در مقابل همه اين سختى ها و بلاها صبر مى كنم.
سپس على(ع) به سجده مى رود و در سجده با خداى خويش سخن مى گويد: "من قبول كردم و به آن راضى هستم".
9 ـ پدر به فداى دختر: شبِ 28 ماه صفر، شب دوشنبه
حضرت فاطمه(س) همراه با حسن و حسين (عليهما السلام) وارد مى شوند، تا نگاه فاطمه(س) به پدر مى افتد و او را در آن حالت مى بيند اشكش جارى مى شود. پيامبر فاطمه(س)را نزد خود مى خواند و او را در آغوش مى گيرد و پيشانى او را مى بوسد و به او مى گويد: "پدرت به فدايت باد".
فاطمه(س) طاقت نمى آورد و صداى گريه اش بلند مى شود.
پيامبر او را در آغوش مى گيرد و مى گويد: "به خدا قسم! خدا انتقام تو را از نامردان خواهد گرفت، دخترم! بدان كه خدا به غضب تو، غضبناك خواهد شد، واى بر كسانى كه در حقّ تو ستم روا دارند".
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#معجزه_دست_دادن💗
💗#قسمت_اول💗
آيا تا به حال به اين نكته توجّه كرده ايد كه انسان مى تواند با خداوند متعال دست بدهد؟
و به راستى اگر كسى بتواند دست در دست خدا بگذارد، به درياى بى انتهاى رحمت وصل شده است و چقدر بركت و فيض به تمام وجود او سرازير مى گردد.
آيا مى خواهى بدانى كه چگونه مى توان با خدا دست داد؟
امام باقر(ع) در حديثى مى فرمايد: "هر گاه دو مؤمن همديگر را ملاقات كنند و دست در دست يكديگر بنهند، خداوند با آن كسى كه محبّت بيشترى نسبت به دوست خود دارد، دست مى دهد".
آرى خداوند متعال نگاه مى كند كه كدام يك از اين دو نفر به ديگرى محبّت بيشترى دارد؟ كدام يك با عشق و محبّت بيشترى با دوست خود برخورد مى كند؟
هر كدام از آن ها كه درجه اشتياق و محبّت آن ها بالاتر باشد، خدا با او دست مى دهد.
آرى اگر جامعه ما اين سخن امام باقر(ع) را مورد توجّه دهد، چقدر جامعه پرنشاطى خواهيم داشت.
همه براى اين كه به دست خدا، دست بدهند، سعى مى كردند در همه ديدارها اين چنين باشند و همديگر را با تمام وجود دوست داشته باشند.
البتّه روشن است كه خداوند دستى مانند دست ما ندارد بلكه مراد از دست خدا، همان رحمت و مهربانى خداست كه مى آيد و تمام وجود تو را در بر مى گيرد.
برخيز به همگان دست محبّت بده، نه دستى كه از روى تعارف و اجبار باشد! بلكه دست دادنى از روى شناخت و براى جذب رحمت الهى.
اگر مى خواهى رحمت و مهربانى خدا را به سمت خود جلب كنى از روى صدق و صفا با همه مهربان باش و به ديدار پدر و مادر و اقوام و دوستان برو و در حالى كه تلاش مى كنى در مسابقه محبّت برنده شوى دست در دست آنان قرار ده تا خدا دستِ محبّت خود را در دست تو قرار دهد.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#خدای_قلب_من💗
💗#قسمت_اول💗
از تو مى خواهم با من مهربان باشى آن لحظه اى كه مرگ به سراغم آمده باشد و دوستان و عزيزانم بر من گريه كنند!
آن لحظه اى كه مرا در تابوت بنهند و به سوى قبر ببرند، من خيلى به مهربانى تو محتاجم.
چرا كه تو خود مى دانى آن لحظه ها، هنگام بى كسى من است.
اميدم فقط به تو است كه دستم را بگيرى و غم از دلم بزدايى.
اگر تو مرا بپذيرى، ديگر از دورى همه، غمى به دل نخواهم داشت.
اى كسى كه سخن بندگان خود را مى شنوى و اميدشان را نااميد نمى كنى!
خداى من !
اگر عمر مرا هزاران سال قرار دهى و من هم در تمام عمر به عبادت تو مشغول شوم، نمى توانم شكر يكى از نعمت هايى كه به من داده اى، بجاى آورم!
به خودت قسم، من مى دانم كه نمى توانم آن همه نعمت هاى خوب تو را شكرگزارى كنم!
به راستى كه بندگان خوب تو هم مثل من از شكر تو ناتوانند.
امّا دلم به اين خوش است كه در مقابل اين همه نعمت هاى تو اعتراف كنم كه از شكر تو عاجز و ناتوانم!
من اين احساس ناتوانى را به پيشگاهت هديه مى كنم.
شايد كه قبول كنى!
خداى من !
تو خود مى دانى كه اگر من معصيت كردم، شرمنده تو هستم.
چه كنم، شيطان وسوسه ام كرد و فريبم داد.
چون شيطان خودش از تو دور شده بود، مى خواست مرا هم از تو دور كند.
امّا خودت خوب مى دانى، من طاقت دورى تو را ندارم.
من بدون تو نمى توانم زنده بمانم!
من به عشق و مهربانى تو زنده هستم.
پس بر من رحم كن و توبه ام را بپذير چرا كه مى دانم تو توبه كنندگان را بسيار دوست دارى!
اكنون كه به درگاهت آمده ام، به بخشش بى انتهايت اميد بسته ام.
اى بهترين بخشنده ها!
خداى من !
تو كه مى دانى من لحظه اى در ايمان به تو شك نكرده ام و هرگز گرد شرك و كفر نرفته ام!
امّا گاه هواى نفس فريبم داد و به گناه آلوده شدم.
تو كه از قلبم آگاه بوده و هستى، خوب مى دانى.
آرى، گناه من يك هوس سياه بود ولى به معناى قهر كردن با تو نبود.
تو خود مى دانى همان لحظه گناه هم نمى خواستم با تو دشمنى كنم!
اكنون از كرده خويش پشيمانم و به درگاه تو رو كرده ام.
پس گناهم ببخشاى كه من محتاج بخشش توام!
خداى من !
ديشب خيلى دلم هواى تو را كرده بود و مى خواستم با تو سخن بگويم ودرد دل كنم امّا به ياد گناهان خويش افتادم، شرمنده رويت شدم و سكوت كردم.
راستش از تو خجالت كشيدم.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#به_باغ_خدا_برویم💗
💗#قسمت_اول💗
ــ آيا شما مى دانيد خانه اَصبغ كجاست؟
ــ كدام اصبغ!
ــ همان كه يكى از ياران حضرت على(ع) مى باشد.
ــ آرى، انتهاى همين كوچه، دست چپ، خانه دوّم.
از اينكه بعد از ساعت ها جستجو در شهر كوفه، سرانجام خانه اصبغ را پيدا كردم، در پوست خود نمى گنجم.
من يار باوفاى حضرت على(ع) را خواهم ديد.
درِ خانه را مى زنم و صداى آن پيرمرد مهربان به گوشم مى خورد كه مى گويد: صبر كن، آمدم.
با مهربانى مرا به خانه خويش دعوت مى كند و با نوشيدنى گوارايى از من پذيرايى مى كند.
اين پيرمرد چه چهره نورانى و جذّابى دارد!
خودم را معرّفى مى كنم: نويسنده اى هستم كه براى جوانان كتاب مى نويسم، امروز آمده ام با شما همراه باشم.
او سرى تكان مى دهد و با مهربانى به من نگاه مى كند و مى گويد: خوب، مى خواهى با اين كتاب خود به جوانان چه بگويى؟
گفتم: مى خواهم عشق به مسجد را در دل جوانان زنده كنم. آيا مى توانى در اين راه كمكم كنى؟
نگاه كن، غبار غمى بر چهره اين پيرمرد مى نشيند و اشك از گوشه چشمان او جارى مى شود.
خدايا! چه شد من كه حرف بدى نزدم، پس چرا اصبغ ناراحت شد.
ــ آيا از سؤال من ناراحت شديد؟
ــ نه پسرم، با سخن تو به ياد خاطره اى افتادم و دلم بهارى شد.
ــ چه خاطره اى؟
ــ ياد مولاى خود حضرت على(ع) افتادم، آن يار مهربانم كه مرا تنها گذاشت و رفت.
و اين جا بود كه اين پيرمرد شروع به سخن كرد: يادش به خير، آن روزها كه مولايم بود، من به خانه آن حضرت مى رفتم; در كنار او مى نشستم و آن حضرت برايم سخن مى گفت. سخنان آن حضرت چنان شيرين و ارزشمند بود كه هيچ گاه از آن سير نمى شدم.
هر روز آن حضرت مطالبى تازه برايم مى گفت، آرى يك روز هم سخن از مسجد به ميان آمد.
يادم هست كه مولايم فرمود: "اى اصبغ! سعى كن نمازت را در مسجد بخوانى. كسى كه نماز خود را در مسجد بخواند، خداوند به او توفيق دوستى با يكى از بندگان خوب خود را مى دهد تا از دوستى با او بهره ببرد و يا به او شناخت و معرفتى مى دهد كه قبلا از آن بى بهره بوده است و يا توانايى دورى از گناه و معصيت را به او عطا مى كند".
آرى، بى جهت نبود كه اصبغ با اين سن و سال زيادى كه داشت سعى مى كرد تا نماز خود را در مسجد بخواند.
او مى دانست كه خداوند متعال براى مسجد رفتن اثر خاصّى قرار داده است.
پس اى جوانانى كه به دنبال پيدا كردن دوست صميمى و خوب هستيد، به سوى مسجد بشتابيد تا صاحب خانه براى شما طرح يك دوستى بزرگ را بريزد.
آرى، موفّقيّت در سايه دوستى با يار و همراهى مناسب حاصل مى شود.
اگر خواهان عرفان هستى و مى كوشى تا به معرفت برسى به سوى مسجد رو كن.
بيا و با خانه خدا دوست شو كه صاحب خانه از قلبِ تو، با معرفتى راستين پذيرايى مى كند.
اگر مى خواهى رحمت خدا را به سوى خود جذب كنى; اگر دوست دارى مهربانى خدا را به صورت ويژه در زندگى خود بيابى، به سوى مسجد بشتاب تا زير باران مهربانى خدا قرار بگيرى.
اگر فاصله گرفتن از گناه برايت سخت شده است; اگر شيطان وسوسه ات مى كند و تو در مقابل وسوسه هاى او احساس ضعف مى كنى به مسجد بشتاب، آن جا است كه خداوند ايمان تو را شارژ مى كند.
بدان با همين حضور در خانه خدا مى توانى ايمان خود را تقويت كنى.
شيطان در كمين تو است و تو بايد آماده باشى. بايد شيطان را از خود نااميد كنى.
تو با مسجد رفتن مى توانى هر آنچه براى خوشبختى معنوى لازم دارى به دست آورى. آيا ديگر تنهايى ها براى تو بس نيست؟
درمانِ روح تو همين حضور در مسجد است و صاحب خانه كه خيلى آقا و مهربان است، از همه نيازهاى تو آگاه است.
او مى داند كه در اين لحظه به راهنمايى يك دوست نياز دارى.
براى همین مى بينى از راهى كه باور نمى كنى يك دوست خوب روزيت شد و آنگاه زندگى تو متحوّل مى شود.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#لطفا_لبخند_بزنید💗
💗#قسمت_اول💗
همه ما مى دانيم كه گناه و معصيت، روح انسان را آلوده مى كند و مانع بزرگى براى رشد و كمال او محسوب مى شود.
گناه باعث سياهى قلب انسان مى گردد، به طورى كه ديگر او لذت مناجات با خداوند را درك نمى كند و نمى تواند با خدا معاشقه نمايد و در درگاه او قطره اشكى بريزد.
اين گناه است كه انسان را از نماز شب محروم مى دارد و همچنين مانع باريدن باران مى شود و امواج بلا را به سوى انسان مى كشاند.
به همين دليل انسان بايد براى بخشش گناهانش فكرى بكند تا اثرات آن بيش از اين در زندگى او باقى نماند.
البته گناهانى كه مربوط به حق الناس است بايد نسبت به پرداخت حق مردم اقدام نمود; اما سؤال اين است گناهانى را كه مربوط به حق الله است چگونه از پرونده اعمال خود پاك كنيم؟
آيا اطلاع داريد امامان معصوم(عليهم السلام) در سخنان متعددى، صدقه دادن را به عنوان يكى از مهم ترين عوامل بخشش گناهان معرفى كرده اند؟
در مورد صدقه دادن سخنان زيادى شنيده ايم. همه ما مى دانيم كه خداوند به ما دستور داده است تا صدقه بدهيم.
خداوند در قرآن براى آنهايى كه صدقه مى دهند وعده بخشش و پاداشى بس بزرگ داده است.
به هر حال يكى از چيزهايى كه باعث بخشش گناهان ما مى شود صدقه مى باشد.
در سخنان اهل بيت(عليهم السلام) اين آثار براى صدقه دادن ذكر شده است:
الف. صدقه غضب خداوند را خاموش مى كند.
ب. گناهان بزرگ را از پرونده اعمال انسان پاك مى نمايد.
ج. مرگ بد و بلاها را از انسان دور مى كند.
د. باعث طولانى شدن عمر انسان مى شود.
آرى، هنگامى كه صدقه مى دهى روح خود را از آلودگى ها و سياهى هاى گناه پاك مى كنى و به اين وسيله به ساحت قدس الهى نزديك و نزديك تر مى شوى.
معمولاً تا كلمه صدقه را مى شنويم فوراً به ياد صندوق صدقات مى افتيم كه در منزل خيلى از ما موجود مى باشد و ما سعى مى كنيم پولى را به عنوان صدقه داخل آن بيندازيم.
اما من در اينجا مى خواهم شما را با صدقه ديگرى آشنا كنم كه كمتر به آن توجه كرده ايد.
اسلام همانطور كه كمك به فقرا را به عنوان صدقه مورد تأكيد قرار مى دهد لبخند را هم به عنوان نوع ديگرى از صدقه مطرح مى كند.
رسول خدا فرمودند:
تبسّم و لبخند تو به روى برادر دينى، صدقه محسوب مى شود.
بنازم اين مكتب را كه لبخند را به عنوان صدقه معرفى مى كند، صدقه اى كه باعث زياد شدن عمر تو مى شود و گناهان تو را مى بخشد.
دين اسلام نمى پسندد هيچ فقيرى در جامعه، گرسنه باشند و ما را تشويق مى كند تا به آنها رسيدگى كنيم و لباس و غذا براى آنها تهيه كنيم.
اما چقدر افرادى هستند كه از نظر مالى، وضع بسيار خوبى دارند اما فقير عاطفى هستند !
آنها نياز دارند تا يك نفر به آنها محبّت كند و با تبسّم و لبخند به آنها روحيه بدهد.
اسلام مى خواهد در جامعه مسلمانان، هيچ نوع فقرى وجود نداشته باشد، نه كسى گرسنه باشد و نه كسى در عطش محبّت بسوزد.
بارها شده است افرادى را ديده ام كه ده ها هزار تومان پول به يك فقير صدقه داده اند اما دريغ از يك لبخند كه به روى همسر خود بزنند، دريغ از تبسّمى كه به روى فرزندان خود بزنند تا چه رسد به اين كه با مردم جامعه با روى باز برخورد كنند.
چرا بعضى از ما اين طور تربيت شده ايم كه چيزهاى زيبا و خوب را براى غريبه ها مى گذاريم !
به آن كودكى كه در آن سوى كشور است كمك مالى مى كنيم اما فرزند خود را (كه بهترين سرمايه زندگى مان است) از يك لبخند محروم مى كنيم !
نهال روح فرزند ما نياز به نور محبّت و لبخند ما دارد؟ آيا همسر ما نياز به عاطفه و محبّت و لبخند ما ندارد؟
لبخند نيز صدقه است و باعث بركت زندگى ما شده و بلا را از ما دور مى كند. اى كاش صدا و سيماى ما يك روز را به عنوان روز "جشن لبخند" معرفى مى كرد و براى مردم مى گفت كه خنده بهترين صدقه است و باعث مى شود تا بركت و رحمت خداوند، تمام زندگى شما را فرا گيرد و مورد عفو و رحمت خدا قرار گيريد!
ما مى توانيم با كمك يكديگر آينده زيبايى براى جامعه خود رقم بزنيم، آينده اى كه هر كس وارد كشور پهناور ايران شود، از مردم مؤمن و مسلمان اين كشور تصوير زيباى لبخند، به ذهن داشته باشد.
به اميد فردايى كه در خانه با لبخند زدن به روى همسر و فرزندان خود، مغفرت خدا را به سوى خود جذب كنيم و چون در محيط كار قرار گرفتيم به همه همكاران خود گل لبخند را هديه كنيم و چون با مردم روبرو شديم با تبسّمى دلنشين، آنها را تحويل بگيريم و آنگاه ببينيم كه چگونه به خداوند متعال نزديك و نزديك تر مى شويم.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_اول
در مرکز شهر قدم میزدم🚶🏻♀
برای خرید به آنجا رفته بودم 👜.
ناگهان صحنه ای دیدم که چشمانم گرد شد 😳
آن طرف خیابان مدرسه ای بود که دانش آموزان از آن بیرون می آمدند 🏢
دخترکی درمیان جمعیت زمین خورد 😨
به سن و سالش میخورد کلاس ششم باشد
آنقدر بد جور زمین خورد که توان بلند شدن نداشت 😢
میخواستم بروم و کمکش کنم،که دخترک دیگری به سمتش آمد کلاس اولی بود،
من هم از خیابان رد شدم🛣وپشت سرشان با فاصله ایستاده بودم 😧
نام دخترک مصدوم فاطمه بود وناجی او زهرا 🙂
کیف فاطمه را گرفت🎒
و روی دوشش انداخت دست فاطمه را دور گردنش قلاب کرد وبه سمت خانه فاطمه راه افتادند🏠
فاطمه خیلی حالش بد بود😣
وقتی به خانه رسیدند مادر فاطمه نگران شده بود وبه مدرسه رفته بود 🏢🚶🏻♀
آن روز ماشین را با خودم بیرون نیاورده بودم واین شد 🚗
زهرا هم خیلی خسته شده بود 😪
تحملم تمام شد وبه سمتشان رفتم 🚶🏻♀
همان اطراف یک صندلی پیدا کردم وفاطمه را نشاندم 🧕🏻بطری آب را از کیفم بیرون آوردم و به فاطمه دادم 🥤
کمی خورد وآرام تر شد
تلفن همراهم را از کیفم بیرون آوردم📱
شماره مادر فاطمه را پرسیدم ورنگ زدم 📞
قرار شد دنبالش بیایند 🚙
به زهرا رو کردم و گفتم:زهرا جان شما برو مادرت نگران میشه من مواظب فاطمه هستم☺️
آه کشید وگفت:مادر ندارم 😭
جا خورده بودم 😳
مادر فاطمه آمده بود فاطمه را به دستش سپردم 🙃
خیلی تشکر کرد ☺️
دست زهرا را گرفتم وبه گوشه ای بردم 😄
دوست داشتم بیشتر درمورد زهرا بدانم 🧐
گفتم:خب شماره بابات رو بهم بده باهاشون تماس بگیرم وازشون اجازه بگیرم که باهم تو شهر گشت بزنیم 😇
گفت:بابام گوشی نداره،ولی میتونیم همین دور وبر پیداش کنیم 🙂
بازهم تعجب کردم 😲
دستم را کشید و گفت:بریم؟
کم کم رفتیم تا به یک مکان متروکه رسیدیم 🏚
ترسیده بودم 😨😨
زهرا هم ترسیده بود ودست من را محکم گرفته بود 😱
بلند صدا زد:بابا.....🗣
یکهو يک آقای ۴٠،۴۵ ساله از پشت دیوار ها بیرون آمد 🏚
چند قدم عقب رفتیم 👣
چشممان به آن مرد بود 👀
میخواستم دست زهرا را بگیرم که از آنجا برویم😨😨
ولی وقتی برق خوشحالی را در چشمان زهرا دیدم 👀
فهمیدم پدرش است
تازه معنی این جمله را فهمیدم👍🏻
بعد تو ضرب المثل شد رقیه جان؛دختران بابایی اند 💕
به طرفشان رفتم 🚶🏻♀
زهرا بغل پدرش اشکش در آمده بود 😓
گفت:بابا،میشه من با این خانم مهربون برم که باهم توی شهر دور بزنیم؟🤔
پدرش سر تا پای مرا بر اندازی کرد وگفت:بله دخترم؛ولی شب حتما خونه باش،نگرانت میشم🙃
خیالم راحت بود که زهرا را با رضایت پدرش میبرم 😇
از پدرش خداحافظی کرد 👋🏻👋🏻
ازدور دستهایش را....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_اول
در مرکز شهر قدم میزدم🚶🏻♀
برای خرید به آنجا رفته بودم 👜.
ناگهان صحنه ای دیدم که چشمانم گرد شد 😳
آن طرف خیابان مدرسه ای بود که دانش آموزان از آن بیرون می آمدند 🏢
دخترکی درمیان جمعیت زمین خورد 😨
به سن و سالش میخورد کلاس ششم باشد
آنقدر بد جور زمین خورد که توان بلند شدن نداشت 😢
میخواستم بروم و کمکش کنم،که دخترک دیگری به سمتش آمد کلاس اولی بود،
من هم از خیابان رد شدم🛣وپشت سرشان با فاصله ایستاده بودم 😧
نام دخترک مصدوم فاطمه بود وناجی او زهرا 🙂
کیف فاطمه را گرفت🎒
و روی دوشش انداخت دست فاطمه را دور گردنش قلاب کرد وبه سمت خانه فاطمه راه افتادند🏠
فاطمه خیلی حالش بد بود😣
وقتی به خانه رسیدند مادر فاطمه نگران شده بود وبه مدرسه رفته بود 🏢🚶🏻♀
آن روز ماشین را با خودم بیرون نیاورده بودم واین شد 🚗
زهرا هم خیلی خسته شده بود 😪
تحملم تمام شد وبه سمتشان رفتم 🚶🏻♀
همان اطراف یک صندلی پیدا کردم وفاطمه را نشاندم 🧕🏻بطری آب را از کیفم بیرون آوردم و به فاطمه دادم 🥤
کمی خورد وآرام تر شد
تلفن همراهم را از کیفم بیرون آوردم📱
شماره مادر فاطمه را پرسیدم ورنگ زدم 📞
قرار شد دنبالش بیایند 🚙
به زهرا رو کردم و گفتم:زهرا جان شما برو مادرت نگران میشه من مواظب فاطمه هستم☺️
آه کشید وگفت:مادر ندارم 😭
جا خورده بودم 😳
مادر فاطمه آمده بود فاطمه را به دستش سپردم 🙃
خیلی تشکر کرد ☺️
دست زهرا را گرفتم وبه گوشه ای بردم 😄
دوست داشتم بیشتر درمورد زهرا بدانم 🧐
گفتم:خب شماره بابات رو بهم بده باهاشون تماس بگیرم وازشون اجازه بگیرم که باهم تو شهر گشت بزنیم 😇
گفت:بابام گوشی نداره،ولی میتونیم همین دور وبر پیداش کنیم 🙂
بازهم تعجب کردم 😲
دستم را کشید و گفت:بریم؟
کم کم رفتیم تا به یک مکان متروکه رسیدیم 🏚
ترسیده بودم 😨😨
زهرا هم ترسیده بود ودست من را محکم گرفته بود 😱
بلند صدا زد:بابا.....🗣
یکهو يک آقای ۴٠،۴۵ ساله از پشت دیوار ها بیرون آمد 🏚
چند قدم عقب رفتیم 👣
چشممان به آن مرد بود 👀
میخواستم دست زهرا را بگیرم که از آنجا برویم😨😨
ولی وقتی برق خوشحالی را در چشمان زهرا دیدم 👀
فهمیدم پدرش است
تازه معنی این جمله را فهمیدم👍🏻
بعد تو ضرب المثل شد رقیه جان؛دختران بابایی اند 💕
به طرفشان رفتم 🚶🏻♀
زهرا بغل پدرش اشکش در آمده بود 😓
گفت:بابا،میشه من با این خانم مهربون برم که باهم توی شهر دور بزنیم؟🤔
پدرش سر تا پای مرا بر اندازی کرد وگفت:بله دخترم؛ولی شب حتما خونه باش،نگرانت میشم🙃
خیالم راحت بود که زهرا را با رضایت پدرش میبرم 😇
از پدرش خداحافظی کرد 👋🏻👋🏻
ازدور دستهایش را....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
کلیدبهشت🇵🇸🇮🇷』
قلب سالم ۳ قسمت : سوم 🌱 موضوع : ظاهر بیانگر باطن 🌾 استاد : «حاجیه خانم رستمی فر» @kelidebehesh
♥️﷽♥️
🤍مبحث قلب سالم
استاد :خانم رستمی فر
💚#قلب_سالم #قسمت_اول
https://eitaa.com/kelidebeheshte/32218
💚#قلب_سالم #قسمت_دوم
https://eitaa.com/kelidebeheshte/32238
💚#قلب_سالم #قسمت_سوم
https://eitaa.com/kelidebeheshte/32283
#نشرحداكثرے✅
پادکست صلوات 001_mixdown.mp3
زمان:
حجم:
11.58M
📚 مجموعه چهل قسمتی جذاب: «کیمیای صلوات»👇🎧 #قسمت_اول
اندر فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎙 تهیه و تدوین و تنظیم : مصطفی صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
@kelidebeheshte