💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_بیست_ویکم
ولی خوب به من چه؟!
تا وقتی دخترهای مومن و متعهد وپاکدامن بودند چرا باید او بہ من فکر میکرد؟!
اصلا به من چه؟!
سکوت سنگینی بینمان حاکم شد.
فاطمہ سیب پوست میکند ومن پوست خیار را ریز ریز میکردم.
نیم نگاهی بہ فاطمہ انداختم که لبخند خفیفی بہ لب داشت.
من این حالت را مےشناختم!
او بعد از شنیدن نام آقاے مهدوے حالتش تغییر کرد!! نکند فاطمہ هم؟!!!!
یا از آن بدتر نکند یکی از گزینہ های انتخابی اوباشد؟!
اصلا چرا آقای مهدوی اونشب از بین اونهمه زن فاطمه رو صدا زد ومن را بہ او تحویل داد؟! نکنه بین آنها خبرهایی است؟!
باید متوجہ میشدم.
با زرنگے پرسیدم:
امم بنظرم یک دختر خوب ومناسب سراغ داشته باشم برای آقای مهدوی!
او چاقو را کنار گذاشت وبا نگاه پراز پرسشش نگاهم کرد.
دیگر شکے نداشتم چیزی بین آن دو وجود دارد.واز تصورش قلبم فشرده میشدگفتم:تو!
او با خنده ی محجوبی سرخ شد و در حالیکہ به سیبش نگاه میکرد گفت:
استغفراللہ…
چے مثل خانوم باجیا رفتار میکنی؟!
ان شالله هرکی قسمتش میشه خوب باشه و مومن...
من لیاقت ندارم.
با تعجب نگاهش کردم...
-این دیگه از اون حرفهااا بودا!!
تو با این همه نجابت و خوبی و باحالی لیاقت او رو نداشته باشے.؟!
اتفاقا....
حرفم را با خنده ی محجوبی قطع کرد وگفت دیگہ الان اذان میگن...
کمکم میکنی برم دسشویی وضو بگیرم.؟
بلند شدم و به اتفاق بہ حیاط رفتیم.
هوا سوز بدی داشت.
با خودم گفتم زمستان چه زود از راه رسید.
آن شب کنار فاطمہ نماز راخواندم و هرچہ او و مادرش اصرار کردند برای شام بمانم قبول نکردم وخیلی سریع از او خداحافظی کردم وراه افتادم. در راه به همه چیز فکر میکردم.
به فاطمه
به آن طلبه که حالا میدانستم اسمش مهدویه.
به نگاه عجیب فاطمه در زمان صحبت کردنش درباره او.به وضع عذاب آور فاطمه و به خودم و کامران با تماسهای مکررش بعد ازحادثه یامروزمجبورم کرد گوشیم را خاموش کنم.
هوا خیلی سرد بود و من لباسهایم کافے نبود.
با قدمهای تند خودم را بہ میدان رساندم و به نور مسجد نگاه کردم.
شاید آقای مهدوی را دوباره میدیدم.
او نبود.ساعتم را نگاه کردم.. بلہ!
به احتمال زیاد نماز جماعت تمام شده بود.
نا امیدانه به سمت خیابان راه افتادم.
تلفنم را روشن کردم. بہ محض روشن شدن پیامکهای بیشماری از کامران بدستم رسید.
ودر تمام آنها التماسم میکرد که گوشے را بردارم تا بهم توضیح بده.
بیچاره کامران!...
او خبرنداشت که رفتار امروز من بهانه بود.چون با دیدن اون طلبه دوباره هوایی شده بودم. در همین افکار بودم که کامران دوباره زنگ زد.
مردد بودم که جواب بدم یاخیر.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر شدم او شروع کند...
چندبار الو الو کرد و وقتے پاسخے نشنید گفت:میدونم دلت نمیخواد باهام حرف بزنی.
حق با تو بود.من اشتباه کردم.من نباید بہ هیچ کسے میگفتم حتی بہ اون ملا که ما رو نمے شناخت.
اصلا تو بگو من چیکار کنم که منو ببخشی؟
چیزے برای گفتن نداشتم...
لاجرم سکوت کردم...
ادامه داد:.. عسل…!!! عسل خانوم.!!
مگہ قرارنبود امشب با هم بریم رستوران چینے؟!
من جا رزرو کردم.تو روخدا بدقلقے نکن.
میریم اونجا میشینیم صحبت میکنیم.
از ظهرتا حالا عین دیوونہ هام بخدا...
خواستم لب باز کنم چیزی بگویم که آن طلبہ را دیدم که از یڪ سوپرمارکت بیرون آمد وبا چند بستہ خرت وپرت بہ سمتم می آمد.
گوشی را بدون اینکه سخنی بگویم قطع کردم وآرام داخل کیفم گذاشتم .
با زانوانی سست به سمتش رفتم .
عحیب است .این دومین بار است که او را در همین نقطه میبینم.
و هر دوبار هم قبلش کامران پشت خطم بود!!! خدایا حکمت این اتفاق چیست؟!
خداروشکر بخاطر وضوی اجباری در خانه ی فاطمہ آرایش نداشتم.
دلم میخواست مرا نگاه کند.دلم میخواست مرا بشناسد. البته نه بعنوان زنی که امروز در ستارخان دیده بود بلکہ بعنوان زنی که دعوت بہ مسجدش کرد...
هرچہ بہ او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میکردم اونباید از کنارم راحت گذر کند...
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_بیست_ویکم
وارد دانشگاه شدم ،تو محوطه یه نگاهی کردم سارا رو ندیدم ،رفتم سمت دفتر بسیج دانشگاه
درو باز کردم ،دیدم سارا و خانم منصوری و آقای صادقی و آقای هاشمی نشستن دور میز
- ببخشید ،فکر کردم خانم شجاعی تنهان
صادقی: بفرمایید داخل ،منتظرتون بودیم
درو بستم رفتم کنار سارا نشستم
آقای صادقی : خوب ،خانم منصوری لیست و به خانم شجاعی و خانم یوسفی تحویل بدین تا کارای رفتن و انجام بدن
منم لیست آقایون و میدم به آقای هاشمی
در ضمن از افرادی که اسم نوشتن بخواین تا یه هفته دیگه مدارکاشون باید حتما آماده باشه و تحویل بده ،در غیر این صورت اسمشون خط میخوره و افرادی که ذخیره هستن جایگزین میشن از حرفاش متوجه شدم داره درباره راهیان نور صحبت میکنه با دیدن هاشمی خیلی تعجب کردم
نمیدونم چرا کارای بسیج و به اون متحول کردن
بعد از مدتی صادقی و هاشمی بلند شدن و رفتن منصوری هم لیست بچه ها رو به ما داد و رفت به سارا نگاه میکردم ،دلم میخواست تک تک موهاشو بکنم
سارا : چیه مثل زامبیااا داری نگام میکنی ؟
- چرا اسم منو نوشتی ؟
سارا: من ننوشتم ،هاشمی نوشت!
- هاچرا؟
سارا: نمیدونم ،منصوری اسم افرادی که عضو اصلی بسیج هستن و بهش داد اونم. منو و تورو انتخاب کرده
- خوب چیکاره اس که نیومده شده همه کاره
سارا: منصوری میگفت ،تو سپاه کار میکنه ،چند سالی هست که مسئول بردن افراد به راهیان نوره ،صادقی میشناستش
- آها ،ولی من نمیام
سارا: چرا؟
- من که بهت گفته بودم دلم نمیخواد تنها برم
سارا: خوبه حالا،تو باید تا کی صبر کنی تا آقا رضا لطف کنن بیان خواستگاریت ؟
- دیگه نزدیکه...
سارا : وایی شوخی نکن ،کی میان ؟
- نمیدونم ،ولی معصومه از عمو و زن عمو شنیده که تا عید باید محرم شیم...
سارا: ععع چه خوب ،پس به منصوری میگم که یه نفر دیگه رو جای تو بزاره
- اره همینکارو بکن ،چون من نمیام
سارا: بریم که کلاس چند دقیقه دیگه شروع میشه
- بریم
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_بیست_ویکم
..... بریم از فاطمه لباس بگیر ☺️
از مهسا خدا حافظی کردم ورفتیم ☺️👋🏻
سوار ماشین شدیم 🚙
به خانه پدر محمد رسیدیم 🏠
مادر محمد وقتی من را با لباس خاکی و خونی دید خیلی ترسید 😳😱
گفتم:چیزی نیست من خوبم ☺️
محمد دست مادرش را بوسید وگفت:ما توی خیابون بودیم که جلوی ما دوماشین تصادف کردن زینب رفته کمک اون خانمه خداروشکر حال خودش خوبه ☺️
خیالش راحت شد 😊
فاطمه آمد 😊
گفت:زینب خوبی؟چرا خونی شدی 😱
گفتم:چیزی نیست من خوبم ☺️
محمد گفت:آبجی یه لباس به خانم ما میدی وقت نکردیم از بیمارستان بریم خونه 😅
فاطمه بیشتر نگران شد 😨
گفت:بیمارستان 😨برای چی؟
گفتم:فاطمه جان،نگران نباش 😊 ما توی خیابون بودیم که جلوی ما دوماشین تصادف کردن من رفتم کمک اون خانم لباسام کثیف شدن ☺️خودم طوریم نیست 😁 خوبم ☺️
محمد به شوخی گفت:چرا این قسمتشو نمیگی که خودتم از حال رفتی 😜همه ببینید این خانم ما توماشین از حال رفت😅 بردیمش بیمارستان یه ساعتی استراحت کرد😂
فاطمه گفت:ناسلامتی زنته😡خجالت بکش 😠
گفتم:فاطمه جان ناراحت نباش 😊منم الان حالم خوبه طوریم نیست 😊
محمد گفت:مارو دم در نگه داشتین؟🤔
خندیدیم 😂😂😂😂😂
مادر محمد گفت:بفرمایید تو ☺️
رفتیم داخل 😉
با پدر محمد هم احوال پرسی کردم ☺️
فاطمه دستم را گرفت و بردم داخل اتاقش 🤭
گفت:زینب راست حسینی تعریف کن ببینم از اول صبح چه اتفاقی افتاده 😐
گفتم:چه اتفاقی ما به خوبی وخوشی زندگی کردیم🤷🏻♀میشه حالا یه لباس به من بدی ☺️میخوام نماز بخونم 😊
گفت:بشین 🙂
گفتم:لباسم کثیفه تختت کثیف میشه 😊
یک مانتو از کمدش برداشت وبه من داد 🧥
گفتم:خیلی ممنون 🙂
گفت:حالا بشین 🙂
نشستم کنارش 😇
گفت:حالا بگو ببینم چی شده؟چرا چشمات قرمزه؟🤔
گفتم:چشمام قرمزه؟🤔
گفت:معلومه حسابی گریه کردی 😕
گفتم:اول صبح محمد ساعت ٧رفت🙁منم ازون موقع شروع کردم به گریه کردن 😭تا یه ساعتی بعد که در خونه زنگ زدن رفتم پشت آیفون 😢....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا