💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_دهم
ناخود آگاه نگاهی به خودش انداخت! نبود! شکمش شش تکه نبود! لاغر نبود ولی هیکلی هم نبود!!
دوباره خندید و به این جمله مضحک فکر کرد: کاش میشد مثل خیلی ها گفت! ظاهر که مهم نیست!
دلت شش تکه باشد! پوفی کشید !
تازگی ها واقع نگری اش عجیب گل کرده بود! اینها واقعیت بود و او داشت فکر میکرد به این فلسفه که چرا شعار و واقعیت اینقدر دور از همند!
ترجیح داد زودتر به کلاسش برسد زیر لب زمزمه کرد:
ماه خندید به کوتاهی شور و شعفم
دست بردم به تمنا و نیامد به کفم
کشش ساحل اگر هست چرا کوشش موج
جذبه دیدن تو میکشد از هر طرفم
زهرا با نگاهش بدرقه اش کرد!! در دلش اعتراف کرد: آنقدرها هم مهم نیست شکم مردی شش تکه باشد!! ظاهر که مهم نیست دل مرد باید شش تکه باشد...!
سامیه دستهایش را رو به روی چشمان زهرا تکان می دهد و زهرا را به خود می آورد نگاهش را به سختی از قامت ابوذر میگیرد. پروانه خنده کنان میگوید: روی مجنونو سفید کردی زهرا ...
زهرا تنها به یک تلخند برای پاسخ بسنده میکند... و آوایی در دلش پژواک میشود که: اگر مجنون
دل شوریده ای داشت دل لیلی از آن شوریده تر بود!
سامیه با دلسوزی نگاهش میکند... زهرا هر روز پژمرده تر میشود. خبرهایی برایش رسیده که ابوذر هم حال و هوایی مثل زهرا دارد ولی رو نکرده!! خطای یک درصدی معروف نگذاشته تا زهرایش را بی خودی امیدوار کند. دستهایش را میگیرد و میگوید: این همه حسرت برای چیه زهرا؟ ابوذر هم یکی مثل همه هم فکراش... تو که دور و برت زیاد هستن از این مدل.
زهرا به چشمهایش خیره میشود آرام میگوید: سامیه میدونی؟ من حتی میدونم از ابوذر بهتر هم دور و برم هست ولی چه کنم؟ سرید...دل بود... سرید اونم برای یکی مثل ابوذر. من خیلی وقته با خودم کنار اومدم من نمیتونم فراموشش کنم! اگه خدا نخواست و قسمتِ هم
نبودیم من تا آخر عمر تنها می مونم!!! اینو با خودم عهد بستم! نه اینکه بگم اونقدری عاشقشم که به پای عشقش میمونم و با یاد عشقش زندگی میکنم! نه من آدم خیانت کردن نیستم فکر به ابوذر هم خیانته به یکی دیگه هست.
سامیه ترسید... خیلی هم ترسید. این لحن مصمم را خوب میشناخت...
🍁#رمـان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_دهم
همان موقع پرستار وارد شد و گفت: ببخشید ولی سرمش تموم شده باید از دستش جدا کنم.
بعد درحالی که ست سرم را از دستم بیرون می آورد، رو به زن مامور گفت: چند روز دیگه جواب آزمایش ایدز و هپاتیتش رو میفرستم.
از روی وحشت تکرار کردم: ایدز؟
پرستار نگاهی به من انداخت و بعد بی آنکه چیزی بگوید بیرون رفت. مامور گفت:
+افرادی که رفتار پر خطر داشتن یا چنین جاهایی بودن احتمال زیادی هست که مبتلا باشن...
-ولی من ... من قاطی کثافت کاریاشون نشدم
+معتاد چی؟
-نیستم
+نبودی؟...سرنگ مشترک هم یه عامل انتقاله
-نمیدونم...چندباری گوگو سرنگ بهم زده ولی اینکه اون سرنگا آلوده بودن یا نه نمیدونم...یعنی...
+سردسته گروه...بهش میگفتین گوگو؟ تاحالا فکر میکردیم فقط یه تیم از باند قاچاق انسان و مواد مخدر رو گرفتیم ولی حالا با حرفای تو مثل اینکه بعد سیاسی هم داره!
بی اختیار اشک هایم بر پهنای صورتم سرازیر شدند. هجوم قطرات اشکی که خودشان را از گوشه چشمانم به سمت پایین پرتاب میکردند هر لحظه بیشتر می شد. مامور دستی بر دستم کشید و بلند شد.
با اضطراب پرسیدم:
-حالا اعدامم میکنن؟
+نه، چرا همچین حرفی میزنی!؟
-گوگو میگفت پلیس هرکدوممونو بگیره کم کمش چوبه دار حکمشه!
+تحقیقات که کامل بشه هرکس تاوان جرمشو پس میده اما این شگرد همچین آدماییه که با ترسوندن نیروهاشون از قانون اونارو بیشتر درگیر جرم و فسادی کنن تا خودشون به پول بیشتری برسن...
-من بچه بودم مواد تو کیفم میذاشت نمیدونستم باید چیکار کنم دوازده سالم که شد بهش گفتم دیگه نمی خوام ساقی باشم از مردای عملی میترسم.
اونم فرستادم تو پارتیا اول میگفت پذیرایی کنیم من و دوستم پری...پری همش نوزده سالش بود خره از خونه فرار کرده بود واس خاطر پرهام اصلا اسم خودش مهرناز بود از بس عاشق دوست پسرش بود میگفت بهش بگیم پری ...آخرش گوگو کشتش.....
اوایل گوگو گفت باید خرج خودمونو دربیاریم...هر روز هفته هرکی رو میفرستاد پیش یه عوضی، من فرار کردم گوگو برم گردوند گفت اگه نمیخوام مجبور نیستم ولی دروغ میگفت.
گولم زد. گفت کار راحت تری برام سراغ داره گفت کارمون عین مدلاس، لباسایی بهمون میداد میگفت بپوشیم بی هدف وقت بگذرونیم تو خیابون...گاهی هم یه حرفایی میزد میگفت اینارو تو مترو و تاکسی به مردم بگیم..
+مثلا چه حرفایی؟
-مثلا... یه... یه بار بهم گفت باید مسیر میدون انقلاب تا تأتر شهر رو تاکسی سوار شم هی همون مسیرو برم و بیام جلو راننده و مسافرا قسم بخورم که...
+که چی؟
-که یه آخوندو دیدم داشته خلاف میکرده...
+چه خلافی؟ اسم شخص خاصی میبردی؟
-میشه نگم؟... من میدونم کار بدی کردم دروغای گوگو رو پخش کردم ولی...
+بگو ببینم اسم شخص خاصی رو می آوردی؟
_نه فقط همینکه مردم نسبت به آخوندا بی اعتماد و متنفر بشن براش کافی بود. منم... هرکاری میگفت انجام میدادم تا اینکه دوباره منو فرستاد پارتی و من بازم فرار کردم...حالا منو میبرین زندان؟
مامور که با ناراحتی محو حرفهایم بود بعد از مکث کوتاهی گفت:نه سن و سالت کمه میری دارالتادیب*
💗#لــیــلا💗
#قسمت_دهم
اين حسين هم كه اونقدر تعريفش رو مي كردي و مي گفتي شاعره و همة استادا آينده شودرخشان مي بينن ... همين بود! اون كه از اول مجلس تا آخر نُطُقش باز نشد...نمي دونم با اين لال مونيش چطوري شعر مي گه ... خلاصه ليلا جان ! خودتوبدبخت نكن » سپس رو به اصلان كرده ، دست بر سينه ، با لحن ملايمي ادامه مي دهد:
- همين فريبرز جان يك پارچه آقا... تحصيل كرده ... خارج رفته ...معاشرتي ...
از وقتي اومده ايران نمي دوني چه ولوله اي تو دختراي فاميل راه افتاده ...
اصلان با حركت سر، سخنان طلعت را تأييد مي كند
ليلا كه از عصبانيت دندان به هم مي ساييد سخنان طلعت را كه چون پتكي برسرش فرود مي آمد تحمل نكرده با عجله به اتاقش مي رود و در را محكم مي بندد.
طلعت شانه بالا مي اندازد:
- نگاه كن اصلان ! تا مي گيم كيش از كيشميش... خانم قهر مي كنه و مي ره ...
نمي دونه كه خير و صلاح و خوشبختي شو مي خوايم ...
➖➖➖➖➖
- مادر! كاش زنده بودي ! كاش تنهام نمي ذاشتي و منم با خودت مي بردي .عكس را مرتب مي بوسيد و محكم به سينه مي فشرد.
درونش از غم ذره ذره آب مي شد و قطره قطره از چشمها به روي گونه ها سرازير مي گشت . از وقتي طلعت قدم به زندگي آنها گذاشت . ليلا با اين عكس نزديك و مأنوس تر شده بود.
مادر را هميشه با چادر عربي و سه نقطة سبز خالكوبي شده پايين چانه به خاطر مي آورد و صدايش را با فارسي شكسته بسته و لهجة عربي .
➖➖➖➖➖
اصلان براي تجارت به كويت رفته بود و در يك مهماني ، شراره هاي نگاه حوراء بر دلش آتش افكنده و طلسم آن ديار شده بود. وقتي هم كه حوراء مُرد،تمام هست و نيستش را درون كشتي فراق گذاشت و با يگانه يادگار او به مشهدآمد. دياري كه نه وطن باشد و نه غربت . نه صدايي از حوراء بشنود و نه نگاهش را احساس كند
ولی خوب می دانست كه نگاه حوراء نمرده و چشمان سياهش را ليلا به ميراث برده با همان عمق نگاه
🍁مرضـــیـــهشـــهــلایـــی🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_دهم
- خانم ها آقایان ، من مي دونم كه بعضي از شما یك راست از پشت نیمكت هاي دبیرستان روي صندلي هاي دانشگاه پرتاب شده اید. براي همین بچه بازي هایتان را درك مي كنم اما از الان گفته باشم كه این تمرین ها باید توسط شما حل بشه و در كلاس حل تمرین اشكالهایتان را رفع كنید چون در امتحان پایان ترم فقط از این تمرین ها سوال مي دهم وهیچ عذر و بهانه اي هم قبول نیست .
بعد به چشمهاي ما كه مثل موش سر جایمان خشك شده بودیم ، خیره شد و ادامه داد :
- انگار شما هنوز ظرفیت دانشگاه رو ندارید .. من هم دلم نمي خواد بهتون زور بگم . از این به بعد فقط شماره تمرینها را مي نویسم جلسه حل تمرین هم لغو مي شود دیگر خود دانید…
بعد از چند دقیقه تازه متوجه شدیم معني حرفهاي استاد چیست . جواب صحیح تمرین ها براي خوب امتحان دادن لازم و ضروري بود و با تعطیل شدن كلاس حل تمرین احتمالا نود درصد كلاس نمره قبولي نمي آوردند؛ همزمان صداي اعتراض بچه ها بلند شد. استاد كه داشت از كلاس بیرون مي رفت لحظه اي ایستاد و گفت :
- خودتان خرابش كردید ، خودتون هم درستش كنید اگر آقاي ایزدي قبول كنند و باز هم براي حل تمرین تشریف بیاورند من حرفي ندارم .
وقتي استاد از كلاس خارج شد احساس كردم همه نگاهها متوجه من است انگار تعطیلي كلاس حل تمرین فقط تقصیر من بود و خودم باید درستش مي كردم. بغض گلویم را گرفته بود براي اینكه از زیر بار نگاههاي بچه ها فرار كنم سریع وسایلم را جمع كردم و از كلاس خارج شدم.
صبح با صدای مادرم از جا پریدم. با سرعت در رختخوابم نشستم و به ساعت بالای سرم نگاه کردم،ساعت نزدیک ده بود. وای چقدر دیرم شده بود! با عجله بلند شدم و رختخوابم را مرتب کردم. داشتم موهایم را شانه می کردم که مادرم در را باز کرد،با دیدن من گفت:چه عجب بلند شدی! ظهر شد.
خواب آلود گفتم:سلام،لیلا اومده؟
مادرم با تعجب نگاهم کرد و گفت:لیلا؟ مگه قراره بیاد اینجا؟
- خوب،می ریم دانشگاه…
مادرم دوباره با تعجب گفت:امروز؟ مگه جمعه هم دانشگاه بازه؟
آه از نهادم برآمد،یادم رفته بود امروز جمعه است. شانه را پرت کردم روی میز توالت و دوباره پریدم تو رختخواب، مادرم با عصبانیت جلو آمد و پتو را از رویم کنار زد و گفت:
- دوباره که مثل خرس رفتی زیر پتو… پاشو یک کمی کمک کن. هزار تا کار دارم.
بی حوصله گفتم:چه خبره؟ یک امروز می شه خوابید،اونهم شما نمی گذارید.
مادر با لحنی جدی گفت:برای شب نزدیک بیست نفر مهمون داریم. دست تنها نمی تونم،سهیل که از صبح جیم شده،این هم از تو!
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#چرا_باید_فکر_کنیم💗
#قسمت_دهم
يكى از آداب اسلامى اين است كه انسان خود را در آينه ببيند و سر و وضع خود را مرتّب و منظّم نمايد.
پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) هرگاه مى خواستند از منزل بيرون بروند به آينه نگاه مى كردند و موهاى خود را شانه مى زدند و اگر آينه در دسترس نبود ظرف آبى را مى طلبيدند و خود را در آن مشاهده مى كردند و خود را براى ياران و دوستان خود زيبا مى نمودند و مى فرموند: "خداوند دوست دارد وقتى بنده او به ديدار دوستان خود مى رود، خود را براى آنها زينت كند".
آرى، وقتى در مقابل آينه مى ايستى، عيب هاى ظاهرى خود را مشاهده مى كنى و براى رفع آن اقدام مى كنى، امّا اين آينه هر چقدر هم كه خوب باشد فقط عيب هاى ظاهرى تو را نشان مى دهد و هرگز نمى تواند عيب هايى كه در روح تو وجود دارد، نشان بدهد.
اگر بررسى عيب هاى ظاهرى مثل پريشانى موها، وظيفه ما باشد، آيا ما در قبال عيب هاى روحى خود مسئوليّتى نداريم؟
اين جا است كه ما بايد به دنبال آينه اى باشيم تا وجود خود را در آن ببينيم و عيب هاى خود را به طور واضح در آن مشاهده كنيم تا بتوانيم نسبت به برطرف كردن آنها اقدام كنيم؟
خواننده عزيز!
آيا شما چنين آينه اى را سراغ داريد؟
مگر محاسبه نفس مورد سفارش زياد، قرار نگرفته است. امام كاظم(ع)مى فرمايند: "كسى كه هر روز به حسابرسى خود نپردازد، از شيعيان ما نيست. شيعه ما هر روز به حسابرسى خود مى پردازد، اگر كار خير و نيكو انجام داده است، خدا را شكر كند و از او توفيق انجام بيشتر آن را طلب كند و اگر گناهى كرده است، توبه كند".
حال كه محاسبه نفس آن قدر مهم است كه هر كس به آن اقدام نكند از شيعيان راستين نمى باشد، اين سؤال مطرح مى شود كه ابزار اين محاسبه نفس چيست؟
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#داستان_ظهور💗
#قسمت_دهم
مردم مكّه بعد از اينكه خبر نابودى سپاه سفيانى را مى شنوند خيلى مى ترسند و براى همين شهر آرام مى شود و ديگر كسى به فكر دشمنى با امام نيست.
پايتخت حكومت جهانى امام، شهر كوفه است و من منتظر هستم تا همراه او به سوى كوفه حركت كنم.
خيلى دوست دارم بدانم امام چه موقع به سوى كوفه حركت خواهد كرد، نزد يكى از ياران امام مى روم و از او مى پرسم: چرا امام به سوى كوفه حركت نمى كند؟
او در جواب مى گويد: امام منتظر است تا همه افراد لشكرش به مكّه بيايند.
آرى، از وقتى كه جبرئيل ندا داد و مردم را به سوى امام فرا خواند، عدّه زيادى حركت كرده اند. آنان به مكّه دعوت شده اند و مأموريت دارند كه به امام بپيوندند.
آيا تا به حال ديده اى كه پرندگان چگونه به سوى لانه هاى خود پناه مى برند؟
اين افراد هم اين گونه به مكّه پناه مى آورند و در خدمت امام به آرامش واقعى مى رسند.
اراده خداوند اين است كه خروج امام از مكّه با همراهى اين لشكر ده هزار نفرى باشد.
اگر به خارج از مكّه بروى مى بينى كه شيعيان با چه اشتياقى به سوى مكّه مى شتابند! مثل اينكه يك مسابقه برگزار شده است، مسابقه اى براى هر چه زودتر رسيدن به مكّه براى يارى امام!
اين شوقى است كه خداوند در دل شيعيان قرار داده است و آنان را اين چنين بيقرار نموده است.
آنان با عشقى مقدّس، بيابان ها را پشت سر مى گذارند و تمام سختى ها را در راه يارى امام تحمّل مى كنند.
و تو خود مى دانى كه سيصد و سيزده يار به گونه اى ديگر به مكّه آمدند. آنان با "طىّ الارض" و در شب قبل از ظهور به مكّه آمده اند. آنها در واقع، فرماندهان لشكر امام هستند و در آينده اى نزديك، هر كدام از طرف امام، حاكم قسمتى از دنيا خواهند شد.
ولى اين ده هزار نفرى كه در راه مكّه هستند سربازان لشكر امام مى باشند، آنها مى آيند تا قائم آل محمد(عليهم السلام) را.
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#هفت_شهر_عشق💗
#قسمت_دهم
خوب نگاه كن! گويا تعداد افراد كاروان بيشتر شده است و ما بايد خوشحال باشيم، امّا اين گونه نيست. امام حسين(ع) به سوى كوفه مى رود و عدّه اى از مردم كه در بين راه، اين كاروان را مى بينند، پيش خود اين چنين مى گويند: "اكنون مردم كوفه حسين را به شهر خود دعوت كرده اند. خوب است ما هم همراه او برويم، اگر ما او را همراهى كنيم در آينده نزديك مى توانيم به پست و مقامى برسيم".
نمى دانم اينان تا كجاى راه همراه ما خواهند بود؟ ولى مى دانم كه اينان عاشقان دنيا هستند نه دوستداران حقيقت! وقت امتحان همه چيز معلوم خواهد شد.
امروز، دوشنبه چهاردهم ذى الحجّه است و ما شش روز است كه در سفر هستيم. آيا اين منزل را مى شناسى؟ اين جا را "ذات عِرْق" مى گويند. ما تقريباً صد كيلومتر از مكّه دور شده ايم.
آيا موافقى قدرى استراحت كنيم؟ نگاه كن! پيرمردى به اين سو مى آيد.
او سراغ خيمه امام را مى گيرد. مى خواهد خدمت امام برسد. بيا ما هم همراه او برويم.
وارد خيمه مى شويم. آيا باورت مى شود؟ اكنون من و تو در خيمه مولايمان هستيم. نگاه كن! امام مشغول خواندن قرآن است و اشك مى ريزد. گريه امام حسين(ع) مرا بى اختيار به گريه مى اندازد.
پيرمرد به امام سلام مى كند و مى گويد: "جانم به فدايت! اى فرزند فاطمه! در اين بيابان چه مى كنى؟".
امام مى فرمايد: "يزيد مى خواست خونم را كنار خانه خدا بريزد. من براى اينكه حرمت خانه خدا از بين نرود به اين بيابان آمده ام. مى خواهم به كوفه بروم. اينها نامه هاى اهل كوفه است كه براى من نوشته اند و مرا دعوت كرده اند تا به شهر آنها بروم. آنها با نماينده من بيعت كرده اند".
آيا آنها در بيعت خود ثابت قدم خواهند ماند؟ به راستى راز گريه امام چيست؟
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#حوادث_فاطمیه💗
💗#قسمت_دهم💗
روز تنهايى، روز 14 جَمادى الأولى سال 11 هجرى قمرى
105 ـ خبر در شهر مى پيچد
خبرى در ميان مردم رد و بدل مى شود: "ديشب، على، بدن فاطمه را به خاك سپرده است".
مردم به سوى قبرستان بقيع مى روند، مى خواهند قبر فاطمه(س)را زيارت كنند، امّا با چهل قبر تازه روبرو مى شوند.
هيچ كس نمى داند، آيا به راستى فاطمه(س) در اين قبرستان دفن شده است يا نه؟
106 ـ خشم عُمَر
عُمَر عصبانى مى شود، او تصميم مى گيرد تا اين قبرها را بشكافد و پيكر فاطمه(س) را از قبر بيرون بياورد تا خليفه بر آن نماز بخواند.
107 ـ كتك زدن مقداد
عُمَر به مقداد مى رسد، به سوى او مى رود و مى گويد:
ــ چه موقع فاطمه را دفن كرديد؟
ــ ديشب.
ــ چرا اين كار را كرديد؟ چرا صبر نكرديد تا ما بر پيكر دختر پيامبر نماز بخوانيم؟
ــ خود فاطمه وصيّت كرده بود كه تو و خليفه بر او نماز نخوانيد.
عُمَر عصبانى مى شود، به سوى مقداد حمله نموده و شروع به زدن او مى كند، خون از سر و صورت مقداد مى ريزد.
108 ـ سخن مقداد
اكنون موقع آن است كه مقداد با مردم سخن بگويد: "اى مردم! دختر پيامبر از دنيا رفت در حالى كه زخمِ پهلوى او خوب نشده بود، آيا مى دانيد چرا؟ براى اين كه شما با غلاف شمشير به پهلوى او زديد".
109 ـ على(عليه السلام) به ميدان مى آيد
على(ع) در خانه نشسته است كه به او خبر مى دهند عُمَر مى خواهد قبرها را بشكافد تا پيكر فاطمه(س) را پيدا نمايد. على(ع) برمى خيزد، شمشيرِ ذو الفقار را در دست مى گيرد و از خانه بيرون مى آيد، او چقدر خشمگين است.
عُمَر جلو مى آيد و مى گويد: "اى على! اين چه كارى بود كه تو كردى؟ ما پيكر فاطمه را از قبر بيرون مى آوريم تا خليفه بر آن نماز بخواند".
على(ع) دست مى برد و عُمَر را با يك ضربه بر زمين مى زند و روى سينه او مى نشيند و مى گويد: "تا امروز هر كارى كرديد من صبر نمودم، امّا به خدا قسم، اگر دست به اين قبرها بزنيد با شمشير به جنگ شما مى آيم، به خدا، زمين را از خون شما سيراب خواهم نمود".
ابوبكر به على(ع) مى گويد: "تو را به حقّ پيامبر قسم مى دهم عُمَر را رها كن، ما از تصميم خود منصرف شديم، ما هرگز اين كار را انجام نمى دهيم".
على(ع)، عُمَر را رها مى كند و مردم متفرّق مى شوند.
110 ـ درد دل با فاطمه(عليها السلام)
شب كه فرا مى رسد، همه جا تاريك مى شود، على(ع) به ديدار فاطمه(س)خواهد رفت و در خلوت شب با او سخن خواهد گفت.
به راستى او با همسر سفر كرده اش چه خواهد گفت؟
جا دارد او اين گونه با او سخن گويد: "فاطمه جانم! ديشب دل من سخت به درد آمد، وقتى در تاريكى شب، پيكر تو را غسل مى دادم، دستم به زخم بازوى تو رسيد. دلم مى سوزد. چرا هرگز از زخم بازويت به من چيزى نگفتى؟".
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#معجزه_دست_دادن💗
💗#قسمت_دهم💗
همه ما مى دانيم كه گناه و معصيت، جسم و روح انسان را آلوده مى كند و مانع بزرگى براى رشد و كمال او محسوب مى شود، آرى اين گناه است كه باعث سياهى قلب انسان مى شود به طورى كه ديگر او لذّت مناجات با خداوند را درك نمى كند و نمى تواند با او مناجات كند و در درگاه او قطره اشكى بريزد.
اين گناه است كه انسان را از نماز شب محروم مى دارد و هم چنين مانع آمدن باران رحمت مى گردد و امواج بلا و بيمارى را به سوى انسان مى كشاند.
براى همين انسان بايد براى بخششِ گناهان خود فكرى بكند تا اثرات گناهان بيش از اين در زندگى او باقى نماند.
البتّه گناهانى كه مربوط به "حقّ الناس" است، بايد نسبت به پرداخت حقوق مردم اقدام نمود، امّا سؤال اين است گناهانى كه مربوط به "حقّ الله" است را چگونه پاك كنيم؟
آيا اطّلاع دارى كه امامان معصوم(عليهم السلام) در سخنان متعدد همين دست دادن با مؤمن را يكى از مهم ترين راه هاى بخشش گناهان معرّفى كرده اند؟
آيا در فصل پاييز كه برگ درختان زرد مى شود به يك باغ رفته اى تا ببينى كه وقتى كه نسيمى مىوزد، چگونه برگ درختان بر روى زمين مى ريزند؟
امام باقر(ع) مى فرمايند: "وقتى كه دو مؤمن با هم دست مى دهند، گناهان آنان مى ريزد همان طور كه از درختان برگ مى ريزد".
آرى! اگر چشم باطن مى داشتيم مى ديديم كه چگونه گناهان ما هنگام دست دادن از وجودمان فرو مى ريزد.
جالب است بدانى در احاديث ديگر ريزش گناهان را در هنگام دست دادن به ريزش برگ درختان هنگام وزش طوفانِ سهمگين در فصل سرما تشبيه نموده است.
اين ريزش گناهان تا پايان ملاقات مؤمن ادامه دارد، يعنى شما وقتى به ديدن برادر مؤمن خود مى رويد و با او دست مى دهيد تا هر زمان كه ملاقات شما طول بكشد، ريزش گناهان ادامه دارد، البتّه به شرط آن كه اين ملاقات خودش مجلس گناه و غيبت مردم نشود.
بارها و بارها براى من پيش آمده است كه به ديدار دوست مؤمن خود رفته و با او دست داده ام و مقدارى با او سخن گفته ام، در موقع خداحافظى يك نشاطى در وجود خود احساس كرده ام گويى كه روح و جانم سبك شده است.
اين حالت حتماً براى شما هم پيش آمده است و علّت اين نشاط و سبكى براى اين است كه روح ما از تيرگى گناهان پاك شده است، گويى كه آن زنجيرهايى كه از گناهان به پاى ما بسته شده بود، باز گرديده اند و براى همين است كه روح ما مى تواند آزادانه پرواز كند.
كسى كه يك هفته به حمّام نرفته باشد، وقتى بعد از يك هفته به حمّام مى رود و بدن خود را تميز مى شوييد، احساس سبكى و راحتى به او دست مى دهد زيرا بدن تميز شده است، همين طور وقتى ما دست در دست مؤمن مى نهيم، گناهان روح ما زدوده مى شود و روحمان آزاد مى گردد و در نتيجه، ما احساس سبكى و نشاط مى كنيم!
و خلاصه كلام آن كه مكتب ما همان طور كه نماز و روزه و استغفار و دعا و گريه را براى پاك شدن گناهان معرّفى كرده است، دست دادن را هم به عنوان بهترين راه بخشش گناه بيان مى كند.
و جالب آن كه امام باقر(ع) در حديثى به بيان اين نكته مى پردازد: "هنگامى كه مؤمن دست برادر مؤمن خود را مى گيرد، گناهان آن دو شروع به ريختن مى كند تا آنجا كه وقتى آن دو از هم جدا مى شوند ديگر هيچ گناهى در پرونده اعمال آن ها نيست".
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#لطفا_لبخند_بزنید💗
💗#قسمت_دهم💗
امروزه زندگى ما با خطرات و بلاهاى زيادى روبرو است و براى همين بايد راهى پيدا كنيم تا خود را در مقابل بلاها بيمه سازيم.
بيمه كردن ماشين و يا خانه، كار پسنديده و لازمى است ولى اين بيمه ها بعد از اين كه حادثه اى پيش آمد به كار ما مى آيد و مى تواند مقدارى از شدت سختى هاى پيش آمده بكاهد.
سخن من در اين است كه چگونه از پيش آمدن بلا جلوگيرى كنيم؟
در مجموعه سخنان اهل بيت(عليهم السلام)، بهترين راه براى جلوگيرى از بلا، صدقه دادن مى باشد.
امام صادق(ع) فرمودند:
روز خود را با صدقه آغاز كنيد و هر كس در اول روز، صدقه بدهد خداوند بلاهاى آن روز را از او دور مى كند.
قبل از اين براى شما، سخنى از رسول خدا نقل كردم كه آن حضرت، لبخند را به عنوان يكى از صدقه هاى مهم ذكر نموده بود.
امام باقر(ع) فرمودند:
كار نيك و صدقه، فقر را از بين مى برد و عمر را زياد مى كند و هفتاد نوع مرگ بد را از انسان دور مى كند.
منظور از مرگ بد، مرگ هاى ناگهانى مثل تصادف مى باشد و صدقه دادن مى تواند اين نوع مرگ ها را از ما دور كند.
پيامبر اسلام در سخن ديگرى به اين نكته اشاره مى كند كه صدقه هفتاد نوع بلا را از انسان دور مى كند.
پس از همين امروز تصميم بگيريد همانطور كه به بيچارگان و فقرا كمك مى كنيد، صدقه لبخند را هم در برنامه خود قرار دهيد.
هميشه سعى كنيد با هر كسى كه روبرو مى شويد لبخند خود را به او هديه كنيد.
بدانيد كه همين لبخند زدن مى تواند بلاهاى زيادى را از شما دور ساخته و رحمت و بخشش خداوند را ارزانى تان كند.
بياييد تصميم بگيريم كه روز خود را با صدقه آغاز كنيم و هنگامى كه وارد جامعه شديم به هر كس كه برخورد مى كنيم از صميم دل لبخند بزنيم.
خوب من !
اگر همين دستور ساده را عمل كنيم ديگر خانواده ما از بلاى بى تفاوتى و كمبود محبّت نجات پيدا مى كند.
حتماً مى دانيد كه يكى از علت هاى اساسى انحراف دختران و پسران جامعه ما، اين است كه در محيط خانه به آنها محبّت نمى شود.
چقدر جوانان را مى شناسم كه در حسرت يك لبخند دلنشين پدر و مادر خويش هستند !
پدر دلسوز، مادر مهربان !
با شما هستم، باور كنيد لبخند پر مهر شما كه از صميم قلب باشد جوان شما را تحت تأثير قرار مى دهد و او را به محيط خانه دلگرم مى كند.
همه ما بايد تلاش كنيم تا در جامعه خويش، روحيه نشاط و شادمانى را رشد دهيم كه اين خود عبادتى بس بزرگ است.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_دهم
....... نگاهش میکردم 👀
وقتی به هوش آمد دوباره شروع کرد به گریه کردن 😭
مراسم تشییع جنازه شده بود 😪
من فقط مراقب زهرا بودم 😓
با این حال چند بار از حال رفت 😭
مراسم ها هم همینطور بود 😭
من هیچ کاری نتوانستم بکنم 😔
فقط مواظب زهرا بودم 😞
با این حال زیاد از حال میرفت 😭
خیلی نگرانش بودم 😢
طبق روال قانونی زهرا باید به پرورشگاه سپرده میشد، اما ما فرزندی زهرا را قبول کردیم ☺️
زهرا دیگر واقعا دخترم بود 😍
دختر خود خودم 😘
چند روز اول مهر را نتوانست به مدرسه برود 😞
من هم تا از دانشگاه می آمدم پیش زهرا میرفتم 🚗
کار هر روزم بود 😊
محمد هم خیلی نگران دختر جدیدش بود ☺️
خیلی خنده دار بود 😂
ما هنوز مراسم عروسی نگرفته بودیم ودختر ١٢ ساله داشتیم😂
اواسط بهمن ایام فاطمیه بود🏴
در خانه کار میکردیم 🏡
تلفن همراهم رابیرون آوردم وروضه گذاشتم 🙃
هم زمان هم کار میکردیم وهم گریه میکردیم 😭
مخصوصا زهرا که خیلی بیشتر از ما گریه کرد 😭
اواسط اسفند خانه تمیز بود وآماده بود ☺️
اتاق هارا زهرا و محمد رنگ زده بودند 😂
از حق نگذریم خیلی هم قشنگ شده بودند ☺️
اتاق زهرا یاسی بود 😍
اتاق من و محمد آبی بود 😊
هال هم کرم رنگ بود واتاق دیگر راهم زرد کرده بودند 🙂
عالی شده بود 😍
کم کم وسایلی را که خریده بودیم به خانه آوردیم 😃
پدر محمد قاضی بود ومحمد به نوعی آقازاده به حساب می آمد 😄
پدرش در خرید وسایل خیلی کمک کرد ☺️
مقداری پول داده بود تا هرچه مانده ونخریدیم بخریم 😍
همه چیزی که میخواستیم را خریدیم اما باز هم پول داشتیم 😂
قرار شد برای زهرا تخت و کمد بخریم ☺️
البته اتاق زهرا کمد دیواری داشت،پس برایش تخت و میز آینه خریدیم 😍
خیلی ذوق کرده بود 😍
وسایل اتاق زهرا را هم چیدیم و همه چیز آماده بود ☺️
خانه کامل آماده شده بود😘
خیلی دوستش داشتم 😍
روز ٢٨ اسفند بود 😍
داشتم برای سفره هفت سین نقشه میکشیدم 😜
محمد زنگ زد 🔔
در را باز کردم 🚪
چند تا پلاستیک روزنامه پیچ شده دستش بود 😳
گفتم :اینا چیه؟ 🤔
گفت:چقدر تو بامزه ای زینب 😂
گفتم:میدونم ظرفه برای چی؟ 🧐
گفت:برای اولین هفت سین مشترکمون ☺️
خندیدیم 😂😂😂
از سلیقه محمد خوشم آمده بود 😅
زهرا با من چون صمیمی تر بود من را مامان صدا میکرد اما با محمد رسمی تر بود 😅
گفتم:دستت درد نکنه عزیزم خیلی قشنگن ☺️
گفت:خواهش می کنم خانم من ☺️
گفتم:عزیزم فقط سمنو وماهی نداریم ☺️هروقت رفتی بیرون بخر ☺️
کتش را برداشت.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
@zekrroozane ذڪرروزانہکیمیای صلوات 10.mp3
زمان:
حجم:
16.61M
📚 مجموعه چهل قسمتی جذاب: «کیمیای صلوات»👇🎧 #قسمت_دهم
اندر فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎙 اجرا و تهیه و تنظیم : مصطفی صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
@kelidebeheshte