💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_دوازدهم
بلند شدم و رفتم تو اتاقم لباسمو پوشیدمو کیفمو برداشتم ،چادرمم سرم کردم رفتم پایین
بابا: هانیه جان بهتر نیست یه کم بیشتر استراحت کنی؟
- نه بابا جون ،خیلی بهترم ،الانم خیلی از درسام عقب افتادم
بابا: باشه پس مواظب خودت باش
- چشم
مامان: بیا مادر این لقمه رو همرات داشته باش - دستتون درد نکنه
رفتم سر کوچه تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم ،یه دفعه یه دستی نشست روی شونم از ترس جیغ کشیدم
رومو برگردوندم فاطمه بود
- دختره دیونه نمیگی سکته کنم
فاطمه : سلااام...
وااا مگه عزرائیلم که اینجوری پس افتادی
- دیگه اینکارو نکنیااا دوست ندارم
فاطمه : اووو باشه ،اینجا چیکار میکنی مگه مریض نیستی؟
- خوبم خدا روشکر ،از درسا عقب افتادم میترسم حذف شم کلاسارو
فاطمه: نترس بابا، این زبونی که تو داری ،مخ استادا رو میزنی
- ععع داشتیییم مثل اینکه آقا رضا زنگ زده که جنابعالی شنگولین
فاطمه: اره
- پس بگو ، خوب بود حالش؟
داعشیا رو نیست و نابود کرد؟
فاطمه: زیاد حرف نزدیم ،فقط گفت حالش خوبه - خا همینم از سرت زیاده ..
فاطمه: داشتیییم
- این به اون در
فاطمه: بریم کلاسامون شروع میشه
بعد کلاست بمون میرسونمت - عششقییی تو ،باشه ،فعلن ( من دانشجوی رشته گرافیکم ،کلاسم با فاطمه یکی نیست ولی روزای کلاسمونو مثل هم برداشتین که با هم باشیم بیشتر،با اینکه چند ماه از چادری شدنم میگذره ولی بچه های کلاس یه جور دیگه ای نگام میکنن منم زیاد باهاشون حرف نمیزنم )
کلاس که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر فاطمه شدم تا بیاد
فاطمه هم نیم ساعت بعد اومد داخل کافه - خسته نباشی بانو
فاطمه: درمونده نباشی گلم
بریم؟ - چیزی نمیخوری؟
فاطمه: نه گرسنه ام نیست
رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیم و از دانشگاه رفتین بیرون یه دفعه یه ماشین شاسی بلند اومد جلومون
فاطمه: آقا این چه کاریه ؟
یه دفعه دیدم از داخل ماشین اردلان پیاده شد
یه تک کت مشکی با بلوز سفید و شلوار مشکی
فاطمه: این اینجا چیکار میکنه؟
- نمیدونم
اردلان اومد سمتم،شیشه رو پایین آوردم
اردلان: سلام
- سلام ،اینجا چیکار میکنی ؟
اردلان: میخواستم باهات حرف بزنم
- چه حرفی؟ من حرفامو زدم قبلن
( اردلال در ماشینو باز کرد):
تو حرفاتو زدی من حرفام مونده هنوز
بیا بریم ،خودم میرسونمت خونه یه نگاهی به فاطمه کردم ،از چشمام ترسمو میدید
فاطمه: برو هانیه جان ،مواظب خودت باش
از ماشین پیاده شدم و سوار ماشین اردلان شدم توی راه چیزی نگفتیم ،رسیدیم به یه رستوران وارد رستوران شدیم ،خیلی شیک بود....
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_دوازدهم
چشم های ابوذر گرد شد... رضاعلی درد هم مگر داریم؟
به چشم های گرد شده ابوذر خیره شد! نگاهش را امتداد داد تا روی گل قرمز رنگ قالی رسید. به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل قرمز رنگ قالی. سجاده اش را این روزها پهن می کرد روی گل قرمز رنگ قالی. بعد کتاب هایش را میچید همانجا روی گل قرمز رنگ قالی. و کسانی که دوستشان داشت می نشستند روی گل قرمز رنگ قالی. به نظرش آمد این روزها شاداب تره شده گل
قرمز رنگ قالی. ابوذر را نگاه کرد! او هم خیره شده بود به گل قرمز رنگ قالی!
_۸۱سالگی بود که فهمیدم رضاعلی درد دارم! ابوذر حالم خراب بود.آقام نگاه کرد... خندید به حالم... آقام حکیم بود. حکما فرق طبیب و حکیم رو که ملتفتی؟ آقام حکیم بود. نگفته درد آدمها رو می فهمید. گفتم آقا رضا علی درد گرفتم. آقام حکیم بود! نگفتم رضا علی درد چه جوریه! فقط اسم دردمو آوردم. گفت رضاعلی مثل بقیه نباش! گفت این ننگو به خودت نخر که مثل بقیه باشی! مثل بقیه نمیر. یه آدم معمولی نباش مثل بقیه! با تشویق غش نکن مثل بقیه! آقام حکیم بود ابوذر میگفت بدبخت نباش مثل بقیه. جهنم نرو مثل بقیه.
به آقام نگفته بودم رضاعلی درد چجوریه اما چون حکیم بود فهمید. فهمید رضاعلی درد یا به قول
تو ابوذردرد همون دردِ مثل بقیه بودنه...
ابوذر چشمهایش را بست. حاج رضاعلی هم وقت گیر آورده بود گویا اینجا میان حجره کمتر از ۱۸مترش درس عرفان میداد؟
_درمون نداره حاجی! مثل اینکه حاجی ما چه بخوایم چه نخوایم مثل بقیه ایم!
_جاهل تکون بده به خودت شعر سرودن بسه! تو خواستی و نشد؟
خواسته بود؟ نه. حالا که فکر می کرد نخواسته بود. اصلا او تازه فهمیده بود ابوذردرد چیست! نه. نخواسته بود.
_پاشو برو جاهل کار دارم. توکل به خدا و به خانواده بگو!
بعد از حجره بیرون رفت. ابوذر تعجب نکرد چشمهایش گرد نشد حتی شاخ هم در نیاورد. سالها بود فهمیده بود حاج رضاعلی پشت پرده بین خوبی است. دست روی زانوش گذاشت و یاعلی گویان بلند شد. مثل جوجه اردک ها پشت حاج رضاعلی راه افتاد.
_معمارجان قربانت اون موزاییکا کج نشه.
کلافه گفت: حاجی به خدا خسته شدم از توکل کردن.
رضاعلی ایستاد نگاهش را از ملات و شلنگ باز آب گرفت و رساند به یقه ابوذر. دستهایش را آرام
به سمتش برد و یقه را مشت کرد و ابوذر را پایین کشید.
لبخند زد و گفت: توکل؟ خسته شدی از توکل کردن؟ اهل توکل هم مگه بودی تو جاهل؟
یقه را رها کرد و بی حرف مشغول جابه جا کردن آجرها شد و دانه دانه آنها را به دست معمار می داد.
ابوذر مات فقط رضاعلی را نگاه می کرد. رضا علی دانه دانه آجر ها را به معمار می داد با صدای بلند گفت: معمار حالشو داری برات یه داستان بگم؟
معمار عرقش را پاک کرد و گفت: نیکی و پرسش؟
رضاعلی زیر چشمی ابوذر را که بی صدا به کف پایش زل زده بود از نظر گذراند.آجری به دست معمار داد و گفت: میگن یه روز مجنون به لیلی خبر داد بیا تا ببینمت!
قرار رو گذاشتن و مجنون از فرط مجنون بودن یک روز قبل از روز موعود رفت محل قرار.
خیلی منتظر بود خسته که شد گفت یه دقیقه چشم رو چشم میزارم تا لیلی بیاد.
معمار! چشم رو چشم گذاشت ولی بیشتر از یه دقیقه شد! لیلی اومد و مجنون خواب موند! لیلی منتظر موند و مجنون خواب موند! لیلی براش حرف زد و مجنون خواب موند!
آخرش یه لبخندی زد و برای مجنون چند تا گردو گذاشت و رفت. گذشت تا مجنون بیدار شد و فهمید ای دل غافل لیلی اومده و من خواب موندم!
گردو ها رو که دید دیگه از خودش بی خود شد! یه رهگذر از اونجا رد شد و دید مجنون داره خون گریه میکنه از ماجرا که خبر دار شد من باب دلداری مجنون گفت: غصه ات برای چیه!! ببین! برات گردو گذاشته! ببین چقدر دوستت داشته! به فکر این بوده که گشنه نمونی!
مجنون میون گریه خندید و گفت: من لیلی شناسم ... گردو گذاشت تا بهم بگه زوده برات عاشقی کردن! برو گردو بازیتو بکن!.....
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_دوازدهم
مامور نگاهی به من انداخت و روبه سرهنگ گفت: نکاتی راجع به این پرونده هست که پیچیده اش میکنه اگه اجازه بدید اول ببرم تحویل کانون بدمش بعد صحبت کنیم.
سرهنگ نگاهی به من انداخت بعد رو به مامور گفت: بسیار خب.
مامور بلند شد و احترام نظامی گذاشت. منهم بلند شدم. قبل از آنکه از اتاق خارج شوم، سرهنگ روبه من گفت: ممنون...بخاطر همکاریت.
خنده ام گرفته بود. تا به حال هیچ کس از من تشکر نکرده بود آن هم در چنین شرایطی که من خطاکار بودم و او مسئولی که باید مجازاتم میکرد. فقط لبخندی زدم و بیرون رفتم.
از آنجا مستقیم به کانون اصلاح و تربیت فرستاده شدم. روزهایم با گوشه گیری در سکوت و نفرتی که از آدم ها داشتم و شب هایم در کابوس بازگشت به جهنمی که از آن رها شده بودم، می گذشت.
یک هفته ای گذشته بود که مدیر کانون فرستاد دنبالم به دفترش بروم. مدیرِ آنجا زن چاق ولی فرزی بود که پیری تازه داشت در بر پوست صورتش نقش می انداخت.
پشت میز چوبی اش ایستاده بود که وارد اتاقش شدم. سلام کرد. خواست بنشینم. چیزی نگفتم به طرف دو صندلی کهنه چوبی روبروی میزش رفتم. و روی صندلی که پایه های بلندتری داشت نشستم.
میدانستم آدم جدی و سردی ست در این یک هفته حتی یکبار ندیده بودم لبخند بزند، شایدهم دیدن آدمهایی مثل ما که به قول نظافت چی؛ هنوز از راه نرسیده در این دنیا خلاف کرده ایم، برایش خُلقی باقی نگذاشته بود. بعد از آنکه برانداز کردنم تمام شد، چشم هایش سمت فرمی که روی میزش بود چرخید و پرسید: چرا فرم نظرسنجیتو پر نکردی؟
با بی حوصلگی نگاهش کردم یعنی ساعت هشت صبح مرا از سر میز صبحانه به دفترش کشانده بود که همین را بپرسد؟ قطعا نه! برای اینکه برود سر اصل مطلب، صریح و سریع پاسخ دادم: سواد ندارم.
نفسش را با تاسف بیرون داد و گفت: میخوای کلاسای سواد آموزی کانونو شرکت کنی؟
شانه بالا انداختم. گفت: مشاور گفت تو هیچکدوم از کارگاههای مهارت آموزی شرکت نمی کنی...بلاخره از اینجا بیرون رفتی باید یه کاری چیزی بلد باشی، البته پرونده اتو خوندم میدونم که خانواده نداری...
اخم هایم را درهم کشیدم و زیرلب گفتم: ده سال پیش داشتم...
خانم مدیر بی تفاوت سری تکان داد و گفت: در هر حال بعدا از اینجا میری پرورشگاه.
با خودم فکر کردم خب که چی، تو اصلا بگو از اینجا یکراست میروی جهنم بازهم بهتر از باتلاق کثافتی ست که تجربه کردم.
احساس کردم این حرفها را میزند که واکنشی از من ببیند اما من فقط به لب های باریکش خیره شده بودم تا جمله: "میتونی بری" از دهانش بیرون آمد. قامت استخوانی و بلندم را جمع کردم و از دفترش بیرون رفتم.*
💗#لــیــلا💗
#قسمت_دوازدهم
دهانش باز و چشمانش گرد شده ، گوشي تلفن از دستش مي افتد.
صداي فريبرز از گوشي شنيده مي شود:
- خاله طلعت ! چي شده ؟ خاله طلعت !نگاه نفرت انگيز ليلا به او دوخته مي شود، لبانش از خشم مي لرزد
عقب عقب گام برمي دارد و انگشت سبابه اش به طرف او بالا مي آيد
- پس تو!... تو!از خشم زبانش بند مي آيد.
نمي تواند كلمه اي بگويد.
به طرف اتاقش مي دود و در را از پشت قفل مي كند.
➖➖➖➖➖
زانوانش را بغل زده و نگاه بهت زده اش به راه راه هاي موكت كف اتاق دوخته شده است :
«پس اين ها همه اش نقشه بود...
مامان طلعت ! مامان طلعت ! مگه من چه هيزم تري به تو فروختم !
بيچاره پدر كه به تو اعتماد كرده و خام ظاهر فريبنده اون پسره شده !»
داد و هوار طلعت ، ليلا را از نجواي درون بيرون مي سازد:ـ سهراب !
سپهر!... خفه خون بگيرين ، ديوانه شدم ...
سرسام گرفتم از دست شما...
ليلا سر از تأسف تكان داده ، لب برمي چيند:
«عقده دلشو سر اين طفلاي معصوم خالي مي كنه ... آخه به تو هم مي گن مادر!»
آفتاب ساية چهار چوب پنجره را كف اتاق انداخته و قسمتي از سايه تا لبه ميزتحرير بالا آمده است
لیلا به طرف پنجره مي رود و به بيرون و سروي كه تاپشت بام خانه قد كشيده ، نگاه مي كند
پرده را با خشم تا انتها مي كشد و باعصبانيت روي تنها مبل اتاقش فرو رفته ، با ضرباتي نه چندان محكم به دسته هامي كوبد:
«حالا من مي دونم و اون ... يك آشي براش بپزم كه يك وجب روغن داشته باشه ...قربون خدا برم كه دستشو روكرد...
چقدر خودشو كاسة داغ تر از آش نشون مي داد...
چه قيافة حق به جانبي مي گرفت ...
بيچاره پدر كه گول اين دل سوزيهاي بي جا رو خورده .»
صداي گريه دوقلوها، ليلا را از مبل جدا مي كند
از اتاق بيرون مي آيد. سهراب و سپهر با ديدن او، به طرفش مي دوند و پشت او پنهان مي شوند تا از كتكهاي مادر در امان باشند
صورت هايشان سرخ شده و آب از بيني شان میامد...
ـ چه كار مي كني ؟ كبابشان كردي ! زورت به اين بدبخت ها مي رسه ...
عقده ها توسر اينا خالي مي كني !
طلعت چشمان از حدقه درآمده اش را به سوي او مي گرداند و با غيظ مي گويد:
«نمي خواد اداي داية مهربانتر از مادر رو دربياري ... اصلاً به توچه مربوط !»
ليلا به طرفش نيم خيز شده و مي گويد:- به من چه مربوطه ! برادرام هستن ...
داري اونا رو مي كشي !طلعت دست به كمر مي زند، قيافه حق به جانبي گرفته و مي گويد:
- اصلاً مي دوني چيه ؟ پدرت كه اومد.. برو همه چيز رو گزارش بده از سير تاپياز...
باز آشوب به پا كن !
خشم و نفرت به چشمان ليلا مي دود، لب به دندان مي گزد
مدتي خيره خيره به طلعت نگاه مي كند.
سپس با همان خشم و نفرت با عجله به طرف اتاقش مي رود،
رود،سهراب و سپهر، دامنش را محكم مي گيرند ولي او خودش را به زور از دست آنهامي رهاند. پشت به در اتاقش تكيه مي دهد، زير لب غرولند مي كند:«عجب رويي داره ! دست پيش مي گيره تا پس نيفته ، فتنه رو اون به پا كرده ،حالا دو قورت و نيمش هم باقيه .»
سايه روي ديوار بالا آمده است .
ليلا كنار پنجره ايستاده و دستانش رابر لبة آن گذاشته است .
سايه اش درون ساية پنجره قرار مي گيرد، همچون شبحي در قاب پنجرة اندوه :
«همه چيز رو به پدرم مي گم ... مي گم كه مامان طلعت و فريبرز چه نقشه اي برام كشيده بودن ...!
مي گم دلشو به اين پسره دغل باز دورو خوش نكنه !»
دستانش را محكم به لبة پنجره مي فشرد. چشم به افق مي دوزد.
صداي خندة كودكانه سپهر و سهراب كه در حياط توپ بازي مي كنند
خشم و نفرت را به آرامي در وجودش مي ميراند و رحم و شفقت بر آن سرازير مي سازد
دلسوزانه به آن دو نگاه مي كند:
«اگه پدر موضوع رو بفهمه ... مامان طلعت بيكار نمي نشينه و بالاخره زهرشومي ريزه ...
پيش پدر دروغ و درم مي گه و تو در و همسايه از من بد و بيراه مي گه ...
اگه هم نگم پدر رو چطور از اشتباه بيرون بيارم ...
تازه اگه هم متوجه بشه ...آن وقت مامان طلعت چي ؟
اين طفل هاي معصوم چي ؟اين طفلک ها چه گناهی کردن!
همه دور ميز بيضي شكل ، شام مي خورند.
اصلان ، سهراب و سپهر را دوطرفش نشانده و با مهرباني به آن ها غذا مي دهد.
طلعت و ليلا روبروي هم نشسته اند. تنها صداي اصلان و دوقلوها به گوش مي رسد
و صداي برخوردقاشق و چنگال ها با بشقاب هاي چيني
طلعت زير چشمي ليلا را مي پايد، وقتي ليلا لب مي جنباند يا چشم مي گرداند،لرزه بر اندام طلعت مي افتد
اصلان از سكوت طلعت شگفت زده مي شود، ضمن آنكه قاشق به دهان سپهر مي برد، مي گويد:
- طلعت !
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_دوازدهم
پدرم هم با خنده جواب داد: کی گفته دختر بده؟ دختر چشم و چراغ خونه است.عزیز باباست.
در همان لحظه صدای سهیل بلند شد: واه واه! چه دختر دختری راه انداختن! دوباره من چند ساعتی نبودم مهتاب مارمولک شد چشم و چراغ خونه! آره مهتاب؟
بعد وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست، مادرم با ناراحتی گفت:
- علیک سلام! کجا دوباره در رفتی؟ باد به گوشت رسوند که امروز مهمون داریم، نه؟
پدرم هم گفت: سهیل هر جا باشه برای شکم برمی گرده! مگه نه سهیل؟
سهیل که حسابی کنف شده بود، حرفی نزد. بعد از ظهر، بعد از یک استراحت کوتاه، حمام کردم و با حوصله و دقت لباس پوشیدم. بعد موهایم را خشک و درست کردم و کمی هم آرایش کردم. احساس می کردم دیگر بزرگ شده ام و دلم می خواست بقیه هم متوجه بزرگ شدنم، بشوند. وقتی آماده شدم، هنوز مهمانان نیامده بودند. سهیل پشت پیانو نشسته بود و داشت تمرین می کرد. همیشه در مهمانی ها، پیانو می زد و دلش نمی خواست خراب کند. من اما از پیانو بیزار بودم. زیاد ذوق موسیقی نداشتم و از اینکه آنهمه نت را یاد بگیرم و بخوانم و بنوازم، خسته می شدم.با تاریک شدن هوا سرو کل افراد فامیل پیدا شد. اول خاله طناز با محمد آقا شوهرش ، سر رسید. خاله از مامان کوچک تر بود و دو تا بچه کوچک داشت. هردو پسر و تا بخواهی شیطان، ولی آن شب هر دو را خانه مادر شوهرش گذاشته بود و به قول محمد آقا، مادام و موسیو آمده بودند. بعد، دو عمویم همزمان رسیدند. عمو فرخ از پدرم بزرگتر بود و مثل پدرم یک دختر و یک پسر داشت. پسرش، امید از سهیل یک سال بزرگتر بود و دخترش آرام، یک سال از من کوچکتر بود. زن عویم که خاله مهوش صدایش می کردیم، زن خوب و مهربانی بود که هم فامیل دوستش داشتند. عمو محمد از پدرم چند سالی کوچکتر بود و بچه هم نداشت. هنوز نمی دانستیم علت بچه دار نشدنشان چیست، زنش مینا، بسیار از خود راضی و حسود بود و دائم با حرف ها و حرکاتش باعث رنجش و کدورت می شد. بعد از مدتی، دایی بزرگم هم رسید و جمع مهمانان تکمیل شد. دایی علی، مردی مقتدر و با جذبه بود. دو پسر داشت به نام های پدرام و پرهام که هر دو از من بزرگتر بودند. پدرام برای ادام تحصیل پیش دایی دیگرم به آلمان رفته بود و پرهام که هم سن سهیل بود در رشته صنایع تحصیل می کرد. زن دایی ام که همه زری جون صدایش می کردیم، زن آرام و کم حرفی بود که حضورش در جمع احساس نمی شد. مهمانان همه با هم حرف می زدند و خانه پر از سر و صدا بود. منهم بی هدف از جایی به جایی می رفتم و با هر کس چند جمله ای رد و بدل می کردم. بعد امید بلند شد و با صدای بلند گفت:
خانم ها و آقایان لطفا ساکت باشید. هنرمند بزرگ سهیل مجد، برامون قطعاتی می نوازد.
همه ساکت شدند و سهیل شروع به نواختن کرد. امید هم که صدای گرم و گیرایی داشت با آواز همراهی اش می کرد. وسط قطعه موسیقی صدای زنگ تلفن بلند شد با عجله بلند شدم و به طرف تلفن دویدم. دلم نمی خواست تمرکز سهیل و امید بهم بخورد. گوشی را برداشتم و با صدایی خفه گفتم: بله؟
صدای لیلا از آن طرف خط بلند شد: چته؟ خناق گرفتی؟
با خنده گفتم: نه بابا، مهمون داریم، سهیل هم داره پیانو می زنه، نمی خوام داد بزنم.
لیلا با ناراحتی تصنعی گفت: ا؟ خوش بگذره… تنها تنها؟
- خبری نیست بابا، همه فامیل هستن. حال خودت چطوره؟ چکار می کنی؟
لیلا تند گفت: خوبم. زنگ زدم بگم فردا من می آم دنبالت. راستی باید سراغ اون پسره هم بری.
با تعجب پرسیدم: کدوم پسره؟
لیلا عصبی گفت: چقدر گیجی! همون پسره که برای حل تمرین آمد و تو کلاس رو بهم زدی قهر کرد، رفت. حالا باید بری نازشو بکشی بلکه قدم رنجه کنه، وگرنه تو بد هچلی می افتیم.
با بیزاری گفتم:به جهنم که نیامد، قحطی آمده؟
لیلا خشمگین گفت: چی می گی؟ سرحدیان رو نمی شناسی؟ اگه این پسره تمرین ها رو حل نکنه، سر امتحان بیچاره می شیم. همه رو رد می کنه! همه هم از چشم تو می بینن، به خونت تشنه می شن.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#چرا_باید_فکر_کنیم💗
#قسمت_دوازدهم
مشغول طواف كعبه بودم و نگاهم به جوانى افتاد كه با خداى خويش اين گونه سخن مى گفت: "قربونت بشوم خدا!".
خوب من در آن جا چه بايد مى كردم، غير از اين كه غصّه بخورم كه چرا ما اين گونه شده ايم؟
آخر چرا به آنچه بر زبانمان جارى مى شود، هيچ توجّهى نداريم، ما اهل بيت(عليهم السلام) را فقط براى گريه كردن و بر سر و سينه زدن مى خواهيم نه براى اين كه از آنها روش زندگى كردن و روش سخن گفتن با خدا را ياد بگيريم.
ما ياد گرفته ايم:
هيچ ترتيب و آدابى مجو***هر چه مى خواهد دل تنگت بگو
آرى، اين كلام مولوى است كه حكايت آن شبان را بيان مى كند كه با خدا معاشقه مى كرد و حضرت موسى(ع)آمد و مانع گفتار او شد.
من تا به حال در اين قصّه تأمّل زيادى كرده ام و سند آن را نيافتم و از همين جا از همه عزيزانى كه از سند آن اطّلاعى دارند، تقاضا مى كنم مرا آگاه سازند.
البتّه پر واضح است كه مراد من از سند اين قصّه، كتاب مثنوى معنوى مولوى نيست بلكه مراد من قرآن و حديث است.
اهل بيت(عليهم السلام) آمده اند تا راه انديشيدن را به ما ياد دهند تا بفهميم چگونه زندگى كنيم امّا ما چقدر به اين مهم توجّه داريم.
سخن بسيار است و مجال كوتاه، به هر حال ما بايد طورى رفتار كنيم كه بتوانيم بگوييم شيعه ائمه اطهار(عليهم السلام)هستيم.
يكى از مسايلى كه امروزه در جامعه ما رواج زيادى پيدا كرده است بحث زياده روى در جنون و ديوانگى در محبّت به اهل بيت(عليهم السلام) است.
آرى، من منكر عشق به اهل بيت(عليهم السلام) نيستم، و اين كه عشق به اهل بيت(عليهم السلام) از زيباترين زيبايى هاى اين جهان هستى است شكّى ندارم امّا از اين كه به همين عشق بسنده كنيم (بدون عمل به دستورهاى آنها)، سخت اشكال دارم.
اگر "دِعبِل"، آن شاعر بزرگ، مورد مهربانى امام رضا(ع) واقع مى شد به خاطر اين بود كه در قالب شعر، بيان معارف اهل بيت(عليهم السلام) مى كرد نه اين كه به بيان خطّ و خال و چشم و ابروى اهل بيت(عليهم السلام) بپردازد!
بياييد، اشعارى امثال اشعار دعبل را مطالعه كنيد و ببينيد از آنها چه مى فهميد، يك دنيا درس فداكارى و شور زندگى شرافتمندانه! امّا از بعضى شعرهاى شاعران امروز (كه ادّعاى عشق اهل بيت(عليهم السلام) را دارند) چه ياد مى گيريم؟ آنها در وصف حضرت عباس(ع) چنين مى گويند: چشمهايش چقدر قشنگه!"، چرا ما اين گونه شده ايم؟
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#داستان_ظهور💗
#قسمت_دوازدهم
اكنون همه سربازان و ياران امام در مكّه جمع شده اند. آنها آمده اند تا جان خود را فداى امام كنند.
امام لباس رزم بر تن كرده و آماده حركت به سوى مدينه شده است.
آيا مى دانى كه لباس رزم امام، همان پيراهن يوسف(ع) است؟
به راستى چرا امام اين لباس را به تن كرده است؟
آيا مى دانى لباس امام، لباسى معمولى نيست، بلكه لباسى ضدّ آتش است.
تعجّب نكن، بگذار تاريخ آن را برايت بگويم.
پيراهن يوسف(ع) در اصل از ابراهيم(ع) بود.
هنگامى كه نمرود مى خواست ابراهيم(ع) را به جرم خداپرستى در آتش اندازد، جبرئيل به زمين آمد تا بزرگ پرچمدار توحيد را يارى كند. او همراه خود لباسى از بهشت آورد. به خاطرِ همين لباس، ابراهيم(ع) در آتش نسوخت.
پس از ابراهيم(ع)، اين لباس به فرزندان او به ارث رسيد تا اينكه لباس يوسف(ع) شد و باعث روشنى چشمان يعقوب!
اين لباس نسل به نسل گشت تا پيامبر اسلام و بعد از او امامان معصوم(عليهم السلام)، يكى بعد از ديگرى به ارث بردند.
و اكنون روشن شد كه چرا خداوند اين پيراهن را براى امام زمان نگه داشته است؟
همسفرم! مگر آتش نمرود بزرگترين آتش آن روزگار نبود؟
يك بيابان آتش كه شعله هاى آن به آسمان مى رسيد !
نمرود با امكاناتى كه در اختيار داشت آتشى به آن بزرگى ايجاد كرد و ابراهيم(ع) را در ميان آن آتش انداخت; امّا خدا، پيامبر خود را با آن پيراهن يارى كرد و امروز همان پيراهن در تن امام زمان است.
امام آماده حركت شده است، من دقّت مى كنم تا ببينم امام با چه اسلحه اى مى خواهد به جنگ دشمنان برود.
امام به جاى اسلحه، يك چوب دستى دارد!
با خود مى گويم كه چرا فرمانده اين لشكر، اين چوب را با خود برداشته است؟
آخر ما مى خواهيم به جنگ توپ و تانك و موشك برويم. هر چه فكر مى كنم جوابى براى خود نمى يابم; براى همين از يكى از ياران امام سؤال مى كنم كه چرا امام به جاى اسلحه اين چوب دستى را با خود برداشته است؟
نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان
🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#قسمت_دوازدهم💗
آيا به امام حسين(ع) خواهيم رسيد؟
اين سوالى است كه ذهن مُنْذر را مشغول كرده است. او اهل كوفه است و از بيعت مردم كوفه با مسلم بن عقيل خبر دارد و اينك براى حج، به مكّه آمده است. مُنْذر وقتى شنيد كه كاروان امام حسين(ع) مكّه را ترك كرده و او بى خبر مانده است، غمى بزرگ بر دلش نشست.
آرزوى او اين بود كه در ركاب امام خويش باشد. به همين دليل، اعمال حج خود را سريع انجام داد و همراه دوست خود عبدالله بن سليمان راه كوفه را در پيش گرفت.
اين دو، سوار بر اسب روز و شب مى تازند و به هر كس كه مى رسند، سراغ امام حسين(ع) را مى گيرند. آيا شما مى دانيد امام حسين(ع)از كدام طرف رفته است؟
آنها در دل اين بيابان ها در جستجوى مولايشان امام حسين(ع) هستند.
هوا طوفانى مى شود و گرد و غبار همه جا را فرا مى گيرد. در ميان گرد و غبار، اسب سوارى از دور پيدا مى شود. او از راه كوفه مى آيد. منذر به دوستش مى گويد: "خوب است از او در مورد امام حسين(ع) سؤال كنيم".
آنها نزديك مى روند. او را مى شناسند. او همشهرى آنها و از قبيله خودشان است.
ــ همشهرى! بگو بدانيم تو در راهى كه مى آمدى حسين(ع) را ديدى؟
ــ آرى! من ديروز كاروان او را ديدم. او اكنون با شما يك منزل فاصله دارد.
ــ يعنى فاصله ما با حسين(ع) فقط يك منزل است؟
ــ آرى، اگر زود حركت كنيد و با سرعت برويد، مى توانيد شب كنار او باشيد.
ــ خدا خيرت دهد كه اين خبر خوش را به ما دادى.
ــ امّا من خبرهاى بدى هم از كوفه دارم.
ــ خبرهاى بد!
ــ آرى! كوفه سراسر آشوب است. مردم پيمان خود را با مسلم شكستند و مسلم را به قتل رساندند. به خدا قسم، من با چشم خود ديدم كه پيكرِ بدون سر او را در كوچه هاى كوفه بر زمين مى كشيدند در حالى كه سر او را براى يزيد فرستاده بودند.
ــ ( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون). بگو بدانيم چه روزى مسلم شهيد شد؟
ــ دوازده روز قبل، روز عرفه.
ــ مگر هجده هزار نفر با او بيعت نكرده بودند، پس آنها چه شدند و كجا رفتند؟
ــ كوفيان بىوفايى كردند. از آن روزى كه ابن زياد به كوفه آمد ناگهان همه چيز عوض شد. ابن زياد وقتى كه فهميد مسلم در خانه هانى منزل دارد، با مكر و حيله، هانى را به قصر كشاند و او را زندانى كرد و هنگامى كه مسلم با نيروهاى خود براى آزادى هانى قيام كرد، ابن زياد با نقشه هاى خود موفق شد مردم را از مسلم جدا كند.
ــ چگونه هجده هزار نفر بىوفايى كردند؟
ــ آنها شايعه كردند كه لشكر يزيد در نزديكى هاى كوفه است. با اين فريب مردم را دچار ترس و وحشت كردند و آنها را از مسلم جدا كردند. سپس با سكّه هاى طلا، طمع كاران را به سوى خود كشاندند. خدا مى داند چقدر سكّه هاى طلا بين مردم تقسيم شد. همين قدر برايت بگويم كه مسلم در شب عرفه در كوچه هاى كوفه تنها و غريب ماند و روز عرفه نيز، همه مردم او را تنها گذاشتند. نه تنها او را تنها گذاشتند بلكه به يارى دشمن او نيز، رفتند و از بالاى بام ها به سر و صورتش سنگ زدند و آتش به طرف او پرتاب كردند. فرداى آن روز بعد از ساعتى جنگ نابرابر در كوچه ها، مسلم را دستگير كردند و او را بر بام قصر كوفه بردند و سرش را از بدن جدا كردند.
نویسنده کتاب: دکتر مهدی خدامیان
#کلیدبهشت🗝🏰
@kelidebeheshte
💗#معجزه_دست_دادن💗
💗#قسمت_دوازدهم💗
درست است كه ما در عصر ارتباطات زندگى مى كنيم و با اينترنت و ديگر وسايل ارتباطى، ايده دهكده جهانى شكل گرفته است، امّا اگر خوب دقّت كنيم، مى بينيم كه خيلى از انسان ها، با وجود اين همه پيشرفت، در يك تشنگى عميق مى سوزند!
و اين تشنگى همان تشنگى عشق و صميميّت است، انسان نياز دارد كه مورد محبّت واقع شود و البتّه نه محبّتى كه روى صفحه تلفن همراه با دريافت پيام كوتاه ظاهر مى شود بلكه انسان تشنه محبّتى است كه با تمام وجود در قلب احساس شود و تمامى زواياى روح را روشن كند.
آرى فقط در سايه اين محبّتى كه احساس مى شود انسان به آسودگى و امنيّت روحى مى رسد و براى همين است كه ما از كودكى نياز به محبّت پدر و مادر داريم، البتّه نه محبّتى كه در قالب كلمات و سخنان باشد، ما نياز به آغوش گرم آنان داريم!
دانشمندان به اين نتيجه رسيده اند كه هر چه ميزان نوازش كودك و در آغوش گرفته شدن كودك توسط والدين بيشتر باشد آينده درخشان ترى در انتظار كودك است.
حال سؤال اين است كه براى رفع اين عطش چه بايد كرد و آيا اساساً مى توان طورى برنامه ريزى كرد كه جامعه دچار اين تشنگى نشود و همواره گل هاى وجود ما از آب گواراى محبّت سيراب شود؟
من با مطالعه احاديث اهل بيت(عليهم السلام) به نكته اى در مورد دست دادن آن ها با مردم برخورد كردم كه فكر مى كنم براى شما هم جالب باشد.
پيامبر هر زمان مى خواست دست بدهد از دست دادن گره اى استفاده مى كرد.37
حتماً پيش خود مى گوييد: دست دادن گره اى ديگر چيست كه ما تا به حال نشنيده ايم؟
در زبان عربى هنگامى كه انگشتان يك دست در ميان انگشتان دست ديگر قرار بگيرد از واژه اى استفاده مى كنند كه من از آن به "دست دادن گره اى" تعبير مى كنم.
امّا روش دست دادن گره اى به اين صورت است كه قبل از دست دادن، تمام انگشتان دست راست خود را باز كنيد و پس از آن كه طرف مقابل هم انگشتانش را از هم فاصله داد، انگشتان خود را ميان انگشتان طرف مقابل قرار دهيد و محكم دست خود را به دستِ دوست خود گره بزنيد.
همين الآن برخيزيد، اگر در خانه نشسته ايد با فرزند يا پدر و مادر خويش اين گونه دست بدهيد و اگر در محيط كار هستيد دست همكار مهربان خود را اين طور در دست بگيريد و ببينيد كه چقدر احساس محبّت و صميميّت در ميان شما ايجاد مى شود.
آرى، يار در خانه و ما گرد جهان مى گرديم! در ميان ما افرادى هستند كه به دنبال راهى براى ايجاد صميميّت هستند، امّا من هنوز دانشمندانى كه در اين زمينه تحقيقاتى انجام داده باشند را نديدم و اينجا است كه ما به عظمت مكتب اسلام پى مى بريم.
شايد بتوان دست دادن گره اى را دست دادنِ پنج ستاره ناميد چرا كه پنج انگشت شما در دست مخاطب شما گره مى خورد و همچون ستارگانى در آسمان صميميّت نور افشانى مى كند و صفا و محبّت را در دل ها شكوفا مى نمايد.
آرى، اگر مى خواهيد به دنياى صميميّت وارد شويد، اگر مى خواهيد تا در كم ترين زمان ممكن، پيام عشق و محبّت خود را به ديگران منتقل كنيد دست دادن گره اى را فراموش نكنيد.
اين نوع دست دادن، چنگ زدن به محبّت الهى است، آرى، شما با تمام وجود، محبّتى كه به شما عرضه مى شود را چنگ مى زنيد و عمق احساس و محبتّى كه از قلب ديگران به شما ارزانى مى شود، درك مى كنيد.
خوب است در اينجا يك حديثى برايتان نقل كنم. امام باقر(ع) مى فرمايد: "هر گاه مسلمانى برادر خود را ملاقات كند و با او دست دهد و انگشتان خود را در بين انگشتان او قرار دهد، گناهان آن ها مى ريزد، چنانچه كه برگ درخت در فصل سرما مى ريزد".
و به راستى اگر همه ما عادت كنيم كه اين گونه دست بدهيم، همواره موجى از صميميّت و نشاط، مهمانِ دل هاى ما مى گردد و گناهانمان فوج فوج بخشيده مى شود و چقدر به خدا نزديك مى شويم و انصافاً بايد گفت دست دادن گره اى، بهترين روش نزديكى دل ها به هم است.
بياييد با خودتان عهد ببنديد از همين امروز همواره گره اى دست بدهيد چرا كه هنگامى كه اين گونه دست مى دهيد ده انگشت به هم گره مى خورد و يك شاهراهى درست مى شود كه از هر قسمت آن، هزاران عشق و صفا رد و بدل مى گردد، هم خودتان انرژى مى گيريد; و هم به ديگران انرژى مى دهيد، هم محبّت مى گيريد و هم محبّت مى بخشيد.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗#لطفا_لبخند_بزنید💗
💗#قسمت_دوازدهم💗
ياران پيامبر گرد آن حضرت نشسته بودند و از سخنان ايشان كمال استفاده را مى بردند.
در اين ميان، لحظاتى پيامبر به فكر فرو رفته و بعد از آن تبسّمى كردند.
يكى از ياران آن حضرت، اين سؤال را مطرح نمود:
اى رسول خدا، چه شده است كه شما اين گونه تبسّم كرديد؟
حضرت در پاسخ فرمود:
تعجب مى كنم از مؤمنى كه به بيمارى و بلا گرفتار شده است و به خاطر گرفتار شدن به آن بلا بى تابى مى كند.
اگر مؤمن مى دانست كه خداوند در مقابل اين گرفتارى و بلا، روز قيامت چقدر ثواب به او مى دهد، هر آينه مؤمن آرزو مى كرد كه تا آخر عمر به گرفتارى، مبتلا باشد.
رسول خدا مى خواهد در اين كلام خود به ما ياد بدهد كه لازم نيست تا همه چيز ما جور باشد و در زندگى هيچ مشكلى نداشته باشيم و آن وقت بتوانيم شاد زندگى كنيم، نه، بلكه مى توانيم در اوج بيمارى و گرفتارى و مشكلات نيز شاد باشيم.
مگر ما خداوند را عادل و حكيم نمى دانيم. اين بلاها و گرفتارى هايى كه براى ما پيش مى آيد همه از روى حكمت و مصلحتى است; البته به شرط اينكه خود ما باعث و مسبب آن نباشيم.
براى مثال اگر ما همه تلاش خود را براى سلامتى نموديم اما باز هم به بيمارى گرفتار شديم، دو راه پيش روى خود داريم: اوّل اينكه غم و غصه به دل راه دهيم و با بى تابى كردن، زندگى را برخود و اطرافيان خود تلخ كنيم; راه دوم اينكه زاويه ديد خود را عوض كنيم و باور كنيم كه اين بيمارى ما از روى حكمت و مصلحتى است و به خير و صلاح ما مى باشد در اين هنگام است كه قلب خود را به سوى شادى باز كرده و لبخندى زيبا بر لبهاى خود مى نشانيم.
آرى، ما بايد چشمهايمان را بشوييم و گونه ديگر به زندگى خود نگاه كنيم و با آن نگاه تازه است كه هر كس ما را ببيند گل لبخند در چهره ما خواهد يافت.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_دوازدهم
...... شود😊
بعد سوار ماشین شدیم 🚙
وبه سمت خانه پدر و مادر محمد رفتیم 😍
ناهار آنجا دعوت بودیم وشام خانه پدر مادر من ☺️
چون کوچکتر بودیم وتازه عروس و داماد وهمراه یک بچه اول ما باید می رفتیم عید دیدنی 😅
همه عیددیدنی هارا دوروزه تمام کردیم 😂
حوصله مان سر رفته بود 😩
کاری نداشتیم که بکنیم 🤷🏻♀
بلند شدم و وضو گرفتم ☺️
با اینکه نمازم را خوانده بودم اما دلم نماز میخواست 😊
چادر سرکردم وتکبیر گفتم☺️
پشت سرم صدای در دستشویی آمد 😂
فهمیدم محمد رفته تا وضو بگیرد 😄
صدای شیر آب آشپزخانه هم آمد 😂
زهرا هم رفته بود وضو بگیرد 😂
مایه خیر شدم 😂
قنوت میخواندم که محمد جلو تر از من وزهرا هم کنارم جانماز پهن کردند وشروع کردن به نماز خواندن ☺️
خیلی نماز لذت بخشی بود 😍
نمازمان تمام شد 🙈
نهار فسنجان باز گذاشته بودم😋
سفره را انداختیم 😊
با اینکه میز نهار خوری داشتیم ولی روی میز نمی نشستیم ☺️
چون حدیث داریم که وقت غذا پا ها به سمت پایین نباشند 😁
نهار راهم خوردیم 😇
سفره را جمع کردیم ☺️
ظرف هارا هم شستم اما باز هم حوصله مان سر رفته بود 😩
سه کتاب از کتابخانه کتاب های خودم برداشتم 😃
کتاب دختر شینا را به زهرا دادم ☺️
کتاب ادواردو را هم به محمد دادم 😊
کتاب تولد در لس آنجلس را هم خودم برداشتم😄
خانه سوت و کور شده بود 🤫
پاشدم کتاب را روی میز انداختم
وگفتم:چه وضعشه😠پاشید پاشید 😎
میخوایم باهم عمو زنجیر باف بازی کنیم 😂
خندیدیم 😂😂😂
بعد هم روی زمین نشاندمشان ☺️
باهم کلاغ پر بازی کردیم 😂
خیلی خنديديم 😂😂😂
عالی بود عالی 😂
دیگر واقعا حوصله مان سر رفته بود 😞
شام را گذاشتم وزیرش راکم کردم ☺️
لباس پوشیدیم وسوار ماشین شدیم 🚙
رفتیم ودر شهر گشتی زدیم ☺️
بستی هم خوردیم وبرگشتیم😋
وقتی......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
@zekrroozane ذڪرروزانہکیمیای صلوات 12.mp3
زمان:
حجم:
12.69M
📚 مجموعه چهل قسمتی جذاب: «کیمیای صلوات»👇🎧 #قسمت_دوازدهم
اندر فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎙 اجرا و تهیه و تنظیم : مصطفی صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
@kelidebeheshte