🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_پنجم
کمیل با دیدنم از ماشین پیاده شد و تسلیت گفت، ولی نمیدانم در چهرهام چه دید که با نگرانی نگاهش را بین من و خواهرش چرخاند.
خواهرش اشارهایی به کمیل کرد و گفت:
–چیزی نیست. یه کم ضعف کرده. زودتر باید برسونیمش خونشون.
کمیل مبهوت پشت فرمان نشست. ولی نگاه سوالیاش را از خواهرش جدا نمیکرد. از این که در این شرایط قرار گرفته بودم حس خوبی نداشتم. زهرا خانم که متوجهی شرمندگیام شده بود،
در عقب ماشین را باز کرد و گفت:
–راحیل جان ریحانه داره برات بال بال میزنه، بشین.
همین که نشستم ریحانه خودش را در آغوشم پرت کرد و گفت:
–خاله نرو، نرو...
زهرا خانم بلافاصله در صندلی جلو نشست و با اشاره به کمیل فهماند که بعدا برایش توضیح میدهد. بعد به عقب برگشت و گفت:
–ریحانه دیدی گفتم میریم پیش خاله.
ریحانه از آغوشم بیرون آمد و شروع کرد به بپر بپر کردن.
ماشین حرکت کرد و زهرا خانم کامل به عقب برگشت و سعی کرد با حرفهایش دلداریام بدهد. البته آنقدر آرام حرف میزد که صدایش نجوا گونه شده بود و گاهی بعضی از کلماتش را نمیشنیدم.
–راحیل قضیهی این مردک رو به کمیل میگم، تا یه کاری کنه، آخه اون رفیق وکیل مکیل زیاد داره، مطمئنم میتونه کمک کنه که از دستش خلاص بشی.
–آخه چطوری؟ نکنه براشون اتفاقی بیفته؟
–نه بابا. فوقش یه جوری میترسونتش، اون که الان متهم هم هستش بیشترم میترسه، تو رو مظلوم گیر آورده. تو کاریت نباشه بسپار به من.
سرم را به علامت موافقت کج کردم.
بقیهی راه را تقریبا در سکوت طی کردیم. گاهی ریحانه را در آغوشم میگرفتم و موهایش را نوازش میکردم. دیگر بزرگ شده بود متوجه بود که حال خوشی ندارم و گاهی غمگین نگاهم میکرد. بعد با انگشتهای ظریف و کوچکش گونهام را لمس میکرد. لبخند که به لبهایم میآمد سرش را در سینهام پنهان میکرد و چشمهایش را میبست.
به مقصد که رسیدیم دوباره از زهرا خانم و کمیل عذر خواهی کردم و اصرار کردم که به خانه بیایند. ولی آنها قبول نکردند. ریحانه آویزانم شده بود و اصرار داشت نروم. کمیل دست ریحانه را گرفت و گفت:
–بابایی بزار خاله بره تو بیا با هم رانندگی کنیم. ریحانه با اکراه نگاهش را از من گرفت و به کمیل داد.
وارد خانه که شدم، مادر با دیدنم استفهامی نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم و گفتم:
–حالم خوب نبود زودتر امدم خونه.
بعد فوری به طرف اتاق رفتم.
احساس کردم حال مادر هم زیاد خوب نیست؛ مثل همیشه نبود.
دلم میخواست از اتفاقهایی که برایم افتاده برایش حرف بزنم، ولی دلم نمیآمد اذیتش کنم. گفتن این اتفاقهایی که برایم افتاده آسان نبود. مطمئنم شنیدنش هم برای مادرم خیلی سخت بود.
یک لحظه با خودم فکر کردم شاید دایی بتواند کمکم کند ولی نمیتوانستم ریسک کنم اگر به زن دایی یا مادر میگفت چه؟ یا اتفاقی بیفتد که باعث شود بین فامیل شایعهایی چیزی بچید و آبرو ریزی شود.
نمیتوانستم ریسک کنم. از کارهای غیر قابل پیش بینی فریدون میترسیدم. حرفها و کارهایش به آدم عاقل شباهت نداشت.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁