🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_سی_و_دوم
–بهم می گی چی شده؟
باحرفش ناگهان قلبم ریخت. تمام تلاشم راکردم که خودم را بی خیال نشان بدهم و گفتم:
چی؟
ــ این که این روزا غصه داری. توخودتی و کم اشتهایی...
اخمی کردم وگفتم:
–تو کجا دیدی من کم اشتهام؟
ــ اسرا گفت.
بارها زنگ زدم خونه، نبودی، ازش حالت رو پرسیدم می گفت:دیگه باهاش زیاد حرف نمی زنی، رفتی رو سایلنت.
ــ اسرا واسه خودش گفته، من خوبم.
آهی کشیدو گفت:
–خدا کنه، من از خدامه.
داشتیم از عرض خیابون رد می شدیم که چشمم به یک ماشین نوک مدادی آشنا افتاد.
دقیق شدم. خدای من ماشین آرش بود. اینجا چیکار می کرد. خودش پشت فرمان نشسته بودونگاهم می کرد.
هول کردم. نگاهم را ازماشین گرفتم و به سعیده گفتم:
–زودتر ماشینت رو روشن کن بریم.
سعیده سوار شدوسویچ را چرخاند و چرخید طرفم که حرفی بزند هم زمان من برگشتم تا آرش را ببینم، مسیر نگاهم را دنبال کردو آرش را دید.
باتعجب گفت:
–تو که از این اخلاقا نداشتی، کجا رو نگاه می کنی؟
چرا استرس داری؟چیزی شده.
ــ فقط برو.بعدا برات می گم. هم زمان با حرف من آرش از ماشین پیاده شدو دست به سینه تکیه اش را به ماشین داد ونگاهش را به من چسباند.
سعیده با خنده گفت:
–پس خبریه، بعددور زدو از جلو ماشین آرش گذشت و نگاه گذرایی به او انداخت وگفت:
–به به چه خوش تیپ، چه جذاب.
خدایی منم جای تو بودم از غذا خوردن می افتادم، کلا از زندگی ساقط می شدم.
زود بگو ببینم قضیه چیه؟
هم زمان من هم نگاهم به آرش افتاد که فوری به گوشی دستش اشاره کرد، منظورش را فهمیدم.منتظره که پیام بدم.
چشم از آرش گرفتم و گفتم:
–حالابهت می گم، فعلا برو.
به آینه نگاهی کرد.
–همونجا مثل میخ وایساده بابا، حالا چرا کُپ کردی؟
سرم را پایین انداختم.
–آخه داشتم می رفتم پیش ریحانه هم همونجا بود.
سعیده نوچ نوچی کردو گفت:
–تو چه کردی با این بدبخت فلک زده.
دوباره از آینه نگاه کرد.
–بگو دیگه، دیگه تو دیدم نیست.
همه ی قضیه را برایش تعریف کردم و گفتم که سر دو راهی مانده ام.
–من جای تو بودم دو دستی می چسبیدمش، دوراهی نداره.
حالا این همه زن و شوهر باهم، زندگی می کنند، همشون هم فکرو هم اعتقادهستند؟
نفسم را بیرون دادم.
– فکر می کنی این همه طلاق برای چیه؟
خیلی بی خیال گفت:
– به خاطر بی پولی و کم توجهی.
ــ یعنی پول دارا طلاق نمی گیرند؟
ــ دلیل اونا احتمالا کم توجهیه، یا زن به شوهرش توجه نکرده یا برعکس.
ــ شوهر یا زنی که رضایت خدا تو زندگیشون باشه چرا باید به هم کم توجهی کنند؟
گنگ نگاهم کرد و من ادامه دادم:
–مثلا اگر مرد اعتقاداتش قوی باشه به نامحرم نگاه نمی کنه، در نتیجه تمام نگاه و عشق ومحبتش و...رو خرج زن خودش می کنه.
زن هم همین طور.
ــ سوالی نگاهم کردو گفت:
–حالا یعنی چی؟
یعنی این یه مثاله حالا تو بسطش بده تو همه چی.
خندید.
–حالا همه که یه جور نیستند.خیلی ها هستند معتقد نیستند ولی سالم زندگی می کنند.
ــ من اصلا کاری با سالم زندگی کردن اونا ندارم.
ــ پس دردت الان چیه؟
ــ دردم رو تو نمی فهمی.
جلو در رسیده بودیم.
از ماشین پیاده شدم، او هم پیاده شدو رویه رویم ایستاد و گفت:
–راحیل واضح بگو خوب منم بفهمم.تو، کلی، حرف می زنی من متوجه نمیشم.
لبهایم را کشیدم داخل دهانم و گفتم:
–ببین مثلا وقتی یه روز دلم گرفت و به شوهرم گفتم پاشو بریم امام زاده، پاشو بریم شهدای گمنام، براش غیر معقول نباشه، دلم می خواد من رو ببره کلی استقبال کنه و لذتم ببره.
یا خودش بیاد بگه مثلا روز تاسوعا و عاشورا بیا یه نذری بدیم یا بیا بریم هئیت اصلا.با من پا باشه می فهمی چی می گم؟
زوری نباشه به خاطر من نباشه، خودش این جوری باشه.مثلا محرم که میشه خودش زودتر از من پیراهن مشگی بپوشه. کاراش دلی باشه می فهمی؟
سعیده که تا حالا به حرفهام گوش می داد، گفت:
—حالا این پسره این جوری نیست؟
–نمی دونم بهش نمیادالبته باید باهاش درست و حسابی حرف بزنم تا متوجه بشم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#پـلاک_پنهــان💗
#قسمت_سی_و_دوم
از اتاق خارج شد و در را بست،امیرعلی به طرفش آمد و بعد از سلام واحوالپرسی دستی بر روی شونه اش گذاشت:
ــ اینا چی میگن؟
کمیل در حالی که به سمت در میرفت جوابش را داد:
ــ کیا؟
ــ بچه های اینجا
ــ چی میگن؟
ــ یکی از متهم هارو بردی تو اتاقت،موقع بازجویی شنود و دوربینو خاموش کردی.
کمیل با اخم نگاهی به امیرعلی انداخت و گقت:
ــ بچه های اینجا همیشه اینقدر فضولن
ــ فضول نیستن،اما غیر عادی بود چون اولین باره اینکارو میکنی
کمیل با عصبانیت غرید:
ــ به اونا مربوط نیست،بهشون بگو هر کی سرش تو کار خودش باشه ،والا اینجا جایی ندارن
ــ چقدر زود عصبی میشی کمیل
ــ امیرعلی ،تو این وضعیت بحرانی کشور ،به جای اینکه تو فکر امنیت مردم باشن دارن فضولی میکنن
ــ هستن،باور کن گروه خودت یک هفته است حتی به خونه هاشون سر نزدن شبانه روزی دارن کار میکنن
ــ من باید برم اما برمیگردم،کسی حق نداره بره تو اتاقم ،هیچکس امیرعلی،اینجارو میسپارم به تو تا بیام .برگشتم یه گزارش کامل از مناطقی که زیر نظر ما هستن روی میزم باشه
ــ باشه حتما،برو بسلامت
سوار ماشین شد و از آنجا دور شد،به سمت آدرسی که سمانه برای او نوشته بود رفت،خیابان ها شلوغ بود،مثل اینکه طرفداران رئیس جمهور سعی نداشتند،جشن هایشان را به پایان برسانند!!
کل خیابان ها بسته شده بودند،ترافیک سنگینی بود،صدای بوق ها و صدای جیغ و سوت های طرفداران و صدای دادهای معترضانه ی راننده های ماشین ها،در سرش می پیچیدند و سردردش را بیشتر می کردند،
سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فایده ای نداشت،سرش را روی فرمون گذاشت و چشمانش را بست،آنقدر سردرد داشت،که دوست داشت چندباری سرش را روی فرمون بکوبد،با صدای بوق ماشین عقبی سرش را بالا برد ،مسیر باز شده بود.
روبه روی کافی نت پارک کرد،سریع پیاده شد و وارد کافی نت شد....
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_سی_و_دوم
بعد از نماز صبح دیگه خوابم نبرد نزدیکای ساعت ۸ بود که نرگس پیام داد نزدیک خونتون هستیم بیا پایین
لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم رفتم پایین
مامان تو آشپز خونه بود
- سلام
مامان: سلام ،صبح بخیر
- مامان جان ،نرگس جون و آقا رضا دارن میان دنبالم بریم واسه آزمایش...
مامان: باشه گلم ،فقط رها جان ،روی میز یه کارته بابات گذاشته گفت شاید به پول نیاز داشته باشی..
- الهی قربون جفتتون بشم ،دستش درد نکنه،فعلن خدا نگهدار
مامان: به سلامت
از خونه بیرون رفتم،ماشین اقا رضا دم در خونه بود ،نرگس هم جلو نشسته بود سوار ماشین شدم - سلام
آقا رضا: سلام
نرگس: سلام عروس خانم ،( برگشت به سمتم ) ببخش رها جون ،طبق دستور آقا داداش ،تا محرم نشدین جلو نیای بهتره...
خندم گرفت
آقارضا: عع نرگس جان
نرگس: جان دلم ،ببخش داداشی از همین اولین روز بین خواهر شوهر و زنداداش تفرقه ننداز
همه خندیدیم و حرکت کردیم سمت آزمایشگاه
بعد از آزمایش دادن ،یه کم رفتیم دور زدیم تا جواب آماده بشه ...
دلشوره داشتم ،میترسیدم جواب مثبت نباشه ،۱۰۰۰ تا صلوات نذر کردم ،خودم از این کارم خندم گرفته بود...
ولی دلم نمیخواست آقا رضا رو از دست بدم
بعد از دوساعت برگشتیم آزمایشگاه، من و نرگس داخل ماشین منتظر شدیم تا آقا رضا بره جواب و بگیره بیاد
نرگس: از قیافه ات مشخصه که میترسی بری داخل جا ترشی...
- دیونه
نرگس: ولا یه لحظه تو آینه خودتو نگاه کن ،چته تو !
نترس بابا ،این داداشمون کمپلت مال خودته - زشته نرگسی الان میاد
،کی میشه منم بیام یه روز این حالتو ببینم
نرگس: فعلن که عزیز جون دبه ترشیمو آماده کرده
- ععع،،،پس آقا مرتضی چی میشه این وسط
( نرگس سرخ شد و چیزی نگفت)
- ای شیطون ،
نرگس: بفرما ،داداش رضا هم داره میاد ،ولی قیافه اش چرا اینجوریه ؟
- نمیدونم ،یعنی.....
قلبم داشت میاومد تو دهنم ،آقا رضا سوار ماشین شد
منو نرگس: خووووب !
اول یه کم ناراحت بود بعد خندید و گفت مبارکه
یعنی دلم میخواست اون لحظه بزنمش
نرگس: ( با برگه آزمایش زد تو سرش ) یکی از طرف من ،دوتا هم از طرف رها جان که داشت سکته میکرد
- دستت دردنکنه نرگس جون
نرگس: فدات بشم،اگه بخوای بیشتر بزنمشااا
- دیگه نمیخواد دق و دلی بچگی تا الانتو رو کنی
آقا رضا ،رو کرد سمت من:
شرمندم
- خواهش میکنم ،لطفا دیگه تکرار نشه ..
آقا رضا: چشم
نرگس: ای زن زلیل از همین اول بسم الله شروع کردی؟
همه خندیدیم و رفتیم سمت بازار...
💗#نگاه_خدا💗
#قسمت_سی_و_دوم
رسیدیم بهشت زهرا ،آقا سید هم دم در بهشت زهرا وایستاده بود پیاده شدیم احوال پرسی کردم ....
آقا سید: ببخشید شرمنده که اومدین دنبال من
عاطی: نه این چه حرفیه !
- اتفاقن مسبب کار خیر شدین
وگرنه عاطفه جان تا صبح قصد خرید کردن داشتن...
اقا سید خندید : مبارکشون باشه
- اره مبارکشون باشه فقط الان حال حاجی چه جوریه ،خدا میدونه...
عاطی: واااییی سارا خدا نکشتت...
عاطی: آقا سید حالا که ما هم اومدیم اینجا بریم به فاتحه ای هم ما بخونیم....
آقاسید: چرا که نه بریم اول رفتیم سمت مزار مامان فاطمه ،اقا سید و عاطفه یه فاتحه ای خوندن بعد رفتن سمت گلزار منم نشستم کنار سنگ قبر مادرم ،
مامان جون سلام ،میبینی شاهزاده عاطفه رو ،همیشه دلت میخواست پسر داشته باشی عاطفه عروست بشه ولی قسمت نشد ،مطمئنم عاطفه با اقا سید خوشحال میشه ،واسه خوشبختی منم دعا کن ،کم کم دارم از این دنیا سیر میشم...
حرفام که تموم شد رفتم بیرون منتظر عاطفه و اقا سید شدم چند دقیقه بعد عاطفه و اقا سید اومدن ،عاطفه با چشمای قرمز و پف کرده
نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم...
- وااییی عاطفه باز از شهیدت چی میخوای...
تو تا اقا سیدو شهید نکنی ول بکن نیستی...
عاطی: ساراااا زشته این حرفا چیه
آقا سید: شهید شدن لیاقت میخواد که ما نداریم ( این مردی که من میبینم حتمن شهید میشه )
عاطی: بریم دیگه ،گشنمون شد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم اقا سید ما رو برد یه رستوران سنتی ،خیلی جای قشنگی بود همه مون دیزی سفارش دادیم...
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_سی_و_دوم
واییی که چقدر خوشحال بودم
یعنی میاد خواستگاری...
یه در بست گرفتم رفتم خونه خاله
بوی آش تا سر کوچه میاومد
آخ که چقدر گرسنه ام بود زنگ در و زدم در باز شد با دیدن میثم زدم زیر خنده
میثم : ضایع شدم خیلی نه
- خیلی
میثم: تو اولین نفری هستی که اینو گفتی همه که میگن ماه شدم
- بیچاره ها خواستن که افسردگی نگیری ، برو کنار آش خور...
خاله سمیه: میثم مادر کیه ؟
میثم :خاله سوسکه اومده مامان - تو برو کنار حسن کچل
همه توی حیاط نشسته بودن داشتن آش و داخل کاسه میریختن و تزیین میکردن
- سلام به همگی خاله زهرا:
سلام بهار جان خوبی؟
- خیلی ممنونم
زندایی: سلام عزیزم،خسته نباشی
مامان: بهار مادر بیا برات اش بریزم بخوری - خیلی ممنونم،اتفاقن خیلی گرسنمه
مامان: مگه ناهار نخوردی؟
-نه حوصله نداشتم ...
سارا: قربون دختر خاله تنبلم برم
- سلام سارا جان خوبی ،آقات خوبه ؟
سارا: سلام ،گلم ،شکر خوبه
مامان: ای گفتی ،یعنی دختر به تنبلی این بهار ندیدم
سارا: پس بد به حال شوهر آینده اش
زندایی: واا این چه حرفیه، دختر به این خانمی ،از خداشونم باشه
مامان: بهار بیا ،آش و بگیر برو اون گوشه رو تخت بشین بخور
- چشم
صدای زنگ در اومد ،سارا درو باز کرد ،سعید بود
بعد از احوالپرسی از همه زندایی یه کاسه آش بهش داد اومد سمتم روی تخت روبه رویی نشست - سلام
سعید: سلام بهار خانم خوبین؟
- خیلی ممنونم
یه دفعه دیدم میثم داره با گوشیش از همه عکس میگیره
بعد اومد کنار ما
میثم : خوب خاله سوسکه یه عکس بگیرم ؟
- بله حسن کچل
( روسریمو مرتب کردم،با ژست های عجیب و غریب چند تا عکس گرفتیم باهم )
میثم :یعنی تو مثل یه ادم نمیتونی وایستی یه عکس بگیریم
- نخیر ، دیگه بیشتر از این از من بر نمییاادد
سعید : میثم یه عکس از من نمیخوای ،واسه اوقات تنهایات میگماا
میثم : چرا که نه ،بیا کنار بهار بشین ،سه تایی عکس بگیریم
سارا: بابا تک خوری ممنوع هاااا،بزارین منم بیام - بیا عزیزم
میثم : همه آماده۳،۲،۱ چیک چیک...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_سی_و_دوم
با آقا مرتضی رفتیم یه نشستیم
- اقا مرتضی ،من بابت حرفای پدرم خیلی شرمندم...
آقا مرتضی: دشمنتون شرمنده ،پدرتون به خاطر حس پدرانه شون حق داشتن اون حرفا رو بزنن ،تمام سعی خودمو میکنم که شما از تصمیمی که گرفتین پشیمون نشین...
( من هیچ وقت پشیمون نمیشم)
بعد از خوردن ناهار ،رفتیم یه دست لباس واسه روز عقد خریدیم بعد آقا مرتضی منو حامدو رسوند خونه و رفت همه چیز خیلی سریع انجام شد ،قرار شد یه عقد ساده مزار شهدا بگیریم ،بعدش من همراه اقا مرتضی برم خونشون ،بدون هیچ عروسی...
صبح بلند شدم ،رفتم حمام دوش گرفتم
داشتم موهامو با حوله خشک میکردم که حامد اومد توی اتاق ،دستش سشوار بود
حامد: عروس خانم اجازه میدین موهاتونو سشوار بکشم ...
- بله
بعد از سشوار کشیدن ،لباسمو پوشیدمو چادر سفیدمو سرم گذاشتم،حامد اومد داخل اتاق نگاهم کرد ، بغض توی گلوشو قورت داد
گوشه اتاق چمدونمو برداشت...
حامد: بریم خواهری ( یه نگاهی به اتاقم کردم ،اتاقی که دیگه شاید هیچ وقت پامو نزارم داخلش ،اشک از چشمام سرازیر میشد)
- بریم
من به همراه حامد رفتم گلزار ،بابا و مامان زود تر از ما رفته بودن رسیدیم گلزار آقا مرتضی دم در بهشت زهرا منتظر ما بود پیاده شدیم
حامد با آقا مرتضی روبوسی کرد
بعد آقا مرتضی یه نگاهی به من کرد
آقا مرتضی: سلام
- سلام
رفتیم سمت گلزار ،کنار سفره عقد نشستیم
یه دفعه یه خانمی اومد کنارم سلام ،من مریمم ،خواهر شوهرت...
- سلام ،خوبین شما؟
مریم : پس شما بودین که ،هوش و حواس خان داداشمونو بردین ...
- لبخندی زدم...
مریم: ببخش که زودتر نتونستیم بیایم ببینیمت ،اخه خانداداشمون میگفت که عاشق شده ،ولی نگفته بود که رفته خاستگاری ،دیروز یه دفعه ای گفته ...
آقا مرتضی: عع مریم جان ،زشته
مریم: عع چیه ،بزار بگم ،که فک نکنه همین از همین الان دارم خواهر شوهر بازی در میارم...
(مریم واقعن خانمی شوخ طبعی بود ،ازش خیلی خوشم اومد)
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_سی_و_دوم
چقدر خوب که همه چیز خوب بود
صبح روز بعد آیه با نشاط بیشتری از خواب بلند شد. آنروز نمیخواست به بیمارستان برود و به
خواهش ابوذر سری به مغازه مانتو فروشی زد تا هم کمک حال شیوا باشد و هم حساب کتاب ها را جمع و جور کند.ایه
با نشاط وارد مغازه شد... شیوارا دید که داشت مانتو ها را با سلیقه مرتب
میکرد... این مغازه را خیلی دوست داشت دوسال پیش که ابوذر با سرمایه اولیه پدرش اینجا و کارگاه پریناز را باز کرد کسی فکر نمیکرد امروز اینقدر برکت دهد و پا بگیرد... عقیله مانتو طراحی میکرد و پریناز و ده نفر دیگر آن ها را میدوختند!
بی صدا به پشت شیوا رفت و دستهایش را روی چشمهای زیبای دخترک مانتو فروش گذاشت! و
شیوا میدانست این دستهای نرم و مهربان متعلق به آیه دوست داشتنی اش است!
بی صدا برگشت و صمیمی ترین دوست این روزهایش را در آغوش گرفت: سلام آیه
جانکم... کجایی تو عزیزم؟
آیه نیز محکم او را در آغوش فشرد: سلام شیواجان ...تو رو خدا ببخش عزیزم این چند وقت اینقدر سرم شلوغ بود که بعضی وقتا دلم میخواست جیغ بکشم.
این ادبیات آیه همیشه شیوا را به خنده می انداخت با خنده آخرین مانتو در دستش را آویزان کرد و آیه را دعوت به نشستن کرد: خب چی شده حالا یادی از فقیر فقرا کردی؟
آیه نیز در حالی که با یکی از مانتو ها ور میرفت گفت: شیوا کم چرت بگو...امروز هم اومدم حسابی ازت کار بکشم ...کلی حساب کتاب داریم که باید انجام بدیم...از دست این ابوذر که همیشه دردسره.
شیوا لبخندی میزند و چای ساز را روشن میکند
_آقای سعیدی الآن دقیقا یک هفته است که اصلا به مغازه سر نزدن!
_و دقیقا یک هفته است که رو سر من خراب شده شیوا!
شیوا همانطور که با خنده استکانها را از چای پر میکرد گفت : چرا مگه چیزی شده؟
آیه سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:اوف نپرس دختر..آقا داره زن میگیره من بد بخت باید
جورشو بکشم
شیوا یک آن شکه شد! به گوشهایش اعتماد نداشت و مطمئن بود که اشتباه شنیده!بی اختیار
استکان از دستش افتاد و شکست ...آیه نگران از شنیدن صدای شکستنی از جایش بلند شد:چی
شد؟؟
شیوا قدری به خود آمد و گفت: چی...چیزی نیست آیه جان استکان از دستم افتاد
خواست برود آنطرف پیشخوان که دو مشتری از در وارد شدند...شیوا هنوز در شک بود به همین
خاطر به آیه گفت: آیه جان میشه شما به مشتری ها برسی؟ خودم جمعش میکنم
_باشه تو که دستت چیزیش نشده؟
_نه آیه جان بی زحمت به مشتری ها برس
آیه که رفت تازه به خودش آمد...خیره به تکه های استکان کاسه چشمهایش پر از اشک شد...
گویی دلش را میدید که اینطور تکه تکه و خورد شده... میخواست هرچه زودتر به خودش بیاید و
آیه را به شک نیندازد ولی مگر میشد! ابوذر!! ابوذر داشت برای کس دیگر میشد و او...او همچنان شیوا میماند!
به دلش هزار باره لعنت فرستاد و بیش از همه او را مستحق سرزنش میدانست:)چقدر بهت گفتم نکن! نکن! با من و خودت اینطوری نکن دل بی صاحب! حاال میخوای چیکار کنی؟ چطور میخوای ازش ببری؟(بی صدا تکه های بلور را جمع کرد آیه که گویا مشتری ها را راه انداخته بود نگران به سمتش آمد:
شیوا جان ...چی شد؟
لبخندی که اگر نمیزد سنگین تر بود روی لبش آمد و گفت : هیچی بابا آب جوش ریخت روی
دستم باعث شد لیوان بیوفته
_فدای سرت تو چیزیت نشده باشه...
شیوا دلش میخواست جایی تنها باشد و تا میتواند زار بزند برای دل زارش!اما نمیشد و لعنت به این نشدنهاهمان شبی که میتوانست مثل باقی شبهای زندگی اش سیاه و فرو رفته در ظلمات باشد اما روشن
ترین نقطه زندگی اش شد...
و ابوذر... پسری که فقط 23سالش بود اما از تمام مردهای زندگی اش مرد تر بود...
نگاهی به آسمان کرد...خدایش را روزی آن بالا بالاها میدید و فکر میکرد مشغول کارهای روز مره
خودش است!
🍁#خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_سی_و_دوم
بعد از ظهر شلوغی بود. ماشین پلیسی که سوارش بودم حدود دو، سه ساعت در ترافیک گیر کرد.
دو طرف خیابانها پر از دختر و پسرهایی بود که با پوستر و کاغذ نوشته های مختلف جلوی ماشین ها را می گرفتند. جلوتر، کمی قبل از چراغ قرمز یک دسته دختر جوان با لباسها و دستبند های سبز وسط خیابان می رقصیدند که با دیدن ماشین پلیس کنار کشیدند و راه باز شد.
شالم را از بالا مرتب کردم و با پوسخندی که روی لبم بود از مامور کناری ام پرسیدم: چه خبر شده؟!
زن پلیس، سری تکان داد و گفت: همش هیجانات قبل از انتخاباته یه ماه دیگه همه چی مثل قبل میشه.
آن شب هیچکداممان از وقایع شومی که در همان نزدیکی انتظارمان را می کشیدند، خبر نداشتیم.
به اداره پلیس که رسیدیم از پله های پیش رویمان دو طبقه بالا رفتیم. مامور زن در زد و وارد شدیم. همه چیز مثل یک سال پیش بود بجز اتاقی که واردش شدیم.
گرچه شبیه همان اتاق بود اما درست روبروی اتاقی بود که یک سال قبل سرباز جلوی در به مامور همراهم گفت سرهنگ آنجا منتظر ماست.
این اتاق خوب در ذهنم مانده بود چون آن لاتی که گرفته بودند درست زیر تابلوی اتاق ایستاد و به من ناسزا گفت.
سال گذشته سواد نداشتم اما الان برای خواندن نوشته بالای در دیر شده بود چون دیگر وارد اتاق شده بودیم.
مرد جوانی که خیال میکردم سرهنگ است پشت میزش نشسته بود و مشغول نوشتن یادداشتی روی یک پرونده بود. که با شنیدن صدای پا چفت کردن احترام نظامی مامور کناری ام، سرش را بلند کرد و نگاه گذرایی به من انداخت و گفت: بشین.
همانطور که ایستاده بودم گفتم: شماهمون آدمی ولی تو یه اتاق دیگه، اتاقتون عوض شده یا از اول سرهنگ نبودین؟
نگاهش بر چهره ام دقیق تر شد. لبخندی زد و مامور زن را که میخواست چیزی بگوید با اشاره دستش دعوت به سکوت کرد. بعد آرام گفت:
حافظه خیلی خوبی داری! درسته یک سال پیش تو اون اتاق روبرویی باهم درمورد پرونده آدم ربایی و قاچاق مواد، صحبت کردیم البته من اصلا نگفتم سرهنگم ولی توی اتاق جناب سرهنگ بودم چون قبلش داشتم باهاشون درمورد این پرونده صحبت میکردم و گزارش میدادم که کاری پیش اومد و رفتن..
طلبکارانه میان حرفش پریدم: یهو رفت و اتاقشو گذاشت دست شما؟
دستی لای موهای سیاه و پر پشتش کشید و گفت: بله، جناب سرهنگ مافوقم و پدرمه.
خشکم زد. در مقابل نگاه یخ زده ام ادامه داد: پس اگه بازجوی تموم شد، بشین لطفا!
یک قدم جلو رفتم و پرسیدم: برای چی خواستین بیام؟ کی رو باید شناسایی کنم؟
مامور زن اخمی کرد و رو به من گفت: شنیدی جناب ستوان چی گفتن؟ بشین دیگه!
ستوان عینکش را از روی چشمان گرد و برجسته اش برداشت و گفت: مثل اینکه خیلی عجله داری!
بی آنکه حواسم باشد، پایم را با اعتراض زمین کوبیدم و گفتم: آرامشم بهم خورده تمام خاطرات نحسم باز اومده جلوچشمام، فقط بگین کی رو گرفتین بلکه دلم یکم آروم بشه.
ستوان از جایش بلند شد و گفت: شیش نفرو دستگیر کردیم که یه آشپزخونه ساخت مواد مخدر داشتن...گروهی معروف به؛ راک سیاه...
بقیه حرفهایش را نشنیدم. تمام فکر و حواسم افتاد پیش این اسم لعنتی، راک سیاه! همان خواننده های زیر زمینی که برای فروش شیشه و کراک ترانه های راک میخواندند.
بغضم را انتهای گلویم آرام کردم و گفتم: من هیچ وقت ندیدمشون هیچکدومشونو.
ستوان ابروهای کمانی اش را درهم کشید و پرسید: پس چرا با شنیدن اسمشون اینقدر بهم ریختی؟*
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_سی_و_دوم
وقتی پشت در رسیدیم، لیلا آهسته گفت:
- مهتاب، تودر بزن من. خجالت می کشم.
- پج پج کنان گفتم: بالاخره که چی؟ خودت باید فرم را پر کنی.
لیال فوری گفت:حال تو در بزن تا بعد. چند ضربه کوتاه به در زدم و با شنیدن “بفرمایید” هر سه وارد شدیم. آقای ایزدی تنها دراتاق نشسته بود و مشغول کار با کامپیوتر بود. با دیدن ما، سلام کرد. با خجالت جوابش را دادیم و همانطور سر پا جلوی میزش ماندیم. آقای ایزدی نگاهی به ما انداخت و گفت:
- بفرمایید، بنده در خدمتم.
- لیلا ساکت سر به زیر انداخت، شادی هم خودش را مشغول مطالعه برگه های نصب شده روی دیوار کرد. کمی جا به جا شدم و گفتم: راستش اطلاعیه مسابقه نقاشی را دیدیم، دوستم می خواست ثبت نام کند.
- آقای ایزدی با لبخند گفت: آهان! مسابقه نقاشی…
بعد دستش را داخل کشوی میز کرد و با چند ورق کاغذ بیرون آورد. ورقه ها را به طرف ما دراز کرد و گفت: بفرمایید، این فرم رو باید پر کنید.
لیلا همچنان سر به زیر داشت. به ناچار دستم را دراز کردم تا ورقه ها را بگیرم، ناگهان در کسری از ثانیه دستم به دستان آقای ایزدی خورد، ورقه ها روی زمین ریخت. آقای ایزدی که حسابی دستپاچه شده بود، خم شد تا برگه ها را بردارد. لیلا و شادی داشتند با هم پوستری مربوط به محیط زیست را می خواندند. از بی توجهی شان حرصم گرفته بود. لیلا برای مسابقه آمده بود، اما خودش را کنار کشیده بود. وقتی آقای ایزدی ورقه ها را جمع کرد، روی میز مقابلم گذاشت، بعد سرش را بلند کرد و لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد. صورتش از خجالت قرمز شده بود، نگاهش لبریز از پاکی و سادگی بود. قلبم بی دلیل می کوبید و حس می کردم صدایش تمام اتاق را پر کرده، با صدایی لرزان تشکر کردم. آقای ایزدی هم با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت:
- معذرت می خوام. قصدی نداشتم.
خنده ام گرفت. چقدر این پسر پاک بود. چنان عذرخواهی می کرد انگار چه اتفاقی افتاده، لحظه ای سهوا گوشه انگشتانمان به هم برخورد کرده بود. اگر شخص دیگری بود، خیلی عادی از کنار قضیه می گذشت و اصلا مسئله را قابل عذرخواهی کردن، نمی دانست. اما آقای ایزدی تمام رفتارهایش با بقیه فرق داشت. در فکر بودم که لیلا آهسته به پهلویم زد و نجوا کرد:
- نیشتو ببند!
با خجالت دریافتم که افکارم، ناخودآگاه باعث خنده ام شده، وقتی لبخندم را تبدیل به اخم ملایمی کردم. متوجه شدم که آقای ایزدی سر به زیر انداخته و لبخند می زند. نمی دانم در رفتار و نگاهش چه سری بود که آنقدر دستپاچه و مضطربم می کرد. در صورتیکه آقای ایزدی اصلا جزو تیپهای مورد پسندم نبود، ولی چیزی در حرکاتش بود که بی آنکه خودم بخواهم، جلبم می کرد. چیزی که در دیگر پسران تا به حال ندیده بودم. سادگی اش بود یا پاکی اش، معصومیت و بی گناهی چشمانش بود یا خجالت زیادش، نمی دانم چه بود. ولی هر چه بود باعث می شد ضربان قلب من تند تر بشود. وقتی به طرف خانه بر می گشتیم به بیهودگی فکرهایم خندیدم. من کجا و آقای ایزدی کجا! کسی که حتی نمی دانستم اسمش چیست و چکاره است؟ بعد به خودم نهیب زدم که دست از این فکرها بردارم. شاید آقای ایزدی ازدواج کرده باشد، شاید نامزد داشته باشد. تازه اصلا این موارد هم که در میان نباشد من به او چه کار دارم؟ مگر حرفی به من زده؟ مگر اظهار توجهی کرده؟ پس چرا من آنقدر درباره اش فکر می کنم؟ به خانه هم که رسیدیم هنوز در فکر بودم. چرا نگاهم که در نگاهش گره می خورد نمی توانستم چشم از او برگیرم. مثل همیشه که از رفتار خودم راضی نبودم، برس را محکم به موهایم می کشیدم. موهایم بلند و کمی موج دار بود، برای همین حسابی دردم می گرفت. وقتی هم که کارم تمام شد، گلوله ای مو از برس جدا کردم، ولی دلم خنک شده بود. باید دست ازاین افکار احمقانه بر می داشتم. من در یک خانواده ثروتمند و روشنفکر بزرگ شده بودم و اینطور که معلوم بود آقای ایزدی هیچ کدام از این شرایط را نداشت بنابراین این رابطه حتی در صورت آغاز به جایی ختم نمی شد، پس همان بهتر که شروع نمی شد.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#قسمت_سی_و_دوم💗
سوارى به سوى لشكر امام مى آيد. او همراه خود شمشيرى ندارد، امّا در دست او نامه اى است. خدايا، اين نامه چيست؟
او جلو مى آيد و مى گويد: "من نامه اى براى محمّد بن بَشيردارم. آيا شما او را مى شناسيد؟"
محمد بن بَشير از ياران امام است كه اكنون در صف مبارزه ايستاده است.
نگاه كن! محمّد بن بَشير پيش مى آيد. آورنده نامه يكى از بستگان اوست.
سلام مى كند و مى گويد از من چه مى خواهى؟
ــ اين نامه را براى تو آورده ام.
ــ در آن چه نوشته شده است؟
ــ خبر رسيده پسرت كه به جنگ با كافران رفته بود، اكنون اسير شده است. بيا برويم و براى آزادى او تلاش كنيم.
ــ من فرزندم را به خدا مى سپارم.
امام حسين(ع) كه اين صحنه را مى بيند، نزد محمّد بن بَشير مى آيد و مى فرمايد: "من بيعت خود را از تو برداشتم. تو مى توانى براى آزادى فرزند خود بروى".
چشمان محمّد بن بَشير پر از اشك مى شود و مى گويد: "تو را رها كنم و بروم. به خدا قسم كه هرگز چنين نمى كنم".
نامه رسان با نااميدى ميدان را ترك مى كند. او خيلى تعجّب كرده است. زيرا محمّد بن بَشير، پسر خود را بسيار دوست مى داشت. او را چه شده كه براى آزادى پسرش كارى نمى كند؟
او نمى داند كه محمّد بن بَشير هنوز هم جوان خود را دوست دارد، امّا عشقى والاتر قلب او را احاطه كرده است. او اكنون عاشق امام حسين(ع) است و مى خواهد جانش را فداى او كند.
سپاه كوفه آماده جنگ مى شود. در خيمه فرماندهى، سران سپاه جمع شده و به اين نتيجه رسيده اند كه بايد هر چه سريع تر جنگ را آغاز كنند. برنامه آنها اين است كه از چهار طرف به سوى اردوگاه امام حسين(ع) حمله كنند و در كمتر از يك ساعت او و يارانش را اسير نموده و يا به قتل برسانند.
عمرسعد به شمر مى گويد: "خود را به نزديكى خيمه هاى حسين برسان و وضعيّت آنها را بررسى كن و براى من خبر بياور".
شمر، سوار بر اسب مى شود و به سوى اردوگاه امام پيش مى تازد.
آتش!
خدايا! چه مى بينم؟ سه طرف خيمه ها پر از آتش است. گودالى عميق كنده شده و آتش از درون آنها شعله مى كشد.
يك طرف خيمه ها باز است و مقابل آن، لشكرى كوچك امّا منظّم ايستاده است. آنها سه دسته نظامى اند. شير مردانى كه شمشير به دست آماده اند تا تمام وجود از امام خويش دفاع كنند.
او مى فهمد كه ديگر نقشه حمله كردن از چهار طرف، عملى نيست.
شمر عصبانى مى شود. از شدّت ناراحتى فرياد مى زند: "اى حسين! چرا زودتر از آتش جهنّم به استقبال آتش رفته اى؟".
سخن شمر دل ها را به درد مى آورد. شمر چه بى حيا و گستاخ است. مسلم بن عَوْسجه طاقت نمى آورد. تيرى در كمان مى نهد و مى خواهد حلقوم اين نامرد را نشانه رود.
ــ مولاى من، اجازه مى دهى اين نامرد را از پاى درآورم.
ــ نه، صبر كن. دوست ندارم آغازگر جنگ ما باشيم.
مسلم بن عوسجه تير از كمان بيرون مى نهد.
شمر باز مى گردد و خبر مى دهد كه ديگر نمى توان از چهار طرف حمله كرد.
عمرسعد با تغيير در شيوه حمله، پرچم سپاه را به غلام خود مى دهد. طبل آغاز جنگ، زده مى شود و سپاه كوفه حركت مى كند.
اين صداى عمرسعد است كه در صحراى كربلا مى پيچد: "اى لشكر خدا! پيش به سوى بهشت!".
لشكر كوفه حركت مى كند و روبروى لشكر امام مى ايستد.
امام حسين(ع) رو به سپاه كوفه مى فرمايد: "اى مردم! سخن مرا بشنويد و در جنگ شتاب نكنيد. مى خواهم شما را نصيحت كنم".
نفس ها در سينه حبس مى شود و همه منتظر شنيدن سخن امام هستند: "آيا مرا مى شناسيد؟ لحظه اى با خود فكر كنيد كه مى خواهيد خون چه كسى را بريزيد. مگر من فرزند دختر پيامبر نيستم؟".
سكوت بر تمام سپاه كوفه سايه افكنده است. هيچ كس جوابى نمى دهد.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
@zekrroozane ذڪرروزانہکیمیای صلوات 32.mp3
زمان:
حجم:
13.25M
.
📚 مجموعه چهل قسمتی جذاب: «کیمیای صلوات»👇
🎧 #قسمت_سی_و_دوم 32
اندر فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎙 اجرا و تهیه و تنظیم : مصطفی صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
@kelidebeheshte