💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_شصت_ویکم
روسری ام در هوا معلق بود و باد آن را با صدای کوبیدن قدمهام میرقصوند.نفسهام به شماره افتاده بود .
حس میکردم او خیلی نزدیکم شده.
حتی صدای نفسهای شهوتناک وکثیفش رو میشنیدم.
خدایا راه خیابون کجا بود؟ پس چرا ازشر این کوچه های لعنتی راحت نمیشدم.با ترس و تمام سرعت داخل یک کوچه ی فرعی پیچیدم. اینقدر سرعتم زیاد بود که نزدیک بود در زمان پیچیدن به دیوار برخورد کنم.
با ناامیدی از خدا خواستم که منو نجاتم بده ..دلم نمیخواست با دستهای شهوت آلود این نامرد، بلایی به سرم بیاد.
این کوچه اینقدر خلوت و تاریک بود که به اون شهامت حرف زدن داد:
واستا...مگه سر اون کوچه منتظر من نبودی جیگر؟؟بخت بهت رو کرده..یک کم باهم یه گوشه خلوت میکنیم و بعد ...
تمام موهای تنم از ترس و انزجار سیخ شد.
دیگه وقت سکوت نبود.حفظ شرافتم مهم تر از لو رفتنم پیش حاج مهدوی بود.
با تمام توان فریاد زدم:
_برو گمشوووو کثافت. ..گمشوو عوضی.
بعد در حالیکه عقب عقب میرفتم گفتم بخدا دستت بهم بخوره خونت حلاله آشغال..
او مثل یک گرگ گرسنه آروم آروم نزدیکم میشد
پس چرا همسایه ها بیرون نمیریختند؟؟
چرا هیچ کس کمکم نمیکرد.؟؟
هی پشت سرهم جیغ میکشیدم :بابا مسلمونها کمکک....این بی همه چیز خدانشناس میخواد اذیتم کنه..
یکی سرش رو از پنحره بیرون آورد و خطاب به من گفت چیه؟
من که انگار دنیا رو بهم داده باشند با جیغ وگریه گفتم این مرتیکه دنبالم راه افتاده تورو خدا کمکم کنید..
مرد گفت : غلط کرده بی ناموس.گمشو گورتو گم کن.الان میام پایین.
با خودم گفتم الان این نامرد میزنه به چاک ولی با وقاحت تموم رو به اون مرد، با الفاظ زشتی گفت.:ببند دهنتومرتیکه ی....
زنمه..دعوامون شده تو رو سننه..؟؟
من که از تعجب و وحشت نزدیک بود بمیرم گفتم :دروغ میگه بخدا...کمکم کنید
مردک لات مثل مار زخمی به سمتم هجوم آورد وتا خواستم از چنگالش فرار کنم روسریم رو چنگ زد و مچاله اش کرد.بادیدن موهام چشمانش برق کثیفی زد وبازومو گرفت .به سمتش برگشتم و با کیفم محکم به سرو صورتش ضربه میزدم.او یقه ی مانتوم رو کشید تا شاید قبل از رفتن لذتی از سفیدی گردنم ببرد و من با تمام قدرت سیلی محکمی به صورتش زدم و سعی کردم از چنگالش فرار کنم که پام به چیزی برخورد کرد و باصورت زمین خوردم..
مرد پشت پنجره با چیزی شبیه قفل فرمون بیرون اومد و نردیک او شد.در یک لحظه کوچه مملو از جمعیت شد..گرگ قصه میخواست فرار کنه که پایش رو گرفتم و اوهم به زمین افتاد. چند نفری خواستند بریزن سرش و بگیرنش که او چاقو درآورد و بعد باصدای ناله ی یک نفر فریاد زد برید کنار..هرکی بیاد میزنمش..
مردی میانسال روی زمین افتاد و به دنبال او همه با جیغ وفریاد و صدا کردن اهل بیت به سمتش دویدند وهمه فراموش کردند که عامل این نا امنی فرار کرد!
به سختی روی زمین نشستم .
احساس میکردم بالای لبم میخاره.
چند خانوم به سمتم اومدند.
یکی از آنها گفت:دماغت داره خون میاد
من حواسم به خودم نبود.فقط سعی میکردم در میون همهمه ی اونجا، مردی که چاقو خورده بود رو ببینم که چه بلایی سرش اومده. انگار نه انگار که اینجا همون کوچه ی سوت وکور چند دقیقه ی پیشه!!
خانوم دیگری به سرعت نزدیکم شد ودرحالیکه روسریم رو سرم مینداخت با اکراه گفت:وای تمام سرو کله ت خونیه..
بی اعتنا به حرفش پرسیدم :اون آقا چه بلایی سرش اومد؟
زن گفت:اون بیشرف، با چاقوزده تو بازوش..زنگ زدیم الان اورژانس و پلیس میاد.تو خوبی؟
چطور میتونستم خوب باشم! بخاطر من یک نفر آسیب دیده بود!!!درسته من نجات پیدا کردم ولی یک نفر داشت درد میکشید. به طرفش رفتم ولی اینقدر دورو برش شلوغ بود که نمیتونسم ببینمش..همون زن منو عقب کشید و یک گوله دستمال کاغذی جلوی صورتم آورد. دستمالها رو از دستش گرفتم و باحالی خراب نگاهش کردم.دختر بچه ای با یک پارچه ی بلند سیاه نزدیکم اومد ودر حالیکه گوشه ی مانتومو میکشید گفت:خاله خاله.بیا این چادر وسرت کن.مانتوت پاره شده نامحرما میبیننت.
اوووه مانتوم!!تازه یادم افتاد! !
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی 💗
#قسمت_شصت_ویکم
امیر:
آیه ،با مامان و بابا خداحافظی نکردی که؟
- اینقدر تن تن شد که وقت نشد ،جنابعالی رو که صد بار صدات کردم بیدار شدی ،باشه بعدا واسه مامان زنگ میزنم
امیر: آیه چیزی نمیخوای واسه تو راهت بخری بخوری؟
-نه چیزی نمیخوام
امیر دست کرد تو جیبش و یه کارت بیرون آورد و گرفت سمت من
امیر: بیا بگیر شاید نیازت بشه
- نمیخوام داخل کارت خودم پول هست
امیر: اره میدونم جناب عالی پولدارین ،حالا اینم داشته باش شاید شاید نیازت بشه
- اگه پول کم آوردم بهت میگم برام واریز کنی ،شماره کارتمم که ماشالله حفظی
امیرخندید: باشه
یه دفعه یکی از پشت سر امیر و صدا زد
برگشتم نگاه کردم هاشمی بود ،که می اومد سمت ما
امیر: سلام آقا سید ،شما هم میرین؟
- سلام
هاشمی: سلام ،اره
امیر: التماس دعا داریماااا
هاشمی : چشم
- امیر جان من برم اگه کاری نداری
امیر: نه قربونت برم ،فقط زنگ بزن از خودت گزارش بده
خندیدم و گفتم چشم
امیر بغلم کرد و پیشونیمو بوسید و رفتم سمت اتوبوس خواهران
خانم منصوری دم در اتوبوس ایستاده بود منو دید اومد سمتم
منصوری: سلام آیه جان خوبی؟
- سلام
منصوری: ببین دقیقه نود چه طور طلبیده شدی
- اره خدا رو شکر ،بچه ها اومدن؟
منصوری: اره اتوبوس خواهران همه اومدن
اتوبوس برادران چند نفر نیومدن
- آها
منصوری: برو سوارشو
- چشم
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شصت_ویکم
...... چاقو زده بودند 😭
زهرا تمام مدت تا بیمارستان سرفه کرد 😭
دست مهربان و سفیدش،که حالا کاملا سرخ شده بود را داخل دستم گرفته بودم 😭
پرستار از من پرسید:چه نسبتی باهاشون دارید؟ 🤔
گفتم:دخترمه 😭
پرستار تعجب کرده بود 😳
پرسید:چه اتفاقی براش افتاده 🤨
گفتم:نمیدونم 😔😭
زهرا فقط سرفه میکرد و با چشمهای مظلومش نگاهم میکرد 😭
گفتم:نباید میذاشتم بری 😭زهرا مامان ترو خدا پاشو 😭باید بهت میگفتم این اتفاق قراره بیفته 😭جون مامان زینب پاشو 😭زهرا جونم 😭الهی قربونت برم 😭
پرستار که هیچ چیز از حرفهایم نمیفهمید خیره خیره نگاهم میکرد 👀
به بیمارستان رسیدیم 😢
زهرا را بردند 😭دنبالش تا راهروی بیمارستان دویدم،ولی افتادم ودیگر نتوانستم به زهرا برسم 😭
روی زمین نشسته بودم وگریه میکردم 😭
پرستار بخش کنارم آمد و گفت:چی شده خانم؟
گفتم:دخترم 😭
گفت:چه اتفاقی برای دخترت افتاده 😊
گفتم:چاقو بهش زدن 😭
گفت:نگران نباش 😊اگه زخمش عمیق نباشه جای نگرانی نیست ☺️
بعد پرسید:دخترتون چند سالشه؟
گفتم:١٣ سالشه 😭
پرستار که مثل همه تعجب کرده بود گفت:ان شاء الله خوب میشه 😊چادرتونو دربیارین،سوخته 😊
گفتم:امکان نداره 😢زهرام بخاطر همین چادر این بلاها سرش اومده 😭
گفت:الان برمیگردم 😊
رفت و با یک چادر مشکی برگشت 😢
گفت:چادر منو بپوشین 😊
گفتم:خودتون چی 😢
گفت:من امشب بیمارستان شیفت هستم 🙂زنگ میزنم همسرم از خونه برام بیارن 😊
گفتم:من اهل اینجا نیستم،چطوری بهتون برگردونم 😢
گفت:ارزش برگردوندن نداره ☺️ مال خودتون 😊
لبخند زدم وچادرم را عوض کردم 😢
محمد از در اصلی بیمارستان وارد شد وتا من را دید طرفم آمد 😢
من هم به طرف محمد رفتم 😢
محمد گفت:زهرا کجاست؟ چی شده؟ 😢
گفتم:بردنش اتاق عمل 😭
محمد گفت:اتاق عمل برای چی 😳
گفتم:زهرا چاقو خورده 😭
محمد دستهایش را روی سرش گذاشت و گفت:زینب 😨
گفتم:محمد،من با زهرا چیکار کردم 😭چرا گذاشتم بره 😭چرا من اینکارو کردم 😭محمد زهرام 😭
محمد که سعی میکرد آرامم کند گفت:خدا بزرگه زینب 😊
گفتم:فاطمه کجاست 😢
گفت:تو حیاط نشسته،بیتابی میکنه ،برو پیشش 😊
طرف در بیمارستان رفتم 😢
فاطمه روی صندلی نشسته بود وگریه میکرد 😢
فاطمه به من نگاهی انداخت واز روی صندلی بلند شد وطرفم دوید 😭
بغلم پرید 😢😭
بریده بریده و با حالت لکنت گفت:ممم..... مم... مامان زینب 😭
گفتم:جانم عزیزم 😢
گفت:زززز..... ززز.... زهرا.... خخ..... خوبه😭
گفتم:خوب میشه عزیز مامان 😢
محمد کنارم آمد و لیوان آب را دست فاطمه داد 😢
فاطمه آب را با سختی خورد و کمی آرام شد 😢
گفت:زهرا بخاطر من این بلا سرش اومد 😭
گفتم:مامان غصه نخور،زهرا خوب میشه 😢
انگشتر یاقوت را دستش کردم و گفتم:مراقبش باش 😢😊
..... داخل بیمارستان بودیم که زهرا را از اتاق عمل بیرون آوردند 😢
به سرعت داخل بخش بردند 😢
کنار دکتر رفتم و گفتم:دکتر حال زهرا چطوره 😭......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا