💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_بیست_و_چهارم
(حسین : ) - خدا نكنه از خدا مي خوام هيچ روزي رو بدون تو نبينم.
ديگه احساس ضعف و بي حالي نداشتم از عشق حسين سرشار بودم و دلم مي خواست زودتر از بيمارستان مرخص شوم و تكليفم مشخص شود.
صبح فردا پدرم دنبالم آمد و پس از پرداخت صورتحساب بيمارستان با كمك سهيل مرا سوار ماشين كرد و به طرف خانه راه افتاد. در ميان راه سهيل با ملايمت گفت :
- خدا خيلي رحم كرد مهتاب تو رو خدا بچه بازي رو كنار بذار.
بي حال گفتم : وقتي به حرفهاي منطقي ام كسي گوش نمي ده مجبورم با اين كارهاي بچگانه توجه بقيه رو به خودم و خواسته هاي معقولم جلب كنم.
صداي پدرم غمگين و گرفته بلند شد : مهتاب انقدر حرف بيخود نزن من و مادرت اگه حرفي ميزنيم چون آينده رو مي بينيم نه مثل تو كه از روي احساس فقط همين امروزت رو مي بيني اين پسر بچه خوبيه حرفي نيست ولي مهتاب مريضه مي فهمي ؟ هيچ معلوم نيست تا كي زنده بماند.
عصبي گفتم : عمر دست خداست از كجا معلوم شايد من زودتر بميرم شايد دارويي براي امثال حسين كشف بشه و نجات پيدا كنن.
پدرم پوزخندي زد : شايد اما اگر ! با اين حرفها نمي شه زندگي كرد. بايد واقعيت رو درك كني .
به ميان حرف پدرم دويدم : واقعيت اينه كه من انتخاب خودم رو كردم و پاي همه چيز هم وايستادم اينو بدونيد اگه موافقت نكنيد باز هم من سر حرفم هستم انقدر صبر مي كنم تا بميرم يا شما راضي بشيد !
پدرم نگاهي به سهيل انداخت و حرفي نزد . وقتي به خانه رسيديم عمو فرخم گوسفندي را ميان كوچه كشيد و قصاب سر زبان بسته را جلوي ماشين پدرم بريد با اشمئزاز روي خون رفتم و وارد خانه شدم. حوصله صحبت كردن با كسي را نداشتم به اتاقم رفتم و در رو قفل كردم. چند دقيقه بعد صداي گلرخ بلند شد :
- مهتاب تلفن رو بردار ...
گوشي را برداشتم : بله ؟
صداي ليلا بلند شد : چطوري دختر ؟
- تو چطوري عروس خانم ؟
- همه اش نگران تو بودم اون شب سر ميز شام غش كردي انقدر ترسيدم كه نگو راستي برات ثبت نام هم كردم.
- خيلي ممنون چند واحد برداشتي ؟
- مثل هميشه بيست تا .
با تعجب پرسيدم : معدلم بالاي دوازده شده بود ؟
ليلا خنديد : حواس جمع ترم تابستون مهم نيست معدلت چند بشه ولي ترم قبل معدلت نزديك چهارده شده بود. واحدهاي تابستان را هم پاس كردي ولي نمره هات خيلي درخشان نيست .
منهم خنديدم : به جهنم همين كه پاس شده كافيه . شادي چطوره ؟
- خوبه اونهم نگرانت بود. احتمالا بهت زنگ مي زنه .
گوشي را گذاشتم و دوباره روي تخت دراز كشيدم. مطمئن بودم حسين به حرفم گوش مي كند و بعد از ظهر با پدرم تماس مي گيرد. تمام سلول هاي بدنم انتظار مي كشيد. نمي دانم كي خواب چشمانم را در ربود. اما وقتي بيدار شدم شب شده بود. بي اختيار به ياد حسين افتادم و ذهنم پر از سوال شد ‹ آيا زنگ زده بود ؟ پدرم چه جواي داده بود ؟ چه اتفاقي افتاده ؟› بي توجه به ساعت گوشي را برداشتم و شماره خانه حسين را گرفتم . بوق ممتد و كشداري خط را پر كرد .
چند بوق و بعد صداي خسته و خواب آلود حسين : بفرماييد ...
بي صبرانه گفتم : حسين چي شد ؟
صدايش پر از عطوفت و مهرباني شد : حالت چطوره عزيزم ؟ هنوز نخوابيدي ؟
با خنده گفتم : من تازه بيدار شدم . زنگ زدي ؟
- آره ...
- خوب چي شد ؟
- هيچي قرار شد آخر هفته بيام صحبت كنم .
از شادي جيغ كوتاهي كشيدم : راست مي گي ! واي حسين چقدر خوشحالم.
حسين هم خنديد : خدا كنه جواب مثبت بدن راستي من فردا خونه جديد هستم بايد كليد اينجا رو تحويل بدم.
- اسباب كشي كردي ؟
- تقريبا اما هنوز چيزي نچيدم مي خوام تو اينكارو بكني با سليقه خودت.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁