eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
6.1هزار ویدیو
405 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁 آرش دیشب پیام داده بود که صبح می‌آید برویم کله پاچه بخوریم، بعد هم پیاده روی. بعد هم گفت باید بیایی و به سلیقه ی خودت، چیزی را که می‌خواهم برایت بخرم را انتخاب کنی. امروز دانشگاه نداشتیم. می توانستیم تا بعدازظهر که آرش سرکار می‌رود باهم باشیم. نماز صبح را که خواندم همانجا سر سجاده نشستم، نبودن تسبیحم روی سجاده ام من را یاد آن روز انداخت، با انگشتهایم تسبیحات را فرستادم. سر به سجده گذاشتم و شروع کردم با خدا حرف زدن. ــ خدایا شکرت به خاطر آرش، خدایا ببخش من رو اگر گاهی حسرت نبودن با آرش رو خوردم، می دونم می خوای بدونی تو اوج خوشیم به یادت هستم. تو بهتر از هر کسی از دلم خبر داری و می دونی که اگر قبولش کردم اول به خاطر تو بود بعد خودم. دلم می خواد اونم تو آغوش تو بودن رو تجربه کنه، ولی اگر این به هم پیوستن من رو هم از آغوش تو دور می کنه، هیچ وقت نمی خوام که باشه. با شنیدن صدای در اتاق، سکوت کردم و زیر لب ذکراستغفرالله را زمزمه کردم. پشتم به در اتاق بود ولی می دانستم که اسراست. توی سالن نمازش را خوانده بودو برگشته بود که بخوابد. سر از سجده برداشتم و اشک هایم را پاک کردم و شروع کردم به دم و بازدم های بلند و آرام کشیدن. این کار باعث میشد فکرم را تحت کنترل خودم داشته باشم و به هرچه که خودم دلم بخواهد فکر کنم. اسرا با‌تعجب‌گفت: –راحیل‌، هنوزم که این شکلی هستی، حالا که به خواسته‌ات رسیدی دیگه. چه می‌توانستم بگویم. –خوبم، چیزی نیست. تو بخواب. برای این که نور چراغ، اسرا را اذیت نکند کتابم را برداشتم و به طرف سالن رفتم تا کمی مطالعه کنم. چراغ اتاق مادر روشن بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم. مادر هم در حال کتاب خواندن بود. سلام کردم وکنارش نشستم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. جوابم را دادوکتابش را کناری گذاشت وموهای بلندم را نوازش کردواشاره کرد به کتاب دستم و گفت: – چی می خونی؟ همانطور که به کتاب نگاه می کردم گفتم: –یه کتابیه که در مورد شناخت بهترمردها، در مورد رفتارهاشون و خیلی چیزهای دیگه توضیح داده. دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار دادو بوسه ایی از موهایم کردو گفت: –اتفاقا می خواستم برات یه همچین کتابی بگیرم، این آگاهیها برای هر خانمی لازمه. از کتابخونه ی دانشگاه گرفتی؟ ــ اهوم. ــ چقدر خوبه که از این جور کتابها توی کتابخونه ی دانشگاه هست. به نظرمن مهم ترین وظیفه ی دانشگاه قبل ازآموزش بحث های علمی، تدریس این چیزهاست، نه بصورت تخصصی، به طور عمومی، جزوه واحدهای عمومی باشه که همه مجبور به پاس کردنش باشند. بعد نفس عمیقی کشیدو گفت: –مهارتهای زندگی رو دونستن اصله، اونوقت ماها اصل رو ول کردیم چسبیدیم به فرع. ــ ولی مامان کتابهایی داریم مثل دین و زندگی و تنظیم خانواده یا روانشناسی... حرفم را بریدو گفت: –بله می دونم. ولی اونها اوصولی و کافی نیست و مهارتی خاصی روبه دانشجوها آموزش نمیده. بعد لبخندی زد و گفت: – دانشجوهای ماهم که قربونشون برم فقط می خوان یه جوری بخونن که نمره قبولی بگیرن و تموم بشه بره. خندیدم و گفتم: – حرف شما درسته مامان، ولی به نظرم خیلی چیزها باید از بچگی آموزش داده بشه، مثل مسئولیت پذیری.فکر نکنم با پاس کردن حتی یک یا دو واحد درسی خیلی مفید هم، زیاد تاثیری تو اخلاقیات کسی که یه عمر اونجوری بزرگ شده بزاره. ــ درسته، ولی خیلی رفتارهای اشتباه از ناآگاهیه، این که خیلی آدم ها نمی دونن اصلا از زندگی چی می خوان. بعضی از آدم ها هم وقتی می فهمند که دیگه خیلی دیره و کلی از عمر مفیدشون که می تونستند خوب زندگی کنند، بد زندگی کردندیا بدون لذت زندگی کردند. ولی اگه آگاهی باشه و در کنارش آموزش، حداقل از زندگیشون لذت می برند. بعد کتاب را از دستم گرفت ونگاه کوتاهی بهش انداخت و گفت: – حالا اینارو می خونی از درسهات غافل نشی. هردو رو در کنار هم داشته باش. دستش را گرفتم و بوسیدم و گفتم: – حواسم هست، نگران نباشید. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
💗💗 کمیل کلافه رو به یاسر گفت: ــ مگه خودت نگفتی خطرناکه من با سمانه دیدار داشته باشم ــ آره خودم گفتم ــ پس الان چرا میگی باید برم و خودمو نشونش بدم؟ ــ نقشه عوض شده،باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه،تیمور داره همه ی خط قرمزهارو رد میکنه،هر لحظه ممکنه خبری بدی بشنویم،ما الان بریم به خانوادت بگیم که حواستونو جمع کنید از خونه بیرون نیاید یا ببریم خونه ی امن،نمیپرسن برا چی؟اونوقت ما چی داریم بگیم. کمیل روی صندلی نشست و گنگ به یاسر خیره شد. ــ کمیل الان مادرت و همسرت فکر میکنن چون تو زنده نیستی پس خطری اونارو تهدید نمیکنه،برای همین باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه.مگه خودت اینو نمیخواستی؟ ــ میخواستم اما نمیخوام خطری اونارو تهدید کنه یاسر لبخند مطمئنی زد و گفت: ــ اتفاقی نمیفته نگران نباش،ما حواسمون هست ،الانم پاشو یه خورده به خودت برس قراره بعد چهارسال خانومت ببینتت. کمیل خنده ی آرامی کردو چشمانش را بست،تصویر سمانه مقابل چشمانش شکل گرفت و ناخوداگاه لبخندی بر لبانش نشست،باورش نمی شد سمانه را بعد از چهارسال از نزدیک خواهد دید،نمی دانست چه باید به او بگوید؟یا عکس العمل سمانه چه خواهد بود؟ میترسید که سمانه حق را به او ندهد،و به خاطر این چهارسال او را بازخواست کند. ــ به چی فکر میکنی که قیافت دوباره درهم شد؟ کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ هیچی ــ باشه من هم باور کردم کمیل از جایش بلند شد و کتش را تن کرد و چفیه اش را برداشت. ــ من میرم بیرون یکم هوا بخورم ــ باشه برو،اما زود برگرد عصر باید بری دیدنش کمیل سری تکان داد و از اتاق خارج شد. 🍁فاطمه امیری زاده🍁
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 ایین لبخند زنان به گل نگاه کرد و گفت:خودت گفتی آدم هر وقت یه چیزو ببینه و یاد خدا بیوفته اون چیز میشه آیه! خب اینم یه آیه است! وقتی میبینمش یاد تو وخدات میوفتم! _خدام؟ _اوهوم...خدات فرق داره با خدای ماها! خیلی سفت بغلت کرده نه؟ آیه تک خنده ای کرد و مبهوت به آیین نگاه کرد!کفر میگفت چرا مرد روبه رویش؟ آیین نرگسها را دوباره به سمتش گرفت و گفت: بگیر دیگه! آیه مردد ماند و بعد از چند لحظه مکث آن را گرفت. آیین سرخوش و لبخندزنان از کنارش گذشت و روز به خیر کوتاهی گفت... آیه فرصت را غنیمت شمارد و گفت: راستی دکتر! آیین سمتش برگشت که آیه با لبخند مرموزی گفت:جسارتا من (تو)نیستم! (شما) صدا کنید راحت ترم! دل آیین هم ضعف همین اخلاق های آیه را میرفت دیگر! . . امیرحیدر که بعد از کلی منت دکتر سهرابی را کشیدن راضی اش کرده بود تا دقایقی ابوذر را ببیند حین بازگشت به بخش و اتاقش نگاهش رفت سمت پنجره ی سالن و تراس نسبتا بزرگ بیمارستان و البته آیه و آیینِ پشت شیشه ها. نگاهش بین نرگسهای آیه و سرپایینش در حرکت بود. بی آنکه خود بخواهد حس بدی نسبت به دکتر روبه روی آیه به او دست داد! برادر بود دیگر! از آیه اما انتظار نداشت... از خودش پرسید انتظار چه چیزی را؟ روبه روی آیین ایستادن و گل نرگس به دست گرفتن؟ کلافه نگاه از آن دو گرفت و به سمت اتاقش حرکت کرد! کاش زودتر ترخیص شود این برادرانه ها داشت کار دستش میداد! . . نگاهم میرود سمت اتاق امیرحیدر.امروز پنجمین روزی است که او اینجاست فردا مرخص میشود. ابوذر هم حالش بهتر است. خوب است اوضاع تقریبا!یعنی نگاه که میکنی همه چیز سرجایش است جز یک چیز که نمیدانم چیست.یک چیز که شبیه همیشه نیست و نمیدانم آن چیز چیست.... مثلا عقلم که فرمان داده بود بروم وضعیت بیمار بغل دست امیرحیدر را چک کنم! البته خیلی هم غیرعاقلانه نبود.از صبح به هیچ کدامشان سرنزده بودم و خب میشد کمی هم منتظر باشم اما خب....راه افتادم سمت اتاقشان و با سلام ضعیفی به همشان راه تخت بغل دست او را در پیش گرفتم. خیلی شلوغ نبود و افرادی که به نظر میرسید از اقوام او بودند دورش ایستاده بودند. مثال خوبی بیمار بغل دست امیر حیدر این بود که خودش بود و همراهش! هیچ وقت ملاقاتی نداشتند! داروهای تجویزی دکتر را با لفت و لعاب بیشتری آماده میکنم و میشنوم صدای دختری را که سیب پوست کنده تعارف امیرحیدر میکند:بفرمایید پسر عمه! خیلی ناگهانی نگاهش میکنم. همان دختر نذری پخش کنِ همراهِ امیرحیدرِ آن روز بود. کمی بیشتر روی چهره اش فکوس میکنم! چه نقش و نگاری دارد این دختر نگار نام. امیرحیدر با جدیت تکه ای سیب برمیدارد و تشکر میکند. مثال ما دختر ها خوب میفهمیم آن لبخند روی لب دخترک از برای قندی است که در دلش مذاب شده! و می اندیشم چه معنی دارد قند در دلش مذاب شود! خودم جواب خودم را میدهم که چه معنی دارد که تو به معنای کار این و آن دقت کنی؟ دارو را تزریق میکنم و کمی اعصابم خورد شده نمیدانم چرا... آن دختر چادری بس زیبا که سیب پوست کنده تعارف امیرحیدر کرد را هم دوست ندارم ...نمیدانم چرا. با ببخشیدی کوتاهی از لا به لای جمعیت رد میشوم که صدای امیرحیدر می آید: خانم آیه... دلم یک جوری میشود. آخ که تو چه زیبا خانم را تلفظ میکنی! آدم دوست دارد خانم باشد! برمیگردم سمتش... بعد از چند دقیقه مکث میگوید: یکم درد و سوزش احساس میکنم... نگرانش شدم! دیدی گفتم چیزی شبیه سابق نیست؟ مثلا همین حس من! من را چه به نگرانی برای حالِ دوستِ برادرم؟ نگاهش میکنم و میگویم: الآن براتون مسکن میارم. بعد رو به جمع نگران از حال امیرحیدر میگویم:شما نگران نباشید پیش میاد بعد از عمل فقط اگه زودتر دورشون خلوت بشه و بیشتر استراحت کنند به نظرم بهتر باشه! و بعد در دل خطاب به دختر چادریه زیبای روبه رویم زمزمه میکنم(خوب میشد اگر اول از همه تو اتاق را ترک کنی!)
💗💗 سهيل خيره خيره نگاهم كرد. گلرخ با بغض گفت : هيچكس از تقدير خبر نداره به قول تو اين كوروش سالم و سلامت بود اينطوري از بين رفت. انشااله كه حسين آقا عمر درازي داشته باشه و تو و بچه هاي آيندتون سالهاي سال زير سايه اش زندگي كنيد. چند لحظه اي ساكت بوديم بعد سهيل با خنده گفت : گلي تو سخنراني هم بلد بودي من خبر نداشتم ؟ همه در حال خنده بوديم كه حسين در را باز كرد. وقتي چشمش به كفش هاي جديد افتاد با صداي بلند گفت : سلام يا الله . سهيل بلند شد و به طرفش رفت : سلام از ماست . به اصرار حسين سهيل و گلرخ شام ماندند. خود حسين به آشپزخانه آمد و شروع به تكه تكه كردن گوشت مرغها كرد. با خنده گفتم : مي خوای چي درست كني ؟ حسين سري تكان داد : جوجه كباب بده ؟ - نه خيلي هم خوبه ولي خودم درست مي كنم. حسين خيلي جدي جواب داد : نه تو از صبح كار كردي خسته شدي حالا نوبت منه . - خوب تو هم از صبح سركار بودي ... - نه فرق مي كنه كمك به تو براي من تفريحه تو برو بشين بده مهمون تنها بمونه . آخر شب موقع خداحافظي سهيل با خنده رو به حسين كرد : - حسين انقدر زن ذليل نباش بايد گربه رو دم حجله بكشي ! بعد به گلرخ اشاره كرد و گفت : ببين اين الان كشته شده ... حسين خنديد : بس كن سهيل جرات داشته باش و بگو زن ذليلي من حداقل جراتشو دارم. گلرخ فوري گفت : احسنت ! وقتي مهمانها رفتند خسته روي كاناپه ولو شدم . حسين تند تند شروع به شستن ظرفها كرد. خجالت زده گفتم : حسين بذار فردا خودم مي شورم. صدايش از آشپزخانه بلند شد : نه عزيزم معلومه حسابي خسته شدي دستت درد نكنه ! نفهميدم كي خوابم برد. وقتي بيدار شدم آفتاب از لاي پرده روي ملافه ها افتاده بود. بلند شدم و روي تختخواب نشستم. حسين رفته بود. اصلا يادم نبود ديشب چطور به رختخواب آمده ام. حتما حسين مرا از روي كاناپه بلند كرده بود. به ساعت بالاي ميز توالت نگاه كردم . نزديك نه صبح بود. ناگهان يادم افتاد امروز ثبت نام دارم. آه از نهادم بلند شد. هيچ فكري براي پرداختن شهريه ام نكرده بودم. تا قبل از آن هميشه يك شب قبل از ثبت نام از پدرم پول مي گرفتم. اما حالا خجالت مي كشيدم به حسين بگويم براي شهريه دانشگاه من پول بدهد . لباس پوشيدم و رختخواب را مرتب كردم. دوباره كاغذي روي مانيتور نظرم را جلب كرد. جلو رفتم برش داشتم. ‹ مهتاب جون روي پيشخوان آشپزخانه پول گذاشتم. اگر كم آمد بهم زنگ بزن موفق باشي › با عجله به طرف آشپزخانه رفتم . با خودم فكر كردم حتما براي خرج خانه پول گذاشته چون هر چند روز يك بار برايم مقداري پول مي گذاشت. هنوز خرج خانه مان منظم نشده بود وقسمت اعظم حقوقش صرف خورد و خوراك و پول آب و برق و گاز و تلفن مي شد. اما روي پيشخوان يك بسته پانصدي و يك بسته دويستي گذاشته بود. پولها را با عجله درون كيفم گذاشتم و به طرف در هجوم بردم تا جلوي دانشگاه در اين فكر بودم كه حسين از كجا خبر داشت كه من امروز ثبت نام دارم؟ خودم هم تا همين ديروز خبر نداشتم. وقتي رسيدم طبق معمول غلغله بود. شادي با ديدنم جلو آمد و گفت : خسته نباشيد شازده خانوم ! 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁