eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
405 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁 –اون می‌خواد بزاد تو نصف عمرت میره. –آخه اصلا به خودش نمیرسه. عمه نگاه سرزنش باری به مادر کردو گفت: از دست تو روشنک. بعد به طرف اتاق رفت. بعد از این که با فاطمه سالاد را درست کردیم. فاطمه تکه کاهویی برداشت وخورد. – من عاشق سالادم. – می دونستی سالاد الان برات سمه؟ با تعجب گفت: – چرا؟ سبزیجات که خوبه. ــ خوب هست ولی از نوع گرمش. الان تو فقط باید گرمیجات بخوری، بعد آروم گفتم: –بیماری ام اس دلیلش سردی بدنه، مثلا کسی که مدام فلفل می خوره هیچ وقت این بیماری رو نمی گیره. کشور هندرو در نظر بگیر این بیماری رو ندارند. چون غذاهاشون خیلی تنده. حالا پیش دکتر که بری خودش برات توضیح میده. دستهایش را پشتش گذاشت و به کابینت تکیه داد. – یعنی با فلفل خوردن خوب میشم. ــ انشاالله، البته فقط که فلفل نه، اون یه مثال بود. ــ ولی من شنیدم از اعصابه؟ ــ خب چرا آدمها اعصابشون ضعیف میشه؟ از سودای مغزه دیگه، که اونم از سردیه. امیدوارانه نگاهم کرد. ــ خدا از دهنت بشنوه راحیل. یعنی من خوب میشم و دیگه ازشر این قرصهای گرون راحت میشم؟ ــ تا اونجایی که من می دونم همینه. حالا با جزییات بیشتری بخوای بدونی باید از مامانم بپرسم. ــ مگه مامانت دکتره؟ خندیدم و گفتم: ــ نه بابا، فقط اطلاعاتش بیشتر از منه. بعد از خوردن ناهار و جمع و جور کردن، در حال ریختن چایی برای مهمانها بودم که آرش کنارم آمد و گفت: –آماده شو بریم. سریع چایی ها را ریختم و برایشان بردم. بعد رفتم آماده شدم واز عمه و بقیه خداحافظی کردم. فاطمه با ناراحتی گفت: –کاش بیشتر می موندی. آرش همانطور که با موبایلش ور می رفت گفت: –فردا دوباره میارمش فاطمه خانم. فاطمه ملتمسانه نگاهم کرد. –بیایی ها. چشم هایم را بازو بسته کردم و گفتم: – انشاالله. ماشین که حرکت کرد، آرش با گره ایی که به ابروهایش انداخته بودپرسید: ــ مامانت واسه چی گفت بری خونه؟ ــ نمی دونم. گفت کارم داره. چطور؟ ــ چیز دیگه ای نگفت؟ ــ نه، چیزی شده؟ ــ سودابه پیام داده که رفته به مامانت همه چی رو گفته. وحشت زده نگاهش کردم. ــ وای! یعنی راست میگه؟ ــ چند دقیقه دیگه که برسیم خونتون معلوم میشه. خیلی کلافه بود، غرق فکر بود و هر چند وقت یک بارهم نفسش رو محکم بیرون می داد. خدایا خودت کمک کن که آبرومون نره، آبروی اون آبروی منم هست. خدایا می دونم خیلی مهربونی، کمکمون کن. همین که رسیدیم آرش پرسید: – منم بیام بالا؟ ــ نه تو برو سر کار، نباشی بهتره. با نگرانی ساک را از پشت ماشین برداشت و تا جلوی در خانه آورد. –من رو بی خبر نزار، منتظرما. دستش را گرفتم. ــ اصلا نگران نباش، تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته. با تردید گفت: – اگه خدا بخواد چی؟ –تسلیم شو و بپذیر. آرش🙍🏻‍♂ ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. همین که از جلوی چشمم دور شد دلم برایش تنگ شد. چقدر زود همه ی زندگی‌ام شده بود. سودابه از صبح تهدید می کرد که اگر به دیدنش نروم، می‌رود وهمه چیز را کف دست مادر زنم می‌گذارد. ولی من به حرفهایش گوش نکردم. چون اگر الان حق السکوت می دادم، دوباره تکرار می کردو خدا می داند که خواسته ی بعدیش چه خواهد بود. مدام گوشی‌ام را چک می کردم ولی خبری از راحیل نبود. رسیدم جلوی شرکت. گوشی را برداشتم و یک پیام به راحیل دادم که خبری به من بدهد. وارد اتاق کارم شدم. مدتی بود که میز کارم به این اتاق منتقل شده بود و با یک دختر جوان همکار شده بودم. البته قبلا هم توی شرکت کار می کرد ولی هم اتاق نبودیم. دوباره تا من را دید نیشش تا بنا گوشش باز شدو گفت: ــ سلام آرش خان. با اخم ریزی با سر سلام دادم و پشت میزم نشستم. فوری برایم چایی آوردوطبق معمول پرسید: – با قند می خورید یا شکلات؟ اخمم را غلیظ تر کردم. – خانم من اگه چایی بخوام یا خودم میارم یا به آبدارچی می گم بیاره، لطفا شما... حرفم را برید. –چرا ناراحت میشید؟ می خواستم برای خودم بریزم واسه شماهم ریختم دیگه. دلم نمی خواست اینجا از زندگی شخصی‌ام حرفی بزنم. ولی این خانم کارهایی می‌کند که بهتر است متوجه اش کنم که من زن دارم. فکری کردم و گفتم: ــ من دیگه چایی نمی خورم. با تغییر تن صدایش همراه با کمی ناز گفت: ــ عه، چرا؟ قهوه می خورید؟ ــ نه، چون همسرم گفته، چایی و قهوه و نسکافه نخورم، ضرر داره. یکه ایی خورد و با چشم هایی که اندازه گردو شده بود پرسید: ــ مگه شما زن دارید؟ نمی دانم چرا صدایش ظرافتش را از دست داد. لبخند رضایتی روی لبهایم نشست. ــ بله، یه زن خوشگل که لنگه نداره. کلا وا رفت و نشست پشت میزش. ــ اگه چاییتون رو نمی خورید، بیارید اینجا خودم می خورم. (به میزش اشاره کرد) کاش از اول این کار را می کردم و از دستش راحت می شدم. گوشی‌ام را برداشتم وهمانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁
💗💗 به حسين كه اشک در چشمانش حلقه زده بود، خيره شدم. حسين با صدايى كه به سختى شنيده مى شد به سهيل گفت: شرمنده كردى. از آقاى محمدى تشكر كرديم و همه داخل خانه شديم. سهيل چمدان حسين را در اتاق خواب گذاشت و با صداى بلند گفت: خوب ديگه خيال مهتاب راحت شد. شوهر جونش آمد. در آشپزخانه مشغول درست كردن چاى بودم كه صداى سهيل را شنيدم: - حسين مى گم بهت بد نگذشته، چاق شدى ها! حسين خنديد: همش باده سهيل جون، مصرف زياد كورتن اشتهاى كاذب و پف مى آره! چاى را روى ميز گذاشتم و كنار حسين روى دسته مبل نشستم. حسين دست در كمرم انداخت و با مهربانى پرسيد: خوب چه خبر؟ مامان اينا به سلامتى رفتن؟ سهيل جواب داد: آره، رفتن! خيلى هم ناراحت شدن كه نتونستن با تو خداحافظى كنن. حالا از اين حرفا بگذر، خودت چطورى؟ تعريف كن ببينم چه بلايى سرت آوردن؟ حسين سرى تكان داد و گفت: هيچى! همون تشخيصى كه تو ايران هم دادن، مقدارى از بافتهاى ريه ام از بين رفته بود كه با عمل جراحى تقريبا نصف ريه ام رو در آوردن. گلرخ با تعجب پرسيد: وا! چطورى با نصف ريه مى شه نفس كشيد؟ حسين خنديد: خودم هم همين سوالو پرسيدم. دكتره مى گفت كيسه هاى هوايى، نبود قسمتى از ريه رو با اضافه کردن ظرفیت خودشون جبران می کنن. بعدش هم یک سری درمان با کورتن رو انجام دادن كه همين باعث چاق شدنم شد. پرسيدم: پس ديگه تموم شد، حالا ديگه مى تونى راحت نفس بكشى؟ حسين با مهربانى پشتم را نوازش كرد: ممكنه، نمى شه گفت. اگه بافتهاى ديگه رو آلوده نكرده باشه، مى شه به بهبودى فكر كرد، اما هنوز معلوم نيست، ممكنه چند وقت ديگه باز بيمارى عود كنه. وقتى گوشتهاى قربانى را آقاى محمدى در يک لگن بزرگ دم در خانه آورد سهيل بلند شد و گفت: خوب ديگه ما مى ريم، شما هم يک استراحتى بكنيد. فردا بهتون سر مى زنيم. با عجله قسمتى از گوشت را جدا كردم و درون ظرفى به دست گلرخ دادم. حسين دوباره صورت سهيل را بوسيد و تشكر كرد. به اصرار سهيل، ديگر از پله ها پايين نرفتيم و همان جا خداحافظى كرديم. حسين در را آهسته بست و با ادايى بامزه گفت: خوب، حالا من ماندم و تو... با شادى گفتم: چقدر خوشحالم كه برگشتى، بذار من اين گوشتها را بذارم تو يخچال، الان مى آم. حسين هم به اتاق رفت تا لباس عوض كند. لحظه اى بعد، وقتى دستانم را مى شستم، ديدمش كه با يک بغل خرت و پرت وارد هال شد. با تعجب پرسيدم: - اينا چيه؟ حسين دستم را گرفت: سوغاتى... يک بلوز و دمپايى براى سهيل و گلرخ، يک كيف و كفش خيلى شيک و زيبا به اضافه يک پيراهن راحتى و يک تابلوى تزئينى براى من و چند ... براى شادى و ليلا و همسايه طبقه پايين، حسين به فكر همه بود. به اسباب بازى كه روى ميز گذاشته بود نگاه كردم و گفتم: - اينم لابد مال جواده؟ حسين با چشمانى گرد شده از تعجب، پرسيد: تو از كجا مى دونى؟ با خنده برايش ماجراى آشنايى با جواد را تعريف كردم، وقتى حرفم تمام شد، حسين آهى كشيد و گفت: اون طفلک هم كسى رو نداره، درست مثل من! دلم مى خواد گاهى خوشحالش كنم. با ناراحتى گفتم: پس من اينجا چى هستم؟ حسين بغلم كرد و صورتم را بوسيد: تو همه كس من هستى، عروسک. ولى من درد يتيمى رو چشيده ام... براى اينكه موضوع صحبت را عوض كنم، پرسيدم: راستى على چطوره؟ دكتر درباره اون چى گفت؟ چرا هر بار ازت حالش رو مى پرسيدم، طفره مى رفتى؟ با شنيدن اين سوال، صورت حسين در هم رفت. دوباره گفتم: - پس چرا ساكتى؟ سحر هم بهش شک كرده بود. حسين هراسان نگاهم كرد: چرا؟ شانه اى بالا انداختم: نمى دونم، مى گفت هر وقت حالش رو مى پرسه، موضوع صحبت رو عوض مى كنه و انگار يک جورايى از جواب دادن طفره مى ره، از من خواست از تو بپرسم و اگه چيزى بود بهش بگم. ديگه نمى دونست كه تو هم از جواب دادن طفره مى رى. حالا چى شده؟ نمى خواى بگى؟ حسين دستانش را در هم گره كرد و گفت: چرا بهت مى گم اما به يک شرط... - چه شرطى؟ - به شرط اينكه پيش سحر لب از لب باز نكنى، اگر هم پرسيد، بگو حسين حرفى غير از حرف على نزده. خوب؟ سر تكان دادم: باشه، قول مى دم. حسين اندوهگين نگاهم كرد: اونجا ازش يک عالم عكس و آزمايش گرفتن... على دچار يک لوكمياى نادر شده، دكترا بهش گفتن اگه همون جا بمونه و تحت نظر باشه، ممكنه با شيمى درمانى چند وقتى به عمرش اضافه كنن، اما على قبول نكرد. مى گفت دلش مى خواد تو وطن خودش و در كنار خانواده اش بميره. مى گفت عمر بيشتر، اما دور از خانواده به دردش نمى خوره، از من قول گرفت به پدر و مادرش و سحر حقيقت رو نگم و منم قول دادم. گيج و مات پرسيدم: لوكميا؟ لوكميا ديگه چيه؟ به اشک هاى زلال حسين که از چشمانش سرازير شد، نگاه كردم و صدای آهسته اش را شنيدم: - لوكميا، يعنى سرطان خون. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁