🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
–خانم صفری، شماهم توصیهی نامزدم رو گوش کنیدو نخورید، ضرر داره.
انگار با حرفم جان گرفت.
ــ آهان پس تازه نامزدکردید؟
از سوتی که داده بودم از خودم لجم گرفت و کنار در ایستادم و گفتم:
–حالا چه فرقی داره؟
با لبخند گفت:
– خیلی فرق داره.
گنگ نگاهش کردم و از اتاق بیرون امدم. واقعا دختره دیوانس. اصلا حرفهاش ارزش فکر کردنم نداره.
شمارهی راحیل را گرفتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که قطع شد. حسابی نگران شده بودم و از دست راحیل عصبانی بودم. یادمه سفارش کردم منتظرم نگذارد.
به اتاقم برگشتم و شروع به کارکردم. دونه دونه به شمارهی پیمانکارها زنگ زدم و قیمت دادم. شرایط کارمان را و همینطور قراردادها رابرایشان توضیح دادم. بادوتایشان به توافق رسیدیم و برای فردا قرار گذاشتیم که با مدیر شرکت ملاقات کنند.
قرار دادهایی که قرار بود خانم صفری تنظیم کند را خواستم تا به اتاق مدیرببرم.
نگاهی به مانیتورش انداخت.
– هنوز تموم نشده.
فرصت خوبی بود تا حسابی حقش را کف دستش بگذارم.
اخمی کردم و گفتم:
ــ کمتر واسه این و اون خوش خدمتی کنید بشینید کارتون رو انجام بدید. دو روزه هنوز یه قرار داد رو...
حرفم را برید و با نگاهی که مثل آتش اژدها به صورتم خورد، براندازم کرد.
– شما رئیس من نیستید، لطفا با من اینجوری حرف نزنید.
پوزخندی زدم.
–عه، باشه پس خودتون جواب مدیر رو بدید. تا حالا هر چی کم کاریتون رو ماست مالی کردم کافیه. نتیجش شد زبون درازیتون.
جوابم را نداد. خودش هم متوجه شد حاضر جوابیاش به نفعش نبود.
پشت میز کارم نشستم. نیم ساعتی طول کشید تا کارش تمام شد. خودش بلند شد تا کار را تحویل مدیر بدهد.
وقتی برگشت، هنوز به پشت میز کارش نرسیده بود که تلفن روی میزم زنگ خورد و مدیر احظارم کرد.
بلند شدم و زیر لب گفتم.
–دوباره چه دسته گلی به آب دادی؟
وارد اتاق که شدم با قیافه ی درهم مدیر روبرو شدم. فهمیدم باز این صفری اشتباه تایپی داره. مدیر شرکت یکی از بندهای قرار داد را نشانم دادو گفت:
–مگه شما کنترل نکردید؟ این چیه؟
نگاهی به برگه انداختم و اخم هایم در هم رفت. به جای سی درصد پول نقد که قراره از طرف قرار دادمان بگیریم نوشته بود بیست درصد. به علاوهی چند تا ایراد تایپی طبق معمول همیشه.
ــ آقای سمیعی، اگر من کنترل نمی کردم می دونید چی میشد؟ تازه هنوز یک برگه رو کنترل کردم. این همه اشتباه؟
برگه هارا گرفتم.
–بله من می دونم چی میشد اونی که نمی دونه یکی دیگس.
خانم صفری ندادند من کنترل کنم. میدم بهشون که تصحیح کنند، حتماحواسشون نبوده.
غرید.
– بگو بیاد اینجا.
از اتاق بیرون رفتم و خودم را به میزش رساندم و برگه ها را کوبیدم روی میزش و گفتم:
– تشریف ببرید اتاق مدیر. به خاطر اشتباه شما من باید باز خواست بشم؟
عصبانی نگاهش بین من و اوراق به حرکت درامد. سعی کرد خودش را کنترل کند و زمزمه وار گفت:
ــ چی شده؟
ــ برو ببین چه دست گلی به آب دادی. با ترس و تردیدبلند شدو رفت.
پشت میزم نشستم و دست به سینه چشم دوختم به در ورودی.
وقتی برگشت، مثل مرغ پرکنده بود. فوری رفت پشت میزش نشست و شروع به کار کرد. فکر کنم مدیر برایش تعیین وقت کرده بود تا زودترکارش را تحویل بدهد.
من هم یک ساعتی مشغول بودم که دیدم چند تا برگه روی میزم سُر خوردند. سرم را بلند کردم. صفری شرمنده و آویزان جلوی میزم ایستاده بود.
نگاهی به برگه ها انداختم. قرار داد را باز نویسی کرده بود. اخمی کردم و گفتم:
–کنترل می کنم بعد خودم تحویل میدم.
مِن و مِنی کردو گفت:
–به خاطر رفتارم معذرت می خوام. ممنون که جلوی مدیر ازم دفاع کردید.
بدون این که سرم را بلند کنم گفتم:
– اگه حواستون فقط، به کارتون باشه مشکلی پیش نمیاد. بعد عصبانی نگاهش کردم.
ــ در ضمن من از شما دفاع نکردم فقط حقیقت رو گفتم.
چون واقعا شما حواستون به کارتون نیست. لطفا اجازه بدید هر کسی وظیفه ی خودش رو انجام بده. چایی آوردن وظیفه ی شماست؟
با بغض نگاهم کرد و گفت:
–واقعا که... بعد رفت.
مجبور بودم اینطوری برخورد کنم. دیگر می ترسیدم با دخترها راحت باشم. نمونهاش همین سودابه، خیلی راحت با آبروی من بازی میکند.
با یاد آوریاش یاد راحیل افتادم. دنبال گوشیام گشتم که صدایش از توی جیبم باعث شد زود بیرون بکشمش.
شمارهی راحیل بود. با استرس تماس را وصل کردم و از اتاق بیرون رفتم.
ــ الو...راحیل جان...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
كم كم زندگى به روال عادى باز مى گشت. حسين به سر كارش برگشته بود و من هم مشغول درس خواندن بودم. على و سحر، از چند هفته بعد از آمدن على به مسافرت رفته بودند. سفر ايران گردى! و فقط من و حسين مى دانستیم كه چرا على با آن عجله مى خواست به همراه همسرش جاى جاى ايران را بگردد.
به اواخر ترم نزديک مى شديم و داشتيم روى روال طبيعى كارمان مى افتاديم كه اتفاق ديگرى، كاممان را تلخ كرد. چند روزى بود ليلا سر كلاس نمى آمد. چند بار از شادى سراغش را گرفته بودم كه جواب داده بود: هر چى زنگ مى زنم خونه شون كسى بر نمى داره! خودم هم چند بار به خانه مادرش تلفن كرده بودم و كسى گوشى را برنداشته بود. اواخر هفته بود كه شادى ناراحت در كلاس را باز كرد. استاد نيامده بود و هر كس مشغول كارى بود. من هم داشتم قسمتهايى از جزوه را كه نداشتم، مى نوشتم. با اولين نگاه به شادى فهميدم اتفاق بدى افتاده، فورى پرسيدم: چى شده شادى؟
روى صندلى ولو شد: ليلا بيمارستانه...
هراسان پرسيدم: چرا؟ چى شده؟
شادى با بغض جواب داد: بچه اش سقط شده...
- تو از كجا فهميدى؟
- امروز رفتم دم خونه شون، اتفاقا مهرداد هم داشت مى رفت بيرون، اون گفت. مى گفت چند روزه الان بيمارستانه، افتاده به خونريزى و وقتى رسوندش بچه مرده بوده!
سوزش اشک را دوباره در چشمانم حس كردم. خدايا! اين چه تقديرى است. با صدايى بلند گفتم: چرا همه اش داره بد مى آد؟
شادى با تغيّر گفت: زبونت رو گاز بگير، خدا رو شكر، حال خودش خوبه.
- حالا كدوم بيمارستان بستريه؟
- مهرداد گفت امروز بعدازظهر ميارنش خونه، خونه پدرى اش، مى ريم همون جا ديدنش.
بعدازظهر، قبل از بيرون رفتن از خانه براى حسين يادداشت گذاشتم و راه افتادم. در بين راه چند كمپوت و يک جعبه شكلات خريدم. وقتى جلوى در خانه شان پارک كردم تازه متوجه شدم چقدر به ليلا سخت گذشته است. دو ماه بيشتر به زايمانش نمانده بود. و خيلى سخت بود بچه اى كه هفت ماه با خودت حمل كرده اى، از دست بدهى. مطمئن بودم ليلا به بچه اش علاقه مند شده بود و حالا برايش خيلى سخت بود كه مرگش را تحمل كند.
وقتى وارد خانه شان شدم، شادى آمده بود. مادر ليلا جلو آمد و صورتم را بوسيد. با دقت نگاهش كردم. انگار چندين سال پيرتر شده بود. از آن زن خونسرد و بى خيال ديگر خبرى نبود. وارد اتاق سابق ليلا شدم كه باز روى تخت آن خوابيده بود. زير چشمانش دو چاله سياه افتاده بود. با ديدن من لبخند كمرنگى زد و گفت: سلام مهتاب، حال و روزم رو مى بينى؟
با بغض گفتم: آخه چى شد؟ چرا اينطورى شد؟
مادر ليلا از پشت سرم جواب داد: خوب مادر، زن جوون توجه و مراقبت مى خواد، اين دايم داشت تو اون خونه حرص مى خورد. خوب معلومه يا يک بلايى سر خودش مى آد يا بچه اش! هى بهش گفتم آروم باش، وقتى حامله اى بايد آرامش داشته باشى، تغذيه خوب داشته باشى، ورزش كنى. اما ليلا فقط حرص خورد، غذاش شده بود حرص و جوش!
زير لب گفتم: خدا رو شكر خودش سالمه!
صداى ليلا انگار از ته چاه مى آمد: مهتاب، من به خاطر اين بچه خيلى چيزا رو تحمل كردم، ولى حالا ديگه انگيزه اى ندارم.
شادى با ناراحتى گفت: چى مى گى؟ به اين زودى تصميم نگير.
خانم اقتدارى روى صندلى افتاد و گفت: نه شادى جون! اين بار تصميم درستى گرفته، حالا چون خودش خواسته زن مهرداد شده كه نبايد يک عمر بمونه و بسوزه تا تاوان بده، مردى كه با داشتن زن جوون، عياشى مى كنه قابل زندگى نيست، حتى اگر دنيايى پول و ثروت داشته باشه. اون دفعه هم به حرف من گوش نكرد، من مادرم، خير بچه مو مى خوام. حالا هم دير نشده، ليلا هنوز سنى نداره، ولى اگه بمونه و بسازه موقعى مى رسه كه مهرداد پير و از كار افتاده مى شه و اون وقت ليلا مى شه پرستار تمام وقت! اين جور مردها وقتى هم گوشه خونه مى افتن چون خودشون تو جوونى هزار جور كثافت كارى كردن، در مورد زنشون بدگمان مى شن و پدر زن بدبخت رو در مى آرن. كجا بودى؟ با كى بودى؟ كى بود زنگ زد؟ به كى زنگ زدى؟... مگه ليلا ديوانه است؟ پس تكليف خودش و زندگى اش چى مى شه؟ نبايد از عمرش لذت ببره و استفاده كنه؟
به ليلا نگاه كردم كه چانه اش مى لرزيد و اشک در چشمان سياهش موج مى زد. در دلم آرزو كردم كه اى كاش دختران جوان و دم بخت، ليلا را در اين حالت مى ديدند و به اين نتيجه مى رسيدند كه پول ضامن خوشبختى نيست! شب، وقتى براى حسين حال و روز ليلا را تعريف مى كردم، هنوز قلبم از ديدن دوستم در آن وضعيت، درد مى كرد.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁