💗#مهر_و_مهتاب 💗
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم
حسين لبخند زد: خوب تو چه پيشنهادى دارى؟
فكرى كردم و گفتم: والا چه عرض كنم! نمى دونم چرا همش فكر مى كردم دختره، براى دختر هزار تا اسم پيدا كرده بودم ولى براى پسر نه! تو چه اسمى دوست دارى؟
حسين فكرى كرد و با دودلى گفت: راستش يک اسمى در نظر دارم، البته اگه تو موافق نباشى اصرارى ندارم!
با اصرار گفتم: نه بگو، تو پدرشى، حق دارى اسمشو انتخاب كنى.
حسين نگاهى به بچه كه خيس عرق، شير مى خورد انداخت و گفت: عليرضا چطوره؟
فورى به ياد دوستانش افتادم و دليل انتخاب نامش را حدس زدم. با لبخند گفتم: عاليه!
عليرضا دو ماهه بود كه سحر به ديدنش آمد. سراپا مشكى پوشيده بود و ابروهاى ظريفش به نشانۀ عزادارى، پر شده بود. آويز «الله» زيبايى از طلا براى چشم روشنى آورده بود. با صميميت و دلتنگى صورتش را بوسيدم و گفتم: چرا بى خبر آمدی؟ مى گفتى حسين مى آمد دنبالت...
- نه، مخصوصا وقتى آمدم كه حسين آقا خونه نباشن، البته از قول من تبريک بگو، اما دلم نخواست با ديدن من ياد...
ساكت شد و من دلم برايش آتش گرفت. چاى و شيرينى را روى ميز گذاشتم و بچه را در آغوشش نهادم. سحر با علاقه و محبت به پسرم كه شباهت عجيبى به حسين پيدا كرده بود، خيره شد. آهسته گفت: عليرضا... عليرضا جون!
بعد اشک هايش به آرامى روى گونه هايش سرازير شد. بدون آنكه حرفى بزنم، نگاهش كردم. گذاشتم تا راحت باشد و غم دلش را خالى كند. وقتى بچه را كه به گريه افتاده بود به بغلم داد، پرسيدم:
- چه كار مى كنى سحر؟ حاج خانم و حاج آقا چطورن؟
سرى تكان داد و دماغش را بالا كشيد: هيچى، دارم سعى مى كنم به زندگى ام ادامه بدم. مادر و پدر على هم انگار بيست سال پيرتر شده اند، منزوى و گوشه گير تو خونه نشستن، خوب على چشم و چراغشون بود.
چى بگم؟ دوباره سر كارم برگشتم و دارم سعى خودمو مى كنم.
با بغض گفتم: مى دونم چه حالى دارى! خيلى سخته...
- نه نمى دونى! تو از حسين آقا يک بچه دارى، هر وقت بهش نگاه كنى ياد پدرش مى افتى و خاطرات خوب زندگى ات زنده مى شه، انشاءالله پدرش صد و بيست ساله بشه و عليرضا رو داماد كنه، اما من چى؟ لحظه لحظه وقتم رو حسرت مى خورم كه چرا يک بچه ندارم؟ بچه اى كه با نگاه به او، مطمئن بشم زندگى با على يک رويا نبوده، خواب نبوده... واقعيت داشته! اما هيچى نيست، مثل يک خواب و يک رويا، همه چى تموم شده و من تنها و بى كس برجا موندم! با يک دنيا حسرت و آرزوهاى بر باد رفته!
وقتى سحر رفت، تا چند ساعتى به او و حرفهايش فكر مى كردم. واقعا چقدر سخت بود، تنها و بى كس ماندن! بدون هيچ نشانه اى از زندگى كه روزى واقعيت داشته است. بعد از شام، حسين مشغول بازى با عليرضا بود كه سهيل و گلرخ از راه رسيدند. سايه كوچک را كه حالا لبخند مى زد و تقريبا چاق و بى نهايت شبيه گلرخ شده بود كنار عليرضا خواباندند. وقتى سايه شروع به قان و قون كرد، بزرگترها مشغول صحبت شدند. سهيل در مورد مادر و پدر و دلتنگى شديدشان، معتقد بود به همين زودى ها برمى گردند. حسين با لحنى معتقد به نظر سهيل گفت: خدا كنه! حيفه كه حالا از ايران دور باشن، نوه خيلى شيرين تر از بچه است...
سهيل با خنده گفت: آره آخه خود حسين چهار تا نوه داره، خوب مى دونه...
من و گلرخ خنديديم و حسين گفت: اينطورى مى گن جناب سهيل خان!
بعد از كمى صحبت، سهيل با خنده گفت: راستى خبر دارى پرهام بدبخت تو خون خودش غلت مى زنه؟
بى آنكه كسى حرفى بزند، ادامه داد: چند روز پيش دايى رو ديدم... تا گفتم حال پرهام و عروسش چطوره، انگار كفر گفتم، سر درد دلش باز شد! اين دختر انگار خون دايى و زن دایی رو حسابى كرده تو شيشه، پرهام هم به غلط كردن افتاده است، اما اين دختره چنان سياستمداره كه خونه و ماشين رو همون اول كارى به اسم خودش كرده و حالا پرهام جرات نداره بگه بُق! داره كم كم عذر دايى و زرى جون هم مى خواد.
سهيل زد زير خنده، اما هيچكس نخنديد. دلم براى پرهام و پدر و مادرش مى سوخت. آهسته گفتم: خدا كنه زندگى شون درست بشه...
سهيل با لحن مسخره اى گفت: انشاءالله، التماس دعا!
حتى حسين هم خنده اش گرفت. بعد گلرخ با لحنى جدى پرسيد:
- مهتاب، درست هم كه تموم شده، نمى خواى برى سر كار؟
فورى گفتم: خودت چى؟
در جايش چرخيد و گفت: چرا، شايد تو يک مدرسه مشغول بشم. تو چى؟
آهسته گفتم: خوب تو مادرت هست كه سايه رو نگه داره، اما كسى نيست عليرضا رو نگه داره. ولى يک كم كه بزرگتر شد و تونست بره مهد كودک، شايد برم سر كار...
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁