eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.4هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
6هزار ویدیو
403 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 همانطور که انتظارش را داشت امتحانش را به بدترین نوع ممکن داد. هنوز هم خستگی دیشب را کامل در نکرده بود و چقدر از عمه ممنون بود که از خیر فیلم مورد علاقه اش گذشت و خانه را در سکوت برایش آماده کرد. کتاب را وارسی کرد تا مطمئن شود حداقل نمره را می گیرد. _ابوذر...ابوذر وایستا... صدای مهران بود که از پشتش می آمد سر از کتاب برداشت و مهران نفس زنان به او رسید دستی به شانه اش گذاشت و نفسی تازه کرد: ابوذر لنگ های درازت تو هر قدم چند متر رو طی میکنند؟ خنده اش گرفته بود ... _چی شده مهران... _می خواستم بگم خبرش رسیده استاد علی پور یک هفته ای نمیخواد بیاد با بچه ها صحبت کردیم یه اردو راه بندازیم تو هم هستی؟ دوباره سرش را به فرمول های ماشینهای الکتریکی میکند! و یک کلام میگوید: نه! مهران که واقعا از این نه قاطع عصبی شده بود میگوید: مسخره... یعنی چی نه؟ همه میخوان بیان _خب من نمیخوام بیام! _ابوذر میدونستی همیشه ضد حالی؟ کتابش را میبندد و در کیفش میگذارد دگمه زیادی باز پیراهن مهران را میبندد و یقه اش را درست میکند و بعد شمرده میگوید: برای اینکه امتحانات حوزه نزدیکه! و من باید درس بخونم! مهران پوزخندی میزند و میگوید: یعنی واقعا نمیخوای بیای؟ بابا فیلتر و سنتر مدار که نیست؟ چهار تا کتاب حوزویه دیگه... ابوذر چنان چشم غره ای به او میرود که یک آن مهران دستهایش را به نشانه تسلیم بالا می آورد و می خندد. کیفش را جا به جا میکند و بی هیچ حرفی میرود. مهران دلجویان پشتش پچ پچ میکند و ابوذر لبخند میزند دور از چشم رفیق هنوز بچه اش. روی یکی از نیکمت ها می نشیند تا شروع کلاس بعدی. مهران هم خودش را ول میکند روی همان نیمکت. از سکوت ابوذر کلافه میشود: خب یه چیزی بگو نکنه میخوای عین بچه ها قهر کنی؟ ابوذر فقط نگاهش میکند. مهران چشمهایش را گشاد میکند و میگوید: بابا من که گفتم ببخشید! ای بابا و میان حرف زدنش ناگهان چشمش می افتد به زهرا صادقی و لبخندی میزند. ابوذر جهت نگاهش را دنبال میکند و میرسد به چهره معصوم زهرا صادقی اخم میکند و صورت مهران را به طرف خودش بر میگرداند! و با نگاهش خط و نشان میکشد! مهران بلند میخندد و میگوید: بی عرضه هنوز کاری نکردی؟ ابوذر هنوز اخم دارد و در حالی که نگاهش را کنترل میکند که هرز نرود تکیه میدهد به نیمکت و به چهره مهران خیره میشود: چی میگی مهران؟ چه کاری مثال؟ _بابا یه اهنی یه اوهونی !! یه ندایی؟ پوفی میکشد و میگوید: نمیشه مهران نمیشه! موقعیتش نیست من آدم حرف زدن با خودش نیستم! پیش باباش هم نمیتونم با این اوضاع برم. _مگه وضعیت تو چشه ابوذر ؟ دستی به موهایش میکشد و میگوید: مهران جان شما دیدی صبح به صبح با چه ماشینی ایشون رو میرسونن به دانشگاه؟ بنده باید یه زندگی در شان ایشون درست کنم یا نه؟ مهران سوتی میکشد و میگوید: به به !! نمردیم و مادی گرایی داش ابوذرمون رو هم دیدیم!! دیگه چی حاجی؟ چشم غره ابوذر هم نتوانست جلوی خنده های مهران را بگیرد... نگاهی به آسمان انداخت و گفت: مهران بحث مادی گرایی نیست!! بحث سر واقعیته! من باید یه زندگی درست درمون براشون بسازم یا نه؟ مهران معترض می گوید: ابوذر به نظرت اون چه انتظاری میخواد از دامادش داشته باشه که تو نداری؟ با بیست و سه سال سن داری مدرک مهندسیتو میگیری! تازه چند وقت دیگه معمم میشی!! و یه مغازه هم که داری برای خرجیت و با پول خودت هم یه ماشین زیر پاته؟ با جربزه تر از تو کجا میخواد پیدا کنه؟ ابوذر فقط میخندد! مهران هنوز هم بزرگ نشده... ترجیح داد چیزی نگوید... مهران که از کم حرفی ابوذر حسابی کلافه شده بود خداحافظی کوتاهی کرد و ترجیح داد با دوستانش برنامه ریزی اردو را انجام بدهد. مهران با نگاهش بدرقه اش کرد و بعد آن را امتداد داد تا به زهرا که نه زهرا خانم رسید که همراه دوستانش نزدیکش میشدند! کمی خودش را جمع و جور کرد... از کنارشان رد شدند و ابوذر سرش را به زیر انداخت و زهرا زیر زیرکی تنها لبخند زد! با خودش گفت:مرد سر به زیر دوست دارد! به پیشنهاد پروانه درست پشت سر و ابوذر نشستند. سامیه مثل همیشه پر حرفی اش را از سر گرفته بود و ابوذر با خودش گفت نهایت رذالت است که بخواهد بنشیند و به حرفهای آنها گوش دهد. زیپ کیفش را بست و بلند شد و رفت تا به کلاس بعدی برسد ناخواسته ذهنش درگیر چند کلمه ای شد که برخلاف میل باطنی اش شنیده بود شد.مرد قوی هیکل.بازوهای کلفت. شکم شش تکه!! میخواست با این کلمات در ذهنش جمله بسازد یک جمله معنا دار مثل اینکه: مرد بودن به هیکل قوی داشتن و بازوهای کلفت بودن و شکم شش تکه است! یا آن مرد با هیکل قوی و بازو های کلفت و شکم شش تکه آمد... به این افکار لبخندی زد! نه ترجیح داد با این کلمات کاری نداشته باشد! هنوز آنقدر نامرد نبود که در حق مردانگی با جملات من درآوردی نامردی بکند....
🍁🍁 پیروزمندانه بالای سرش رفتم که چیزی به سرم خورد. روی زانو افتادم و با چشم های تارم دیدم که یک مرد هیکلی اعظم را بلند کرد و باهم فرار کردند. تازه آن موقع بود که فهمیدم. گوگو تمام این مدت اطراف باغ آدم اجیر کرده پس عجیب نبود که هربار فرارهایم بی نتیجه می ماند. روی زمین افتادم . چشم هایم نیمه باز بود که دیدم دو مامور زن گوگو را دست بسته میبرند از ذوق بعد از مدتها لبخندی زدم و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم یک بلوز شلوار و روسری صورتی از سر تا پایم را پوشانده بود. به دستم سرم وصل کرده بودند و روی یک تخت سفید دراز کشیده بودم. چندبار پلک زدم تا توانستم اطراف را درست ببینم. یک مامور زن با پرستار حرف میزد: +خانم پرستار کی میتونم باهاش حرف بزنم؟ -به محض اینکه به هوش بیاد ولی توجه داشته باشین این بچه خیلی ضعیفه انگار تحت شکنجه بوده! +طفلی خیلی کم سن و ساله ولی باید بدونیم توی خونه تیمی فساد، چیکار میکرده! حتما خانواده اش الان نگرانشن... -مثل اینکه بیدار شد زن پلیس که این را شنید، آهسته به طرفم آمد صندلی را کنار تختم گذاشت. چادرش را جمع کرد و همانطور که می نشست، گفت: +سلام -اینجا...بیمارستانه؟ +آره، یه چندتا سوال ازت دارم میخوام راستشو بگی...چند سالته -چهارده، پونزده فکر کنم +اسمت چیه؟ -صدام میزدن شری +میخوام به خانواده ات خبر بدم تا از نگرانی دربیان شماره ای... -ندارم +از...خونه فرار کردی؟ -نه در چشم هایش زل زدم تمام سعیم را کردم اما درنهایت بغض گلویم را شکافت و گفتم: بچه بودم دزدیدنم. نگاهش پر از تاسف شد. انگار به احترام مرگ سالهای کودکی ام، لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: +تو اون باغ چیکار میکردی؟ مامورمون گفت اونی که فرار کرده میخواسته بکشتت! -اه! پس فرار کرد. +اسمش چی بود؟ -اعظم، از اردوگاه اشرف اومده بود. +پس مجاهد خلقی بوده! اونجا چیکار میکرد؟ -فیلم و کلیپ درست میکرد +فیلم چی؟ -همه چی...هم برای سایتایی که دخترا رو کرایه میدن فیلم درست میکرد هم علیه مامورای پلیس و سپاه و گشت ارشاد کلیپای دروغی درست میکرد بازیگراشون از خودشون بودن... +صبرکن ببینم...*
💗💗 مهمانها عزم  رفتن  مي كنند. دل  ليلا به  تلاطم  مي افتد و نگاه  نگرانش  به  حسين دوخته  مي شود. در اين  اثنا حسين  در برابر ديدگان  ناباور ليلا، دست  به  بشقاب  برده ، شيريني را به  دهان  مي گذارد و در حاليكه  زير چشمي  به  ليلا نگاه  مي كند، لبخندبه لب مي آورد. چشمهاي  شگفت زدة  ليلا از خوشحالي  مي درخشند. نفسي  به  راحتي  كشيده ،دلش  آرام  مي گيرد زير لب  مي گويد: -خيلي  زرنگي ... از كجا فكرمو خوندي ... مگه تله پاتي  مي دوني ➖➖➖➖➖ صداي  تيز و بلند طلعت ، همچون  زنجيري  كه  روي  آهن  كشيده  شود ليلا واصلان  را در جاي  خود ميخكوب  كرده  است :  -چطور روشان  شده  به  خواستگاري  ليلا بيان ! مادرش  رو ديدي ؟ دماغش رو مي گرفتي ... پس  مي افتاد، علي  آقا هم  كه  واه واه ! سر تا پا هيكلش  يك  قرون  هم نمي ارزيد، آدم  ياد گاو كُشها مي افتاد. رو به  ليلا مي كند و مي گويد: -«ليلا! تو واقعاً عارت  نمي شه  با اين  خانواده وصلت كني ! همين  علي  آقا فقط  می خواست با چشماش آدمو بخوره... 🍁مرضـــیـــه‌شـــهــلایـــی🍁
💗💗 پسرها از پنجره ماشین سرشان را بیرون آورده بودند و به ما مي خندیدند ناگهان به رگ غیرتم برخورد و پایم را روي پدال گاز فشردم . مدل ماشین ما بالتر و قدرتش هم بیشتر از پاترول بود باید ادبشان مي كردم . با فشار روي پدال گاز ، دنده ماشین را هم عوض كردم و با مهارت از بین ماشین ها ویراژ دادم. من تقریبا از 15 سالگي رانندگي مي كردم البته دور از چشم پدر ومادرم زیر نظر سهیل انواع و اقسام لمهاي رانندگي را یاد گرفته بودم و خیلي هم از این بابت مغرور بودم حتي گاهي وقتي باسهیل مسابقه مي گذاشتم نمي توانست به گرد راهم برسد به لیلا كه ترسیده بود گفتم : - سفت بشین و نگاه كن . از بین دو ماشین لایي كشیدم . لیلا جیغ كوتاهي زد و راننده ها با بوق بلند و كشداري مراتب اعتراضشان را اعلام كردند . اما من بي توجه گاز مي دادم و به پاترول كه نا امیدانه تلاش مي كرد خودش را بهمان برساند مي خندیدم . ماشین آنقدر سرعت داشت كه مي دانستم اگر به مانعي بر خورد كنیم حتما دخلمان مي آید اما غرور نمي گذاشت رعایت قانون را بكنم . سرانجام در یكي از خروجي ها پاترول ما را گم كرد و من خندان سرعت ماشین را كم كردم . لیلا با خشم نگاهم مي كرد . با خنده نگاهش كردم و گفتم : - لیلا وقتي مي ترسي رنگت سه درجه روشن تر مي شه همیشه بترس . لیلا عصبي داد زد : احمق دیوانه ! نزدیك بود هر دومونو بكشي چرا اینطوري رانندگي مي كني ؟ خونسرد گفتم : نترس حالا كه نمردیم من باید روي این جوجه فكلي ها رو كم مي كردم . حال تو دانشگاه ماستها رو كیسه مي كنن اینطوري خیلي بهتره . لیلا سرس تكان داد و حرفي نزد. اما مي دانستم كه او هم ته دل راضي و خوشحال است كه پسرها را سر جایشان نشاندیم . این حادثه باعث شد كه كلاس ریاضي وبلایي كه سر فرستاده استاد آوردیم از یادمان برود . تا هفته بعد و جلسه بعد مشغول شیطنت و خندیدن به خلق الله بودیم و اصلا یادمان رفته بود كه شنبه خود استاد سرحدیان سر كلاس مي آید . صبح روز شنبه تازه یادمان افتاد و كمي ترسیدیم ولي با خودمان فكر مي كردیم حتما استاد از یاد برده و كاري به ما ندارد، به هر ترتیب ساعت ریاضي رسید و همه با هیجان منتظر بودند ببینند چه پیش مي آید .وقتي استاد وارد كلاس شد همه به احترام ورودش از جا بلند شدیم. سرحدیان مرد میانسال و با تجربه اي بود كه به آساني نمي شد دستش انداخت . از آن قیافه هایي داشت كه بهش با جذبه مي گفتند . وقتي ما نشستیم شروع به درس دادن كرد و ما خیالمان راحت شد كه حرفي از جلسه حل تمرین نخواهد زد. تند تند یادداشت بر مي داشتیم و سعي مي كردیم پا به پاي استاد درس را بفهمیم و جزوه برداریم چون جلسه اول نصف بچه ها نتوانسته بودند یادداشت بردارند و استاد بي توجه به اعتراض بچه ها تخته را پاك كرده بود . سر انجام كلاس به پایان رسید ولي استاد هنوز اجازه ترك كلاس را به ما نداده بود. همه منتظر نگاهش مي كردند. آقاي سرحدیان با حوصله شماره تمرین هایي كه باید براي جلسه بعد حل مي كردیم را روي تخته نوشت . بعد با صداي نافذ و لحني قاطع گفت : 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 در قرآن و احاديث ائمّه اطهار(عليهم السلام) در مورد اهميّت "قلب"، سخن هاى زيادى آمده است. البتّه منظور از "قلب" در زبان قرآن و روايات، قلبى كه در سينه ما خون را به تمام بدن مى فرستد، نيست. در قرن هفدهم ميلادى بود كه سيستم گردش خون كشف شد و تا قبل از آن، نقش مهمّ قلب در گردش خون، مخفى بود. براى همين است كه در زبان عربى، قلب به عنوان "جايگاه روح" مطرح شده است. براى روشن شدن مطلب، مثالى مى زنم: فرض كنيد شما امشب مى خواهيد دوستان خود را به خانه خود دعوت كنيد و مهمانى بزرگى ترتيب بدهيد. شما براى پذيرايى از مهمانان خود، پنج جعبه پرتقال خريدارى مى كنيد، شب فرا مى رسد و همه مهمانان به خانه شما مى آيند. جالب اين است كه مهمانان شما، اين پرتقال ها را مى پسندند و تمام آنها را مصرف مى كنند. فردا در محلّ كارِ خود به همكاران خود چنين مى گوييد: "عجب پرتقال هايى بود، تمام پنج جعبه را مهمانان خوردند". خوب، آيا مهمانان شما جعبه پرتقال ها را خوردند يا ميوه هاى داخل جعبه ها را؟ معلوم است، منظور شما ميوه هاى داخل جعبه ها مى باشد ولى شما در سخن خود از يك نوع مجاز استفاده كرده ايد، شما مكان ميوه ها را ذكر كرده ايد و گفتيد: "مهمانان همه جعبه ها را خوردند"، (جعبه: مكانى كه ميوه را در آن قرار مى دهند) در حالى كه منظور شما ميوه هاى داخل جعبه ها بوده است. اكنون براى شما روشن شد كه در زبان عربى هم كلمه قلب به كار مى رفته است ولى مراد از آن عقلى بود كه در قلب قرار دارد چون در آن زمان، قلب را جايگاه عقل و روح مى دانستند. در احاديث هم به اين نكته اى كه بيان كرديم اشاره شده است. نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان 🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 امشب، شب چهاردهم "مُحرّم" است و آسمان شهر مكه مهتابى است. چهار شب از ظهور امام زمان مى گذرد و در شهر مكّه آرامش برقرار است، البته همچنان بيرون شهر سپاه سفيانى مستقر شده و شهر را در محاصره دارند. سپاه سفيانى هراس دارد كه وارد شهر شود و با لشكر امام بجنگد. آنها منتظرند تا نيروى كمكى از مدينه برسد تا بتوانند به جنگ امام بروند. امشب، سيصد هزار نفر از سربازان سفيانى از مدينه به سوى مكّه حركت مى كنند. سفيانى به آنان دستور داده تا شهر مكّه را تصرّف و كعبه را خراب كنند و امام را به قتل برسانند. اين نقشه شوم سفيانى است. به راستى، امام زمان كه فقط سيصد و سيزده سرباز دارد، چگونه مى خواهد در مقابل لشكرى با بيش از سيصد هزار سرباز مقابله كند؟ من مى دانم كه خدا هرگز ولىّ خود را تنها نمى گذارد. سپاه سفيانى از مدينه به سمت مكّه حركت مى كند و بعد از اينكه از مدينه خارج شد در سرزمين "بَيْدا" مستقر مى شود. مى دانيد "بَيْدا" كجا است؟ حدود پانزده كيلومتر در جاده "مدينه" به سوى "مكّه" كه پيش بروى به سرزمين "بَيْدا" مى رسى. پاسى از شب مى گذرد... آن مرد كيست كه سراسيمه به اين سمت مى آيد؟ نگاه كن ! ظاهرش نشان مى دهد كه اهل مكّه نيست. او از راهى دور آمده است. آن مرد سراغ امام را مى گيرد، گويا كار مهمّى با آن حضرت دارد. ياران امام، آن مرد را خدمت امام مى آورند. آن مرد مى گويد: "اى سرورم ! من مأموريّت دارم تا به شما مژده بزرگى بدهم، يكى از فرشتگان الهى به من فرمان داد تا پيش شما بيايم". من كه از ماجرا خبر ندارم، از شنيدن اين سخن تعجّب مى كنم. چگونه است كه اين مرد ادّعا مى كند فرشتگان را ديده است؟ امام كه به همه چيز آگاهى دارد، مى گويد: "حكايت خود و برادرت را تعريف كن ". آن مرد رو به امام مى كند و چنين مى گويد: من آمده ام تا بشارت دهم كه سپاه سفيانى نابود شد. من و برادرم از سربازان سفيانى بوديم و به دستور سفيانى براى تصرّف مكّه حركت كرديم. وقتى به سرزمين بَيْدا رسيديم، هوا تاريك شده بود، براى همين، در آن صحرا منزل كرديم. ناگهان فريادى بلند در آن بيابان پيچيد: "اى صحراى بَيْدا ! اين قوم ستمگر را در خود فرو ببر". من با چشم خود ديدم كه زمين شكافته شد و تمام سپاه را در خود فرو برد. فقط من و برادرم باقى مانديم و هيچ اثرى از آن سپاه بزرگ باقى نماند. من وبرادرم مات و مبهوت مانده بوديم. ناگهان فرشته اى را ديدم كه برادرم را صدا زد و گفت: "اكنون به سوى سفيانى برو و به او خبر ده كه سپاهش در دل زمين فرو رفت". نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان 🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 ــ کيستيد و از كجا مى آييد؟ ــ ما از بصره آمده ايم و مى خواهيم به مكّه برويم. ــ سفر به خير. ــ آيا شما از امام حسين(ع) خبرى داريد. ما براى يارى او اين راه دور را آمده ايم. ــ خوش آمديد! اين كاروان امام حسين(ع) است كه به كوفه مى رود. تا نام امام حسين(ع) به گوش آنها مى رسد، غرق شادى و سرور مى شوند. نگاه كن! آنها سر به خاك مى نهند و سجده شكر به جا مى آورند كه سرانجام به محبوب خود رسيده اند. آنها براى عرض ادب و احترام، نزد امام مى روند. آنها در نزديكى مكّه، فكرِ طواف و ديدن خانه خدا را از سر بيرون مى كنند. زيرا مى دانند كه كعبه حقيقى از مكّه بيرون آمده است. به همين جهت به زيبايى كعبه حقيقى دل مى بندند و همراه كاروان امام، به سوى كوفه به راه مى افتند. تاريخ همواره به معرفت اين سه نفر غبطه مى خورد. خوشا به حالشان كه در لحظه انتخاب بين حج و امام حسين(ع)، دوّمى را انتخاب كردند. آيا آنها را شناختى؟ يزيد بن ثُبَيْط و دو جوان او. آرى، از هزاران حاجى در آن سال هيچ نام و نشانى نمانده است، امّا نام اين حاجيان واقعى، براى هميشه باقى خواهد ماند. اين سه نفر اهل بصره هستند. آنها وقتى با خبر شدند كه امام در مكّه اقامت كرده است، بى قرار ديدن امام، دل به دريا زده و به سوى مكّه رهسپار شده اند، امّا آنها هم، مثل من و تو از حج و طواف خانه خدا دل مى كَنند و مى خواهند دور كعبه حقيقى طواف كنند. آنها مى خواهند تا يار و ياور امام زمان خود باشند. نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان 🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 💗💗 شب وداع، شب 14 جَمادى الأولى سال 11 هجرى قمرى 96 ـ غسل و كفن فاطمه(عليها السلام) هوا تاريك شده است و مردم مدينه در خواب هستند، امّا امشب در خانه على(ع)، همه بيدار هستند، على(ع) و سَلمى و فضه و يتيمان فاطمه(س). على(ع) بدن فاطمه(س) را غسل مى دهد، بقيّه كمك مى كنند. فاطمه(س)وصيّت كرده است كه على(ع) او از روى پيراهن غسل دهد. 97 ـ آخرين توشه از مادر على(ع) مى خواهد فاطمه(س) را در پارچه اى بهشتى كه پيامبر به او داده است، كفن نمايد. او بندهاى كفن را مى بندد. ناگهان چشمش به فرزندن فاطمه(س)مى افتد. آنها دوست دارند براى آخرين بار مادر خود را ببينند. على(ع) آنها را صدا مى زند و مى گويد: "عزيزانم! بياييد و براى آخرين بار، مادر خود را ببينيد". يتيمان جلو مى آيند و با مادر سخن مى گويند: "مادر، سلام ما را به پيامبر برسان". فاطمه(س) دست هاى خود را باز مى كند و فرزندانش را به سينه مى چسباند. صداى گريه فاطمه(س) با صداى گريه يتيمان در هم مى آميزد. صدايى از آسمان به گوش مى رسد: "اى على! يتيمان را از مادر جدا كن، فرشتگان از ديدن اين منظره به گريه افتاده اند". على(ع) جلو مى آيد و يتيمان را از مادر جدا مى كند. 98 ـ ابوذر با دوستانش مى آيد على(ع)، رو به فرزندش، حسن(ع)مى كند و از او مى خواهد تا برود و به ابوذر خبر دهد كه وقت تشييع جنازه فاطمه(س) فرا رسيده است. آرى، على(ع) مى خواهد فاطمه(س) را شبانه دفن كند. حسن(ع)همراه با حسين(ع)به خانه ابوذر مى روند. ابوذر هم به خانه سلمان، مقداد، عمّار، عبّاس (عموى پيامبر) و حُذَيفه مى رود و به آنها خبر مى دهد. اين شش نفر در تاريكى شب به سوى خانه على(ع)حركت مى كنند. آنها براى نماز خواندن بر پيكر فاطمه(س)مى آيند. 99 ـ نماز بر پيكر فاطمه(عليها السلام) على(ع) جلو مى ايستد و اين شش مرد پشت سر او صف مى بندند، يتيمان فاطمه(س) و سَلمى و فضه هم به صف ايستاده اند. فرشتگان، گروه گروه به اين خانه مى آيند، جبرئيل را ببين، همه آمده اند تا بر پيكر فاطمه(س) نماز بخوانند. اكنون اين سيزده نفر مى خواهند بدن فاطمه(س) را تشييع كنند. 100 ـ آغاز تشييع جنازه(عليها السلام) على(ع) دو ركعت نماز مى خواند، او دست هاى خود را رو به آسمان مى گيرد و دعا مى كند. به راستى او با خداى خود چه مى گويد؟ پيكر فاطمه(س) را در تابوتى (كه به دستور خود او ساخته شده است) قرار مى دهند. تشييع جنازه آغاز مى شود. صدايى به گوش مى رسد: "او را به سوى من بياوريد". اين صداى قبرى است كه قرار است فاطمه(س)در آنجا دفن شود. آنجا قبرى آماده است، تابوت را همانجا به زمين مى گذارند. نویسنده:دکتر مهدی خدامیان ♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 💗💗 بسيار سفارش شده است كه بعد از نماز واجب اين دعا را بخوانيم "و انشُر علىَّ من رحمتِك" و از خدا بخواهيم تا رحمت خودش را بر ما نازل گرداند. آيا تا به حال به اين نكته توجّه كرده اى كه اين رحمت الهى چه موقعى بيش از همه وقت بر ما نازل مى گردد؟ شب هاى قدر، سحرهاى ماه رمضان، موقع افطار، شب نيمه شعبان و... من مى خواهم نكته اى برايتان بگويم كه اگر به آن عمل كنيد مى توانيد هر موقع كه اراده كنيد رحمت خدا را به سوى خود جلب كنيد. البتّه نه يك رحمت خدا بلكه صد رحمت الهى به سوى خود جذب مى كنيد، اين صد رحمت در واقع آبشار رحمت الهى مى باشد. امام صادق(ع) فرمودند: "وقتى مؤمن به ديدار برادر مؤمن رود... و با او دست بدهد، خدا صد رحمت را ميان دو دست آن ها نازل مى كند". كاش چشم دل ما باز بود و مى ديديم كه وقتى دست در دست برادر مؤمن خود مى گذاريم، چگونه آبشارى از رحمت الهى در ميان ما جارى مى شود! اى كاش مى توانستيم ببينيم كه چه حجمِ عظيمى از اين رحمت به ميان دو ما نازل مى شود و اين سيلِ عظيم رحمت چقدر مى تواند باعث بركت در روح و جان ما گردد. عجله نكنيد! هنوز سخن امام صادق(ع) تمام نشده است، آن حضرت در ادامه سخن خود، خبر از تقسيم شدن اين صد رحمت مى دهد. شايد شما هم مثل من فكر مى كنيد كه اگر به هر كدام از دو نفر 50 درصد رحمت برسد، تقسيم عادلانه اى خواهد بود. امّا امام صادق(ع) تقسيم رحمت الهى را به گونه اى ديگر براى ما روايت مى دهد. اين آبشار رحمت به دو قسم مى شود:99 درصد آن به سوى يك نفر مى رود و يك درصد باقيمانده به سوى نفر ديگر. آن نفرى كه 99 درصد رحمت را به سوى خود كشانده است، مگر چه ويژگى خاصّى داشته است كه توانسته است اين حجم عظيم رحمت را به سوى خود جذب كند؟ خيلى ساده است، او كسى است كه طرفِ مقابل خود را بيشتر دوست داشته است. آرى، هر دو نفرى كه با هم دست مى دهند همديگر را دوست دارند، امّا آن كسى كه (هر چند به اندازه به اندازه يك سر سوزن) محبّت بيشترى از برادر خود در قلب دارد در اين مسابقه پيروز مى شود و البتّه جايزه نود و نه درصدى، خيلى بزرگ تر از جايزه يك درصدى است! آرى كارهاى خدا مثل آدميزاد نيست، چون ما معمولاً در مسابقات به نفر اوّل و دوم و سوم جايزه مى دهيم و هميشه جايزه نفر اوّل، دو برابر يا سه برابر (يا حداكثر ده برابر) ارزش جايزه نفر دوم است. ولى وقتى خداوند مى خواهد جايزه بدهد به نفر اوّل، 99 برابر نفر دوم جايزه مى دهد! به راستى چرا خدا اين گونه عمل مى كند؟ براى اين كه مردم همه رغبت كنند و در اين مسابقه مهربانى شركت كنند، همه به فكر آن باشند كه محبّت بيشترى به يكديگر داشته باشند تا برنده شوند. خداوند مى خواهد تا جامعه اسلامى از سلامت روانى لازم برخوردار باشد و تمام زواياى جامعه مسلمان پر از نشاط و شادمانى و محبّت باشد. نویسنده:دکتر مهدی خدامیان ♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 💗💗 حدود يك ماه بود كه از خانواده خود دور بودم و حسابى دلم براى خانواده تنگ شده بود. درست بود كه من مهمان خانه خدا بودم و براى دومين بار به سفر حج آمده بودم اما به هر حال، ديگر دلتنگ خانواده خود شده بودم به خصوص كه دلم براى شيرين زبانى فرزند خردسالم، عليرضا، خيلى تنگ شده بود. روزهاى آخر سفر بود و ما كم كم براى بازگشت به وطن آماده مى شديم. قرار بود يكى از دوستان من به ديدنم بيايد و من در اتاق هتل منتظر آمدن او بودم. در اين هنگام گوشى تلفن همراه من زنگ خورد و اين صداى پسرم عليرضا بود كه از دورى من بى تابى مى كرد و صداى گريه اش بلند شده بود. به هر حال با شنيدن صداى او دلتنگى من چند برابر شد. بعد از لحظاتى در اتاق زده شد، من از جايم بلند شدم و در را باز كردم، دوستم بود كه به ديدن من آمده بود. او را به داخل اتاق دعوت كردم و در كنار او نشستم، از شما چه پنهان كه دلتنگى من دست خودم نبود و چهره من در آن لحظه، بسيار اندوهناك شده بود. اينجا بود كه دوستم رو به من كرد و گفت: "درست است دلتنگ شده اى، اما نبايد اين غم خود را در چهره خود نشان دهى بلكه بايد غم خود را در دل خود نگه دارى". بعد او حديثى از حضرت على(ع) برايم خواند كه آن حضرت مى فرمايند: مؤمن، شادى خود را در چهره خود نشان مى دهد و غم خود را در دل خود نگه مى دارد. گويا اين حديث زيبا را براى اولين بار مى شنيدم، براى همين پيرامون آن خيلى فكر كردم. آرى، هر كسى در زندگى خود ممكن است غم و اندوهى داشته باشد اما شخص مسلمان وظيفه دارد غم و اندوه خود را در دل خود قرار دهد و آن را در چهره خود نشان ندهد، زيرا اين كار باعث مى شود اطرافيان او هم ناراحت شوند. از آن روز تصميم گرفتم در همه جا و همه شرايط، غم و اندوه خود را براى خودم نگه دارم (و در دل خود پنهان كنم) و شادى و شادمانى خود را بر چهره خود نمودار سازم و آن را با اطرافيان خود تقسيم كنم. وقتى از سفر برگشتم در مورد اين موضوع بيشتر مطالعه كردم و فهميدم كه خداوند متعال كسى را كه هنگام برخورد با برادران دينى خود اخم كند، دشمن مى دارد. آيا فكر كرده ايد كه چرا خداوند اين قدر از اين كه ما قيافه اخمو داشته باشيم بدش مى آيد؟ خداوند مى خواهد جامعه مسلمانان، جامعه اى با نشاط و شاداب باشد به طورى كه هر كسى را نگاه كنى لبخند به لب داشته باشد. اگر همه ما به اين دستور الهى عمل مى كرديم سطح روابط اجتماعى در جامعه ما در حدّ بسيار بالايى قرار مى گرفت و همواره محبّت و صميميت در جامعه موج مى زد. نویسنده:دکتر مهدی خدامیان ♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...حال رفت 😱 من هم همانجا وسط بیمارستان افتادم ☹️ محمد کمکم کردتا بلند شدم وروی صندلی نشستم 😢 نمی‌دانستم حالم چطور است 😭 فقط می‌دانستم خوب نیست 😞 زهرا به هوش آمده بود اما گریه میکرد 😭 زهرا را به خانه بردیم 🏠 حالش بد بود 😣 هیچ چیز نخوردیم 😭 زهرا هم نه هیچ چیز خورد ونه حرفی زد🤐 گفتند:حال پدر زهرا بهتر است اما باید سه هفته بستری باشد 🛌 زهرا قرار بود خانه ما باشد☺️ دوهفته وچهار روز گذشته بود ☺️ با زهرا ومحمد بیرون بودیم 🌳🌳 تلفن محمد زنگ زد 📲 جواب داد 🗣 سریع دوید سمت ماشین 😨 من وزهرا هم دویدیم 😨😰 سوار ماشین شد ماشین راکه روشن کرد وحرکت کرد 💭🚙 داد زدم:محمد به حضرت زهرا قسم واینستی نگی چی شده نمیبخشمت😓 ترمز زد 🙊 سوار شدیم🚙 چیزی نگفت،التماسش میکردم 😭 ولی جواب نمی‌داد 😭 رفتیم تا به بیمارستان رسیدیم😨 واااااااااای 😱 بابای زهرا 😳😱😭 دوید 😨 تا پیاده شدیم محمد وارد بیمارستان شده بود 😢 ما که رسیدیم نگذاشتند وارد بخش شویم 😭 با اینکه محمد سریع تر از ما رفته بود اما کار از کار گذشته بود 😨 وقتی محمد آمد این پا وآن پا میکرد😔 تا گفت:زهرا خانم تسلیت میگم 😭 افتادم 😨 زهرا کمی طول کشید تا متوجه ماجرا شد 😭 زهرا افتاد توی بغلم 😭 زهرای من! چرا زهرای من؟! نمی‌توانستم باور کنم 😭 زهرای من؟! 😞 پرستار ها زهرا را بردند 🛏 محمد کمکم کرد که بلند شوم 😭 پاهایم توان نداشت 😨 چند بار روی زانو هایم افتادم تابه صندلی رسیدم 😭😭😭😭 دلم میخواست پیش دخترم باشم،پیش زهرا 😓 محمد کمکم کرد تا به اتاق زهرا رسیدم 😞 وقتی که به بالای سر زهرا زهرا رسیدم، نمی‌توانستم تحمل کنم 😭 به دست زهرا سرم وصل شده بود 😭 دستش را گرفتم 😞 یخ بود 😢 سرم را روی دستش گذاشتم 😭 خواب رفتم 😴 کابوس میدیدم 😰 از خواب پریدم 😭 محمد تا من رادید که ترسیدم به سمتم آمد 😩 گفت:چیزی نشده عزیزم کابوس دیدی 😊 زهرا هنوز بیهوش بود ☹️ همینطوربالای سرش نشسته بودم ونگاهش میکردم....... نویسنده ✍🏻:
@zekrroozane ذڪرروزانہکیمیای صلوات 09.mp3
زمان: حجم: 13.13M
📚 مجموعه چهل قسمتی جذاب: «کیمیای صلوات»👇🎧 اندر فضائل بی‌انتهای ذکر شریف صلوات 🎙 اجرا و تهیه و تنظیم : مصطفی صالحی = ┅❅⊰🌺⊱⊰🌺⊱⊰🌺⊱❅┅ 💚@kelidebeheshte