💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_نود
ماه رمضان بود.
در خانه ام رو زدند.
با خودم فکر کردم شاید همسایه ی زیرینم که خانمی جوان ومهربان بود نذری آورده.
چادر سر کردم و از چشمی نگاهی به بیرون انداختم ولی کسی مشخص نبود.پرسیدم کیه؟
جوابی نیومد.داشتم چادرم رو در میاوردم که دوباره در زدند .لای در رو به آرومی باز کردم.مسعود پشت در بود.به محض دیدنش قصد کردم در رو ببندم که مسعود با پایش مانع شد و گفت:زیاد وقتت رو نمیگیرم.
در حالیکه در رو فشار میدادم گفتم:من با شما حرفی ندارم.بهتره برگردی.
او به آرومی گفت:حرفم مهمه..باید بهت بگم.پس به نفعته بشنوی.
حالا بازوهاش رو هم داخل درز در انداخت و با تمام قدرت سعی کرد در رو باز کند.زور من در مقابل بازوهای تنومند او خیلی ناچیز بود و او داخل اومد.با وحشت صدام رو بالا بردم:
-از خونه ی من برو بیرون!
او دستش رو به علامت هیس جلو آورد و گفت:اگه فکر من نیستی فکر آبروت باش.یک وقت همسایه ها صداتو میشنون برات بد میشه! حرفمو میزنم ومیرم..
به آشپزخونه رفتم و چاقویی زیر چادرم پنهان کردم تا اگر از ناحیه ی او خطری تهدیدم کرد وسیله ای برای دفاع داشته باشم.و سریع به نزد او بازگشتم.
او که به در تکیه زده بود با دیدنم به تمسخر گفت:فکر میکردم رفتی برام شربتی آبی چیزی بیاری..
با اکراه از او رو برگردوندم و گفتم:حرفتو بزن و سریع برو.
او یک قدم جلو برداشت..خودم رو سپردم دست خدا.
گفت:ببخشید بابت روز آخری که اینجا بودیم.من از جانب نسیم عذر میخوام.
جواب دادم:چطور نسیم خودش نیومده واسه عذر خواهی؟! من احتیاجی به عذرخواهی کسی ندارم.اگر نسیم این کار رو نمیکرد عجیب بود.
او لبخند معنی داری گوشه ی لبش نشست و گفت:آره واقعا! اگه نسیم اینکارو نمیکرد عجب داشت!! از زمانیکه یادم میاد همیشه بهت حسودی میکرد.تحمل اینکه تو به یه جایی برسی براش خیلی سخته.
_اومدی اینجا که این حرفها رو بزنی؟؟
او دستهاش رو به هم کوبید وگفت:نه اومدم بهت بگم منم هستم! تا تهش!! الان دیگه از همه چی خبر دارم.
با تعجب نگاهش کردم:چیییی؟؟؟؟ چی میگی تو؟؟
او روی مبل نشست و در حالیکه به اون لم میداد گفت:هیچ وقت باور نکردم که تو از این بازی پردرآمد خسته شده باشی..میدونستم باید یک دلیل مناسب تر واسه پشت پا زدن به بختت داشته باشی. البته بهت حق هم میدم.نصف کردن درآمد با سه نفر زیاد سود خوبی برات نداشت.انصافش هم بخوای حساب کنی تو، تو این وسط از همه بیشتر تلاش میکردی
پس سهم بیشتری حقت بود.اومدم اینحا بهت بگم منم هستم.نسیم و میپیچونیم و باهم کار میکنیم.نصف نصف!!
با عصبانیت به سمتش رفتم و گفتم :بهتره از این خونه بری بیرون ..این اراجیف فقط به درد اون کله منحرف و منفعت طلب خودتون میخوره.لابد کلی هم با خودت کیف میکنی که خیلی بچه زرنگی نه؟؟!! یا از خونه ی من میری بیرون یا جیغ میزنم همسایه ها رو خبر میکنم.
او از جا بلند شد و صورتش رو نزدیکم آورد و با غیض گفت:مطمئنی اگه همسایه ها بیان من ضرر میکنم و تو برنده میشی؟
میخوای امتحان کنی؟
با حرص گفتم:هم تو ..هم نسیم..حال به هم زنین ترین موجودات عالمید...
او خنده ای موذیانه کرد : اونوقت تو چی هستی؟؟؟فک کردی منم مثل کامران یا اون آخونده ام که خام این بازیات بشم؟
همزمان هم به فکر تلکه کردن کامرانی هم اون آخونده مقدس نما ؟
🍁نویسنده : ف مقیمی 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_نود
یه دفعه دیدم یکی جلوم ایستاده سرمو بالا کردم دیدم هاشمیه بلند شدم
- سلام
هاشمی: سلام صبح بخیر ،شرمنده دیشب تماس گرفتین جایی بودم نمیتونستم جوابتونو بدم ،وقتی هم که من تماس گرفتم شما جواب ندادین
- تو شرایطی نبودم که بتونم صحبت کنم
هاشمی یه لبخندی زد : من فکر کردم دارین تلافی میکنین
با حرفش لبخندی زدمو گفتم : من یه ایده به ذهنم رسید
هاشمی: خوبه ،اگه میشه بریم دفتر بسیج صحبت کنیم
- باشه
وارد دفتر شدیم هاشمی در و باز گذاشت و رفت پشت میز نشست
منم رفتم روی صندلی روبه روی میزش نشستم
هاشمی : بفرمایید میشنوم
- به نظر من یه گوشه از حیاط و مثل دوره جنگ درست کنیم
دور تا دورو یه سنگر درست کنیم
در کل دلم میخواد طوری باشه که حال و هوای جبهه و جنگ داشته باشه ودعوت نامه هم از طرف شهید واسه کل بچه های دانشگاه درست کنیم
هاشمی: خیلی خوبه ،ولی چون زمان کمه مجبوریم از همین امروز شروع کنیم ،به چند نفر از بچه ها هم میسپرم که بیان کمک
- خیلی خوبه
هاشمی: فقط یه چیزی
- بفرمایید
هاشمی: زحمت دعوت نامه ها با شما
-چشم
هاشمی: خیلی ممنون
از اتاق که بیرون اومدم رفتم سمت اتاق بسیج خودمون پشت سیستم نشستم شروع کردم به نوشتن دعوت نامه...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_نود
هنوز کامل وارد کلاس نشده بودم که دیدمش، نشسته بود و دست زیر چانه اش زده بود ونگاهش به پنجره ی کلاس بود.
غرق افکارش بود. لبهایم کش امد.
دو سه نفر بیشتر در کلاس نبودند. ذوق زده رفتم وصندلی کناریاش نشستم. آنقدر در فکر بود که اصلا متوجه ی من نشد.
صورتش رنگ پریده به نظر می رسید. احساس کردم آن شادابی همیشگی را ندارد. نگران شدم. آرام سلام کردم.
برگشت طرفم با دیدنم کمی جا خوردو خودش رو جمع و جور کردو جواب داد.
ــ نگرانتون بودم. خوبید؟
ــ ممنون، خدارو شکر.
به چشم هایش نگاه کردم و گفتم:
– از چی ناراحتید؟
ــ چیزی نیست.
ــ نگید چیزی نیست، قیافتون داد می زنه که چیزی هست ولی شما نمیگید. نکنه مادرتون مخالفت کردند؟
سکوت کرد.
سکوتش مرا به هول و ولا انداخت. با استرس گفتم:
–نگید که مخالفت کردند. فکر قلب منم باشید.
بازم سکوت کرد.
ــ تو رو خدا حرف بزنید.
نمیدانم درصورتم چه دید که او هم مضطرب شدو گفت:
– بهتون میگم ولی اینجا نمیشه، بعد از کلاس میگم.
نگاه دلخورم را روانه چشم هایش کردم و گفتم:
– چطور دلتون میاد، تا بعد از کلاس باید با نعشم صحبت کنید. من حالم بده. همین الان بگید. بعد در جا بلند شدم وگوشه چادرش را کشیدم و گفتم:
–خواهش می کنم الان بگید.
با خجالت نگاهی به چند نفری که در کلاس بودند انداخت و گفت:
–خواهش میکنم، آقا آرش خودتون رو کنترل کنید.
باشه شما برید بوستان منم میام.
بی حرف از کلاس بیرون زدم، به هیچ کس توجهی نداشتم، فقط می خواستم زودتر بیاد و بپرسم که چه شده.
با استرس داشتم کنار نیمکت قدم می زدم که امد. فوری فاصلمان را پر کردم و گفتم:
– لطفا بدون مقدمه زودتر بگید چی شده.
سرش را انداخت پایین و گفت:
–مادرم همه چیز رو گذاشته به عهده ی خودم. نظر ایشون منفیه، ولی گفت اگه من خودم بخوام اون حرفی نداره.
نفس عمیقی کشیدم و کمی خیالم راحت شدوگفتم:
–برای همین دو روزه نیومدید و خواستید تنها باشید. یعنی هنوز به من شک داریدکه بعد از دو روز هنوز تصمیم نگرفتید؟
آرام آرام به طرف نیمکت رفت و نشست وسرش را بین دستهایش گرفت.
کنارش نشستم. کمی خم شدم تا صورتش را ببینم، چشم هایش بسته بود.
شروع کردم به حرف زدن.
–راحیل من بدون تو نمی تونم. به دل من رحم کن. تمام سعیام رو واسه خوشبختیت می کنم. اصلا نگران نباش.
آخه مادرتون که هنوز من رو ندیدن چطوری تصمیم گرفتند؟
سرش را بلند کرد ولی نگاهش زیربود.
–من در موردتون همه چیز رو بهش گفتم. تقریبا به اندازه من، شما رو می شناسه. اون میگه چند وقت دیگه که دوره این علایق تموم بشه، زندگی ما میشه جهنم. چون چیزایی که شاید از نظر خانواده ما ارزشه از نظر خانواده شما ضد ارزشه.
اعتراض آمیز گفتم:
–نه، شاید از طرف خانواده ام خب یه چیزایی اینجوری باشه ولی از نظر من نیست.
سرم راپایین انداختم و آرام گفتم:
–شاید تا یه حدی مادرتون حق داشته باشند، چند جلسه خانواده هامون با هم آشنا بشن نظرشون عوض میشه.
لطفا از مادرتون اجازه اش رو بگیرید که بیاییم. اصلا به عنوان آشنایی نه خواستگاری.
نگاه پر از خواهشم را به چشم هایش دوختم و گفتم:
–وقتی ما پشت هم باشیم هیچ اتفاق بدی نمیوفته. مطمئن باشید.
راحیل من بهت قول میدم هر چیزی که برای تو مهمه واسه منم مهم باشه، اگرم مهم نبود حداقل باهاش مخالفتی نمی کنم.
دست هایش را در هم گره کرد.
–تو این دو روز خیلی فکر کردم. برای یه دختر خیلی سخته که مادرش که تنها پشتیبانشه ...
بغضش اجازه نداد حرفش را تمام کند. لبهایش را محکم بهم فشار می داد تا اشکش نریزد.
چقدر دلم می خواست بغلش کنم. این رعایت فاصله ی اجباری چقدر برایم زجر آور بود.
ــ می دونم سخته. بخصوص که ارتباط شما با مادرتون اینقدر خوبه. من مطمئنم اگه با هم آشنا بشیم نظرشون عوض میشه.
بعد از یه سکوت طولانی، گفت:
–آقا آرش.
ــ بی اختیار گفتم:
–جانم.
خجالت کشیدنش را با یه مکث طولانی نشان داد وگفت:
–من باید فکر کنم.
بدونه خواست مامانم هیچ کاری نمی خوام بکنم. گرچه من رو آزاد گذاشته. یه هفته صبر کنید اگه جوابی بهتون ندادم. پس قسمت هم نیستیم.
از حرفش، خون در رگهایم یخ بست. بی حرکت فقط نگاهش کردم، یک لحظه احساس کردم قلبم ایستاد. وقتی سکوتم را دید نگاهش را روی صورتم کشید. نگرانی را در چشم هایش دیدم.
صدایم زد، آقا آرش...جوابی نشنید، بلند تر گفت: –آقا آرش
دلم می خواست در همان حال بمانم و او مدام اسمم را صدا بزند.
وقتی به خودم امدم دیدم یقه ی لباسم را گرفته و با رنگی پریده تکانم میدهد.
ــ خوبم نگران نباشید. شرم زده دستش را عقب کشید.
–خداروشکر.
با دیدن لرزش دستهایش قلبم فشرده شد، من باعثش بودم، ناخواسته مدام اذیتش می کردم. به سختی از جایم بلند شدم و گفتم:چند دقیقه بشینید الان میام.سکوت کرد، انگار حتی نای حرف زدن هم نداشت. فوری رفتم دو تا آب میوه گرفتم و برگشتم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
💗#پلاک_پنهان💗
#قسمت_نود
به سمت پیشخوان رفت تا سریع حساب کند و به دنبال کمیل برود.
ــ آقا صورت حساب میز 25 میخواستم
ــ حساب شده خانم
سمانه با تعجب تشکری کرد و از رستوران خارج شد و گوشی اش را در اورد تا شماره کمیل را بگیرد اما با دیدن کمیل که با لبخند به ماشین تکیه داد،متوجه قضیه شد.
ــ چرا اینکارو کردید،مگه قول ندادید من حساب کنم؟
کمیل در را باز کرد و گفت:
ــ من یادم نیست به کسی قول داده باشم
سمانه چشم غره ای برایش رفت و سوار ماشین شد.
در طول مسیر حرفی بینشان رد و بدل نشد و در سکوت به موسیقی گوش می دادند.
کمیل ماشین را کنار در خانه نگه داشت ،هر دو پیاده شدند.
کمیل خرید ها را تا حیاط برد.
ــ بفرمایید تو
ــ نه من دیگه باید برم
سمانه دودل بود اما حرفش را زد:
ــ ممنون بابت همه چیز،شب خوبی بود،در ضمن یادم نمیره نزاشتید چیزیو حساب کنم
کمیل خندید و گفت:
ــ دیگه باید عادت کنید،ممنونم امشب عالی بود
سمانه لبخندی زد،کمیل به سمت در رفت.
ــ شبتون خوش لازم نیست بیاید بیرون برید داخل هوا سرده
بعد از خداحافظی به طرف ماشینش رفت،امشب لبخند قصد نداشت از روز لبانش محو شود.
صدای گوشی اش بلند شد ، می دانست محمد است و می خواهد ببیند چه کار کرده است،اما با دیدن شماره غریبه تعجب کرد.
با دیدن عکس های امروز خودش و سمانه و متن پایین عکس ها عصبی مشتی محکمی بر روی فرمون کوبید.
ــ مواظب خانومت باش
آرامشی که در این چند ساعت در کنار سمانه به وجودش تزریق شده بود،از بین رفت،دیگر داشت به این باور می رسید که آرامش و خوشبختی بر او حرام است.
خشمگین غرید:
ــ میکشمتون به ولای علی زنده نمیزارمتون
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#نگاه_خدا💗
#قسمت_نود
از هیئت اومدم بیرون که محسن و ساحره اومدن کنارم ...
ساحره: کجا میخوای بری سارا
- میخوام برم بیمارستان
محسن: سارا خانم ما میخوایم بریم غذا ببریم واسه بچه های پرورشگاه
شما هم همراه مابیاین میرسونیمتون
ساحره: اره راست میگه اول میریم پرورشگاه بعد میریم بیمارستان
منم قبول کردمو همراهشون رفتم
به پرورشگاه رسیدیم
ساحره: سارا جان تو ،تو ماشین بشین ما میریم غذا رو میدیم و میایم - باشه
صدای بچه ها رو از پشت در میشنیدم ،صدای خنده ها و جیغ هاشون
از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل پرورشگاه
حیاط پر بود از بچه های قد و نیم قد
رفتم داخل سالن واییی خدااا چقدر بچه اینجاست یعنی هیچ کدومشون پدر و مادر ندارن
یه کم که جلو تر رفتم دیدم داخل یه اتاق چند تا نوزاد هست رفتم داخل کنار تختشون
وقتی بهشون نگاه کردم غمم فراموشم شد ،این بچه ها غمشون از منم بیشتر بود
با خودم نذر کردم اگه امیر بیدار شه بیایم اینجا دوتا بچه به فرزندگی قبول کنیم
دیدم ساحره اومد داخل
ساحره: تو اینجاییی کل کوچه و ساختمونو گشتم بیا بریم توی راه یه عالمه دسته دیدم که تو دستاشون پرچم یا حسین و یا ابوالفضل بود
چشمم به پرچما دوخته شده بود
که گوشیم زنگ خورد
بابا رضا بود ، - جانم بابا
بابا رضا : کجایی سارا جان ،هر چی زنگ در و میزنم جواب نمیدی
- خونه نیستم بابا ،یه سر رفته بودم هیئت الانم با آقا محسن و ساحره جان داریم میریم بیمارستان
چیزی شده؟
بابا رضا: امیر به هوش اومده ،اومدم دنبالت ببرمت بیمارستان که خودت الان تو راهی ( زبونم بند اومده بود،چی شنیده بودم، یا ابولفضل ) ساحره: چی شده سارا ،اتفاقی افتاده ،با تو ام دختر
- امیییر
ساحره : امیر چی؟
- به هوش اومده
ساحره: واااایییی خدایا شکرت
محسنم از خوشحالی از چشماش اشک میاومد و با استین پیراهنش اشکشو پاک میکرد
رسیدیم بیمارستان تن تن از پله ها رفتیم بالا
مریم جون تا منو دید اومد سمتم و بغلم کرد: واییی سارا امیر به هوش اومده...
رفتم از پشت شیشه نگاه کردم دیدم دکترو پراستارا دورشو گرفتن
فقط هی میگفتم یا ابوالفضل ،و راه میرفتم
دکتر اومد بیرون - چی شده آقای دکتر
دکتر: خدا رو شکر هوشیارشون بر گشته فردا انتقالشون میدیم بخش
از خوشحالی فقط گریه میکردم
وضو گرفتم رفتم سمت نماز خونه
دو رکعت سجده شکر به جا آوردم
و شکر میکردم از خدایی که امیر به من برگردوند...
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_نود
چند تاری از موهایم را که از مقنعه بیرون آمده را به داخل هدایت میکنم و پنهانی خمیازه ای میکشم. این دو روز و مراسم عقد ابوذر واقعا خسته ام کرده بودند. با یادآوری دو شب پیش لبخندی به لبم می آید.چه خوش گذشت. چقدر متلک بارمان کردند که مراسم نه رقص دارد نه
پای کوبی...چقدر با سامیه و ترانه خندیدیم که مدام دم گوشم وز وز میکردند:(میدونو خلوت کنید
بریم وسط سینه زنی!)
حرف مردم که همیشه بود.مهم دل خوش ابوذر و زهرا بود.ما بقی میگذشتند.
صدای زنگ موبایلم مرا از فکر بیرون میکشد. شهرزاد است که اول صبحی زنگ میزند. لبخندم را
در می آورد اینکارهایش. پاسخش را میدهم:سلام شهرزاد خانم...دختر تو خواب نداری؟
صدای خنده های شیرینش در گوشم میپیچد و بعد میگوید: سلام نچ ندارم...
از لحن تخسش خنده ام میگیرد و میگویم: حالا کاری داشتی؟
_اوهوم... آیه مامانم امروز داره میاد...میای بریم فرودگاه استقبالش؟
نگاهی به ساعت دیواری روبه رویم می اندازم و میگویم: دختر من سر کارم.
_خب مامان ساعت 1 شب میاد تا اون موقع کارات هم تموم شده!
دستی به پیشانی ام میکشم: آخه...
_آخه نداره بیا دیگه...خواهش خواهش خواهش
به این فکر میکنم که امشب همه مان خانه آقای صادقی دعوتیم و شهرزاد اینچنین خواهش میکند.
کمی دیر تر رفتن به آنجا اشکال دارد؟ دل را به دریا میزنم:باشه....
جیغی میکشد و من را مجبور میکند تا گوشی را از گوشم دور کند:مرسی آیه مرسی مرسی مرسی...
از ذوقش خنده ام میگیرد: قابلی نداشت خانم خانما!
گوشی را قطع میکنم و به سر کارم میروم....مریم شیفت شب است و کمی در اتاق مخصوص پرستاران دراز کشیده ... خیره به لباس عوض
کردنم میگوید: چه خبرا خانم خواهر شوهردر کمد را میبندم و میگویم: سلامتی...
_خوش گذشت؟
_جات خالی حیف شد نیومدی...
_منم گرفتار قوم الظالمین بودم دیگه
میخندم و کیفم را بر میدارم: کم غیبت کن.
خدا حافظی کوتاهی میکنم . هوا دیگر به سردی میرود و این سردی عملا حس میشود...
میخواهم شماره شهرزاد را بگیرم که صدای دکتر آیین را میشنوم: گویا قراره با من بیاید.
بر میگردم و میبینم که با دستان فرو رفته در جیبهایش نزدیکم میشود.
_سلام دکتر.
_سلام
اشاره میکند سمت ماشینش و میگوید: بفرمایید سوار شید. شهرزاد با بابا میره و با خنده اضافه میکند: من مامورم که شما رو برسونم.
با تردید به ماشین مشکی رنگی که نمیدانم نامش چیست و فقط میدانم مدلش بالا است نگاه میکنم!
می اندیشم:کمی یک جوری نیست؟
بی توجه به من سوار ماشین شد . وقتی دید هنوز همانجا ایستادم چراغ ها را خاموش روشن کرد
و با سر اشاره کرد که چرا سوار نمیشوم؟ دو دوتا چهارتا میکنم. واقعا یک جوری است!
میهمانی امشب مهم تر بود یا دل شهرزاد؟
خب راستش اعتراف میکنم دل شهرزاد آنقدرا دخیل نبود.بیشتر همان پچ پچ های مرضیه خانم دم گوشه پریناز بود که مصمم کرد برای نرفتن به
میهمانی.خواهرش همان شب هم یک جوری نگاهم میکرد!
از نگاهایی که تا یک مدت پریناز را به جانم می انداخت و شوهر شوهر از زبانش نمی افتاد!
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_نود ام
حالا چقدر كر كري خوندن آسان شده است. حسين را حت و اسوده آخرين جرعه نوشيدني اش را نوشيد و رو به من گفت :
- مهتاب خيلي خوشمزه بود .... بريم ؟
نگاهش كردم صاحب حق او بود و شكايتي نداشت پس من چرا آنقدر عصبي باشم؟ نفس عميقي كشيدم و با لبخند نگاهش كردم.
- بريم .
بدون اينكه به شروين و رضا نيم نگاهي بيندازم از در بيرون رفتم و منتظر حسين شدم تا پول ميز را حساب كند. نزديك دانشگاه حسين با آرامش گفت :
- خودتو به خاطر دري وري هايي كه حقيقت نداره ناراحت نكن .
با حرص گفتم : يعني هركي هر چي گفت جواب نمي دي ؟
حسين سري تكان داد : نه اگه جواب بدم و حرص بخورم معني اش اينه كه حرفهاشون صحت داره ولي وقتی اين حرفها همه چرت و پرته جواب نمي خواد. اون خودش هم وقتي داره حرف ميزنه مي دونه داره چرند مي كه اگه من جواب بدم خوشحال ميشه ... خوب به من خيلي خوش گذشت من پس فردا ثبت نام دارم از شنبه هم كلاسها شروع مي شه .
با خنده گفتم : اين ترم حل تمرين نداري ؟
حسين خيلي جدي گفت : چرا مدار منطقي و معماري كامپيوتر ... كدوم رو برداشتي ؟
- مدار منطقي با تفضليان !
حسين سري تكان داد : پس حل تمرين با من داري .
خوشحال گفتم : چه خوب حداقل هفته اي يكبار مي بينمت .
حسين معذب گفت : مهتاب زودتر بايد به پدر و مادرت بگي اينطوري درست نيست .
به طرف ليلا كه منتظرم ايستاده بود دست تكان دادم و گفتم :
- خداحافظ حسين .
با خوشحالي و گامهاي بلند به طرف دوستم رفتم
همه دور آیدا جمع شده بودیم. آیدا روی صندلی نشسته و هنوز در حال فین فین کردن بود. كلاس تمام شده بود و تا دو ساعت بعد، كلاسى در اتاق 300 كه ما نشسته بوديم، برگزار نمى شد. شادى و ليلا و فرانک، دور صندلى آيدا نشسته بودند و من روبرويش، با صدايى آهسته گفتم: آخه چى شده؟... از اول ترم تو همش درهمى...
شادى مزه پراند: حتما مى خوان به زور شوهرش بدن!
ليلا با آرنج به پهلوى شادى زد: بس كن!
آيدا دوباره و دوباره بينى اش را در ميان دستمال مچاله شده، فشرد و به ما نگاه كرد. با صدایی خفه گفت: خودم هم هنوز نمی دونم چی شده!
دستم را روی دستش که عصبی در هم می پیچاند، گذاشتم، گفتم:
- به ما بگو، حرف بزن. بذار یک کمی راحت شی!
فرانک با بغض گفت: الهی برات بمیرم، واقعا ً می خوان به زور شوهرت بدن؟
آیدا چشمانش را پاک کرد و گفت:
- نه بابا! کاش این بود. زندگی مون از آخر تابستون بهم ریخته.
شادی فوری پرسید: چرا؟
آیدا روی صندلی جا به جا شد و گفت:
- من فقط یک برادر دارم. وضع زندگی مون تا حالا خوب بوده، بابام توی بازار، فرش فروشی داره و پول خوبی در می آره. مادرم هم زن ساده و بی دست و پایی است که از وقتی من یادمه، دست به سینۀ شوهر و بچه هاش بوده، بابام خیلی مومن و معتقده، خلاصه چی بگم... مادرم هم زن مومن و خدا ترسی است، هميشه هم از اينكه شوهرش چنين مردى است، به همه فخر مى فروخت، يک حاج آقا مى گفت و هزار تا از دهنش مى ريخت. مادرم دوستش داشت و گله اى از وضع زندگى مون نداشت. برادرم از من بزرگتره، آرمان، دانشگاه نرفته و عوضش رفته تو بازار پيش بابام، حالا از خودش حجره داره و مى خواست زن بگيره... همه چيز رو روال طبيعى اش بود تا اينكه...
هر چهارتايى مثل تماشاگران سينما گفتيم: تا اينكه چى؟
آيدا دوباره به گريه افتاد. پس از چند لحظه كه آرام گرفت، گفت:
- تا اينكه همسايه بغلى مون خونه رو فروخت و رفت. چند وقتى خونه بغلى خالى بود تا اينکه يک روز ديديم چراغاش روشنه و كاميون جلوش اثاث خالى مى كنه، خونه بغلى ما كهنه ساز ولى بزرگه، ما هم به خيال خودمون فكر كرديم يک خانواده توش آمدن، بعد از چند روز، آرمان سر شام گفت: امروز آقا جمشيد رو ديدم. مى گفت خونۀ فكور رو به يک دختر تنها اجاره دادن!
مادر ساده ام دلسوزانه گفت: طفلک دختره، حتما دانشجوست! يعنى تو اون خونه درندشت وهم برش نمى داره؟
اون شب ديگه حرفى نشد و كم كم همۀ اهالى محل، به رفت و آمد دختره كه فهميديم اسمش پريوشه، مشكوک شدن، از صبح تا غروب هيچكس به آن خانه رفت و آمد نمى كرد. اما از طرفهای غروب و بعد از تاریکی هوا، مدام کسانی می رفتند و می آمدند. اکثرا ً جوانهایی با ماشین های مدل بالا و سر و وضع خوب، به آن خانه می رفتند. عاقبت یک شب بعد از شام، وقتی همه مشغول میوه خوردن بودیم، آرمان رو به پدرم گفت:
- حاج بابا! این دختره دیگه شورش رو درآورده! تو این محل زن و بچۀ مردم رفت و آمد دارن، درست نیست این دختره اینطوری محل رو آباد کنه!
پدرم به آرمان چشم غره رفت و گفت: بس کن پسر! جلوی خواهر و مادرت صلاح نیست این حرفها زده بشه.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁