🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن_🍁
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
بعد از کلاس در محوطهی دانشگاه چند بار روبروی هم قرار گرفتیم، ولی توجهی به من نکرد. مشخص بود که از عمد این کار را می کند. همین که می بیند من می آیم یا من هستم. خودش را مشغول صحبت با دوستهایش نشان میدهد.
پس صبح هم سر کلاس متوجهی من شده بود.
حتما توقع داشته من هم مثل دخترهای کلاس بروم جلو وبرایش مراسم خوش آمد گویی راه بیندازم. حالا که نرفتهام دلخورشده است. شایدهم چون جواب پیامش را ندادهام و بی اعتنا بودم به غرورش برخورده و الان درحال تلافی است.
اصلا چه بهتر اینطوری من هم راحت تر می توانم فراموش کنم.
چرا باید از بی محلیاش ناراحت باشم من که خودم می خواستم، اینطوری اوهم ناخواسته به نفع من کار می کند. باید ممنونش هم باشم.
با این فکرها دوباره بغضم گرفت. رفتم سرویس تا آبی به صورتم بزنم و از این فکرهابیرون بیایم.
شیر آب را که باز کردم، با خودم گفتم:
"وضو بگیرم بهتراست، آرامش بیشتری پیدامی کنم."
بعد از این که وضو گرفتم نشستم سر کلاس، هنوز بچه ها نیامده بودند. تسبیحم رادرآوردم وزیر عبای عربیام برای آرامش خودم و آرش شروع به صلوات فرستادن کردم.
تصمیم گرفتم من هم همین روش بی محلی را ادامه بدهم. به نظرم خوب جواب میدهد.
بعد از چند دقیقه از صدای خودش و دوست هایش متوجه شدم امد. ولی اصلا سرم را بلند نکردم. تسبیحم را داخل کیفم انداختم و گوشیام را درآوردم و خودم را مشغول کردم تا استاد بیاید.
ولی مگراین فکرخیره دست بردار است، به انتهای کوچهی خیال که می رسد دوباره دور میزند و تکتک پنجره های خانه ی وَهم وگُمان را از نوبرای دیدنش وارسی می کند، تاشاید پشت یکی از آنها به انتظارنشسته باشد، بایدگوشش رامحکم بپیچانم.
کلاس های بعدیم با آرش نبود ولی دور محوطه یک بار از دور دیدمش، فوری تغییر مسیر دادم تا با هم رو در رو نشویم.
بعد از دانشگاه از سوگند پرسیدم:
–می تونی بیای بریم بیرون؟
ــ آخه من هنوز یه کلاسم مونده. تازه تو خونه ام کلی کار خیاطی رو دستمه، دم عید دیگه... بعد شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–ولش کن، فقط تو بگو کجابریم؟
سرم راپایین انداختم و گفتم:
–یه جایی که سبک شم.
ــ بریم تجریش؟ امام زاده صالح. تازه تو حیاطش شهدای گمنامم داره.راست کار خودته. اونقدر باهاشون نوبتی حرف بزن و دردل کن که اونا سرسام بگیرن وبگن بابا این چی میخواد، بدین بهش بره مخ ماروخورد. وزنشم بیارید پایین سبک شه بره.
لبهایم کش آمد و گفتم:
–حالا اونقدرم سبک نشم که معلق شم رو هواها.
–خوبه که...اونجوری دیگه غصه ترافیک رو نداری یه باد میزنه میری خونه...یه باد میزنه میای دانشگاه...
هر دو خندیدیم.
–یدونهایی سوگند، فقط الان گرسنهام هستم.
ــ قیافهی بامزهایی گرفت و گفت:
– اونم حله...میریم همونجا آش و حلیماش محشره...خب مشکل بعدی...
لبخندتلخی زدم و گفتم:
– کاش همه چی اینقدر راحت حل میشد.
لپم را کشید و گفت:
–ای خواهر، راحت تر از این حرف هاست، ما بزرگش می کنیم و سخت می گیریم.
دستم را انداختم دورشانه اش.
– حرف هات آرامش بخشه ولی یه کم رویاییه. من می خوام به مشکلم فکر نکنم ولی نمیشه.
ــ چون خودت نمی خوای.
مثلا همین چند دقیقه که با هم حرف زدیم به مشکلت فکر کردی؟
ــ خب نمیشد که...داشتم به حرف های تو گوش می دادم.
ــ خب پس فکر کن ببین چیکار کنی که نشه، فکر کنی به چیزهایی که از پا درت میاره. اصلا بیا پیش خودم یه کم خیاطی کن، کمر درد و گردن درد اصلا نمیزاره به چیزی دیگه ایی فکر کنی. بعدآهی کشید.
–میدونی کلا ماها ناشکریم، انگار همش دنبال یه بهونه می گردیم بشینیم غصه بخوریم. وقتی تو اوج گرفتاریها و ناراحتیا به اونایی فکر کنیم که خیلی بدبختر از ما هستند. جز شکر دیگه حرفی نداریم بگیم.
بعد رو به من کرد.
–آخه دختر خوب عاشق شدنم مشکله؟ یادت رفته قضیهی عشق و عاشقی من رو، اون موقع خودت بهم گفتی پا رو دلم بزارم، ولی من نتونستم و الان تنهایی شد نصیبم. پس عبرت بگیر دیگه به جای بیتابی کردن.
اینقدر بدم میاد اینا که تا به مشکلی بر میخورن فوری میرن امام زاده و چند ساعت گریه میکنن. اصلا دلم واسه اون امام زاده می سوزه. بابا بیچاره افسردگی گرفت از دست شماها.
بعد صورتم را با دست هایش قاب کرد.
–بخند راحیل، برو به امام زاده بگو ممنونم گرفتارم کردی تا یادت بیوفتم. خودتم بهم صبرش رو بده. بگو خدایا من راضیم و شکر.
با دوتا دستم دستهایش را گرفتم و گفتم:
–پس بیا بریم باامام زاده، چندتا جوک بگیم دور هم بخندیم.
نمی دانم این دل لعنتی از چه جنسی ساخته شده این حرفها رانمی توانم حتی با مته ودریل درونش جای دهم. حرف حرف خودش است. ولی گاهی در اعماق ذهنم انگار صدای ضعیفی می شنوم که می گوید تو می توانی...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#پـلاک_پنهــان💗
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
پو خندی زد و گفت:
ــ از همه رودست خوردم یه بارم از شما به جایی برنمیخوره.
چهره اش درهم رفت وبا ناراحتی ادامه داد:
فقط بدونید من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم خودمم اواخر میخواستم غیر مستقیم همه چیزو لو بدم اما شما زودتر دست به کار شدید،دیگه برام مهم نیست قراره چه اتفاقی بیفته ،فقط انتقام من که نه،اما انتقام بشیری و سمانه و اونایی که گول این گروهو خوردنو بگیرید
کمیل بدون حرف از اتاق بیرون رفت.
رویا سرش را روی میز گذاشت ،باید اعتراف می کرد تا آرام می گرفت،می دانست چیز خوبی در انتظارش نیست اما هر چه باشد بی شک بهتر از زندگی برزخی اش است.
باورش نمی شد همه چیز تمام شد،در باز شد با دیدن خانمی که با دستبند به او نزدیک می شد زیر لب زمزمه کرد:
ــ همه چیز تموم شد همه چیز
امیر علی با خوشحالی روبه کمیل گفت:
ــ اینکه عالیه،الان خانم حسینی بی گناهه اگه حکمشو الان بزنیم فردا آزاده
کمیل که باورش نمی شد روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشیدو لبخندی بر لبش نشست:
ــ باورم نمیشه امیرعلی ،باورم نمیشه
ــ باورت بشه پسر،
ــ باید هر چه زودتر از اینجا دورش کنم،این قضیه پیچیده تر از اون چیزی هست که فکرشو میکردم،
ــ الان خداروشکر یه قسمتی از قضیه حل شد،از این به بعد میتونی با ارامش به بقیه پرونده رسیدگی کنی
ــ خداروشکر،فقط کارای آزادی خانم حسینی رو انجام بده ،میخوام هر چه زودتر از اینجا بره
ــ چشم قربان همین الان میرم
چشمکی برای کمیل زد و از اتاق بیرون رفت.
محمد سریع پیامکی برای محمد نوشت"سلام،سمانه فردا آزاد میشه"سریع ارسال کرد .
سرش را به صندلی تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت...
🍁فاطمه امیری زاده🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
وارد محوطه ضریح شدم نمیدونستم کجا باید برم جسمم در بین ازدحام یه این سمت و آن سمت میرفت ولی من چشم دوخته بودم به ضریح آقا جان بعد از ۲۳ سال اومدم حرمت،بزار دستم به ضریحت بخوره یکبار فقط ،یکبار در آغوش بگیرم ضریحت و برام کافیه نفهمیدم چی شد که یه دفعه دستم کشیده میشد یه خانمی بود انگار عرب بود ،زبونش رو نمیفهمیدم نزدیک ضریح بود ،دستمو میکشید
و منو به سمت خودش میکشوند نفسم بند اومده بود ،یه لحظه به خودم اومدم که دستام روی ضریحه
آخ که چقدر تو مهمان نوازی
مهمان نوازی ات شهره شهر شده
اما من گناه کار ،کر بودمو نشنیدم
یا امام رضا ،آمدم تا برایت بگویم راز های بزرگ دلم را بر ضریحت دخیلی ببندم ،تا کنی چاره ای مشکلم را
آمدم با دلی تنگ و خسته ،تا به پای ضریحت بمیرم
یا که ای ضامن آهو از تو حاجتم را اجابت بگیرم
خودت مواظب زندگیم باش آقا جون
خودمو از جمعیت رها کردم و از ضریح دور شدم رفتم سمت نرگس ،نرگس در حال نماز خوندن بود منم یه مهر برداشتم و اول دو رکعت نماز شکرانه خوندم بعد دو رکعت نماز زیارت
بعد از کمی خوندن نماز و قرآن با نرگس رفتیم بیرون
آقا مرتضی و رضا ،بیرون حیاط روی فرش نشسته بودن ،رفتیم کنارشون
رضا(نگاهی به من کرد): زیارت قبول بانو
-زیارت شما هم قبول،آقااا یه کم تو حیاط حرم نشستیم و چند تا عکس هم گرفتیم،من که اینقدر از هر مدل ژست عکس میگرفتم با رضا که نرگس میگفت: رها حیف شدی باید میرفتی کلاس عکاسی...
- عع مثلا اومدیم ماه عسلمونااا ،به جای اینکه بریم آتلیه هزینه کنیم ،همینجا از گوشیمون عکس میگیریم
رضا: اره عزیزم بیا عکس بگیریم ،اینا حسودن
بعد از کلی عکس گرفتن رفتیم سمت هتل ،ناهار خوردیم و یه کم استراحت کردیم که غروب زودتر بریم حرم چون پنجشنبه هم بود ،مراسم دعای کمیل بر گزار میشد
💗#خریدار_عشق💗
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
روز موعود رسیده بود و ای کاش زمان کنترل داشت و من هی برمیگشتم عقب ،هی برمیگشتم عقب
یه گوشه نشسته بودمو به سجاد نگاه میکردم ، یه ساک کوچیک تو دستش بود و وسایلش و جمع میکرد
صدای زنگ در اومد،از پنجره نگاه کردم
مامان و بابا وجواد و زهرا بودن
برای خداحافظی با سجاده اومده بودن
پاهام توان راه رفتن نداشت
برگشتم نگاه کردم سجاد در حال پوشیدن لباسش بود با هر بستن دکمه پیراهنش جانم در میرفت نزدیکش شدم به چشمهای عسلیش خیره شدم چشمم به زنجیر دور گردنش افتاد
از زیر پیراهنش بیرون آوردم
همون پلاک ،بود پلاکی روش نوشته بود شهید گمنام سجاد دستمو گرفت و بوسید
سرمو گذاشتم روی سینه اش و گریه میکردم
بلند بلند گریه میکردم و میگفتم:مطمئنم خانم تو رو میخره
سجاد خیلی دوستت دارم، سجاد خیلی دلم برات تنگ میشه ، میدونم دیگه نمیبینمت ،سجاد قول بده اون دنیا عروست باشم، ( سجادم بغضش شکست و گریه میکرد):بهار جان ،جان سجاد گریه نکن، چرا داری با اشکات قلبمو آتیش میزنی ، چرا داری توان رفتن و ازم میگیری،نزار دلم پیش تو باشه
بلاخره بعد از کلی گریه ازش جدا شدم و رفتیم از اتاق بیرون مامان با دیدنم اومد جلو بغلم کرد
دلش سوخت برای دخترش که دوماه هم نشده که ازدواج کرده بود...
💗#انتظار_عشق💗
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
لحظه وداع رسید
چرا هر موقع وقت خدا حافظی میرسه زمان به شروع به دویدن میکنه
چقدر سخته دل کندن از این بهشت
سوار هواپیما شدیم و برگشتیم
موقع برگشت همه به استقبالمون اومدن
چقدر دلم برای پدر مادرم تنگ شده بود
چقدر جای خالیشون بین این جمعیت حس میشه
بعد همه رفتیم به سمت خونه
وسیله هامونو داخل اتاقمون گذاشتم بعد رفتیم خونه عزیز جون شام
اینقدر خسته بودیم که بعد خوردن شام ،از همه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه خودمون
با صدای اذان صبح بیدار شدم
بعد مرتضی رو هم بیدار کردم
با همدیگه نماز خوندیم - آقا مرتضی
مرتضی: جانم - چند روز دیگه باید بری؟
مرتضی: ۸ روز دیگه - انشاءالله
هرشب خواب پریشان میدیدمو با صدای مرتضی بیدار میشدم حالم واقعن حالم بد بود
هر روز که به روز موعود نزدیکتر میشدم احساس میکردم تمام جانم در حال پر پر شدن است
دو روز مانده بود به رفتن مرتضی
نمیدوانم چرا دلم میخواست حرفم پس بگیرم
دلم میخواست جلوی این سفر را بگیرم
همه خانواده از حال خرابم باخبر بودند و همیشه به دیدنم می اومدن و با حرفاشون آرومم میکردند برای چند لحظه
ولی بازم فایده ای نداشت
صبح زود از خواب بیدار شدم و شروع کردم به تمیز کردن خونه ،چشمم به ساک مرتضی افتاد
چیزهایی که نیاز داشت و داخل ساک گذاشتم
چشمم به لباس نظامی اش افتاد ،
لباسش رو برداشتم و شروع کردم به بو کردن
میدونستم که دیگه این بو به مشامم نمیخورد هیچ وقت بغضم را رها کردم گریه هایم بلند شدمدسته خودم نبود
همین لحظه ،مرتضی وارد خونه شد
و اومد کنارم نشست
مرتضی: هانیه جان چرا اینکارا رو میکنی ؟ چرا دلمو میلرزونی به رفتن !
- مرتضی جان ،من دارم از تمام زندگیم جدا میشم ،یعنی حق گریه کردن هم ندارم
مرتضی( بغلم کرد): الهی دورت بگردم ،تو که این کارو میکنی ،من چه جوری میتونم اینجوری تنهات بزارم خانومم ( بغلش کردم ،میدونستم که این آخرین آغوشه ،محکم بغلش کردم ،صدای گریه هام بلند شد )
- مرتضی قول بده ،برگردی
قول بده هر اتفاقی افتاد برگردی،
چشم انتظارم نزاریااا ،
دق میکنم
مرتضی: الهی فدات شم ، چشم
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
_سلام بابایی
اما به جای پدرش صدای پریناز را میشنود که گویا گوشی را روی اسپیکر گذاشته:سلام آیه خانم
چطوری؟ کجایی؟
_سلام عزیزم ...کجا میخواستی باشیم؟ همین الان تازه خریدمون تموم شده نشستیم تو پارک یه
چیزی بخوریم برگردیم...
پریناز سرزنش وار میگوید: حالاواجب بود حتما اون مزخرفات بیرونو میخوردید؟ میومدید خونه
غذا بود!
_گیر نده دیگه عزیزم ...حالا یه روز پسر ناخن خشکت مارو مهمون کرده ها!
_راستی کمیل کجاست؟ اذیتت که نکرد!
آیه نگاهی به او می اندازد و با درد میگوید: کشت منو تا یه بله بده ما یه پیرهن بخریم!
هم پریناز و هم محمد از این جمله درد ناک آیه به خنده می افتند و کمیل چشم غره میرود!
پریناز میگوید:خب دیگه زودتر تموم کنید بیاید خونه باید دوش بگیرید و یه سر و سامونی هم به
خودتون بدید
آیه میپرسد: راستی پری جون مامان عمه اونجاست؟ نریم دنبالش؟
_نه یه سره بیاید اینجا خودش اومده...
_پس هیچی میایم ان شاءالله تا یه ساعت دیگه خدا حافظ...
_خدا حافظ
کمیل در این مدت زمان کم تقریبا نیمی از ساندویجش را خورده بود و آیه گازی به ساندویچش زد
و بعد گویی چیزی یادش افتاده باشد به کمیل گفت : راستی کمیل قضیه رو به بابا گفتی؟
کمیل کمی از دوغش نوشید و گفت: آره
آیه با ذوق پرسید: خب چی گفت؟_اولش کلی سرزنشم کرد که چرا زودتر نگفتم و این حرفا بعد دلایلمو پرسید و آخرش هم که
گفت با دوستاش صحبت میکنه و کتابایی که بهم کمک میکنه رو میگیره
آیه میخندد و میگوید:پس خدا روشکر... حالا چی میخوای بخونی!
کمیل میگوید: خب من اولش مد نظرم موسیقی بود ساز سنتی ...اما ابوذر بعد از فهمیدن ماجرا
کلی باهام صحبت کرد و گفت انتخاب خودته همه چی مربوط به خودته اما من جات بودم میرفتم
یه رشته ای که بشه خیلی بیشتر توش کار انجام داد...میگفت خدا رو هنرمندا حساب ویژه ای باز
کرده و اینکه انتخاب های بهتری هم هست ... منم که عاشق موسیقی نبودم فقط خوشم میومد و
یکم فکر کردم دیدم کارگردانی هم رشته خوبیه و ابوذر هم تاییدش کرد!
_یعنی به خاطر ابوذر خواستی از علاقه ات بگذری؟
_نه خب ... نظر ابوذر بی تاثیر نبود! میشناسیش که جوری قانعت میکنه که حرف واسه گفتن
نداشته باشی !ولی عجب نامردیه از اون روز تا حاال تو خونه صدام میکنه مطرب!
آیه میخندد و میگوید: خدا نکنه آتو بدی دست این بشر!
کمیل از یاد آوری ماجرای دیشب خنده اش پر رنگ تر میشود و میگوید: نمیدونی که دیشب سینی
دستش گرفته بود اومد تو اتاقم لب کارون میخوند و کلی بابا و مامان و به خنده انداخته بود!!
آیه خندان نگاهی به ساعت می اندازد و میگوید: خدا آخر و عاقبت ما رو به خیر کنه با این عجوبه
های بابا محمد پاشو پاشو بریم دیرومون شد آقای مطرب!!
***
ابوذر آن روز را دانشگاه نداشت و ترجیح داد در خانه هم نباشد... مثل همیشه پاتوق تنهایی هایش
پیش حاج رضا علی بود... او شاید جزو معدود جوانهای بیست و سه ساله این روز ها بود که با
مردی 100ساله رفاقت میکرد و وقت میگذراند...
میدانست حاج رضا علی هم آن روز در حوزه کاری نداشت و تصمیم گرفت به خانه اش برود...
دیگر حاج خانم همسر حاج رضا علی به این رفت و آمد های شاگردان حاج رضا علی عادت داشت!
زنگ در را فشرد و صدای دوست داشتنی پیرزن پیچید: کیه؟
🍁#رمان_خــــواب_هـــای_آشــفــتــه🍁
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
یک روز بعد از نماز برای ابراهیم آیت الکرسی میخواندم که صدای آشنایی مثل حریر بر جان گوشهایم نشست: پس اینجایی!
سرم را بلند کردم. فرشته بود. دستهایم را گرفتم و آرام بلندم کرد، بعد مرا در آغوش کشید و صورتش را روی شانه ام گذاشت.
شبیه مادرم مرا بو کرد و گفت: بلاخره دختر خودم میشی.
محکم بغلش کردم دلم میخواست آن لحظه ناتمام بماند تا ابد!
خانم عظیمی آمد و گفت باید برای مراحل اداری یک سری فرم پرکنند. همسر فرشته که فرم ها را پر میکرد، فرشته کیف پولش را جلوی صورتم بازکرد و گفت:
ببین این کیمیای منه...
خشکم زد. کیف را از دستش گرفتم و گفتم: اشتباه میکنی.
باتعجب نگاهم کرد. اما من از او فاصله گرفتم و با بغض تکرار کردم: اشتباه میکنی...
کیف را روی زمین انداختم و دویدم سمت محوطه، روی زمین چمباتمه زدم. خانم عظیمی آمد بالای سرم:
-این دیگه چه کاری بود کردی؟
+نمیخوام
-چی؟
+باهاشون نمیرم
-دیوونه شدی؟
نگاه پرخشمم که به نگاهش خنجر زد، ساکت شد. خم شد و با لحن ملایم تری پرسید: آخه یه دفعه چیشد؟
جوابش را ندادم. آنها که از ساختمان بیرون آمدند، راه کج کردم به حیاط پشتی. تا وقتی مطمئن شدم رفتند نیامدم بیرون...
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
پناهی با صورتی سرخ و چشمانی پر اشک، به ما نگاه کرد. اصلا ً دلم برایش نسوخت. پسرۀ عوضی! بعدحاج آقا کتبا ً ازش تعهد گرفت. بعد حاج آقا از ما خواست بیرون برویم و مهتاب را صدا کنیم. پشت در منتظر ایستاده بود، چشمانش سرخ شده بود. دلم می خواست دلداری اش بدهم، وقتی گفتم داخل اتاق شود، کمی ترسید. پناهی بدون حرف رفت ولی من منتظر مهتاب پشت در ایستادم. نمی توانستم نسبت به او بی تفاوت باشم، چند دقیقه بعد خوشحال خارج شد.
جزوه هایش را که جمع کرده بودم، به طرفش گرفتم. طفلک از من عذرخواهی کرد. کمی با هم صحبت کردیم. مهتاب در تعجب بود که چرا شروین از میان این همه دختر به او بند کرده و من که نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم، گفتم:«چون هیچکدام از دخترها به زیبایی شما نیستند!» و بعد در دل به خودم لعنت فرستادم که آنقدر احمق و گستاخ شده ام. با عجله به طرف در رفتم تا زودتر از جلوی چشم مهتاب بگریزم. سر خیابان منتظر تاکسی بودم که با ماشینش جلوی پام نگه داشت. آنقدر اصرار کرد که علی رغم میلم سوار شدم. پس از کمی حرف زدن که من از شدت هیجان درست نمی فهمیدم، سوالی که همیشه ازش می ترسیدم پرسید، در مورد ماسکم، وقتی حقیقت را بهش گفتم، آشکارا جا خورد. ولی بعد، از اینکه راستش را گفتم خوشحال شدم، چون ناگهان باعث صمیمیت شد و شما را تبدیل به تو کرد. بعد مهتاب معصومانه پرسید که ازدواج کرده ام یا نه؟ در دل از سوالش خنده ام گرفت. من و ازدواج؟ با کدوم خانواده، با کدوم پول، با کدوم زندگی... اما به جای این حرفها فقط گفتم «نه» از لفظ آقای ایزدی که مدام به کار می برد حرصم گرفت. ازش خواستم مرا حسین صدا کند. نمی دانم چرا این حرفم باعث ناراحتی اش شد. شاید کار بدی کردم ولی بعد او هم از من خواست مهتاب صدایش کنم. اشکهایش دوباره پهنای صورتش را پر کرده بود. دل سیر نگاهش کردم. چشمای رنگی اش که هیچوقت نمی فهمم چه رنگی است. مژه های بلند و تاب دار، ابروهای پیوسته و نازک، دماغ کوچک، دهان سرخ و غنچه... گونه های برجسته و موهای موج داری که توی صورتش آمده بود. دستهای ظریفش که فرمان را محکم گرفته بود، همه و همه به چشم من زیباترین می آمد. خدایا، اگر این عشق به سرانجامی نمی رسد، مرا برهان!
دوشنبه 1/4/71
به خودم قول داده ام که دیگر به مهتاب فکر نکنم. احساس می کنم سراپا گناهم. وقتی به نماز می ایستم از خجالت می میرم. برنامۀ امتحانات را داده اند و من کلی عقب هستم. باید فقط درس بخوانم. خدایا، خودت کاری کن که مهتاب را فراموش کنم... من کجا و او کجا، او به آن زندگی عادت دارد، یک روز هم در کنار من تاب نمی آورد.
شنبه 13/4/71
خدایا، نکند از من رنجیده باشد؟ البته اگر رنجیده هم باشد، حق دارد. آخر پسرۀ بیشعور این چه طرز حرف زدن است. طفلک برای رفع اشکال پیش من آمده بود. آن وقت گفتم دیگر پیشم نیا... خاک بر سر من کنند که هفته ها در اشتیاق شنیدن یک کلمه از دهان زیبایش می سوزم و آن وقت...
به هر حال خودم را جلوی ماشینش انداختم، اگر هم زیرم می کرد ناراحت نمی شدم. اما ایستاد و من از خدا خواسته سوار شدم. از دماغ و چشم هایش پیدا بود گریه کرده، دلم پر از درد شد. به خاطر من حقیر، چشمان زیبایش قرمز شده بود. خدا مرا بکشد تا دیگر ناراحتت نکنم. ضبط ماشینش را خاموش کردم، دلم نمی خواست صدایی مزاحم شنیدن صدای تنفسش شود. جلوی قصری ایستاد. وقتی پرسیدم اینجا کجاست؟ با سادگی و بدون ذره ای خودخواهی گفت خانه امان! وای خدای من، خانۀ من در مقابل این کاخ، مثل یک آلونک به نظر می رسد. من چه فکری کردم؟ ازش عذرخواهی کردم به خاطر آن حرفهای احمقانه، دلم می خواست داد بزنم که عاشقش شده ام و به خاطر خودش می خواهم دیگر نبینمش، اما نتوانستم. با التماس ازش خواستم مرا به گناه نیاندازد. طفلک تعجب کرد، خوب حق داشت او که کاری نکرده بود. مگر او از من خواسته بود که عاشقش شوم؟ جمله ای نصفه و نیمه در مورد چشمهای جادویی اش بر زبانم آمد، بعد به خودم نهیب زدم. این چه حرفهایی است که می زنی، دیوانه؟ با عجله خداحافظی و از آن ماشین فرار کردم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#قسمت_پنجاه_و_چهارم💗
به يزيد خبر مى رسد كه بعضى از مردم شام با ديدن كاروان اسيران و آگاهى به برخى از واقعيت ها، نظرشان در مورد او عوض شده و در پى آن هستند كه واقعيت را بفهمند.
پس زمان آن رسيده است كه يزيد براى فريب دادن و خام كردن آنها كارى بكند. فكرى به ذهن او مى رسد. او به يكى از سخنرانان شام پول خوبى مى دهد و از او مى خواهد كه يك متن سخنرانى بسيار عالى تهيه كند و در آن، تا آنجا كه مى تواند به خوبى هاى معاويه و يزيد بپردازد و حضرت على و امام حسين(ع) را لعن و نفرين كند و از او خواسته مى شود تا روز جمعه وقتى مردم براى نماز جمعه مى آيند، آنجا سخنرانى كند.
در شهر اعلام مى كنند كه روز جمعه يزيد به مسجد مى آيد و همه مردم بايد بيايند.
روز جمعه فرا مى رسد. در مسجد جاى سوزن انداختن نيست، همه مردم شام جمع شده اند.
يزيد دستور مى دهد تا امام سجّاد(ع) را هم به مسجد بياورند. او مى خواهد به حساب خود يك ضربه روحى به امام سجّاد(ع) بزند و عزّت و اقتدار خود را به آنها نشان بدهد.
سخنران بالاى منبر مى رود و به مدح و ثناى معاويه و يزيد مى پردازد، اينكه معاويه همانى بود كه اسلام را از خطر نابودى نجات داد و...، همچنان ادامه مى دهد تا آنجا كه به ناسزا گفتن به حضرت على و امام حسين(ع) مى رسد.
ناگهان فريادى در مسجد بلند مى شود: "واى بر تو، كه به خاطر خوشحالى يزيد، آتش جهنم را براى خود خريدى!".
اين كيست كه چنين سخن مى گويد؟ همه نگاه ها به طرف صاحب صدا برمى گردد.
همه مردم، زندانى يزيد، امام سجّاد(ع) را به هم نشان مى دهند. اوست كه سخن مى گويد: "اى يزيد! آيا به من اجازه مى دهى بالاى اين چوب ها بروم و سخنانى بگويم كه خشنودى خدا در آن است".
يزيد قبول نمى كند، امّا مردم اصرار مى كنند و مى گويند: "اجازه بدهيد او به منبر برود تا حرف او را بشنويم".
آرى! اين طبيعت انسان است كه از حرف هاى تكرارى خسته مى شود. سال هاست كه مردم سخنرانى هاى تكرارى را شنيده اند، آنها مى خواهند حرف تازه اى بشنوند.
يزيد به اطرافيان خود مى گويد: "اگر اين جوان، بالاى منبر برود، آبروى مرا خواهد ريخت" و همچنان با خواسته مردم موافق نيست.
مردم اصرار مى كنند و عدّه اى مى گويند: "اين جوان كه رنج سفر و داغ پدر و برادر ديده است نمى تواند سخنرانى كند، پس اجازه بده بالاى منبر برود، چون او وقتى اين همه جمعيّت را ببيند يك كلمه نيز، نمى تواند بگويد".
از هر گوشه مسجد صدا بلند مى شود: "اى يزيد! بگذار اين جوان به منبر برود. چرا مى ترسى؟ تو كه كار خطايى نكرده اى! مگر نمى گويى كه اينها از دين خارج شده اند و مگر نمى گويى كه اينها فاسق اند، پس بگذار او نيز سخن بگويد كه كيستند و از كجا آمده اند".
آرى! بيشتر مردم شام از واقعيّت خبر ندارند و تبليغات يزيد كارى كرده است كه همه خيال مى كنند عدّه اى بى دين عليه اسلام و حكومت اسلامى شورش كرده اند و يزيد آنها را كشته است.
در اين هنگام، كسانى كه تحت تأثير كاروان اسيران قرار گرفته بودند، فرصت را غنيمت مى شمارند.
آنها اصرار و پافشارى مى كنند تا فرزند حسين(ع) به منبر برود.
بدين ترتيب، جوّ مسجد به گونه اى مى شود كه يزيد به ناچار اجازه مى دهد امام سجّاد(ع) سخنرانى كند، امّا يزيد بسيار پشيمان است و با خود مى گويد: "عجب اشتباهى كردم كه اين مجلس را برپا كردم"، ولى پشيمانى ديگر سودى ندارد.
مسجد سراسر سكوت است و امام آماده مى شود تا سخنرانى تاريخى خود را شروع كند:
بسم الله الرحمن الرحيم
من بهترين درود و سلام ها را به پيامبر خدا مى فرستم.
هر كس مرا مى شناسد، كه مى شناسد، امّا هر كس كه مرا نمى شناسد بداند كه من فرزند مكّه و منايم. من فرزند زمزم و صفايم.
من فرزند آن كسى هستم كه در آسمان ها به معراج رفت و فرشتگان آسمان ها، پشت سر او نماز خواندند.
من فرزند محمّد مصطفى(صلى الله عليه وآله) هستم. من فرزند كسى هستم كه با دو شمشير در ركاب پيامبر جنگ مى كرد و دو بار با پيامبر بيعت كرد.
من پسر كسى هستم كه در جنگ بَدْر و حُنين با دشمنان جنگيد و هرگز به خدا شرك نورزيد.
من پسر كسى هستم كه چون پيامبر به رسالت مبعوث شد، او زودتر از همه به پيامبر ايمان آورد.
او كه جوانمرد، بزرگوار و شكيبا بود و همواره در حال نماز بود.
همان كه مانند شيرى شجاع در جنگ ها شمشير مى زد و اسلام مديون شجاعت اوست.
آرى! او جدّم على بن ابى طالب است. من فرزند فاطمه هستم. فرزند بزرگْ بانوى اسلام. من، پسر دختر پيامبر شمايم.
يزيد صداىِ گريه مردم را مى شنود. آنها با دقّت به سخنان امام سجّاد(ع) گوش مى دهند.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19