eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
6هزار ویدیو
405 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 وارد پاساژ شدم و شماره جواد و گرفتم - داداش کجایین جواد: بهار جان من دارم میبینمت برگرد سمت چپ و نگاه کن... - عع اره دیدمت رفتم سمتشون.. - سلام زهرا: سلام عزیزم خسته نباشی - خیلی ممنون جواد: سلام ،همکلاسیت رفت؟ - اره منو رسوند و رفت جواد: باشه ،بریم؟ - کجا؟ جواد:غذا بخوریم - مگه نگفتین دارین خرید میکنین جواد: چرا ،تمام شد... - ععع ،پس چرا گفتی بیام زهرا: که باهم غذا بخوریم... - ولی من اگه جای شما بودم... تنهایی میرفتم غذا میخوردم جواد: ععع بیخووود،مگه میزارم... -واا دادااااش جواد: بریم که گشنمه خیلی شب خیلی خوبی بود ،بعد از خوردن شام زهرا جون و رسوندیم خونشون بعد رفتیم خونه دو روز دیگه عقدشون بود و من هیچ کاری نکردم.... اصلا خوابم نمیبرد فکرم درگیره احمدی بود که چقدر فرق داره یعنی مریم راست میگفت، کسی تو زندگیش نیست! فقط به خاطر پیچوندن من این حرف زده! ای خدااا ،خل شدم رفت بعد از خوندن نماز صبح خوابم برد با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم امروز تصمیممو گرفتم ، که سر از کارای این پسره دربیارم چرا اینقدر برام مهم بود کسی تو زندگش هست خودم نمیدونم ... لباسامو پوشیدم و رفتم پایین همه درحال صبحانه خوردن بودن - سلام به همگی مامان: سلام جواد:چه عجب زود بیدار شدی بابا: سلام بابا ،بیا پیش خودم بشین - چشم، داداش جواد امروز ماشینت و نیاز نداری؟ جواد: چطور؟ - نیازش دارم ! جواد: کجا میخوای بری؟ - خوب نیاز دارم دیگه، اصلا هیچی بیخیال جواد : خوبه بابا، قهر نکن ،تا ساعت ۲ برام بیار که باید برم دنبال خانم محمدی،بریم جایی - بابا داره زنت میشه خانم محمدی چیه مسخره ش در آوردی زهرا جون خیلی سخته زهرا خانم. جواد: ععع بهار ،هنوز نامحرمیم... - ای بابا ,فردا محرم میشین دیگه... مامان: بهار ،واسه خودت خرید نکردی - نه ،امروز میرم ،لطفا کارتمو شارژ کنین بابا: باشه بابا دارم میرم حجره برات واریز میکنم جواد: 100 بزنه کافیه بهار - وااا با 100تومن چی میشه! بابا: شوخی میکنه بهار جان - از این شوخیا با من نکنین قلبم وایمیاسته. مامان: از دست تو ... سویچ ماشین و گرفتم و حرکت کردم ، امروز روز تعقیب و گریزه ... توی کلاس احمدی بود چند تا صندلی جلو تر از من نشسته بود... مریم: ( آروم ) پیس،پیس پیس هووو بهار نگاهش کردم : چیه مریم: به کجا خیره شدی؟ - هیچ جا... سهیلا:واقعن دیگه کاری با احمدی نداری - نه خیر،گوشیتم مال خودت مریم: ای خاک بر سرت - خودت دیونه استاد: چه خبره اونجا سهیلا: هیچی استاد، در کیفش باز بود بهش گفتیم درو ببنده... استاد : تو چکاری داری به کیف اون... کلاس بهم میزنی... ببخشید استاد...
💗💗 با صدای زنگ اذان گوشیم بیدار شدم مامان واسه شام بیدارم نکرده بود ،منم بلند شدم نمازمو خوندم و منتظر شدم هوا که روشن شداز خونه زدم بیرون رفتم سمت بهشت زهرا اصلا حالم خوب نبود هوا خیلی سرد بود ،همه جا سفید پوش بود رسیدم بهشت زهرا اول رفتم سمت گلزار شهدا یه فاتحه ای خوندم و رفتم سمت غسالخونه ... - سلام... زهرا خانم : سلام به روی ماهت ،خوبی؟ - خیلی ممنونم اعظم خانم: کجایی ،کم پیدایی ؟ - یه کم سرم شلوغ بود شرمنده اعظم خانم : لباسات و عوض کن بیا - چشم لباسمو عوض کردم رفتم کنارشون چشمم به میتی افتاد که داشتن میشستنش یه دختر ۲۷-۲۸ ساله بود انگاره اهدای عضو کرده بود که بندنش چند جای بخیه داشت این آیه قرآن به خاطره اومد... 🍁ومن احیاها فکانما احیاالناس جمیعا🍁 (هرکس انسانی را از مرگ نجات دهد گویا همه مردم را از مرگ نجات داده است) (سوره مائده آیه 32) خدا بیامرزد که سبب نجات جان مومنی شدی... همیشه عادتم بود باهاشون صحبت کنم ،احساس میکردم دارن نگام میکنن باهم نجوا میکنند... -زهرا خانم میشه آرومتر بشورین! دردش میاد بنده خدا... زهرا خانم: عزیزم این مرده ،دیگه هیچ حسی نداره که درد و بفهمه... - اتفاقن خیلی هم میفهمن ما چشمای بینایی نداریم ببینیمشون باید بمیرم که درک کنیم... زهرا خانم: قربونت دل مهربانت برم،چشم حالا برو کفن و بیار... - الان میارم میت و داخل کفن پیچیدیم به صورتش نگاه کردم خدا رحمتت کنه ،خوب یا بد تمام شد مهلتت ،باید بری... تا ظهر تو غسال خونه بودم و برگشتم خونه ،نزدیکای عید بود کلاسا برگزار نمیشدن فاطمه هم درحال خریدن جهیزیه اش بود که تا اقا رضا اومد عروسی بگیرن روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد فاطمه بود... - سلام بر دوست بی معرفت فاطمه: سلام خوبی؟ - هعی ،خوبم ،تو چه طوری ،خریدات تمام شد فاطمه: شکر خوبم،یه کم مونده... - یعنی یه زنگی نباید واسه ما بزنی ؟ فاطمه: خوب من زنگ نزدم عذرم موجه بود ،تو چی،؟ چرا زنگ نزدی؟ - من نمیخواستم مزاحم عذر موجه ت بشم واییی فاطمه چقدر دلم میخواد بیاد خونتو ببینم فاطمه: انشاءالله دوهفته دیگه آقا رضا اومد ،میخوایم بریم بار ببریم بهت میگم - وااایییی آخ جون ،چقدر زود زمان گذشت فاطمه: واسه تو که مثل خرگوش میخوابی اره،واسه من چند سال گذشت - آخی عزیزززم فاطمه: هانیه جان من باید برم کاری نداری - نه عزیزم مواظب خودت باش ... آخر هفته مامان گفت که اردلان داره با الناز ازدواج میکنه یعنی اصلا باورم نمیشد اردلان و الناز! مامانم گفت که میخوان جشن مفصل بگیرن منم گفتم نمیام ،دوست ندارم تو این مهمونیا شرکت کنم بابا هم قبول کرد که همراهشون نرم حتما به خاطره چادر که میزنم قبول کرد.
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 کم کم بابامحمد و ابوذر هم از راه میرسند و سفره شام را مچینیم! خدای من در این یک هفته دوری چقدر دلم برای پدر نازنینم تنگ شده بود. موهای جو گندمیش و چشمهای مشکی اش را از نظر میگذرانم و جان تازه میگیرم. آنقدر در بدو ورود بوسیدمش که صدای کمیل و ابوذر را در آوردم! کشک بادمجانهای روی سفره عجیب هوس انگیز شده بودند. بدون تعارف پیش دستی ام را پر بادمجان و نعناع و پیاز داغ کردم! و با لذت کشک و این مخلوط خوش طعم را مزه مزه کردم! کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر !! خفه نشی همه اش برای خودت. ابوذر چشم غره ای به این برادر کوچکتر انداخت و من با خنده مرموزی گفتم: داداشم نگفتی ترازت تو آخرین آزمون چند شد؟ به آنی لبخندش را قورت داد و بی ربط گفت: نوشابه نداریم؟ ابوذر باخنده گفت: حناق داریم!!! حرفش همه را به خنده انداخت. مامان عمه مدام از پدر و سفرش به اصفهان میپرسید و سامره مدام میان حرف های بابا میپرید و شیرین زبانی میکرد! نگاهی به چهره پریناز انداختم! نوع نگاهش مشکوک بود میدانستم نقشه ای در ذهن دارد! میدانستم این حجم مهر در یک نگاه مطمئنا به نفع من نخواهد بود! خودم را به آن راه زدم ولی لبخند زد و بعد بی مقدمه پرسید: راستی جواب خانم فضلی رو چی بدم؟ غذا میان گلویم پرید و به سرفه افتادم! میان سرفه هایم دیدم که شانه تمام اهل خانه میلرزد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: حالا بعدا در موردش حرف میزنیم پری جون غذات سرد میشه! پری ناز آدم باهوشی بود و خوب میدانست کی حریف را فتیله پیچ کند: به نظرم الآن بهترین وقته. ابوذر که اوضاع را درک کرده بود رو به پریناز گفت: مامان جان بزار برای بعد نمیبینی مگه سرخ شده؟ پریناز پشت چشمی نازک کرد و گفت: شما دوغتو بخور تو کار بزرگترا دخالت نکن! بله! شمشیر را از رو بسته بود. خیره به غذایم بی خیال گفتم: با کمال احترام بفرمایید ان شاءالله یکی بهتر از من نصیب فرزند گرامشون بشه. با لحن تقریبا تندی پرسید: یعنی موافق نیستی حتی پسره رو ببینی؟ نگاهی به جمع کردم پریناز هم وقت گیر آورده بود... آن هم چه وقتی. دوباره نگاهم را به سفره دادم و گفتم: نع! گویا خیلی عصبانی شده بود چون تند تر از قبل گفت: از بس خری آیه! کمیل که داشت لیوان دوغش را سر می کشید با این حرف پریناز تمام محتویاتش را بیرون داد و روی صورت سامره ریخت و جیغش را در آورد. ابوذر و بابا با صدای بلند خندیدند! و من هنوز شکه این رک گویی پریناز بودم و مامان عمه که گویی دلش خنک شده بود فقط میخندید! نگاهی به پریناز برافروخته کردم و گفتم: خب چرا اینجوری میگی! لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت: پسره دکتره بدبخت! تو خوابتم نمیتونی ببینی که همچین کسی در خونتو بزنه! با شعور با درک با کمالات! با معرفت !! خوش تیپ! خوش لباس و پولدار! دیگه چی میخوای؟ خنده ام گرفته بود: خب پری جان این چه استدلالیه؟ حالا چون پسره دکتره من باید خودمو بدبخت کنم؟ بعضیا مثل ابوذر هم مهندسن هم آخوند! بعضیا هم مثل باباجونم هم معلم هستن. سامره کودکانه میان حرف پرید و گفت: من چی؟ من چیم؟ محکم لپ های بزرگش را بوسیدم و گفتم: بعضیا هم مثل سامره خانم عزیز دل همه ان نگاهی به کمیل که منتظر نگاهم میکرد کردم و با لبخند گفتم: بعضیا هم مثل ایشون حمالن!! شغل که مالک انسانیت و برتری آدمها نیست!! ابوذر و بابا شانه هایشان می لرزید و کمیل با دست به پیشانی اش میکوبید و مامان عمه میخندید بدون هیچ حرفی تنها نظاره گر این اتفاقات بود. پریناز اما هر لحظه خشمگین تر میشد: آیه دونه دونه اینا رو رد کن! آخرش بگو پری جون دبه ترشی رو درست کن کار از کار گذشت...
🍁🍁 از پشت درب شیشه ای فقط یک هاله مشکی می دیدیم. صدای خانم مدیر بر هم همه غالب شد: خانم حسینی از حوزه علمیه خواهران تشریف آوردن. همه هو کشیدند. انتظار داشتم یک پیر زن با چادر مقنعه مشکی وارد شود اما با ورودش لحظه ای سکوت و بعد دوباره همهمه فضا را در برگرفت. صورت ظریفش در  روسری شکلاتی رنگی که با چشم هایش همنوازی میکرد و  آن چادر مشکی که روی قامت متوسطش انداخته بود،  مثل یک ماه میدرخشید. چرا چنین فکری کردم؟ شاید فقط تضاد رنگ سفید و سیاه یادآور چنین مثالی شد. یکدفعه صدای نازکش بادباک افکارم را که محو آسمان چهره اش بود، آزاد کرد: سلام دخترا... انتخاب کلماتش هوشمندانه بود. مثلا اگر برای شروع از لفظ بچه ها استفاده میکرد بیشتر منفور می شد. همانطور که با تردید نگاهش میکردم به حرفهایش گوش دادم: اسم من فاطمه ست... زیرلب با ناراحتی گفتم:  خدا همه چیو به یکی داده! دوباره متوجه حرفهایش شدم.. لبخندی زد و با صدای بلندتری گفت: اگر موافق باشید میخواییم هر روز ظهر بعد از نماز یه دورهمی جمع و جور داشته باشیم... بعد زیر چشمی نگاهی به خانم مدیر انداخت و آهسته تر گفت: البته خودمونی... همه خندیدند. بی مزه بود. چه چیز خنده داری وجود داشت؟ در ذهنم پرسیدم: اصلا مگه از ما می پرسین موافقیم یا نه؟ مگه نظرمون براتون مهمه؟! یکدفعه جنبیدن لبهایش بی صدا شد. روی زانو هایم جلوتر رفتم باخودم فکر کردم من نمی شنوم اما واقعا صدایی نمی شنیدم. دوباره سعی کرد چیزی بگوید اما بازهم لب هایش بی صدا تکان خورد. خانم مدیر گفت: الان میگم  براتون چایی بیارن. همینکه مدیر بیرون رفت. فاطمه صدایش را صاف کرد و آهسته گفت: قرار نیست از هم بپرسیم فقط میخواییم حرف بزنیم. همین! به خودم آمدم دیدم مثل بقیه جذب کلامش شده ام. بقیه برای اینکه حرفهایش را بهتر بشنوند دورش حلقه زده بودند.  احساس کردم فقط دارد جلب توجه میکند. بلند شدم و بیرون رفتم. من را دید اما هیچ واکنشی نشان نداد. انگار که برای او هم نامرئی بودم. مثل همه، مثل همیشه! مدتی تنها روی تخت دراز کشیدم و دستم را روی چشم هایم گذاشتم. کمی این پهلو به آن پهلو چرخیدم بعد بلند شدم. دو سه هفته ای بود که  درد دندانم باعث شده بود مثل آدم حسابی ها هر روز مسواک بزنم. مسواکم را برداشتم و رفتم طرف شیرهای آبی که پشت آشپزخانه بودند، اما با کمال تعجب فاطمه را دیدم که دستهایش را می شست. من را که در آیینه دید. روسری اش را درآورد.
💗💗 مرد بدون  توجه  به  آنها پيش  مي رود. مقابل  مسجد مي رسد  تابلوهايي در دو طرف  در مسجد، پهلوي  هم  چيده  شده اند. مرد مقابل  تابلويي  مي ايستد  دستانش  را كه  درون  جيب  پالتوي  باراني اش  قرار دارد، محكم  مي فشرد وبه  آن  چشمان  آبي  خيره  مي شود: - هنوز هم  با همان  گستاخي  به  من  نگاه  مي كني  صداي  حسين  در گوشش  مي پيچد: - آقاي  اصلاني ! من  ليلا رو فقط  به  خاطر خودش  مي خوام  نه  چشم  طمع  به ثروت  شما دارم  و نه  اجازه  مي دم  ليلا يك  سر سوزن  به  خانة  من  بياره - پاتو از زندگي  دخترم  بكش  بيرون ... ليلا رو فراموش  كن ! چشم  از تابلو برمي گيرد و به  زمين  گل آلود نگاه  مي كند   دوباره  از كنج چشم ها به  تابلو خيره  مي شود: - آقاي  اصلاني ! گستاخيه ، ولي  مي خوام  بگم ... ليلا تو قلب  من  جا داره ماهمديگه  رو خوب  شناختيم ، عشق  ما از روي  هوي  و هوس  نيست ما مي تونيم  باهم  خوشبخت  باشيم ... خوشبخت ... خوشبخت  اصلان  طاقت  نمي آورد  لبة  كلاهش  را روي  گوش ها پايين  مي كشد و با عجله از مقابل  تابلو دور مي شود. سر كوچه اي  مي رسد. كوچه اي  كه  بارها و بارها از مقابل  آن  مي گذشت مي دانست  كه  درون  آن  خانه اي  است  كه  جگرگوشه اش  را در خود جاي  داده است  چقدر دلش  مي خواست  او را ببيند، چقدر دلش  براي  او تنگ  شده  بود  لحظاتي  بر سر كوچه  مي ايستاد و با ولع  نفسي  به  درون  مي كشيد تا مگر بوي او را استشمام  كند بارها مي خواست  غرورش  را زير پا بگذارد تنها براي  ديداري از او كه  بندبند وجودش  هنوز در گرو او بود در گرو نگاه  او، نگاه  حوراء داخل  كوچه  مي شود و در انتهاي  آن  مقابل  دري  مي ايستد  دري  كوچك  وقديمي  كه  جاي جاي  آن  رنگها ريخته  و زنگ  زده  است   با كوبه اي  برنجي  به  شكل پنجة  شير. براي  لحظه اي  دلش  مي گيرد و غربت  به  درونش  مي خزد  دست  به  طرف  كوبه بالا مي آورد، نرسيده  به  آن ، دستش  لرزان  در هوا مي ماند گويي  وزنه اي  سنگين ،دستش  را به  پايين  مي كشيد  روي  برمي گرداند. از آمدن  پشيمان  مي شود مي خواهد برگردد كه  سيماي  ليلا جلوي  ديدگانش  ظاهر مي شود با همان چشمهاي  سياه : «خدايا!اين  چاه  ويل  است  يا نگاه ! حوراست  يا ليلا!» غوغاي  درونش  را مي شنود:«پدر! نرو... به  خاطر من ! بخاطر ليلات ... به  خاطرحوراء!» اصلان  دوباره  چشم  به  در مي دوزد اين بار مصمم  كوبه  را سه  بار مي كوبد صداي  قدم هايي  شنيده  مي شود كه  نزديك  و نزديكتر مي شود. قلبش  به  تپش مي افتد: ـ كيه ؟... اومدم نفس  در سينه اش  حبس  مي شود. صدا به  دشواري  از حلقوم  گرفته اش  بيرون مي جهد: ـ منم ... بابا اصلان ! در به  آرامي  باز مي شود. سيماي  رنجور ليلا در قابي  مثلثي  از چادر سياه نمايان  مي شود چشم  در چشم  هم  مي دوزند. هر دو ميخكوب  بر جاي  ياراي  نزديك  شدن  به هم  را ندارند قطرات  باران  گويي  در اين  نمايش  احساس  از حركت  باز ايستاده اند اشك  در چشم ها جمع  مي شود و قطرات  گرم  آن  با قطرات  سرد باران  بر گونه ها سرازير مي شود دستها لرزان  به  سوي  هم  دراز مي شوند. ناگهان  ليلا خود را درآغوش  پدر مي اندازد . وارد حياط  مي شود. حياطي  قديمي  با ديوارهاي  آجري .  حوضي  مدوّر، با گلدان هاي  شمعداني  دور آن درخت  كهنسال  توت  وسط  حياط  كريمانه  شاخ وبرگ  گسترانده  است درخت  تاك  از گوشة  باغچه ، بر داربست  چوبي  در پيچيده و خود را به  لبة  ديوار رسانده تاريكي  جاي  گرفته  زير اين  درختان ، چون  چشمي  در كمين  نشسته او را تااتاق هاي  آن  سوي  حياط  دنبال  مي كند  دلش  مي گيرد. رعد و برق  بر وحشت  اين  تاريكي  مي افزايد وارد اتاق مي شود  بر لب  تاقچه ، چراغ  گردسوز، سوسو مي زند و نور آن  بر روي  آينه  وشمعدان هاي  برنزي  مي رقصد  و عكس  را در سايه روشن  خود فرو مي بر د پيشاني بند سرخ  و موهاي  خرمايي  عكس  در ابهام  سايه روشن  آن  جلوه اي  ديگردارد  چشم  از تاقچه  برمي گيرد و نگاه  نگرانش  بر پشتي هاي  دور تا دور اتاق مي لغزد. ـ پدر خوشحالم  كردي  آمدي !  ليلا اشك هايش  را پاك  مي كند، اصلان  به  دقت  ليلا را ورانداز مي كند  پيراهن سياه ، گوي  سبقت  را از چشمان  به  گود نشسته اش  ربوده  چشم ها ديگرنمي درخشند، حتي  يك  ستاره  در سياهي  آن... غوغايي  در درون  اصلان  به  پا مي شود و غرش  آسمان  بر آن  دامن  مي زند با خود واگويه  مي كند: « ليلا! ليلا! كاش  نمي آمدم ! اينجا مثلاً خونة  دختر منه !  دختر نازنين  حوراء!كاش  چشمام  كور مي شد و تو رو اين طور نمي ديدم »  زانوانش  سست  مي شود. بر زمين  مي نشيند. ليلا دست  بر شانة  پدر مي گذارد: ـ پدر! مي دونم  چي  مي خواين  بگين ... همه  چيز رو تو چشماتون  خوندم اصلان  با ناراحتي  مي گويد: - برقها خيلي  وقته  رفته؟
💗💗 سری تکان دادم و گفتم: هنوز خیلی جدی نشده… زن دایی ام خندید وگفت: ماشاءالله، انگار از وقتی دانشگاه قبول شدی بزرگ شده ای… چطوری بگم، خانم و خوشگل شدی… با ناراحتی مصنوعی گفتم: یعنی قبلا زشت بودم؟ زن دایی ام دستم را نوازش کرد و گفت: نه عزیزم، ولی الان یه جوری خانم و خوشگل شدی.اون موقع انگار بچه بودی. بعد رو به پرهام کرد و گفت: نه پرهام؟ پرهام با خجالت سری تکان داد و حرفی نزد. مینا خانم که تازه نشسته و حرفهای زری جون را شنیده بود، با لحنی سرد گفت: خوب، دخترها وقتی ابروهاشون رو بردارن، بزرگتر از سنشون به نظر می رسن. خشکم زد. ابروهای من همیشه پیوسته بود و من اصلا دست بهشون نزده بودم، رنجیده گفتم: ولی این مورد شامل من نمی شه . مینا خانم پشت چشمی نازک کرد و گفت: اِ ؟ من فکر کردم ابروهاتو برداشتی، آخه قیافه ات فرق کرده… پرهام که دل خوشی از زن عموی من نداشت با لحنی قاطع گفت: خوب مینا خانم فکر کردن، آدم هر فکری می تونه بکنه. بلند شدم و به سمت میز غذا رفتم. احساس می کردم صورتم از ناراحتی گر گرفته است. چرا آنقدر مینا خانم از من بدش می آمد؟ بعد به خودم گفتم مینا خانم از همه به جز خودش، بدش می آید. بشقاب غذایم را پر کردم که دیدم سهیل از آن طرف میز، لپهایش را باد کرده، یعنی من خیلی شکمو هستم. زبانم را برایش در آوردم و گوشه ای نشستم تا غذایم را سر فرصت بخورم. بعد از شام، مادرم کیک آورد و سهیل با پیانو آهنگ “مبارک باد” را زد. همه با هم می خواندند و می خندیدند. بعد پدرم بسته ای کادو پیچ به مادرم داد. همه با هم دست می زدند و می گفتند: بازش کن! بازش کن! در میان هیاهوی جمعیت، مادرم کاغذ کادو را باز کرد. یک جعبه مستطیل شکل بود. سهیل با خنده گفت: هی! مجسمه است! پرهام هم دنبالش را گرفت: نه، لوناپارکه. هر کس چیزی می گفت. سرانجام مادرم در جعبه را باز کرد. گردن بند زیبایی پر از برلیان و نگین های یاقوت کبود، چشم همه را خیره کرد. همه دست زدند و پدرم گردن بند را دور گردن مادرم بست و با صدای بلند گفت: مهناز جان، می دونم که این قابل تو رو نداره، فقط به پاس زحمت های تو در این بیست و چهار سال است. دوباره همه دست زدند. فقط مینا خانم همانطور ساکت و بی حرکت نشسته بود. بعد هم آهسته زیر لب گفت: خدا شانس بده. با نفرت نگاهش کردم. چرا انقدر این زن حسود بود؟ در افکار خودم بودم که سهیل با صدای بلند گفت: آهای جماعت! ساکت! من هم برای زوج عزیزمون یک هدیه دارم. بعد نشست پشت پیانو و رو به مادر و پدرم که کنار هم نشسته بودند، گفت: تقدیم به بهترین مادر و پدر دنیا! و بعد رمانتیک ترین آهنگی را که من تا آن زمان شنیده بودم، نواخت. همه ساکت و به انگشتان هنرمند سهیل که ماهرانه روی کلیدها بالا و پایین می رفت، خیره شده بودند. موسیقی آنقدر لطیف و زیبا بود که ناخودآگاه به طرفش جذب می شدی. به پدر و مادرم نگاه کردم، هر دو انگار گریه شان گرفته بود. خاله طنازم آهسته بلند شد و دسته ای اسکناس پشت سبز را طوری که تمرکز سهیل بهم نخورد، درون جیب پیراهنش جا داد و آهسته سرش را بوسید. عمو فرخم، با دستمال اشکهایش را پاک می کرد و آرام، دختر عمویم، با دوربین فیلمبرداری، لحظه ای سهیل را رها نمی کرد. بعد از نیم ساعت، نواختن سهیل تمام شد و همه کف زدند و به سوی سهیل هجوم بردند. سهیل با خنده گفت: - خودم ساخته بودم، فقط مختص امروز. پدر و مادرم هر دو سهیل را بوسه باران کردند. با خنده گفتم: - پسر! پسر! قند و عسل، دختر! دختر! کپه خاکستر! با این حرف پدرم جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت: - این چه حرفیه عزیزم؟ مادرم هم خندید و گفت: پسر! پسر! قند و عسل! دختر! دختر! طلا و زر! سهیل با بدجنسی گفت: نه مامان، دختر! دختر! مارمولک! آرام که بهش برخورده بود، گفت: پسر! پسر! تمساح و عقرب! 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 حتماً شما با كسى آشنا شده ايد كه او بسيار اهل عبادت و ديندارى بوده است و به اين دليل به او علاقه پيدا كرده و دايم از او تعريف و تمجيد كرده ايد. مثل اين جريان براى "سليمان ديلمى" پيش آمد كه با كسى آشنا شده بود و او را اهل عبادت و ديندارى يافت و براى همين در حضور امام صادق(ع) از او تعريف كرد كه اى آقاى من! فلانى اهل نماز و روزه است و چه آدم ديندارى مى باشد. شما فكر مى كنيد برخورد امام صادق(ع) در مقابل اين تعريف ها چه بود؟ آيا او هم مثل ما شيفته آن شخص شد؟ عجيب است كه امام صادق(ع) به سليمان ديلمى چنين فرمودند: تو كه از فلانى اين همه تعريف مى كنى، آيا مى دانى كه او چقدر اهل عقل و انديشه است؟ سليمان گفت: نمى دانم، من فقط عبادت ها و نمازهاى او را ديده ام. امام صادق(ع) فرمودند: همانا پاداش و بهره هر فرد از عبادت به اندازه عقل او است. بعد آن حضرت حكايت جالبى را براى سليمان نقل كردند كه من در اين جا آن را براى شما مى آورم. در ميان بنى اسرائيل شخصى بود كه در جزيره اى زندگى مى كرد و تمام عمر مشغول عبادت خداوند بود. جزيره اى كه او براى عبادت انتخاب كرده بود جزيره اى خوش آب و هوا و سرسبز و خرّم بود و درختان سر به فلك كشيده و نهرهاى آب زيادى داشت. يك روز يكى از فرشتگان، مجذوب عبادت هاى اين فرد شد و براى همين از خداوند خواست تا مقام اين بنده عبادت كننده را ببيند. البتّه اين فرشته خيال مى كرد كه اين شخص مقامى بس بزرگ نزد خداوند دارد. خداوند متعال، مقام آن عبادت كننده را نشان آن فرشته داد، آن فرشته بسيار متعجّب شد، چون ديد كه مقام او نزد خدا بسيار كمتر از آن چيزى است كه تصوّر مى كرد. چون خداوند متعال ديد كه اين فرشته از مقام كوچك اين شخص متعجّب شده است به فرشته وحى كرد كه مدّتى با اين فرد همراه و همدم شود تا به راز اين مسأله پى ببرد. نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان 🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 همه منتظرند تا فرمان حركت صادر شود، لشكر به گروه هايى منظّم تقسيم شده است. در اين ميان متوجّه يك گروه هفت نفرى مى شوم. جلو مى روم و از يكى از آنها مى خواهم كه درباره خودش سخن بگويد. او خودش را "تلميخا" معرّفى مى كند. نمى دانم او را مى شناسى يا نه؟ "تلميخا"، نام يكى از اصحاب كهف است، اصحاب كهف همان هفت نفرى هستند كه در قرآن قصّه آنها آمده است. آيا سوره كهف را خوانده اى؟ آن هفت نفر خدا پرست از ترس طاغوت زمان خود به غارى پناه بردند و بيش از سيصد سال در آن غار خواب بودند. شايد بگويى: آقاى نويسنده، عجب حرف هايى مى زنى؟ حواست كجاست؟ نكند خيالاتى شده اى؟ اصحاب كهف هزاران سال است از دنيا رفته اند، آخر چطور آنها را در لشكر امام زمان، مى بينى؟ من در اينجا فقط يك جمله مى گويم: مگر سخن امام صادق(ع) را نشنيده اى كه فرمود: "هرگاه قائم ما قيام كند خداوند اصحاب كهف را زنده مى كند". آرى، در لشكر قائم آل محمّد(ع) افراد زيادى هستند كه بعد از مرگ به امر خدا زنده شده اند تا آن حضرت را يارى كنند. يكى ديگر از آنها "مقداد" است. او يكى از بهترين ياران پيامبر و حضرت على(ع) بود كه اكنون به امر خدا به دنيا بازگشته است. ديگرى "جابر بن عبد الله انصارى" است. او از ياران نزديك پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)بود و تا زمان امام باقر(ع)، زنده ماند. همان كسى كه روز "اربعين" به كربلا آمد و در آب فرات غسل كرد و قبر شهيد كربلا را زيارت كرد; اكنون، او زنده شده است تا انتقام خون امام حسين(ع) را بگيرد. من عدّه زيادى را مى بينم كه مى گويند ما در عالم برزخ بوديم و چون امام زمان ظهور كرد، فرشته اى نزد ما آمد و. نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان 🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 💗💗 خيمه ها در ذو حُسَم بر پا مى شود و همه ما آماده مقابله با دشمن هستيم. كمى بعد سپاهى با هزار نفر جنگ جو نزديك مى شود. امام از آنها مى پرسد: ــ شما كيستيد؟ ــ ما سپاه كوفه هستيم. ــ فرمانده شما كيست؟ ــ حُرّ رياحى. ــ اى حُرّ! آيا به يارى ما آمده اى يا به جنگ ما؟ ــ به جنگ شما آمده ام. ــ لا حولَ و لا قوّةَ الا بالله. سپاه حُرّ تشنه هستند. گويا مدّت زيادى است كه در بيابان ها در جستجوى ما بوده اند. اينها نيروهاى گشتى ابن زياداند، من مى خواهم در دلم آنها را نفرين كنم. آنها آمده اند تا راه را بر ما ببندند. گوش كن! اين صداى امام حسين(ع) است: "به اين لشكر آب بدهيد، اسب هاى آنها را هم سيراب كنيد". ياران امام مَشك ها را مى آورند و همه آنها را سيراب مى كنند. خود امام حسين()هم، مشكى در دست گرفته است و به اين مردم آب مى دهد. اين دستور امام است: "يال داغ اسب ها را نيز خنك كنيد". به راستى، تو كيستى كه به دشمن خود نيز، اين قدر مهربانى مى كنى؟ اين لشكر براى جنگ با تو آمده اند، امّا تو از آنها پذيرايى مى كنى! اى حسين! اى درياى عشق و مهربانى! وقت نماز ظهر است. امام يكى از ياران خود به نام حَجّاج بن مَسْروق را فرا مى خواند و از او مى خواهد كه اذان بگويد. فضاى سرزمين ذو حُسَم پر از آرامش مى شود و همه به نداى اذان گوش مى دهند. سپاه حُرّ آماده نماز شده اند. امام را مى بينند كه به سوى آنها مى رود و چنين مى گويد: "اى مردم! اگر من به سوى شهر شما مى آيم براى اين است كه شما مرا دعوت كرده بوديد. مگر شما نگفته ايد كه ما رهبر و پيشوايى نداريم. مگر مرا نخوانده ايد تا امام شما باشم. اگر امروز هم بر سخنان خود باقى هستيد من به شهرتان مى آيم و اگر اين را خوش نداريد و پيمان نمى شناسيد، من باز مى گردم". نویسنده:دکتر مهدی خدامیان 🗝🏰 @kelidebeheshte
💗💗 💗💗 نام من "ابوعُبيده"است، اهل كوفه ام و يكى از ياران امام باقر(ع) هستم. من توفيق آن را داشتم كه همسفر آن حضرت در سفر مكّه باشم و در طول اين سفر با آن حضرت در يك كجاوه بودم. هميشه من اوّل بر كجاوه سوار مى شدم و بعد از آن امام باقر(ع) سوار مى شد و چون آن حضرت در كجاوه قرار مى گرفت بر من سلام مى كرد و با من دست مى داد و احوال پرسى مى كرد به گونه اى كه هر كس ما را مى ديد، خيال مى كرد ما مدّت هاست همديگر را نديده ايم. و چون مقدارى راه را مى پيموديم و مى خواستيم توقّف كنيم اوّل امام باقر(ع) از كجاوه پياده مى شد و بعد از آن من پياده مى شدم و امام به طرف من مى آمد و سلام مى كرد و به من دست مى داد و حال مرا مى پرسيد گويى كه مدّت زيادى است همديگر را نديده ايم در حالى كه ما ساعت ها با هم در يك كجاوه بوديم. و اين برنامه امام باقر(ع) در طول سفر بود و من را بسيار متعجّب كرده بود. يك بار با خودم گفتم: خوب است از آن حضرت علّت زياد دست دادن ايشان را جويا شوم، پس خدمت آن حضرت چنين گفتم: "اى پسر رسول خدا! شما كارى مى كنيد كه هيچ كس آن را انجام نمى دهد؟" امام باقر(ع) فرمود: "مگر نمى دانى دست دادن چقدر ثواب دارد؟ هنگامى كه مؤمنان به هم مى رسند اگر با يكديگر دست دهند گناهان آنان مانند برگ درختان مى ريزد و خداوند به آنان نظر رحمت مى كند". و شايد تا به حال اين سؤال به ذهن شما خطور كرده باشد كه حدّ دست دادن چقدر است؟ به بيان ديگر اگر ما صبح كه از خواب بيدار شديم با پدر خود دست بدهيم و بعد براى خريد نان به نانوايى رفتيم و هنگامى كه به خانه باز مى گرديم آيا مستحب است كه دوباره با پدر دست بدهيم در حالى كه از دست دادن اوّل ما هنوز بيش از بيست دقيقه نگذشته است؟ يكى از دوستانم از امام صادق(ع) پرسيد كه حدّ دست دادن چقدر است؟ و امام صادق(ع) در جواب حد دست دادن را به اندازه دور يك درخت خرما معرّفى كرد. هم چنين در حديثى ديگر امام باقر(ع) مى فرمايد: "شايسته است مؤمنان چون از يكديگر به اندازه يك درخت فاصله گرفتند وقتى دوباره به يكديگر رسيدند با يكديگر دست بدهند". اين همه تأكيد براى اين است كه هر لحظه زندگى از آثار زيبا و شگفت دست دادن بهره ببريم و هميشه نهال محبّتى كه در وجودمان كاشته ايم از باران رحمت الهى سيراب كنيم تا شكوفه هاى عشق و محبّت شكوفا و رحمت خدا افزون گردد. نویسنده:دکتر مهدی خدامیان ♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 💗💗 خبرى در مدينه به سرعت مى پيچد كه حضرت على(ع)، مى خواهد نخلستان خود را بفروشد. فقراى مدينه كه در شرايط سخت اقتصادى بودند خبر دار مى شوند و خود را به حضرت على(ع) مى رسانند. خريدار كه يكى از تجار مدينه است نخلستان را مى پسندد و آن را به مبلغ دوازده هزار درهم خريدارى مى كند. وقتى حضرت على(ع) پولها را دريافت مى كند، به افراد فقيرى كه دور او جمع شده بودند نگاه مى كند و قبل از اينكه آنها حرفى بزنند و تقاضايى بكنند به هر كدام از آنها مقدارى از آن درهم ها را مى دهد. اگر خوب نگاه كنى مى بينى كه حضرت على(ع)، تمام درهم ها را به فقرا داده و اكنون با دست خالى به خانه مى رود و چون وارد خانه مى شود مى بيند كه در خانه هم هيچ غذايى نيست ! رسول خدا خبر دار مى شود كه حضرت على(ع) همه پول آن نخلستان را به فقراى مدينه انفاق كرده است براى همين او هفت درهم براى حضرت على(ع) مى فرستد. حضرت على(ع) براى خريد غذا به سوى بازار مدينه حركت مى كند. در بازار شخصى را مى بيند كه مى گويد: كيست كه به من مقدارى پول قرض دهد؟ بخشش حضرت على(ع) آنقدر زياد است كه آن هفت درهم را به آن مرد مى دهد. اكنون حضرت على(ع)، در بازار ايستاده است در حالى كه هيچ درهمى نزد او باقى نمانده است. آنجا را نگاه كن، يك نفر در حالى كه افسار شترى در دست دارد به اين سو مى آيد. آيا شما او را مى شناسيد؟ من كه تا به حال او را نديده ام، او سلام كرده و مى گويد: ـ يا على، آيا اين شتر را از من خريدارى مى كنى؟ ـ من پول براى خريدارى آن ندارم. ـ پول آن را هر وقت داشتى به من بده. ـ قيمت آن چند؟ ـ صد درهم. معامله انجام مى گيرد و حضرت، شتر را تحويل مى گيرد، و آن مرد عرب مى رود. ـ يا على، اين شتر را مى فروشى؟ اين صداى كيست كه به گوش مى رسد؟ عرب ديگرى است كه به دنبال شتر مناسبى مى گردد تا با آن به سفر برود و ظاهراً اين شتر را پسنديده است. ـ آن را چند مى فروشى؟ ـ من آن را صد درهم خريدارى كرده ام. ـ من اين شتررا صد و هفتاد درهم از شما خريدارى مى كنم. معامله صورت مى گيرد و حضرت على(ع) پول را تحويل مى گيرد و شتر را تحويل مى دهد. اكنون حضرت على(ع) در بازار مدينه به دنبال آن مردى مى گردد كه لحظاتى قبل شتر را از او خريدارى كرده بود تا بدهكارى خود را به او بدهد، اما هر چه مى گردد او را پيدا نمى كند. خدايا آن مرد كجا رفته است ! آنجا را نگاه كن ! رسول خدا در گوشه اى ايستاده است و دارد به حضرت على(ع) نگاه مى كند و لبخند مى زند. شايد تعجب كنى كه چرا پيامبر در اين موقعيت، لبخند مى زند. اين يكى از لبخندهاى زيباى پيامبر است كه در تاريخ ثبت شده است و حتماً حكمتى دارد. آيا شما راز لبخند پيامبر را مى دانيد؟ حضرت على(ع) نگاهش به پيامبر مى افتد كه به او تبسّم مى زند. حضرت على(ع) جلو مى آيد و عرض ادب و سلام مى كند. ـ يا على، تو به دنبال آن مردى مى گردى كه شتر را به تو فروخت؟ ـ آرى، پدر و مادرم به فداى شما باد. ـ يا على، آن كسى كه شتر را به تو فروخت جبرئيل بود و آن كس كه شتر را از تو خريد ميكائيل بود و آن شتر هم از شترهاى بهشتى بود و آن درهم ها نيز از طرف خدا بود. نویسنده:دکتر مهدی خدامیان ♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ....... چادر هم رو آن میپوشیدم 😅 محمد هم تمام مدت چشمهایش را به زمین دوخته بود 👏🏻 زهرا هم با اینکه لباسش پوشیده بود اما چادر سر کرده بود تمام مدت زمین را نگاه می‌کرد 😉 وارد تالار شدیم 😊 داخل حیاط بودیم که محمد گفت: خانم های محترم اگه میشه چند لحظه مارو با دخترمون تنها بذارید☺️ چشمهایم تا پس کله رفت 😳 شنلم را کمی بالا دادم😳 گفتم:چیزی شده محمد؟ 🤔گفت:میخواستم بگم حواستون به خودتون باشه ☺️ گفتم:همین؟ گفت:نه یه خبر دیگه هم دارم ☺️ گفتم:دق کردم محمد بگو دیگه 😒 گفت‌:من از فردا نیستم 😞 واااااااااای 😱 گفتم:ماموریت؟ 😱 گفت:آره 😞 زهرا کنارم نشست😞 جایی را نمیدیدم 😭 چشمم تار شده بود ☹️ محمد نگران شد 😱 گفتم:چقدر طول می کشه؟ گفت:دوماه😔 واااااااااای 😱 خدااااااااااااااااایاااااااااااااااااا 😱 دوماه 😱 گفتم:اشکال نداره عزیزم ☺️ محمد هاج و واج نگاهم کرد 🤯 گفتم:من راضیم 😊 گفت:واقعا زینب؟؟ 😳 گفتم:بله من که گفتم با شغلت مشکل ندارم وقول دادم مانعت نشم 🙂❤️ زهرا پیشمه تنها هم نیستم 😄 گفتم:مامانت اینا میدونن؟ گفت:نه 😃عروسشون بهشون میگه 😄 گفتم:چشم ☺️ اخم کردم😡و گفتم:مهمونارو گذاشتی اومدی؟ برو برو 😒خجالتم خوب چیزیه 😂 خندیدیم 😂😂😂 از محمد خدا حافظی کردیم 👋🏻 به ظاهر آرام بودم ولی ته دلم آشوب بود 😭 محمد قرار بود دوماه بعد از روز عروسی نباشد 😭 وارد تالار شدیم ☺️ بغض کرده بودم 😪 مادرمـــ❤️ـــــ چادرم را از روی سرم برداشت‌ 😊 مادر محمد هم شنلم را از روی سرم کنار زد 😍 نگاهم به فاطمه خواهر محمد افتاد 👀 بغضم داشت می‌ترکید😱 نباید گریه می کردم😢 اسپند دود کردند، نقل پاشیدند ☺️ منم به ظاهر خوشحال بودم☺️ با همه که احوال پرسی کردم روی مبلی که جلوی تالار بود نشستم 😭 زهرا شنلم را برداشت و گفت:به‌به چه مامان خوشگلی دارم من 😍 لبخند زدم 😊 به زهرا گفتم:عزیزم،برو عمه فاطمه رو صدا کن بگو زینب کارت داره ☺️ زهرا رفت 😊 فاطمه را آورده بود ☺️ بلند شدم ☺️ فاطمه را بغل کردم 🤗 سر روی شانه فاطمه گذاشتم وگریه کردم....... نویسنده ✍🏻: