❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
❤️#بدون_تو_هرگز 💔
#قسمت_چهلم
#متاسفم
✳حرفش که تموم شد ،هنوز توی شوک بودم.
2سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود.فکر می کردم همه چیز تموم شده اما اینطور نبود.
💠لحظات سختی بود.واقعا نمی دونستم باید چی بگم. برعکس قبل، این بار، موضوع ازدواج بود.نفسم از ته چاه در می اومد.به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم.
🔷–دکتر دایسون...
من در گذشته به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام برای شما احترام قائل بودم.در حال حاضر هم عمیقا و از صمیم قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم.
نفسم بند اومد.
✔–اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون فقط می تونم بگم :متاسفم...
چهره اش گرفته شد.سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد...
🔶–اگر این مشکل فقط مسلمان نبودن منه، من تقریبا 7 ماهی هست که مسلمان شدم.
این رو هم باید اضافه کنم،تصمیم من و اسلام آوردنم ،کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره.
❌شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید.
چه من رو انتخاب کنید،چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه، من کاملا به تصمیم شما احترام می گذارم، حتی اگر مخالف احساس من باشه، هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم...
💢با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد.تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم.مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم.
💥هرگز فکرش رو هم نمی کردم ،یان دایسون یک روز مسلمان بشه...
حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون عالقه مند شده بودم،اما فاصله ما،فاصله زمین و آسمان بود و من در تصمیمم مصمم....
🌟و من هر بار، خیلی محکم و جدی و بدون
پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم اما حالا....
🔶–بعد از حرف هایی که اون روز زدیم ،نمی تونم بگم حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم ...
💔حرف های شما از یک طرف و علاقه من از
طرف دیگه داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد.تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت.
🔘گاهی به شدت از شما متنفر می شدم و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم،
خودم رو لعنت می کردم اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود ...
♨همون حرف ها و شخصیت شما و گاهی این تنفر باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم.اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکری است.
💮شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیداکرده بودم، نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم.دستش رو آورد بالا، توی صورتش و مکث کرد...
💞–من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم و این نتیجه اون تحقیقات شد ...
من سعی کردم خودم رو با توجه به
دستورات اسلام، تصحیح کنم و امروز پیشنهاد من، نه مثل گذشته ،که به رسم اسلام از شما خواستگاری می کنم...
👌هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم ،حق با شما بود و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم، اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست.
💘عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما ،من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم.
💟و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید.
من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
👈🏻با ما همراه باشید....❤️
💎ادامه دارد....💎
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💚بسم رب المهدی💚
#تولد_در_توکیو🎉🎈
#قسمت_چهلم
#فلسفه_ی_آزادی_و_حجاب
♨️ بعضی ها می گویند حجاب محدودیت است. می گویند ما آزادی می خواهیم. نمی خواهیم محدود باشیم. می خواهیم جسممان آزاد باشد. می خواهیم آزادانه لباس بپوشیم. ولی نظر من این است که حجاب در اسلام عین آزادی است. من سبک زندگی بعد از اسلام و قبل از اسلامم خیلی متفاوت است. زمین تا آسمان تغییر کردم، ولی چیزی که با همه ی تغییرات در من تغییر نکرد حس آزادی خواهی بود.
⚪️ اینطور که یادم می آید از بچگی دنبال آزادی بوده ام و هستم. اصلا یکی از دلایل اسلام آوردنم هم به میل آزادی بود. اصلی ترین دلیلم برای گرایش به اسلام این بوده که اسلام را دیت آزادی دیده ام. اما از وقتی مسلمان شدم دیگر فقط با نظر دینم خودم را تنظیم میکنم.
💠 اسلام دین آزادی است؛ به این دلیل که انسان را از خودش و امیالش آزاد میکند. از بند این جهان مادی آزاد میکند. هر چیزی که در این دنیای مادی است محدود است. هر چیزی که حتی به ظاهر آزاد هم باشد. مثلا ممکن است کسی بگوید من آزادم هرکاری دلم بخواهد بکنم. ولی من می گویم هر کاری را نمی شود کرد.
🔶 تو آزادی بین چند مورد محدود انتخاب کنی. ما در این جهان دایره ی بی نهایت برای انتخاب هایمان نداریم. مثلا ما همیشه در عین اینکه آزادی حرکت داریم، ولی محدود به جاذبه هم هستیم. هیچ وقت نمی توانیم بیشتر از یک حد محدودی از روی زمین به بالا بپریم. حالا شما بگو من اختیار دارم، پس میخواهم بدون هیچ وسیله ی کمکی از روی زمین بالا بپرم و ابرها را لمس کنم. نمیشود. چون پریدن ما محدود به جاذبه است. مابقی آزادی ها و اختیار های ما هم شبیه همین است. در نهایت به یک محدودیتی می رسد.
⚜ تمام آزادی هایی که می شناسیم نسبی است. اما به هر حال انسان کمال گراست و کمالات را دوست دارد. خدا انسان را جوری آفریده که به کمالات عشق می ورزد. آزادی هم یکی از کمالات است. بزرگ ترین آزادی ها پیش خداوند است. خداوند که کمال مطلق است. مظهر آزادی است. کمال آزادی است. انسان اگر میخواهد به آزادی برسد باید به خدا برسد و برای رسیدن به خدا هم اسلام دستوراتی دارد. دستورات اسلام شاید در ظاهر محدودیت هایی ایجاد کند ولی باطن انسان را آزاد میکند. حجاب شاید در ظاهر کمی انسان را محدود کند ولی در باطن به روح انسان آزادی میدهد. به نظرمن آزادی حقیقی در اطاعت از خداست.
💄 من قبل از مسلمان شدنم به لباس و ظله دم خیلی اهمیت میدادم. بهترین لباس ها را می پوشیدم. اگر چند روز پشت سرهم جایی میرفتم سعی میکردم هر روزش یک چیز متفاوت بپوشم که در چشم مردم تازگی داشته باشم. فکر میکردم هر چه خودم را زیباتر کنم و زیبایی هایم را بیشتر به مردم نشان دهم در بین شان جایگاه بهتری دارم و در شغلم موفق ترم. همه اش دنبال این بودم که خودم در دل این و آن جا کنم. این از من انرژی زیادی می گرفت. وقت زیادی می گرفت. فکرم همیشه مشغول بود که حالا فلانی درباره ی لباسم چه فکری میکند. نکند فلانی از لباسم خوشش نیاید. نکند جایی بروم و کسی لباس و آرایشش بهتر از من باشد. فکر و ذکرم همه اش این چیزها بود.
❤️ ولی وقتی مسلمان شدم فهمیدم که من فقط باید دنبال نگاه یک نفر باشم و او خداست♡ فهمیدم لازم ندارم اینقدر به فکر نگاه دیگران باشم. همین که خدا نگاهم میکند برایم بس است.
👈🏻با ما همراه باشید... ❤️
ادامه دارد...
⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست⛔️
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_چهلم
فاطمه خودش را بهم رسوند و بازومو با مهربانی گرفت.نمیتوانستم فاطمه رو بعنوان رقیب قبول کنم.از یک طرف مردهایی مثل حاج مهدوی حق دخترهایی مثل فاطمه بودند واز طرف دیگر تنها کسی که میتوانست مرا از منجلابی که گرفتارش بودم نجات بده مردی از جنس حاج مهدوی بود.سوار ماشین دربست شدیم و چند دقیقه ی بعد در شلوغی مکانی توقف کردیم.چشم دوختم به اطراف تا اتوبوسمون رو ببینم ولی اثری از کاروان نبود.فاطمه هم انگار تعجب کرده بود .حاج مهدوی ابتدا خودش پیاده شد و در حالیکه درب عقب رو باز میکرد خطاب به ما گفت:لطف میکنید پیاده شید؟؟
من وفاطمه از ماشین پیاده شدیم.حاج مهدوی در حالیکه نگاهش به پایین چادرم بود خطاب به من گفت :خوب ان شالله بهترید که؟؟
من با شرم نگاهم رو پایین انداختم و گفتم:
_بله..ببخشید تو روخدا خیلی اذیتتون کردم
فاطمه از حاج مهدوی پرسید:حاج آقا جسارتا اینجا چرا پیاده شدیم.؟ کاروان اینجا منتظرمونه؟
حاج مهدوی در حالیکه به سمت ورودی یک غذاخوری حرکت میکرد نگاهی گذرا به ما کردکرد وگفت:
-تشریف بیارید لطفا. غذاهای اینجا حرف نداره. قرار بود امروز با حاجی احمدی بیایم چیزی بخوریم ولی هیچکس از قسمت خودش خبرنداره!!!!
من وفاطمه با هم گفتیم.:وااای نه ..
فاطمه گفت:
-حاج آقا تو روخدا!!! این چه کاری بود کردید؟ شما چرا؟ من خودم با ایشون میرفتم.
من هم برای اینکه از قافله عقب نمونم ادامه دادم:
-حاج آقا شرمنده تر از اینم نکنید.من گرسنه نیستم برگردیم تو روخدا باید زودتر برسیم به کاروان
حاج مهدوی با لحنی محجوب گفت:
-دشمنتون شرمنده.درست نیست تو شهر غریب تنها باشید. چه فرقی میکنه؟
بعد درحالیکه وارد سالن میشد گفت:
_بفرمایید خواهش میکنم.من وفاطمه با تردید و ناراحتی به هم نگاه کردیم و با کلی شرمندگی وارد سالن غذاخوری شدیم!!!
حاج مهدوی برامون هم غذای محلی سفارش داد وهم کباب!!!!
ما نمیدانستیم با این همه شرمندگی چطور غذا رو تناول کنیم! خصوصا من که خودم عامل این زحمت بودم! او مثل یک برادر مهربان در بشقابهایمان کباب گذاشت و با لبخند محجوبانه ای بی آنکه نگاهمون کند گفت:کبابهای این رستوران حرف نداره.ان شالله لقمه ی عافیت باشه.شما راحت باشید بنده کمی آنطرفتر هستم چیزی کم وکسر داشتید بفرمایید سفارش بدم.
من که از شرم لال شده بودم.اما فاطمه گفت:
_خیلی تو زحمت افتادید . نمیدونیم چطوری این غذارو بخوریم!
حاج مهدوی با لبخند محجوبی گفت:به راحتی!!
من نگاهی به سالن مملو از جمعیت کردم .دلم نمیخواست حاج مهدوی میز ما رو ترک کند با اصرار گفتم:
حاج آقا ببخشید..چرا همینجا نمیشینید؟میزهای دیگه ، همه پرهستند.خوب اینجا که جا هست.کنار ما بشینید.
حاج مهدوی صورتش از شرم سرخ شد .به فاطمه نگاه کردم.او هم چهره اش تغییر کرد.فهمیدم حرف درستی نزدم.باید درستش میکردم.
گفتم:منظورم اینه که ما به اندازه ی کافی شرمندتون هستیم حالا شما هم جای مناسب نداشته باشید بیشتر شرمنده میشیم. شما اینجا باشید ماهم با قوت قلب بیشتری غذا میخوریم.
فاطمه از زیر میز ضربه ی محکمی به پام زد و فهمیدم دارم خرابترش میکنم.خیلی بد بود خیلی...
حاج مهدوی با شرم، سالن مملو از جمعیت رو نگاه کرد و وقتی دید میز خالی وحود ندارد با تردید صندلی رو عقب کشید و نشست
گونه هاش سرخ شده بود.گفت:
-عذرمیخوام ..ببخشید جسارت بنده رو ..
و با حالتی معذب شروع به کشیدن غذا کرد.
من خوشحال از پیروزی ،شروع به خوردن کردم و به فاطمه نگاه پیروزمندانه ای انداختم.
اعتراف میکنم خوشمزه ترین ودلچسب ترین غذایی که در عمرم خورده بودم همین غذا ودر همین رستوران بود..در مدت این ده سال بهترین رستورانها رو رفتم. .گرونترین غذاها رو با شیک ترین پسرها تجربه کردم ولی بدون اغراق میگم طعم دلچسب وخاطره انگیز اون غذا و اون میز هیچ گاه از خاطرم نمیرود. اما از آنجا که خوشیهای زندگی من همیشه کوتاه بوده درست در لحظاتی که غرق شادمانی و امیدواری بودم تلفنم زنگ زد.
زنگ نه...ناقوس شوم بدبختیم بود که باصدای بلند نواخته میشد..
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_چهلم
روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم واسه امتحان فردا درس میخوندم
که یه دفعه صدایی از داخل حیاط شنیدم
بلند شدم و پرده اتاق و کنار زدم دیدم امیرو رضا داخل حیاط کنار حوض نشستن ،دارن میگن و میخندن
چقدر دلم برای خنده هاش تنگ شده بود
سارا: به به ،چشم چرونی تو روز روشن
برگشتم نگاهش کردم: یه جوری میگی چشم چرونی که اینگار رفتم توی خونه شون توی اتاقش بهش زل زدم...
سارا: حالا هر چی ،درکل اسمش همینه
- به جای این کارا بشین درستو بخون فردا امتحان داریم
سارا:آخ آخ یادم ننداز،هیچی تو مخم نمیره ،اصلا این هاشمی انگار بلد نیست چه جوری تدریس کنه ....
- خنگ بودن خودت و تقصیر هاشمی ننداز
سارا: چی شده که حالا طرفدارش شدی
- من طرفدار حرف حقم ،درسته اخلاقش صفره ولی تدریسش عالیه ، راستی یه چیز بگم شاخ در میاری
سارا: نگفته شاخم دراومده ،چی شده؟
- امیرو هاشمی با هم دوستن
سارا: چی میگی؟ از کجا میدونی؟
- امیر روز عقدتون اومد دانشگاه دنبالم که هاشمی رو میبینه و کلی با هم بگو و بخند میکنن ،تازه جالبش اینه که امیر میگه هاشمی خیلی شوخ طبعه
سارا: من که باور نمیکنم
- فک کنم به خاطر اینکه ابهتش پیش دانشجوها کم نشه اینقدر سیاستی باشه
سارا: نمیدونم ،حالا بیا بریم ناهار و آماده کنیم
- تو برو من میام
بعد از رفتن سارا دوباره برگشتم پرده رو کنار زدم دیدم کسی تو حیاط نیست
اه سارا گندت بزنن که مثل شوهرت خروس بی محلی با شنیدن صدای اذان رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجاده مو پهن کردم و شروع کردم به خوندن نماز بندگی بعد از خوندن نماز رفتم سمت آشپز خونه مامان در حال کشیدن برنج داخل دیس بود
- مامان ،کجا رفتی؟
مامان: خونه عموت بودم
- آها
صدای باز شدن در خونه رو شنیدم از آشپز خونه رفتم بیرون ببینم کیه
دیدم بابا اومده رفتم نزدیکش
- سلام بابا جون ،روز تعطیلی هم باید کارکنین؟
بابا: سلام بابا، مشتری زنگ زد ،باید میرفتم
همین لحظه سارا و امیر هم از اتاقشون اومدن بیرون
سارا: سلام آقاجون
بابا: سلام دخترم
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_چهلم
سفره رو پهن کرده بودیم داخل پذیرایی که در خونه باز شد
رضا اومده بود و تو دستش سه تا شاخه گل داشت
نرگس: سلام داداشی
- سلام
رضا: سلاااامم بر خانومهای عزیز این خونه
نرگس:
داداش داری به در میزنی دیوار بشنوه دیگه
رضا: ععع نرگس
خندم گرفت
رضا هم اول رفت پیش عزیز جون دستشو بوسید و یه شاخه گل داد به عزیز جون
عزیز جون: دستت درد نکنه مادر
بعد رفت سمت نرگس: بفرمایین تقدیم به خواهر گلم
نرگس هاج و واج مونده بود
نرگس: داداش رها اونجاستااا،من نرگسم
رضا: نمک نریز دختر ،بگیر
نرگس: دستت درد نکنه
بعد اومد سمتم گلو گرفت به سمتم
تو نگاهش پر از حرفای قشنگ بود ولی جلوی عزیز جون و نرگس حیاش اجازه گفتن نمیداد
رضا: بفرمایید
- خیلی ممنونم
رضا: خوب بریم ناهار بخوریم که خیلی گشنمه
بعد از خوردن ناهار ،با نرگس سفره رو جمع کردیم و شستیم
بعد از شستن ظرفا رفتم توی اتاق
رضا در حال خوندن کتابی بود که روی تخت گذاشته بودمش
- ببخشید حوصله ام سر رفته بود گفتم کتاب بخونم
رضا: عع ببخشید چرا ،کل اتاق واسه شماست خانوووم
حالا خوشت اومد ؟
- زیاد نخوندم ولی تا جایی رو که خوندم خیلی قشنگ بود
- رضا جان؟
رضا: جانم - مامان صبح زنگ زد واسه شام دعوتمون کرد ،میریم ؟
رضا: چرا که نه ! مگه میشه به مادر خانوم گفت نه
- دستت درد نکنه
(به مامان زنگ زدمو گفتم که امشب میایم )
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_چهلم
جلو رفتم و دفتر را گرفتم . وقتي سهيل رفت تازه جرئت كردم و به دفتر نگاه كردم. دفتر من نبود. آهسته بازش كردم. يك سر رسيد كوچك بود در جاي نام و نام خوانوادگي اسم حسين ايزدي نوشته شده بود پس مال او بود. حتما جا گذاشته و يادش رفته با خودش ببرد. بيتفاوت دفتر را درون آخرين كشوي ميز تحريرم گذاشتم و شروع كردم به حل دوباره تمرين ها. نمي دانم چقدر گذشته بود كه با صداي مادرم به خودم آمدم.
- مهتاب سرت را آنقدر پايين نبر كور مي شي !
با خنده گفتم : تا حالا كور نشدم از حالا به بعد هم نمي شم. من عادت دارم اين طوري درس بخونم.
مادرم بي حوصله گفت : بيا ناهار بخور.
سر ميز ناهار متوجه شدم مادر بر خلاف روزهاي ديگر كسل و ناراحت است. با دهان پر از غذا گفتم : چي شده چرا ناراحتيد؟
مادرم انگار منتظر اشاره اي از جانب من باشد گفت : مهتاب تو گلرخ مي شناسي ؟
كمي فكر كردم و گفتم : نه كي هست ؟
ناراحت گفت : سهيل مي گه مي خواد با دختري به نام گلرخ ازدواج كنه . پاشو كرده تو يك كفش . امروز صبح با هم دعوامون شد. آخه اين دختره كيه چه ريختيه خانواده اش كي هستن ...
با تعجب پرسيدم : سهيل ؟ با كدوم پول مي خواد ازدواج كنه ؟
مادرم عصبي دستش را بلند كرد و گفت : پول مهم نيست مهم طرف سهيل است آخه گلرخ كيه ؟
پرسيدم : سهيل نگفت از كجا باهاش آشنا شده ؟
- چرا انگار مهموني پرهام...
جرقه اي را در ذهنم روشن كرد. دختر جذاب و نسبتا زيبايي كه با سهيل صحبت مي كرد. آهسته گفتم: آهان فهميدم كي رو مي گه . دختر بدي نيست قيافه اش هم خوبه .
بعد پرسيدم : حالا چرا پرس و جو نمي كنيد بالاخره سهيل بايد ازدواج كنه. چه بهتر كه همسر اينده اش رو خودش انتخاب كنه.
مادرم با عصبانيت گفت : خودش كم بود وكيل مدافعه هم پيدا كرد.
آن شب با هول و هراس به خواب رفتم . درسم را خوب بلد نبودم و نمي توانستم تمركز داشته باشم و بخوانم. مدام حرفها و حركات حسين جلوي نظرم بود. آخر شب هم سهيل با بابا و مامان بحثش شد و ديگر واقعا حواسم راپرت كرد. صبح با صداي بلند ليلا از جا پريدم.
- پاشو بابا امتحان تموم شد.
مادرم هم با قيافه اي درهم بالاي سرم ايستاده بود. خواب آلود روپوش و مقنعه پوشيدم و كنار دست ليلا در ماشين نشستم. شادي از روي صندلي عقب فرمولها را بلند بلند مي خواند و ذهن آشفته مرا بدتر سردرگم مي كرد. سر جلسه امتحان تمام حواسم به حسين بود. آهسته ميان رديف هاي صندلي رژه مي رفت. به سختي جواب سوالها را مي نوشتم. وقتي بارم جوابهاي درست را جمع زدم و مطمئن شدم كه دوازده مي شوم از جا بلند شدم و ورقه ام را تحويل دادم. حسين با چشماني نگران نگاهم مي كرد. نگاهش كردم و به علامت خداحافظي سرم را كمي خم كردم. سه تا امتحان ديگر داشتم به نسبت درس هاي قبلي آسان تر بود. مباني برنامه نويسي برايم خيلي ساده بود. براي همين تصميم گرفتم تا امتحان بعدي فقط استراحت كنم. بعدازظهر با ليلا و شادي به سينما رفتيم و كمي به مغزهايمان استراحت داديم. وقتي به خانه برگشتم كسي در سالن نبود ولي صداي سهيل كه بلند بلند با كسي حرف ميزد از آشپزخانه مي آمد.
- شما كه نمي شناسيد چطور قضاوت مي كنيد. حداقل آنقدر به خودتون زحمت بديد يك جلسه بياييد خونه شون بعد اينهمه بهانه بگيريد.
بعد صداي پدرم بلند شد: آخه سهيل تو هنوز براي زن گرفتن خيلي بچه اي ! بيست و چهار سال تو اين دوره زمونه سن كمي است.
به اتاق خودم رفتم . حوصله شنيدن حرفهاي تكراري سهيل و پدر را نداشتم. الان چند روزي بود كه مدام در جدل بودند. كامپيوترم را روشن كردم بعد كشوي ميز تحريرم را باز كردم. تا ديسكت درآورم كه ناگهان چشمم به دفتر سرمه اي حسين افتاد. با وحشت كشو را بستم واي! يادم رفته كه ان را پس بدهم. چقدر بد شده بود حالا پيش خودش چه فكرهايي كرده شايد هم ناراحت گم شدنش باشد. با خودم قرار گذاشتم كه سر امتحان بعدي حتما دفتر را پس بدهم. بي خيال مشغول كار با كامپيوترم شدم و لحظه اي بعد همه چيز از يادم رفت.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#هفت_شهر_عشق💗
💗#قسمت_چهلم💗
فرزندم! تو بايد راه پدر را ادامه دهى. مى بينى كه امام حسين(ع) تنها مانده است.
ــ مادر! من آماده ام تا جان خود را فداى امام نمايم.
مادر پيشانى نوجوانش را مى بوسد و پيراهن سفيدى بر تنش مى كند. شمشير به دستش مى دهد و بند كفش هايش را مى بندد. اكنون نوجوان او آماده رزم است. مادر براى بار آخر نوجوانش را در آغوش مى گيرد و مى گويد: "پسرم، خدا به همراهت!".
سپس او را تا آستانه خيمه بدرقه مى كند. مادر در آستانه خيمه ايستاده است و شكوه رفتن پسر را مى نگرد. او در دل خويش با امام خود سخن مى گويد: "اى مولاى من! اكنون كه نمى توانم خودم تو را يارى كنم، نوجوانم را تقديمت مى كنم، باشد كه قبول كنى".
همه نگاه ها متوجّه اين نوجوان است. او مى آيد و خدمت امام مى رسد.
امام حسين(ع) مى بيند كه عَمْرو بن جُنادَه در مقابلش ايستاده است. پدرش جناده در حمله صبح، شربت شهادت نوشيد. او به امام سلام مى كند و پاسخ مى شنود. امام مى فرمايد:
ــ اى عمرو، مادر تو عزادار و سوگوار پدرت است. تو بايد كنار او باشى، شايد او به ميدان آمدن تو را خوش نداشته باشد.
ــ نه، مولاى من! مادرم، مرا نزد شما فرستاده است. امام سر به زير مى اندازد. عَمْرو منتظر شنيدن پاسخ امام است.
امام مى گويد: "فرزندم، داغ سنگين پدر كافى است. مادرت چگونه داغى تازه را طاقت مى آورد. مادرت را تنها نگذار"، امّا عَمْرو همچنان اصرار مى كند. آنجا را نگاه كن! مادر كنار خيمه ايستاده است و با نگاهش تمنّا مى كند.
سرانجام امام اجازه مى دهد و عَمْرو به سوى ميدان مى رود. او شمشير مى كشد و به سوى ميدان مى تازد. در آغاز حمله خود چند نفر را به خاك و خون مى كشد، امّا دشمنان او را محاصره مى كنند. گرد و غبار است، نمى دانم چه خبر شده است؟
آن چيست كه به سوى خيمه ها پرتاب مى شود؟
خداى من! اين سر عَمْرو است. مادر مى دود و سر نوجوانش را به سينه مى گيرد و بر پيشانى معصوم او بوسه اى مى زند و با او سخن مى گويد: "آفرين بر تو اى فرزندم! اى آرامش قلبم".
اى زنان دنيا! اى مادران!
نگاه كنيد كه چه حماسه اى در حال شكل گيرى است. به خدا هيچ مردى در دنيا نمى تواند عمق اين حماسه را درك كند. فقط بايد مادر باشى تا بتوانى عظمت اين صحنه را درك كنى.
سرِ جوان در آغوش مادر است او آن را مى بويد و مى بوسد، امّا اين مادر پس از اهداى گل زندگيش به امام، يك كار عجيب ديگر هم انجام مى دهد. او رو به دشمن مى كند و سر فرزندش را به سوى آنها پرتاب مى كند.
او با صداى رسا فرياد مى زند: "ما چيزى را كه در راه خدا داديم پس نمى گيريم!".
آسمان مى لرزد و فرشتگان همه، متعجّب مى شوند. نگاه كنيد كه چگونه يك مادر قهرمان، ايثار و عشق واقعى را نمايش مى دهد.
نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_چهلم
..... محمد صدایم را شناخت 😍
از ماشین پیاده شد وبه سمتم دوید 😍
ناله میزدم ومیگفتم:محمد دستم 😭
محمد هم که ورزش رزمی اش فوق العاده بود شروع کرد به دعوا کردن با آن دو مرد 😢
مقام دوم مسابقات کاراته نیرو های مسلح را کسب کرده بود 🙃
هردو را نقش زمین کرد وکنارم نشست 😢
دستهایم را باز کرد وسرم را روی پایش گذاشت و گفت:زینب نترس،من کنارتم عزیزم،دیگه تموم شد 😢
من هم فقط ناله میزدم 😭
گفت:بریم بیمارستان؟🤔
گفتم:نمیدونم 😭
گفت:با این سرو وضع که نمیشه خونه رفت 🙁 زهرا میترسه 😕
میریم بیمارستان خدا بزرگه 😊
کمکم کرد تا نشستم 😢
وسایلم را دیدم 😢
با دست به آنها اشاره کردم وگفتم:بب... بب....ببین.... مح... مح.... محمد😢
و..... و... وسای..... وسایلم..... 😭
محمد پیشانی ام را بوسید و گفت:فدا سرت خانمم،دوباره برات میخرم 🙂
کمکم کرد تا بلند شدم 😢
محمد سوار ماشین شد وماشین را نزدیک پیاده رو آورد که بتوانم سوار شوم 🙁
کتابهایم هم از شانس من توی جوی پر آب افتاده بود و کاملا خیس شده بود 😭
تلفن همراهم هم روشن نمیشد 😢
محمد همه را برداشت و داخل صندوق عقب ماشین گذاشت 😢
انگشتر ها وساعتم را دستم داد وگفت:همشو برات دوباره میخرم 🙃
سوار ماشین شد که به بیمارستان برویم 😢
به خودم میپیچیدم 😭
دستم خیلی درد میکرد 😭
گفتم:م.... م.... مح... مد😢
گفت:جانم خانم جان 👀
گفتم:ز.... ز.... هرا.....نگران..... م... مــیـ .... شه😢
گو.... ش.... ش... شی.... منم..... ک....که... خا.....مو.....مو....شه
ز.... ز... نگ.... بزن..... ب... بهش.... ب.... بگو 😢
گفت:بیا با تلفن من زنگ بزن به خونه ☺️
تلفن محمد را گرفتم وبه سختی شماره گرفتم 😢
زهرا گوشی را برداشت وگفت:سلام بابا،کجایی؟مامان هنوز خونه نیومده 😢
گفتم:سلام.... دخ... ترم.... خوبی مامان جان؟مامان من الان.... ز... زنگ میزنم به دایی ح... حسین.... میگم بیاد...... د... دنبالت.... ب.... برو.... پیش..... مامان بزرگ😢
باشه دختر مامان؟😢
گفت:مامان.... کجایی؟ چرا صدات اینطوری شده 😨
گفتم:چیزی نیست دخترم..... آماده باش زنگ میزنم به دایی میگم بیاد دنبالت.... منو بابا محمدم شب میایم اونجا 😢
گفت:چشم 😓
تلفن را قطع کردم وشماره حسین را گرفتم 😢
حسین گوشی را برداشت وگفت:الو.... سلام 🙂
گفتم:س.... س... سلام داداش..... خوبین....
گفت:سلام آبجی.... حالت خوبه 😟
گفتم:خوبم داداش..... ف.... ف.... فقط یه زحمتی.... دارم 😔
گفت:بگو آبجی
گفتم:بیزحمت.... بری خونه ما..... د... د.... دنبال.... ز.... هرا.... ببریش پیش مامان اینا 😢
گفت:خودتون کجایین؟
گفتم:با محمدم..... داریم میریم..... ب.... ب.. بیمارستان 😔
گفت:بیمارستان؟😳
گفتم:ان شاء الله تا شب میایم خ.... خونه 😢
فقط..... ز... زهرا.... تنهاست..... زود.... ب..... برین..... د... دنبالش....
گفت:اگه کاری داشتی حتما بهم خبر بده 😢
گفتم:چ.... چشم... دا.... دا... داداش.... مم.... مم... ممنون😢
محمد نگاهم کرد و گفت:نگاه کن با صورتت چکار کردن 😢
خدا از سر تقصیراتشون نگذره 😢
گفتم:محمد 😢
گفت:جانم 👀
گفتم:اگه یه اتفاقی برای من افتاد....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
@zekrroozane ذڪرروزانہکیمیای صلوات40.mp3
زمان:
حجم:
20.61M
.
📚 مجموعه چهل قسمتی جذاب: «کیمیای صلوات»👇
🎧 #قسمت_چهلم (آخرین قسمت)
اندر فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎙 اجرا و تهیه و تنظیم : مصطفی صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
@kelidebeheshte