💚بسم رب المهدی💚
#تولد_در_توکیو🎉🎈
#قسمت_چهل_وششم
#دادن_مهریه_سر_سفره_ی_عقد
🚪بیشتر روزها وقتی محسن از خانه می رفت بیرون، من می رفتم پیش مادربزرگ. واحدهایمان روبه روی هم بود.ازش آشپزی یاد میگرفتم.
🍚 اولین غذایی که یاد گرفتم دم انداختن برنج بود. بهم یاد داد چقدر آب بریزم، چقدر نمک و چقدر روغن. تقریباً شبیه همان چیزی بود که خودمان هم در ژاپن داشتیم. برای همین زود یادش گرفتم.بعد از برنج هم چند پختن کتلت را بلد شدم.
🛒 خیلی از مجتمع بیرون نمیرفتم. اگر هم مجبور میشدم بروم چیزی بخرم،نزدیک ترین سوپرمارکت را انتخاب میکردم.محسن چند جمله ی فارسی در حد اینکه بتوانم یک خرید ساده بکنم بهم یاد داده بود. چیزی که در خرید از مغازه های ایرانی برایم جالب بود،تعارف هنگام خرید بود که فروشنده میگفت:{ قابل ندارد}
🤵🏻💍اسفندماه رفتیم محضر عقدمان را دائمی کردیم. مادر شوهرم برایم یک دست کت و شلوار سفید با یک قواره چادر عروس خرید. از همان چادر هایی که پس زمینه اش سفید است و طرح های زیبای رویش دارد. عقدمان خیلی ساده بود. همین لباسها را پوشیدم و با خانواده محسن به محضر رفتیم. پدر و مادرش بودند و برادر و خواهرش. برادرش تازه عروسی کرده بود و با همسرش آمده بود. خیلی دلم میخواست خانواده خودم هم آنجا بودند، ولی خب شرایطش نبود.
💎 شرط کرده بودم که مهریه را سر سفره عقد می خواهم. البته درباره مهریه سه شرط داشتم:{ اول اینکه مهریه را از پول خودش تهیه کرده باشد، دوم اینکه مهریه ام کمتر از حضرت زهرا [سلام الله علیها] باشد و سوم اینکه آن را سر سفره عقد به من بدهد. } دلیل این هم که میگفتم مهریه را باید سر سفره به من بدهد این بود که با خواندن قرآن و احادیث فکر میکردم مرد حتما باید مهریه را همان اول کار به عروس پرداخت کند و تا مهریه را ندهد، حق ازدواج با او را ندارد.
💟 از طرفی دوست نداشتم. به خاطر پرداخت مهریه به من بخواهد زیر بار قرض برود. میگفتم:{ باید مثل حضرت علی [علیه السلام] باشی. امیرالمومنین [علیه السلام] برای مهریه از کسی قرض نکرد. رفت و زره اش را فروخت.} بهش میگفتم:{مقدارش را برای من مهم نیست. هرچه باشد خوب است. فقط کمتر از مهریه حضرت زهرا [سلام الله علیها] باشد! حتی اگر آب و مقداری نمک هم شد. اشکالی ندارد. }
محسن گفت:( حالا که اینطوره من یک سکه به نماد یکتاپرستی ما مسلمانها و یگانگی خداوند بهت مهریه میدهم.)
💛 آن موقع یک سکه حدود دویست پنجاه هزار تومان بود. گفتم:{زیاد است، نکند بیشتر از مهریه حضرت زهرا علیها [سلام الله علیها] باشد؟! } محسن گفت:(نه. خیالت راحت.) و من قبول کردم. جایی خوانده بودم وقتی حضرت زهرا [سلام الله علیها] مهریه را گرفته اند. آن را خرج زندگی شان کرده اند. برای همین من هم تصمیم گرفتم، مهریه ام را خرج زندگی ام کنم. برای همین با هم رفتیم و با پول سکه یک لوستر خریدیم. البته پولش برکت داشت. یک خورده اش اضافه آمد. با آن دو صندلی و یک میز مطالعه هم خریدیم. به این نیت که در پیشرفت علم مان کنار هم باشیم.
👈🏻با ما همراه باشید... ❤️
ادامه دارد...
⛔️کپی بدون ذکر منبع جایز نیست⛔️
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#گامهای_عاشقی💗
#قسمت_چهل_وششم
با صدای مامان بیدار شدم
مامان: آیه تو کی اومدی ؟
- ساعت چنده؟
مامان: نزدیک ظهره،مگه دانشگاه نرفتی
- چرا رفتم ،حالم بد شد اومدم خونه!
مامان: چرا ؟ مگه چی خوردی؟ چند بار گفتم غذای دانشگاه و نخور ،گوش که نمیکنی
- مامان جان ،تو رو خدا تنهام بزار
مامان: چی چی تنهام بزارم ،پاشو بریم دکتر ،یه سرمی چیزی بده حالت خوب شه
- خوبم الان ،یه کم بخوابم بهترم میشم
مامان:من که از پس تو یکی بر نمیام ،لااقل به امیر بگم شاید بتونه قانعت کنه ببرتت دکتر
با رفتن مامان به سارا پیام دادم که چیزی به امیر نگه با شنیدن صدای اذان بلند شدمو رفتم وضو گرفتم و نماز مو خوندم احساس میکردم تنها چیزی که میتونه تو این شرایط آرومم کنه نمازه
بعد از خوندن نماز دوباره روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم تا شاید درد قلبم آروم بگیره
هر دفعه چشمامو می بستم یاد کارهای احمقانه ام میافتادم که چطور اینقدر راحت دلبسته کسی شدم ،چقدر راحت ۲۲ سال از عمرمو تباه کردم
اصلا معنی عشق چیه ،شاید من برای خودم بد تعبیرش کردم
همیه چیز مثل یک فیلم جلوی چشمام رژه میرفتن
با صدای باز شدن در اتاقم سرمو برگردوندم نگاه کردم امیر بود
چهره اش آشفته بود ،تو دلم صد تا فوحش به سارا دادم که راز دار نبود
نشستم روی تخت ،به زور لبخند روی لبم آوردم
امیر کنارم نشست با چشمای عسلیش خیره شده بود تو چشمام
میدونستم اگه چند دقیقه دیگه بگذره همه چیزو از چشمام میخونه
سرمو برگردوندم سمت پنجره
امیر: مامان تا زنگ زد نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم ، این چشمها مسمومیت و نشون نمیده
نمیخوای بگی چی شده؟
از حرفش متوجه شدم که سارا چیزی نگفته ،بغضمو قورت دادم
- امیر
امیر: جانم
- میبری منو گلزار ؟
امیر: اره ،فقط بگو چی شده؟
- نپرس ،خواهش میکنم چیزی نپرس
امیر: باشه ،تو ماشین منتظرت میمونم تا بیای
- دستت درد نکنه
بعد چند دقیقه بلند شدمو لباسمو پوشیدمو از اتاق بیرون رفتم
مامان با دیدنم چیزی نگفت،آروم خداحافظی کردمو از خونه خارج شدم
بارون نم نم میبارید
دیگه حتی دیدن بارون هم آرومم نمیکرد
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
توی راه امیر چیزی نپرسید
بعد چند دقیقه گوشیش زنگ خورد از حرف زدنش متوجه شدم که داره با سارا صحبت میکنه بهش گفت نمیتونه بره دنبالش ،خودش یه آژانس بگیره بره خونه...
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_چهل_وششم
.... بالاخره به آرزوم رسیدم 😍😭
قدم قدم از موکب ها گذر کردیم 🙃
محمد نگاهی به من کرد و گفت:بازم دوربینتو انداختی روشونت!؟🙄خانم جان،عزیز دل شوهر،قربونت برم،همسر من،آخه این دستت درد میگیره عزیزم!
گفتم:خب چکارش کنم 😢
گفت:بذار رو این یکی شونت 🙂
گفتم:خب آخه رو این یکی راحت نیستم 😕
گفت:بنداز گردنت 😊
گفتم:آخه چادرم بد میشه 🙁
خندید و گفت:من حریف تو یکی نمیشم 😂فقط مواظب باش دستت دوباره درد نگیره 😊
گفتم:به روی چشم 😉حالا میشه دستتو بدی به من! 😁
گفت:بفرمایید دستای من مال شما 😅
دستش را گرفتم وهدیه سالگرد ازدواجمان که قرار گذاشته بودیم اربعین به هم بدهیم را با تمام عشقی که در دستم جمع کرده بودم داخل انگشتش کردم 🙃
محمد نگاهی به من کرد و گفت:وسط جمعیت چجوری پیشونیتو ببوسم 😂
خندیدیم 😂😂
گفتم:حقیقتش قصد داشتم اول هم توی حرم حضرت عباس هم حرم امام حسین تبرکش کنم،ولی طاقتم تموم شد 🙈 خودت همه جا تبرک کن 🙂
محمد به انگشتر سبز رنگی که تازه به دستش جلوه میکرد ویا حسینش در نور خشمگین غروب آفتاب برق میزد نگاهی انداخت 🙂
گفت:خیلی قشنگه زینب خانم 🤤ازین به بعد بیمه امام حسین میشم 🙂
ادامه داد:حالا که هدیمو دادی هدیتو میدم 😁
گفت:زینب!
گفتم:جانم؟
گفت:میدونی وسط جاده وایسادیم 😂
نگاه کردم 👀
تقریبا وسط جاده بودیم 😂
هرکس از کنارمان رد میشد نگاه محبت آمیز وپر از خنده ای که پشت چشمها قایم شده بود نگاهمان میکرد 😂
کمی تا ستون ١١٠٠مانده بود 😁😍
محمد گفت:بریم که برسیم به ستون ١١٠٠ اونجا استراحت میکنیم،منم هدیه عزیزمو میدم 😄
گفتم:نعم سیدی 😎
خندید 😂
گفت:سید ما که شمایی 😜😎
گفتم:بریم بریم 😂اینجا خونمون نیست 😁 ملت نگامون میکنن 😂
رفتیم وبه ستون ١١٠٠رسیدیم 🙂
خورشید تقریبا غروب کرده بود وکمی تا اذان مانده بود 🙃
محمد گفت بریم تو یکی ازین موکبا نماز بخونیم،برا شب خدا بزرگه 🙂
داخل موکب رفتیم اطراف موکب تعداد زیادی زائر نشسته بودند 😍
محمد به گوشه موکب اشاره کرد که خالی بود 🙂
جلوتر رفتیم وهمان جا نشستیم 🙃
خیلی خسته شده بودم 😢
محمد داشت وسائل را مرتب میکرد 😊من هم زانو هایم را در بغل گرفته بودم وخیره خیره نگاهش میکردم 👀
محمد متوجه نگاهم نشده بود وسرش به وسائل گرم بود 😅
دستم را گوشه دیوار گذاشتم و سرم را روی دستم گذاشتم و خواب رفتم 😴
شاید برای چند دقیقه خواب رفتم 😴
کابوس میدیدم 😰😭
از خواب پریدم 😭
محمد که متوجه ترس من شده بود
گفت:چیزی شده خانم؟🤔
گفتم:فقط کابوس دیدم هیچی نیست 😢
ولی تنها یک کابوس نبود 😭واقعا برای چند دقیقه از دنیای زمینی خارج شدم 😭
نمیخواستم محمد را نگران کنم 🙁
ولی از چهره ام معلوم بود که ترس تمام وجودم را گرفته وامانم را بریده 😭
محمد مهربانانه کنارم نشست و دستم را داخل دستش گرفت وگفت:زینب جان،بگو ببینم چی خواب دیدی عزیز دلم که اینطوری آشفته شدی 😟من طاقت ندارم تو اینطوری باشی 🙁
به پهنای صورت اشک میریختم 😭
اما صدایی ازمن بلند نمیشد 😭
زبانم از ترس بند آمده بود 😭
محمد رفت وبا کمی آب برگشت 🙃
آب را دستم داد و گفت:شاید یکم آروم بشی 😊
بغض،نمیگذاشت آب از گلویم پایین برود 😭
به سختی آب را خوردم وکمی آرامتر شدم 😢
ولی هنوز ته دلم آشوب بود 😭......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا