💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_چهل_چهارم
چند دقيقه اي تنها و خيره به منظره آدمهاي پر تحرك نشستم. بعد حس كردم كسي كنار م نشسته است برگشتم و نگاه كردم پسري بود هم سن و سال سهيل با كت و شلوار سربي رنگ و خوش قيافه. قبلا هم ديده بودمش يكي از اقوام خاله مهوش بود كه هر چه فكر مي كردم اسمش را به خاطر نمي آوردم. چند لحظه اي گذشت تا به حرف آمد. با صدايي كه سعي مي كرد جذاب جلوه كند گفت :
- حالتون چطوره مهتاب خانوم ؟
نگاهش كردم و زير لب تشكر كردم. دوباره گفت : اول كه ديدمتون اصلا باورم نشد آنقدر عوض شده باشيد از آرام پرسيدم تامطمئن شدم خودتان هستيد. بعد كه ديد جواب نمي دهم پرسيد منو نشناختيد ؟
بدون آنكه نگاهش كنم گفتم : نه خير به جا نياوردم.
آهسته گفت : سياوش هستم نوه عموي مهوش خانم .
به سردي گفتم : حالتون چطوره ؟
با خنده گفت : مرسي ديدم تنها نشسته ايد گفتم بيام خدمتتان شايد به من افتخار بدهيد.
داشت براي خودش حرف ميزد كه صداي پرهام از جا پراندم :
- مهتاب بيا كارت دارم.
زير لب عذر خواهي كردم و بلند شدم دنبال پرهام رفتم. رو ي يك صندلي نشست. كنارش نشستم . كت يقه گرد و زيبايي پوشيده بود موهايش را عقب زده بود. اما چشمانش درخشش هميشگي را نداشت. انگار غمگين بود با ناراحتي گفت : خوب همه رو دور خودت جمع مي كني ...
چيزي نگفتم : پرهام هم ساكت شد. بعد از چند دقيقه پرسيدم :
- پرهام هنوز از من دلخوري ؟
با صدايي كه از شدت غم يا عصبانيت دورگه شده بود جواب داد:
- بله دلخورم هر چي فكر ميكنم مي بينم من هيچ ايرادي ندارم كه تو حتي نمي خواي در موردم فكر كني.
بي حوصله گفتم : بحث اين چيزا نيست اصلا الان قصد ازدواج ندارم.
پرهام اميدوار پرسيد : يعني اگه صبر كنم ممكنه قصد ازدواج پيدا كني ؟
- نه دلم نمي خواد كسي منتظرم باشه. هيچ معلوم نيست كه آينده چه چيزي برام داشته باشه تو هم همينطور ممكنه فرصتهاي خيلي بهتري داشته ...
پرهام حرفم را قطع كرد و گفت : آره تو هم ممكنه فرصتهاي بهتر از من داشته باشي مثل همين آقاي كنه كه بهت چسبيده بود نه ؟
عصبي بلند شدم و گفتم : تو از من يك سوال پرسيدي و من جوابم را دادم تو بايد ظرفيت شنيدن جواب منفي را داشته باشي زور كه نيست.
بعد بدون آنكه منتظر جوب پرهام باشم به طبقه پايين رفتم تا براي خودم غذا بكشم. حوصله نداشتم و از سر و صدا سرم درد گرفته بود. بعد از شام رفتم و كنار سهيل نشستم و با لحني تهديد آميز گفتم : سهيل به خدا از كنار من جنب بخوري مي كشمت! سرانجام وقت رفتن رسيد. سهيل اصرار داشت كه ما هم دنبال ماشين عوسو داماد برويم ، من اما خسته و بي حوصله بودم براي همين در ماشين بابا سوار شدم.
وقتي وارد اتاقم شدم نفسي به راحتي كشيدم. نمي دانستم چرا اينقدر كم طاقت و بي حوصله شده بودم. لباسم را عوض كردم. موهايم را بافتم و صورتم را پاك كردم. خوابم نمي آمد براي همين بلند شدم تا يك نوار ملايم بگذارم بلكه اعصابم كمي راحت شود . كشوي ميز را باز كردم تا نوار بردارم ناگهان دستم خورد به يك چيز سخت با تعجب شي را بيرون آوردم. واي خداي من ! دفتر آقاي ايزدي بود. باز هم يادم رفته بود بهش برگردانم. اما اين بار آن را سر جايش نگذاشتم. آهسته نشستم روي تختم و به دفتر خيره ماندم. حس كنجكاوي رهايم نمي كرد با ترس و كمي عذاب وجدان دفتر را باز كردم. در صفحات اول چيزي نوشته نشده بود. در بعضي از ورق ها چند خطي شعر نوشته شده بود و تا اوايل مهر دفتر تقريبا خالي بود. ولي تقريبا از دهم مهر ماه دفتر پر از نوشته بود. كنجكاو اولين صفحه سياه از نوشته را باز كردم.
به نام خداوند مهربان و آمرزنده
شنبه 13/7/70
خدايا يعني ممكن است مراببخشي ؟ ممكن است از گناه من درگذري ؟ مي دانم كه مي داني گناه كرده ام ولي بيقصد و غرض .
هفته پيش دكتر سرحديان از من خواست تا براي ترم اولي ها تمرين هايشان را حل كنم خودش پيرو بي حوصله شده و وقت اين كاها را ندارد. ته دلم اصلا راضي به اين كار نبودم اما به خاطر احترام بيش از حدي كه به استاد دارم قبول كردم. اما در اولين جلسه حل تمرين تمام تصوراتم بهم خورد.بچه ها ي كلاس روز شنبه انگار از پشت ميزهاي دبيرستان يكراست وارد دانشگاه شده اند. همه خام و بي تجربه ، سراپا شور و جواني. گاهي به اين بچه ها حسودي ام مي شود اگر آنها جوان هستند پس من چي هستم؟ در هر حال سر كلاس يكي از دخترها شيطنتش گل كرد و صندلي همكلاسش را عقب كشيد ، وقتي دخترك روي زمين افتاد چشمم به چشمهاي خاطي افتاد و ... خدايا مرا ببخش!
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁