eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.5هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
6هزار ویدیو
405 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فورقشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗 با رفتن اردلان یه نفس راحتی کشیدم... - واااییی فاطمه قربونت برم خوب موقعی اومده بودی ،داشتم سکته میکردم فاطمه : چرا چی شده مگه - عع اردلان بود دیگه ،پسر خالم فاطمه : ععع شوخی نکن ،اصلا یادم رفته بود دختر تو اینجا چیکار میکنی ! نکنه بازم میخواستی پر بکشی بری (ماجرای شب مهمونی وبرگشتن به خونه و کاری که بابا انجام داد و واسه فاطمه تعریف کردم) فاطمه: اصلا باورم نمیشه پدرت همچین کاری انجام داده باشه - مهم اینه که الان خودش رفته برام یه چادر خریده فاطمه: خوبه دیگه یه چادر نو هم نصیبت شده - آقا رضا رفت ؟ فاطمه: اره دیشب رفت - انشاءالله که به سلامتی برگرده و برین سر خونه زندگیتون فاطمه: انشاءالله... - کی به تو خبر داد من اینجام فاطمه : حالم خوب نبود ، زنگ زدم به گوشیت که با هم بریم گلزار ،که مادرت گوشی و برداشت گفت اینجایی - الهی بمیرم ،واقعن سخته درکت میکنم فاطمه: چه جوری درکم میکنی تو ،مگه شوهر داری نکنه زیر آبی میری تو - دیونه فاطمه: کی مرخص میشی؟ - احتمالن فردا ،پوسیدم اینجا فاطمه : اره دیگه تویی که یه جا بند نمیشی باید بپوسی،من برم تو که گلزار بیا نیستی تنها برم شاید حالم بهتر بشه - برو عزیزم ،مواظب خودت باش فاطمه : تو هم مواظی خودت باش خدا نگهدار. فرداش دکتر اومد معاینه ام کرده و مرخصم کرد رفتیم خونه در اتاقمو باز کردم ،همه چی مرتب بود مامان همه چیزو تمیز کرده بود حتی بوی اتیش چادرم هم حس نمیکردم دراز کشیدم روی تختم ،خدا رو شکر کردم به خاطر اینکه بابام خودش رفت برام چادر خرید اینقدر خسته بودم که خوابم برد ،با صدای اذان صبح گوشیم بیدار شدم رفتم وضو گرفتم و اومدم سجادمو پهن کردم چقدر دلم براتون تنگ شده بود ،چه طور میتونم دل از شما بکنم ،چه طور میتونم دل از این ارامشی که الان دارن بکنم نمازمو خوندم و قرآن و باز کردم و سوره یس و خوندم حالم خیلی بهتر شد بلند شدم کیفمو برداشتم ،کتابامو گذاشتم داخل کیف رفتم پایین ،مامان هنوز بیدار نشده بود رفتم تو آشپز خونه چایی آماده کردم ،میز صبحانه رو آماده کردم مامان: هانیه! کی بیدار شدی - سلام مامان جون ،بعد نماز خوابم نبرد مامان : قربونت برم ،تو خودت که حال نداری - نه مامان چون اتفاقن حالم خیلی خوبه بشینین براتون چایی بریزم مامان: دستت درد نکنه دختر گلم بعد ده دقیقه بابا هم اومد... - سلام بابا جون صبح بخیر بابا: سلام بابا مامان: بیا احمد اقا ببین دخترت چه کرده ،الان دیگه وقت شوهر کردنشه بابا: دستش درد نکنه....
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 ماشین را رو به روی مدرسه پارک کرد. نگاهی به کارگر هایی کرد که کیسه های سیمان را به داخل حوزه می برند و در بین آنها حاج رضا علی با آن عرق چین سفید دوست داشتنی روی سرش را تشخیص داد. دوید به سمتش و بی حرف کیسه سیمان را گرفت و شانه اش را بوسید. _سلام آقا ابوذر این طرفا جاهل؟ خنده ای کرد و کیسه سیمان را کنار مابقی گذاشت و دستهایش را پاک کرد. و کنار حاج رضا علی که روی پله برای استراحت چند دقیقه ای نشسته بود نشست! به عادت معمول تنها چند دقیقه به چهره خدایی رضا علی خیره شد. سبحان الله گفت به این قدرت خدا که هر بار این پیرمرد چشم بر هم میگذارد گویی خسوف میشود! حاج رضا علی دانست درد دارد ابوذر. آنقدر که مغز و استخوانش رسیده و اکنون اینجا نشسته! عرق چینش را از سرش برداشت و با آن خودش را باد زد. نگاهی به کارگر ها انداخت و گفت: نگاه نگاه میکنی جاهل؟ خیره شد به موزاییک های ترک برداشته کف حوزه و بی ربط گفت: حاج رضا علی به نظرت عمامه بهم میاد؟ حاج رضا علی درحال تمام کردن حرف نگاه ابوذر بود... خندید و گفت: بهت میاد رو نمیدونم چه صیغه ایه ولی میدونم عمامه ما آخوندا همه جا باهامون میاد! خنده دار بود ولی ابوذر نخندید... دوباره پرسید: حاج رضا علی به نظرت بعد از اینکه معمم شدم، همینقدر ریش بزارم یا ریشامو بلند تر کنم؟ عینک چی عینک هم بزنم؟ هم به تیپ مهندسیم میاد هم آخوندی... نه؟ حاج رضا علی خوب میدانست این حرف ها مسکن است برای ابوذر. درد چیز دیگری است دل به دلش داد میخواست بداند ابوذر تا به کجا این پرت و پلاها را ادامه میدهد! _ریش بلند رو نمیدونم ولی ریشه ات رو به نظرم بلند تر کن عینکم که همه ما داریم!! پیش یه حکیم برو شماره اش رو بده بالاتر! بهتر می بینی!! نه نمیشد... حاج رضا علی دستش را خوانده بود بلند شد و دوزانو رو به روی حاج رضا علی نشست: حاجی نمیدونم چمه! ابوذردرد گرفتم!! خودم شدم بیماری خودم! خودم افتادم به جون خودم! خودم فهمیدم درد خودمم. حاج رضا علی! ابوذردرد گرفتم! بگو... بگو بزار مرهم شه رو این درد بی مذهب. حاجی بی حرف بلند شد و در حجره اش را باز کرد و با سر اشاره کرد که داخل برود. سکوتش را نشکست. چای قند پلو را کنار ابوذر گذاشت و یاعلی گویان تکیه داده به پشتی! سکوت تلخ را شکست و گفت: ابوذر درد!! تو خیلی خوشبختی ابوذر؟ بالآخره فهمیدی درد داری! بیماری پنهانیه این خود درد داشتن! خوش بحالت زود فهمیدی! من روزی که فهمیدم رضاعلی درد دارم ۸۱ سالم بود....
🍁 🍁 فردای آن روز برای تکمیل پرونده مرا به اداره پلیس بردند. با اینکه روز شلوغی نبود اما جلوی در کمی معطل شدیم. در فاصله ای که در راهرو اداره پلیس، منتظر بودیم از همان زن پلیسی که مرا به آنجا آورده بود، پرسیدم: میبریدم بازداشگاه؟ مامور زن نگاهی به چهره رنگ پریده ام انداخت و گفت: نه بهت که گفتم...بعد از اینکه به سوالای جناب سرهنگ جواب دادی میری کانون اصلاح تربیت. دقایقی بعد در اتاقی که بیرونش منتظر بودیم باز شد و یک مرد میانسال با سری بی مو سبیل های کلفت بیرون آمد. آنقدر از دیدن زخم عجیب روی صورتش ترسیدم که متوجه دست های بسته اش نشدم. از مقابلمان که رد شد. پیش پای زن مامور تف انداخت و همانطور که با هل سرباز پشت سریش از ما فاصله می گرفت، حرف زشتی به من زد و رفت. مامور زن به چشم هایم نگاه ترحم آمیزی انداخت و پرسید: ترسیدی؟ نگاهم را از نگاهش دزدیدم و گفتم: از این فحشا زیاد شنیدم. زن پلیس بلند شد. در زد و سلام نظامی داد. پشت سرش من وارد شدم. انتظار داشتم سرهنگ پیرمرد جاافتاده ای باشد اما یک مرد خیلی جوان با ریش کوتاه و مرتب مشکی و موهای موج دار بود. مامور زن، بعد از شنیدن کلمه:"بفرمایید" اشاره کرد تا روی صندلی کنار میز سرهنگ بنشینم. منهم روی صندلی نشستم و جزییات اتاق را از نظر گذراندم. یک قفسه کتاب خانه در طرف چپ، یک فایل شش طبقه آهنی سمت راست میزش. دو ردیف صندلی روبه روی هم جلوی میزش. یک پارچ آب، یک عالمه پرونده رنگی و عکس آیت الله خمینی و آیت الله خامنه ای کنارهم درست بالای سرش. با صدای سرهنگ به خودم آمدم: غیر از افرادی که اسم شونو توی بیمارستان آوردی، کسی دیگه هم هست که بدونی با تیم در ارتباط بوده؟ مکثی کردم و پرسیدم: مثلا کی؟ سرهنگ خودکارش را در هوا چرخاند و همانطور که سرش به خواندن پرونده گرم بود، پاسخ داد: مثلا عضو دیگه ای از تیم، یه فعال سیاسی؟! سری تکان دادم و گفتم: نمیدونم...ولی یه خبرنگار بود که گاهی با گوگو قرار میذاشت. سرهنگ سرش را بلند کرد و برای اولین بار به من نگاه کرد. با شنیدن اسمی که در ادامه گفتم چشم های گردش را ریز کرد و پرسید: اسم مستعارش بود یا ... گفتم: گوگو، مَسی صداش میزد. برا گوگو خبر می آورد گه گاهی هم یه چیزایی به نفع تیم می نوشت. البته نه مستقیما با اسم خودش، چون تو مجلس خبرنگاری میکرد براش بد میشد بفهمن با... سرهنگ حرفهایم را قطع کرد و پرسید: تاحالا دیدیش؟ اگه ببینیش میشناس... پاسخش را وقتی که هنوز سوالش را کامل نپرسیده بود، گفتم: نه ولی صداشو میشناسم کاملا. سرهنگ خودکارش را روی میزش انداخت و درحالی که دستهایش را پشت گردنش گره میزد، گفت: کاش لااقل فامیلیشو میدونستی. خیلی جدی گفتم: فامیلشو نمیدونم ولی شنیدم رفته دیدن رییس جمهور... با تعجب روی میزش نیم خیز شد و پرسید: با آقای خاتمی؟ گفتم: چیز دیگه ای نمیدونم.*
💗💗 -پدر! چرا متوجه  نيستين ، من  فريبرز رو نمي خوام ... اون  همسر ايده آل  من نيست ... چرا همه اش  حرف  مامان  طلعت  رو به  گوشم  مي زنين ؟- دخترم ! طلعت ، خير و صلاحتو مي خواد، منم  راضي  نيستم  تنها دخترعزيزم  با اين  يك  لاقبا ازدواج  كنه .- پدر! خانوادة  حسين ... خانوادة  محترميه ... مادرش  اين  دو پسر رو با خون دل  بزرگ  كرده ، علي  آقا با زور بازو و عرق  پيشاني  تا اينجا رسيده ، حسين  هم يكي  از دانشجويان  ممتاز دانشكده  هست ، ديگه  چه  خانواده اي  شريف تر وبزرگوارتر از اين ها!- ليلا جان ! در هر صورت  ما نقد رو به  نسيه  نمي ديم  خيال  كردي  فريبرزنمي تونسته  يكي  از اون  دختراي  رنگ  و وارنگ  فرنگ  رو بگيره ... يا روي  يكي  ازدختراي  فاميل  انگشت  بگذاره ... فريبرز عاشق  نجابت  و متانت  تو شده ، مي بيني فهم  و شعور رو... حالا تو ناز مي كني  و لگد به  بختت  مي زني يك  هفته  از خواستگاري  مي گذرد. جار و جنجالها و بگو مگوها همچنان  ادامه دارد. ليلا از بحث  با پدر خسته  شده  است . مي داند كه  طلعت  دائم  زير پاي  پدرمي نشيند و مغزش  را شستشو مي دهد. سر در گم  و كلافه  مانند مرغ  نيم بسمل طول  و عرض  اتاقش  را قدم  مي زند  :«خدايا! چقدر تنهام ... چقدر بدبختم ... چكاركنم ... پدر دركم  نمي كنه ... حرف  حرف  خودشه  انگار نه  انگار منم  آدمم .»پنج شنبه  است . هوا از همان  خروس خوان  سحر، گرم  و نفس گير است .اصلان  به  مغازه  رفته  و سهراب  و سپهر دوقلوهاي  شيطان  سر و صدا راه انداخته اند. صداي  جيغ  و فرياد آن  دو بر سر تصاحب  تفنگ  اسباب بازي  به آسمان  بلند است . ليلا از اين  همه  سر و صدا اعصابش  متشنّج  است.كتابش  را باعصبانيت  به  روي  ميز كوبيده ، سرش  را بين  دو دست  مي فشرد.خانه  براي  او جهنم  شده از بگو مگوها و سر وصداها به ستوه آمده  است ،دوست  دارد از اين  خانه  برود. از اين  خانه  كه  فضايش  براي  او جانكاه  شده  است ،برود به  يك  جاي  آرام  و ساكت ، به  يك  جنگل  دور افتاده ، جائي  كه  سر و صداي آدميزاد نباشد.با عجله  لباس  مي پوشد. كيف  را روي  دوش  انداخته ، و به  طرف  آشپزخانه مي رود. بر آستانه  در مي ايستد، طلعت  سبزي  پاك  مي كند، ليلا را كه  مي بيند،لبخند به  كنج  لبانش  مي نشيند. چاك  چشمهايش  بازتر مي شود، مي گويد:ـ ليلا جان  كجا؟ مي رم  كتابخونه ، مهلت  كتابام  سر اومده .طلعت  به  آرامي  از پشت  ميز بلند مي شود و با همان  لبخند به  طرفش  مي آيد:- ليلا! از حرف  پدرت  دلگير نشو، به  جان  سهراب  و سپهر قسم  پدرت  تو رو ازهمة  ما بيشتر دوست  داره ... خوشبختي  تو رو مي خواد. ليلا، روي  از ديدگان  طلعت  به  سويي  ديگر مي چرخاند. نمي خواهد نگاه  زل زدة  او را ببيند، زيرلب  با خودش  حرف  مي زند:«باز شروع  كرد، حوصلة  حرفاشو ندارم . بس  كن  تو رو به  خدا!»شانه  بالا مي اندازد و بعد از كمي  اين پا و آن پاكردن ، خداحافظي  كرده باعجله از آشپزخانه بیرون می رود هنوز دستگیره در را نچرخانده ڪه صدای طلعت را می شنود -لیلا جان! كتابخونة  حضرت  كه  مي ري ، اگه  تونستي  صدتومان  بنداز توضريح  امام  رضا(عليه السلام )... نذر دارم از خيابان  فرعي  وارد خيابان  اصلي  شده ، كنار آن  مي ايستد و به  گل كاري وسط  بلوار و رفت  و آمد ماشين ها چشم  مي دوزد. براي  لحظه اي  فراموش  مي كندكه  براي  چه  آمده  و كجا مي خواهد برود.  ميني بوسي  شلوغ  از جلويش  عبور مي كند، پسركي  سر از پنجرة  ميني بوس بيرون  آورده ، مرتب  فرياد مي زند: بهشت  رضا! بهشت  رضا مي ريم ... بهشت  رضايي ها سوار شن !پدر حسين  را به  ياد مي آورد كه  زير شكنجه هاي  ساواك  شهيد شده  بود و دربهشت  رضا به  خاك  سپرده  شده يكدفعه  به  فكرش  مي رسد كه  سوار ميني بوس شود و در بهشت  رضا بر سر مزار پدر حسين  نشسته  و يك  دل  سير گريه  كند ودرد دلش  را بازگو نمايد مي خواست  دستش  را بالا بياورد كه  ناگاه  از بوق تاكسي  از جا پريده ، دستپاچه  مي گويد:فلكة  آب تاكسي  ترمز مي زند و او به  ناچار سوار مي شود. تاكسي  مسافتي  نمي رود كه ليلا دست  به  كيفش  برده  تا پول  خُرد آماده  كند ولي  هر چه  مي گردد، كيف  پول  رانمي يابد، سراسيمه  با صداي  لرزاني  مي گويد: - ببخشيد آقا!كيف  پولم  رو جا گذاشتم مي خوام  برگردم  خونه ...  پياده  مي شود و با عجله  به  طرف  خانه  به  راه  مي افتد. به  خانه  مي رسد، داد وفرياد دوقلوها، هنوزهم  به  گوش  مي رسد. به  آشپزخانه  مي رود، طلعت  رانمي بيند، سبزيها هنوز روي  ميز آشپزخانه  پخش  هستند، و بخار از گوشه  و كناردر قابلمه  بيرون  مي جهد به  طرف  اتاقش  به  راه  مي افتد كه  صداي  قهقهه  طلعت ، اورا كنجكاوانه  به  آن  سو مي كشاند:چي  گفتي !... چقدر مزه  مي پراني ... دختره  خيلي  اُمّله  پس  چي  فكر كردي !
💗💗 نخیر! امروز نمی شد خوابید. دوباره با زحمت از جایم بلند شدم. وقتی برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم،مادرم حسابی مشغول کار بود. یک خروار میوه و سبزی در ظرفشویی منتظر شسته شدن بودند. چند دیگ و قابلمه هم روی گاز در حال سر وصدا کردن بودند. با اینکه آشپزخانه ما خیلی بزرگ و جادار بود اما از بس مادرم میوه و گوشت ومرغ خریده و آنها را همه جا پخش کرده بود، آشپزخانه شلوغ و نا مرتب به نظر می رسید. همانطور که برای خودم چای می ریختم، پرسیدم: حالا به چه مناسبت مهمون داریم؟ مادرم همانطور که میوه ها را می شست،گفت: امروز سالگرد ازدواج من و پدرت است. امیر هم زنگ زده همه فامیل رو دعوت کرده، سهیل هم از صبح معلوم نیست کجا رفته، هزار تا کار دارم یکی نیست حالم رو بپرسه، آن وقت شب که می شه،یکی یکی پیداتون می شه. چایم را شیرین کردم و یک تکه کیک از یخچال بیرون آوردم. پرسیدم: - چرا زنگ نزدی به طاهره خانم بیاد کمکت… - از بخت بد من، یکی از فامیل هاشون مرده، همه شون رفته بودن بهشت زهرا! اگه میدونستم اینطوری می شه اصلا مهمونی نمی گرفتم . قرار بود طاهره خانم بیاد. دیشب آخر وقت زنگ زد گفت نمی تونه بیاد. منهم دیگه نمی تونستم مهمونی رو بهم بزنم. به مادرم خیره شدم، صورتش از نگرانی درهم رفته بود،اما باز هم زیبا و دوست داشتنی بود؛ با صدای مادرم به خودم آمدم: - وا؟ مهتاب چرا زل زدی به من؟ با خنده گفتم: از بس دوستتون دارم. صورت مادرم با شنیدن این حرف از هم باز شد و خندید،بعد با ملایمت گفت: - من هم تو رو دوست دارم،عزیزم. همانطور که لیوان چایم را می شستم گفتم: مامان شستن میوه ها و درست کردن سالاد با من! میز را هم خودم می چینم، خوبه؟ مادرم با خنده گفت: اگه گرد گیری را هم اضافه کنی،عالیه! با اینکه کار سختی بود، چیزی نگفتم. آخه،انقدر اشیاء زینتی و عتیقه در خانه ما زیاد بود که فقط گردگیری این وسایل دو ساعت وقت می برد، چه رسد به مبلمان و میز و صندلی ها! وقتی مادرم برای ناهار صدایم کرد باورم نمی شد به این زودی ساعت دو شده باشد. از خستگی هلاک شده بودم. اما کارها تقریبا تمام شده بود. وقتی وارد آشپزخانه شدم،همه جا مرتب و تمیز شده بود. به پدرم که پشت میز نشسته بود، سلام کردم و نشستم. پدرم با انرژی جواب سلامم را داد و گفت: خسته نباشید شازده خانوم! سری تکان دادم و حرفی نزدم. مادرم همانطور که بشقاب پر از غذا را جلویم می گذاشت، گفت: - هی می گن پسر، پسر! بیا از صبح پسرمون کجاست؟ معلوم نیست. این دختره که غمخوار مادره! اگه مهتاب نبود من بیچاره شده بودم. 🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗💗 اگر با تاريخ تشيّع آشنا باشى، مى دانى كه اين مكتب در طول زمان هاى مختلف همواره با انواع و اقسام فشارهاى سياسى و اجتماعى رو به رو بوده است. حتماً شنيده اى كه معاويه بعد از شهادت امام حسن(ع) دستور داد هر خانه اى را كه شيعه اى در آن زندگى مى كند، خراب كنند. همچنين در زمان حكومت بنى عباس، چه ظلم ها كه در حقّ شيعيان نشد و چه خون هايى كه مظلومانه به زمين نريخت. امّا اكنون كه ما به بررسى اين تاريخ سراسر ظلم و ستم مى پردازيم، مى بينيم كه اين مكتب نه تنها در برابر اين ستم ها و ظلم ها سر تسليم فرو نياورد، بلكه بيش از پيش بر رشد و عظمت آن افزود و روز به روز بر تعداد علاقمندان به اين مكتب آسمانى افزوده شد. آرى، بى جهت نيست كه يكى از سخنوران نامى وهّابى ها در سخنرانى خود، بزرگان وهّابى را مورد خطاب قرار مى دهد و فرياد مى زند: "لَقَد تَشَيَّعَ شَبابُنَا: جوانان ما شيعه شدند، فكرى بكنيد". آيا تا به حال با خود فكر كرده ايد كه چرا اين مكتب توانسته است (با وجود اين همه تبليغاتى كه در سراسر دنيا بر ضدّ آن مى شود)، دل جوانان را به سوى خود جذب كند؟ آيا مى دانيد تعداد كتاب هايى كه وهّابى ها بر ضدّ شيعه چاپ كرده اند ده ها برابر كتاب هايى است كه بر عليه اسرائيل نوشته اند؟ آرى، يكى از جاذبه هاى مهمّ مكتب تشيّع، تفكّر انتظار امام زمان(ع)است كه مانند خونى در وجود اين مكتب جريان دارد و مايه بالندگى آن مى شود. آرى، اگر شيعيان همواره در زير فشار ظلم و ستم بودند امّا چون ذهن آنها مثبت انديش بود، تحمّل اين سختى ها برايشان آسان بود. آنها ظهور منجى را انتظار مى كشيدند كه جهان را پر از عدل و داد مى كند. آرى، انتظار ظهور امام زمان(ع)، انديشه اى بود كه ذهن شيعه به آن متوجّه بود و با اميد ديدن آن افق زيبا، به حركت خود ادامه داد. آرى، انتظار ظهور امام زمان(ع)، انديشه اى بود كه ذهن شيعه به آن متوجّه بود و با اميد ديدن آن افق زيبا، به حركت خود ادامه داد. آرى، اگر در دنياى خودت، رؤياى آينده اى زيبا داشته باشى، مى توانى حركت كنى و به اوج برسى! تمام روانشناسان، لزوم داشتن برنامه اى مشخّص براى آينده (كه در آن به بيان تمام جزئيات اشاره شده باشد) را از رموز موفقيّت مى دانند، رمز موفقيّت تشيّع هم ترسيم آينده جهان به صورت كاملا روشن و ايده آل مى باشد. هيچ مكتبى مانند تشيّع، نتوانسته است آينده جهان را چنين زيبا، روشن و واضح بيان كند. آيا موافق هستى تا دور نمايى از عصر ظهور را برايت ذكر كنم؟ من شما را همراه خود به آن روزگار مى برم و شما عالم زيباى ظهور را اين گونه مى يابيد: همه اهل آسمان ها و تمام مردم زمين در شادى و نشاط هستند، چرا كه حكومت عدل برقرار شده است. فقر از ميان رفته است به طورى كه مردم، فقيرى را نمى يابند تا به او صدقه بدهند. نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان 🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 كم كم لشكر ده هزار نفرى كامل مى شود. آنها با يكديگر بسيار مهربان هستند گويى كه همه با هم برادرند. همسفرم! آيا اجازه مى دهى من در مورد ويژگى افراد اين لشكر سخن بگويم؟ آنان در مقابل دستور امام تسليم هستند و سخنان امام را با گوش جان مى پذيرند. افرادى شجاع و دليرى كه ذرّه اى ترس در دل ندارند. آرى، امام يارانى شجاع و با يقين كامل مى خواهد، افراد ترسو و سست عقيده چه كمكى به اين حركت عظيم مى توانند بكنند؟ لشكريان امام چنان در عقيده و ايمان خود استوارند كه شيطان هرگز نمى تواند آنها را وسوسه كند. اينان شيران بيشه ايمان و ياوران راستين حق و حقيقت هستند. اگر شب ها به كنارشان بروى، مى بينى كه مشغول عبادت هستند و صداى گريه و مناجات آنها شنيده مى شود. و در روز چون شيران دلير به ميدان مى آيند و از هيچ چيز واهمه و ترس ندارند. براى شهادت دعا مى كنند، آرزويشان اين است كه در ركاب امام به فيض شهادت برسند. به راستى كه چه سعادتى بالاتر از اينكه انسان جان خويش را فداى مولاى خود كند! آيا در اين دنياى فانى، آرزويى زيباتر از اين سراغ دارى؟ خوشا به حال كسانى كه چنين آرزوى زيبايى دارند ! و واقعاً كه زندگى انسان با داشتن اين چنين آرمانى، چقدر لذت بخش مى شود. به هر حال، ياران امام همواره دور امام حلقه زده و در شرايط سخت، يار و ياور او هستند. كافى است امام به آنان دستورى بدهد، آن وقت مى بينى كه چگونه براى انجام آن دستور سر از پا نمى شناسند. خداوند نيروى جسمى بسيار زيادى به آنها داده است تا بتوانند به خوبى از امام دفاع كنند. وقتى كه آنها از زمينى عبور مى كنند آن زمين به سرزمين هاى ديگر فخر مى فروشد و از اينكه يكى از ياران امام زمان از روى او گذاشته است به خود مباهات مى كند. نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان 🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 ما به راه خود به سوى كوفه ادامه مى دهيم و در بين راه از آبادى هاى مختلفى مى گذريم. نگاه كن! آن كودك را مى گويم. چرا اين چنين با تعجّب به ما نگاه مى كند؟ گويا گمشده اى دارد. ــ آقا پسر، اين جا چه مى كنى؟ ــ آمده ام تا امام حسين(ع) را ببينم. ــ آفرين پسر خوب، با من بيا. كاروان مى ايستد. او خدمت امام مى رسد و سلام مى كند. امام نيز، با مهربانى جواب او را مى دهد. گويا اين پسر حرفى براى گفتن دارد، امّا خجالت مى كشد. خداى من! او چه حرفى با امام حسين(ع) دارد. او نزديك مى شود و مى گويد: "اى پسر پيامبر! چرا اين قدر تعداد همراهان و نيروهاى تو كم است؟". اين سؤال، دل همه ما را به درد مى آورد. اين كودك خبر دارد كه امام حسين(ع) عليه يزيد قيام كرده است. پس بايد نيروهاى زيادترى داشته باشد. همه منتظر هستيم تا ببينيم كه امام چگونه جواب او را خواهد داد. امام دستور مى دهد تا شترى كه بار نامه هاى اهل كوفه بر آن بود را نزديك بياورند. سپس مى فرمايد: "پسرم! بار اين شتر، دوازده هزار نامه است كه مردم كوفه براى من نوشته اند تا مرا يارى كنند". كودك با شنيدن اين سخن، خوشحال شده و لبخند مى زند. سپس او براى امام دست تكان مى دهد و خداحافظى مى كند. كاروان همچنان به حركت خود ادامه مى دهد. نویسنده کتاب:دکتر مهدی خدامیان 🔑🌹کلیدبهشت🔑🌹 https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 💗💗 در حالى كه بسيار خسته هستيد، حال و حوصله هيچ كارى را نداريد، ناگاه يكى از دوستانتان به طرف شما مى آيد و سلام مى كند و دست در دست شما مى نهد. اين دوست آن چنان با عشق و صفا دست شما را مى فشارد، كه شما مجذوب صميميّت او مى شويد، گويا دست او يك سيم انتقال انرژى است و بعد از مدّتى كه قلب شما پذيراى اين محبّت شد به خود مى آييد مى بينيد كه سرتاسر وجودتان پر از مهر و نشاط شده و ديگر از آن خستگى، خبرى نيست. من مى خواهم به شما بگويم كه اگر شما در زمان پيامبر و امامان معصوم(عليهم السلام)بوديد و افتخار آن را داشتيد كه با آنان دست بدهيد چه بسا آنان نيز دست شما را سخت مى فشردند. من سه دليل براى اين سخن خود دارم: الف - همه شما جابر بن عبد الله انصارى را مى شناسيد، او يكى از اصحاب پيامبر بود كه عمر طولانى كرد و پيامبر به او وعده دادند كه آنقدر عمر مى كنى تا امام باقر(ع) را ببينى. جابر مى گويد: يك روز به ديدار پيامبر رفتم و به خدمت آن حضرت سلام عرض كردم و دست در دست پيامبر نهادم. موقعى كه دست من در دست آن حضرت بود پيامبر دست مرا فشار داد و چنين فرمود: "هرگاه مؤمن دست برادر خود بفشارد مثل اين است كه دست او را بوسيده است". ب - ابوعُبَيده يكى از شيعيان سرشناس شهر كوفه بود كه توفيق درك امام باقر و امام صادق(عليهما السلام) را داشت و داراى جايگاه و منزلت بزرگى نزد آل محمد(عليهم السلام) بود. ابوعُبَيده نكته جالبى را براى ما نقل مى كند، او مى گويد: يك بار كه با امام باقر()رو برو شدم، آن حضرت به من فرمود: "ابو عبيده، دستت را جلو بياور". من هم دست راست خود را جلو آوردم امام باقر(ع) دست مرا در دست گرفت و سخت فشار داد. اگر اجازه بدهيد عين سخن ابوعُبَيده را براى شما نقل مى كنم، او مى گويد: "من درد را در انگشتان خود احساس كردم". اگر قبول داريم كه امام باقر(ع) الگوى ما در همه زندگى است بايد دست دادن او هم براى ما سرمشق باشد چرا بعضى از ما اين قدر سرد و بى روح دست مى دهيم؟ چرا دوستان و رفقاى خود را از نعمت محبّت و صفا محروم مى سازيم؟ چرا بايد بعضى شيعيان امام باقر(ع) آن چنان بى تفاوت و سرد، دست بدهند كه انسان از اين كه با آنان دست داده است پشيمان شود؟ آرى همه ما بايد چون امام باقر(ع) هنگام دست دادن آن چنان پر از شور و احساس باشيم كه طرف مقابل ما از اين محبّت ما بهره برد و بازتاب آن نيز به خودمان برگردد، زيرا اگر ما به ديگران محبّت بنماييم، خود نيز مورد محبّت قرار مى گيريم. ج - ابو حمزه ثُمالى را مى شناسيد همان كسى كه دعاى سحر ماه رمضان را از امام سجاد(ع) شنيده و براى ما نقل كرده است. ابو حمزه مى گويد: من همسفر امام باقر(ع) بودم و در يكى از روزهاى سفر وقتى آن حضرت با من روبرو شد با من دست داد و دستم را به شدّت فشار داد. بپاخيزيم و عهد كنيم كه ديگر بى احساس دست ندهيم، خدا مى داند همين دستور ساده مى تواند چه تحوّلى در جامعه ما ايجاد كند و ما را در مقابل سرطان بى تفاوتى، واكسينه كند و در پرتوى همين دستورالعمل، به جايى برسيم كه همواره در تمام جامعه ما، گرماى محبّت احساس شود. آرى بياييد اين يخ بى تفاوتى و غربت را در گرمى دست هاى خود آب كنيم و اجازه دهيم تا در فضاى هر دست دادنمان جوانه هايى از محبّت برويد. البتّه در پايان تذكر اين نكته را ضرورى مى دانم كه فشار دادن دست ديگران نبايد از حد متعارف زيادتر باشد. مخصوصاً افرادى كه انگشتر به دست مى كنند بايد مواظب باشند كه مبادا باعث ناراحتى دوست خود بشوند. نكته مهم اين است كه ما در هنگام دست دادن با خونسردى و بى تفاوتى دست ندهيم و دست خود را مانند تكه گوشتى بى جان در دست ديگران قرار ندهيم! نویسنده:دکتر مهدی خدامیان ♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💗💗 💗💗 پيامبر همواره لبخند به لب داشت و همه ياران آن حضرت هرگاه با آن حضرت روبرو مى شدند مجذوب تبسّم زيبايى مى شدند كه به چهره پيامبر نقش بسته بود. وقتى آن حضرت مى خواستند سخن و مطلبى را براى مردم بگويند لبخند مى زدند و هيچ گاه ديده نشد كه پيامبر لب به سخن بگشايند و لبخند به لب نداشته باشند. اين يك درس بسيار بزرگ براى همه ما مى باشد كه اگر مى خواهيم ديگران را راهنمايى كنيم بايد مانند رسول خدا كلام خود را با روى باز و لبخند همراه كنيم. در تاريخ، مواردى از تبسّم آن پيامبر به صورت ويژه، نقل شده است كه من در اينجا به بيان چهار تبّسم آن حضرت مى پردازم: نویسنده:دکتر مهدی خدامیان ♥⃢ 🌿 eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) .... را برداشت😳 گفتم :کجا؟الان؟نمیخواد خسته ای! بعدا بخر 😊 گفت:نباید میگفتی من آدم حرف گوش کنی ام 😂 خندیدیم 😂😂😂 هرچه سعی کردم منصرفش کنم روی پله اول مانده بود 😐 بالاخره رفت 🚙 من وزهرا هن سفره هفت سین رامیچیدیم محمد زنگ زد 🔔 در را باز کردم 🚪 گفت:چه مادر ودختر با سلیقه ای 😍 گفتم:ما اینیم دیگه 😂 خندیدیم 😂😂😂 از حق نگذریم خیلی هم قشنگ شده بودند ☺️ سمنو راهم در ظرف ریختم وسر سفره گذاشتم 🙃 همه چیز عالی بود 😍 شب ساعت ١٠ خوابیدیم 😴 برای نماز شب بیدار شدم ☺️ رفتم زهرا را بیدار کنم 😊 صدایی از آشپزخانه آمد 😰 ترسیدم 😱 رفتم داخل آشپزخانه 😢👀 دیدم محمد وضو می‌گیرد 😂 گفتم:قبول باشه آقا،خوب مارو ترسوندی😂 خندیدیم 😂😂 گفت:زهرا رو میخواستی بیدار کنی 😄 گفتم:مگه حواس برا آدم میذاری 😁😆 رفتم و زهرا را بیدار کردم 🙃 روسری سر کرد وبیرون آمد ☺️ محمد گفت:الله اکبر 😇 زهرا هم رفت وضو گرفت و آمد😍 وچادرش را پوشید☺️ مثل ملکه ها شده بود ملکه های زمینی👸🏻 من نمازم را دور تر از زهرا ومحمد شروع کردم 😉 همین که از سجده بعد نمازم بلند شدم اذان شد 😄 نماز صبح راهم خواندیم ودیگر نخوابیدیم 😇 معمولا شب ها زود میخوابیدیم که برای نماز شب بلند شویم وبعد از نماز صبح هم نمی خوابیدیم ☺️ برنامه هروزمان بود 😊 تصویر شهدا میان سفره زیبا جلوه می‌کرد 🙂 هفت سین شهدایی من،محمد و دخترم 🙂♥️ ساعت ٧:٢۶:٣٨ سال تحویل میشد 😃 ٣٠ ثانیه مانده بود 😍 سر سفره نشسته بودیم که برق ها رفت 😨😭😐 اولین تحویل سال با زهرا ومحمد اینجور گذشت 😐😒🤭 وقتی برق رفت من زهرا ومحمد را نگاه کردم 👀 آنها هم من را نگاه کردند 👀 خندیدیم 😂😂😂 واقعا خیلی خنده دار بود 😂 اولین سال زندگی مشترک با خنده گذشت 😂 خیلی خوب بود ☺️ ۱٠دقیقه بعد از تحویل سال برق ها آمدند 😊 اول صدای صلوات محمد بلند شد 😂 زنگ زدیم برای تبریک ☺️ اول به پدر ومادر من زنگ زدیم ☺️ بعد به پدر و مادر محمد بعد هم بقیه 😊 اول هم به گلزار شهدا رفتیم تا امسال را زیر سایه شهدا شروع کنیم ☺️ بعد هم به مزار پدر ومادر زهرا رفتیم 😢 زهرا خیلی گریه کرد 😭 من ومحمد هم گذاشتیم کاملا آرام شود...... نویسنده ✍🏻:
@zekrroozane ذڪرروزانہکیمیای صلوات 11.mp3
زمان: حجم: 11.94M
📚 مجموعه چهل قسمتی جذاب: «کیمیای صلوات»👇🎧 اندر فضائل بی‌انتهای ذکر شریف صلوات 🎙 اجرا و تهیه و تنظیم : مصطفی صالحی = @kelidebeheshte