💚بسم رب المهدی💚 #داستان_اعتقادی_عاشقانه_مذهبی #تولد_در_توکیو🎉🎈 #پارت_هیجدهم #گمشدهء_قشنگ_من_اسلام 🔶 یکهو حس کردم! یکی جلویم ایستاده! بعضی وقتها آدم سنگینی نگاه را حس میکند و یکهو برمی گردد ببیند چه کسی دارد نگاهش میکند؟! یک چنین حسی بهم دست داد! سریع چشم هایم را باز کردم و از جایم بلند شدم. دیدم نور بزرگی جلویم ایستاده!! 💓 یک لحظه قلبم ایستاد، نفسم بالا نمی آمد! هم ترسیده بودم و هم ذوق کرده بودم! فکر کردم خیالاتی شده ام! چشمهایم را بستم. با پشت دست هایم مالیدمشان و دوباره باز کردم! 💛🌟آن نور باز هم آنجا بود! از هندزفری هنوز صدای ضعیف قرآن می آمد! نور دستش را به سمتم دراز کرد* انگار داشت می گفت:{دستت را به من بده} انگار داشت به جایی دعوتم می‌کرد* هم دلم می خواست دعوتش را قبول کنم!! و دنبالش بروم و هم ترسیده بودم:/ دستم را جلو بردم و نبردم!! بدنم به رعشه افتاده بود!! سر تا پایم می لرزید! 📓💖 چشمم به قرآن افتاد. دستم را بردم به سمت قرآن. سوره یاسین را باز کردم و شروع کردم به خواندن و ترجمه انگلیسی سوره. 🌸《یاسین. به قرآن حکمت آموز قسم. تو از پیامبرانی و در راه درستی هستی!!..... 》🌸 🌸《هشدارهایت فقط در کسانی اثر میگذارد که دنباله رو قرآن باشند و از ترس عذاب ندیده از خدای رحمان حساب ببرند!! 》🌸بدنم یخ کرد!! انگار سراسر سوره خطاب به من بود!! 🌸《در زمین ‌های مرده، نشانه‌ای از یکتایی خدا برای بت پرست هاست: زمین‌ها را زنده می کنیم! و از دلش دانه های مختلفی را می رویانیم تا از آن تغذیه کنند. باغ های خرما و انواع انگور در آن پدید می آوریم، و چشمه ها در آن می جوشانیم تا از میوهء آن باغ ها استفاده کنند در حالی که خودشان آن میوه ها را عمل نیاورده اند. پس چرا شکر نمی کنند؟! 》🌸 ❤️ پیامی از جانب خدا. داشت با من حرف میزد. 🌸《مگر انسان نمی بیند که ما او را از ذره ای ناچیز آفریده ایم و او به جای دوستی با ما یک دفعه دشمنی سرسخت میشود؟! 》🌸 💝می دانستم یاسین یکی از القاب پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است* حس کردم آن نور پیامبر است که دارد مرا به اسلام دعوت میکند. وقتش رسیده بود مسلمان شوم. قلبم از علاقه به اسلام پر بود!! انگار گمشده ای را پیدا کرده باشم. انگار از بچگی مسلمان بوده ام و نمی دانستم. توی دلم به نور جواب مثبت دادم. دستم را به سمتش دراز کردم. همین که دستم را بالا بردم آن نور به سمتم آمد و وارد قلبم شد♡ عاشق شدم♡ عاشق اسلام ♡ گفتم:{تا این جاش با من بود! از اینجا به بعدش با شما! } 🌨❄️چند شب بعد، (شب اول دسامبر)تصمیم گرفتم به مرکز اسلامی توکیو تلفن بزنم. و اسلام آوردنم را رسمی کنم. آن شب هوا سرد بود و برف می بارید! 💖⭐️تلفن را برداشتم و به مرکز زنگ زدم! گفتند:( باید بیایی اینجا؟! ) بدنم ضعف داشت، و بیرون رفتن از خانه برایم سخت بود!! گفتم: [راهم تا مرکز دور است و حالم خیلی خوب نیست!! ] گفتند:{ اگر مدرک نمی‌خواهی، می‌توانی تلفنی هم شهادتین بگویی} مدرک برای این بود که به عنوان یک مسلمان شناخته شوی و در ازدواج با مسلمان ها و رفتن به حج به مشکل برنخوری! من هم نه فعلا برنامه ای برای ازدواج داشتم و نه حج! شهادتین را پشت تلفن گفتم و تلفن را گذاشتم! 💚تلفن را که گذاشتم قلبم پر از آرامش شد!! حس کردم سبک شدم! حس کردم در یک مبارزه ی دشوار و پر استرس برنده شدم! خدا را شکر کردم! و متکایی که روی مبل بود در آغوش کشیدم! احساسی مثل خستگی بعد از مبارزه بهم دست داد*انگار تنم درد میکرد. کوفته بود.انگار چند کیلومتر دویده باشی! و بعد یکهو بد نت خالی کند و بیفتی زمین. شاید هم مبارزی بودم که سالها بود داشت توی رینگ مشت میزد و مشت می خورد. اما حالا مبارزه اش تمام شده بود! و آمده بود لم داده بود روی مبل.خسته و کوفته است، اما آرام است. شاد است. پیروز است. سربلند است. انگار دیگر کاری ندارد و میتواند حالا بمیرد! مردن؟!..... نه..... نه....... الآن وقت مردن نیست! الآن وقت زندگی کردن است!! تازه خدا را شناخته ام و پیامبرش را............... _________________________________________________________________________________________ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 👈🏻با ما همراه باشید..... ❤️ 💎ادامه دارد......💎 ⛔️کپی بدون لینک جایز نیست❌ 🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑 @kelidebeheshte