💠نماز یکشنبه ماه ذیالقعده
🔹در روز یکشنبه غسل کرده و برای نماز وضو بگیرد و سپس دو نماز دو رکعتی مانند نماز صبح که در هر رکعت، یکبار سوره حمد و سه بار سوره توحید و یکبار سوره ناس و یکبار سوره فلق خوانده میشود و پس از پایان چهار رکعت، هفتاد بار استغفار کرده (گفتن ذکری مانند اَستَغفِرُ اللهَ و اَتوبُ إلیه) و آنگاه یکبار ذکر« لا حول ولا قوّة إلاّ بالله العلي العظيم» بگوید و در پایان این دعا را بخواند:
«یا عَزِیزُ یا غَفَّارُ اغْفِرْ لِی ذُنُوبِی وَ ذُنُوبَ جَمِیعِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لَا یغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ»
🔰فضیلت نماز یکشنبه ماه ذیقعده
🔸از رسول اکرم(ص) نقل شده هر کس این نماز را به جا آورد، توبهاش مقبول و گناهانش آمرزیده میشود، دشمنان او در روز قیامت از او راضی شوند، با ایمان میمیرد، دین و ایمانش از وی گرفته نمیشود؛ قبرش گشاده و نورانی شده و والدینش از او راضی گردند؛ مغفرت شامل حال والدین او و ذریه او گردد؛ توسعه رزق پیدا کند؛ ملک الموت با او در وقت مردن مدارا کند؛ به آسانی جان دهد
👈🏻نماز یکشنبه ماه ذیقعده را از دست ندهیم.
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ربط قدس و فلسطین به ما چیست؟
به نظرتون باید از فلسطین و... حمایت کنیم؟
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
ناله گنهکاران ، نزد من محبوبتر است از تسبیحِ تسبیح کنندگان
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
6 تیرماه ، #سالروز_ترور نافرجام #آیتالله_خامنهای در #مسجد_ابوذر تهران به دست منافقین کور دل
کلید بهشت🔑🌹🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_دهم
ذهنم درگیرسوالش بود. وقتی برای مادر حرفهایش را تعریف کردم گفت:
–شاید به مرور بتونی اون رو هم با خودت همراه کنی، اگرم نشد، رضایت شوهر ثوابش بیشتر از روزه ی مستحبیه، بعدشم دخترم ازدواج با آرش ممکنه باعث بشه تو کمی سبک و روش زندگیات رو عوض کنی.
از نتیجه ی امتحان هایم راضی بودم، به جز یک درسم که، فکر کنم استادخودش نمرهام را کم داده بود، برای غیبت هایی که به خاطر پیش ریحانه رفتن داشتم.
البته با استاد صحبت کرده بودم، گفته بود که سعی کن مشکلت را حل کنی. شاید هم حق داشته بالاخره حضور داشتن مداوم سر کلاس مهم است.
برای تابستان انتخاب واحد کردم. بعد به سوگند پیام دادم وگفتم میروم پیشش تا کتاب هایی را که خواسته بود برایش ببرم. هر ترم با سوگند تعویض کتاب داشتیم. درسهایی که من پاس کرده بودم ولی او تازه آن را برداشته بود، کتابش را به او می دادم و برعکسش.
درسهایی را هم که باهم داشتیم را اگر نیاز به کتاب داشت یک کتاب دوتایی می خریدیم و جزوه برمی داشتیم. خلاصه یک جوری تلفیقی می خواندیم.
وقتی رسیدم خانهشان، طبق معمول در حال خیاطی کردن بود. با مادرو مادربزرگش خوش بشی کردم و کتاب ها را به سوگند دادم. او هم رفت کتابهایش را آوردو پرسید:
–یقه ایی که یاد گرفتی رو دوختی؟ از کیفم وسایل خیاطیام را بیرون آوردم و گفتم:
– دوختم. ولی آخه یاد گرفتن یقه مردونه به چه کارم میاد؟ من که پدرو برادری ندارم براشون پیراهن مردونه بدوزم.
مادر بزرگ گفت:
–حالا یاد بگیر انشاالله بعدا واسه شوهرت می دوزی.
سوگند با شیطنت گفت:
– بعدا چیه مامان بزرگ، طرف الان حی و حاضره. سایزشم لارژه.
مامان بزرگ با لبخند گفت:
– به سلامتی، انشاالله خوشبخت بشی، دخترم.
لبم را به دندان گرفتم و گفتم:
–چی میگی سوگند، هنوزکه چیزی معلوم نیست.
سوگند خندید:
–والا اون پسر سریشی که من دیدم تا تو رو عقد نکنه ول کن نیست.
مادرو مادربزرگ سوگند خندیدندو مادرش به سوگند گفت:
– پاشو برو میوه ایی چیزی بیار واسه دوستت، اذیتش نکن.
مادربزرگش همانطور که دکمه ی بلوز مجلسی را می دوخت گفت:
– قسمتت هر چی باشه دخترم همون میشه، توکل کن به خدا.
سرم را پایین انداختم و یقهایی که دوخته بودم را نشانش دادم، ایراد کوچیکی گرفت و گفت بقیه اش خوب است.
پارچهایی برای مادرم خریده بودم تا برایش بلوز بدوزم. وقتی نشانشان دادم، مادر سوگند گفت:
– پارچه ی لطیفیه، میتونی یه شومیز برای مادرت بدوزی.
بعد چند تا مدل نشان داد که به نظر، دوختنشان آسان میآمد.
سوگند وارد اتاق شدو با دیدن پارچه کلی ذوق کرد ظرف میوه را روی زمین گذاشت و پارچه را برداشت وبازش کردو روی سینه اش گرفت و رو به مادرش گفت:
– مامان ببین چقدر خوش رنگه.
مادر لبخندزد.
– آره، دوستت خیلی خوش سلیقس.
دوباره سوگند با شیطنت نگاهم کردو گفت:
–وقتی آرش خان رو ببینید بیشتر متوجهی خوش سلیقهگیش میشید.
در چشم هایش براق شدم و گفتم:
– میشه بی خیال شی.
بالاخره یکی از مدلهای شومیز را انتخاب کردم و شروع به الگو کشیدن کردم.
بعد از دوساعت، الگو کشیدنم تمام شدو برش زدم.
دیگر باید می رفتم خانه، وسایلم را جمع کردم و به سوگند گفتم:
–این بلوز اینجا بمونه ؟
ــ چرا؟
ــ آخه می خوام مامانم رو غافلگیر کنم.
چند روز میام می دوزم، تا تموم بشه.
ــ باشه عزیزم.
وقتی تعداد لباسهای نیمه کاره را دیدم که چقدر زیاد بودند، از رفتن پشیمان شدم و ماندم و یک ساعتی کمکشان کردم.
– پاشو برو راحیل جان. اینا تمومی نداره، به تاریکی می خوری.
صدای سوگند باعث شد دست از کار بکشم.
مادر بزرگ هم دنبالهی حرف سوگند را گرفت:
– آره مادر، پاشو، خدا خیرت بده، انشاالله خوشبخت بشی.
با گفتن جمله ی آخر سوگند دوباره نگاه شیطنت باری به من انداخت. ولی این بار حرفی نزد.
داخل قطار نشستم و گوشیام را درآوردم تا به سعیده پیام بدهم، شب بیاید پیشمان. خوشحال بودم که نمره هایم خوب شده. می خواستم با سعیده خوش بگذرانیم.
آرش پیام داده بود:
–یه خبر خوش...
فرستادم:
– خیر باشه...
ــ دارم عمو میشم.
به تنها چیزی که فکر نمی کردم همین بود، فکر کردم خبر خوشش راضی کردن برادرش است.
چه فکر می کردم چه شد.
با بی میلی نوشتم:
–مبارک باشه.
لابد فکر کرده چون خبر آشتی با برادرش را به من نگفته و ناراحت شدم، دیگر هر اتفاقی در خانوادشان بیوفتد باید به من بگوید.
یعنی به خاطرعمو شدن آرش حس حسادتم فعال شده است؟ او ذوق کرده خواسته خوشحالیاش را با من تقسیم کند. چرا باید ناراحت باشم.
گوشی رابرداشتم دوباره به آرش پیام دادم:
– خیلی براتون خوشحال شدم. انشاالله به سلامتی به دنیا بیاد.
در جواب تشکر کردو ایموجی لبخند فرستاد.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_یازدهم
بعد دوباره پیام فرستاد:
–راستی ترم تابستونی برمیداری؟
ــ برداشتم.
ــ به به خانم زرنگ...بی خبر؟ منو باش که اول با تو مشورت می کنم که اگه تو می خوای برداری منم بردارم.
نمی دانستم چه بگویم، برای همین جواب ندادم.
صدایم کرد.
ــ خانم باهوش.
جوابی ندادم.
در حال پیام دادن به سعیده بودم که گوشیام زنگ خورد، آرش بود. ضربان قلبم بالا رفت و بی اختیار از جایم بلند شدم، خانمی که بالای سرم ایستاده بود، به زور خودش را درجای من، جا کرد و من متحیر به کارهایش نگاه میکردم. خانمه نگاهی به گوشیام که هنوز زنگ می خورد انداخت و گفت:
–جواب بده دیگه، چرا ماتت برده؟ همانطور که حیران فرصت طلبیاش بودم به طرف در قطار حرکت کردم.
هم زمان با وصل کردن تماس، قطار هم در ایستگاه، ایستاد. مقصدم این ایستگاه نبود، ولی نمی خواستم داخل قطار حرف بزنم و دیگران نگاهم کنند.
ــسلام خانم زرنگ.
خجالت زده جواب سلامش را دادم. "چرا روز به روز خودمانیتر میشود؟ اگر این انرژیاش را می گذاشت برای راضی کردن برادرش تا حالا ما عقدهم کرده بودیم وبا عذاب وجدان حرف نمی زدیم."
باشنیدن صدای گوینده مترو پرسید: مترویی؟
ــ بله.
ــکدوم ایستگاه؟ اسم ایستگاه را گفتم.
–من به اونجا نزدیکم، چند دقیقه صبر کن میام دنبالت.
ــنیازی نیست آقا آرش خودم میرم.
بی توجه به حرف من گفت:
–تا تو از ایستگاه بیای بیرون من رسیدم. بعد هم گوشی را قطع کرد.
بالاخره به سعیده پیام دادم و به طرف پله برقی راه افتادم.
چند دقیقه ایی کنار خیابان معطل شدم تا رسید.
با لبخند شیشهی در کنار راننده را پایین داد و سلام کرد، وقتی تعلل من را توی سوار شدن دید گفت:
–میشه لطفا جلوس بفرمایید علیا مخدره؟ اینجا شلوغه و جای بدی نگه داشتم نمی تونم پیاده بشم و در رو براتون باز کنم بانو...
در را باز کردم و تا سوار شدم، صدای جیغ گوش خراش چرخ های ماشین باعث ترسم شدو با تعجب نگاهش کردم.
سرعتش را کم کردو گفت:
–ببخشید، جای بدی بود ممکن بود جریمه بشم، باید زودتر از اونجا دور میشدم.
بعد دستش رو دراز کردو از روی صندلی عقب ماشین، لب تابش را برداشت و روی پای من گذاشت و گفت:
حالا که بدونه مشورت انتخاب واحد کردی جریمت اینه که واسه منم انتخاب واحد کنی.
لبخندی زدم و لب تاب را روشن کردم. وقتی صفحه امد بادیدن عکس یک دختر چادری که صورتش تار بود روی صفحه ی لب تابش تعجب کردم. خوب که دقت کردم رنگ روسری دختره آشنا بود، همینطور کفشهایی که به پا داشت. مثل...
این من بودم. فقط صورتم عکس کمی تار بود.
با تعجب نگاهش کردم. لبخند کجی زدو گفت:
–شکار لحظه ها شنیدی؟
یواشکی ازت گرفتم واسه همین زیاد خوب نیوفتاده.
ــ می دونستید برای عکس گرفتن از دیگران باید ازشون اجازه...
ــ بله می دونم، ولی تو دیگه برای من دیگران نیستی.
ــ میشه بگید چه نسبتی با شما دارم؟
با خونسردی گفت:
–نسبت دارم میشیم فقط باید یک ماه و اندی صبر کنیم.
ــپس فعلا دیگران، محسوب میشم.
ــ نه، نه، اشتباه نکن، چون قراره نسبت دار بشیم شما از دیگران خیلی نزدیک تر به حساب میایید.
نفسم را با حرص بیرون دادم.
–شماره دانشجویی لطفا. وارد که شدم گفت:
ــ می خواهید اول نمره هام رو ببینید؟
ــاگه اجازه میدید می بینم.
ــحتما.
فکر کنم از نمره هایش خیلی راضیه که دلش می خواهد نشانم بدهد.
نمره هایش تقریبا در سطح نمره ایی بودکه من از درسی گرفتم که غیبت زیاد داشتم، ولی خوب برای پسری که کارهم می کند خوب است.
با لبخند گفتم:
–نمره هاتون خوبه، همه رو هم پاس کردید، عالیه.
از تعریفم خوشش امد. واحدهایی که می خواست بردارد را روی کاغذ نوشته بود از جیبش در آوردو مقابلم گرفت.
انتخاب واحدش را که انجام دادم گفت:
–صفحه خودتم بیار می خوام نمره هات رو ببینم.
با تعجب گفتم:
–چرا؟
ــ خب تو نمره های من رو دیدی.
ــخودتون خواستید ببینم.
ــ دلخور گفت:
–اگه دلت نمی خواد اشکالی نداره.
ــباشه، الان براتون میارم ببینید.
وقتی صفحه ی خودم را باز کردم ماشین را گوشهایی پارک کرد. لب تاب را از من گرفت و با هیجان برای دیدن نمره هایم چشم دوخت به صفحه ی لب تاب. هر چه می گذشت اندازه ی گرد شدن چشم هایش بیشتر میشد.
نگاه گذرایی به من انداخت و با اجازه ایی گفت، تا نمره های ترم های قبلم را هم ببیند، بدون این که منتظر اجازه من باشد مشتاقانه همه ی نمره هایم را از نظر گذراند، مدام نچ نچ می کردو لبخند میزد. آخرگفت:
–پس واقعا بچه زرنگی؟ همچین به نمره های من گفتی عالیه، فکر کردم نمره های خودت دیگه چیه!
ــ به نظر من این که شما هم کار می کنیدو هم درس می خونید و همچین نمره هایی گرفتید واقعا عالیه. تقریبا مسئولیت خونه و خریدو خیلی کارهای دیگه به عهده شماست.
ــ خب شما هم کار می کنید، پیش آقای معصومی.
ــ ولی من خیلی وقته که دیگه اونجا نمیرم.
باتعجب پرسید:
–چرا؟
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🍁#از_سیم_خار_دار_نفست_عبور_کن🍁
#قسمت_صد_و_دوازدهم
ــ قراردادمون تموم شد.
لب تاب را خاموش کردو سرجایش گذاشت و گفت:
–مرد خوبیه، دلم می خواد بعد از عقدمون بریم خونش تا ازش تشکر کنم. بعد نگاهی به من انداخت.
–یه جورایی شبیهه توئه.
از وقتی باهات حرف زد کوتاه امدی و رضایت دادی، اگه می دونستم اینقدر قبولش داری زودتر این کارو می کردم.
در دلم گفتم: "بریم تشکر کنیم که بیشتر دق بخورد. "
منتظر جوابی از طرف من بود که گفتم:
– بله، قبولش دارم، مثل یه شاگردی که معلمش رو قبول داره.
با تعجب گفت:
–معلم؟
ــ بله. تو این یک سال خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم.
به روبرو چشم دوخت و گفت:
– چی؟
–مثلا این که همیشه و در همه حال خدا رو شکر کنم.
متفکر گفت:
– شکر خوبه، ولی گاهی واقعا نمیشه.
–چرا؟
–خب گاهی آدم از کارهای خدا لجش میگیره، چطوری شکر کنه. مثلا اگه الان بهت بگن، مثلا دور از جون، مامانت فوت شده، می تونی خدارو شکرکنی؟
باتعجب نگاهش کردم و او ادامه داد:
– گفتم دور از جون. ببین تو فقط حرفش رو شنیدی اینطوری شدی چه برسه به این که اتفاق بیفته.
ــ چطوری شدم؟ از حرفتون تعجب کردم دیگه.
ــ یعنی اگه اون اتفاقی که گفتم بیوفته خداروشکر می کنید؟
فکری کردم وگفتم:
– توی بلا که باید صبر کرد. منم سعی می کنم صبر کنم. بعدشم شکر به خاطر این که تونستم صبر کنم.
با تعجب گفت:
– یعنی می خوای بگی بی تابی نمی کنی؟ عصبانی نمیشی؟ خیلی با کلاس و صبورانه میشینی خداروشکر می کنی؟
ــ از حرفش لبخندزدم.
– انشاالله که هیچ وقت این اتفاق نمیوفته ولی اگرم خدایی نکرده بیوفته، چرا منم گریه می کنم و شاید از غصه دق کنم چون خیلی دوسش دارم. ولی سعی می کنم قبول کنم که خدا این سرنوشت رو برام رقم زده و منم باید راضی باشم. ولی در عین حال گریه هم می کنم چون دلم براش تنگ میشه.
از حرف خودم غصه ام گرفت آخه این چه مثالیه که میزنه. دلم واسه مادرم تنگ شد.
سرم را پایین انداختم و در افکارم غوطه ور شدم.
نگاه سنگینش را احساس میکردم.
ــ راحیل خانم.
ــ بله.
ــ ببخش که ناراحتت کردم، تو حتی از تصورش اینقدر به هم ریختی. حرفات من رو یاد او قضیه ی عالم بی عمل انداخت، خیلی ها رو دیدم حرف خوب می زنن منظورم شما نیستید ها، ولی وقتی دقیقا خودشون تو اون شرایط قرار می گیرند...
حرفش را نصفه ول کرد، شاید ترسید دوباره ناراحت بشوم. به نظرم تا حدودی درست می گفت.
به مغازه هایی که نور چراغ هایشان همه جا را روشن کرده بود نگاهی انداختم و یک لحظه به این فکر کردم که نزدیک اذان است و من هنوز خانه نیستم. یا جایی که بتوانم نمازم را بخوانم.
گفتم:
–حرف شماهم من رو یاد یه مطلبی انداخت که یه نویسنده کلمبیایی نوشته بود. می گفت:
"ده درصد از زندگی، چیزهایی است که برای انسان هااتفاق می افتد و نود درصد، آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند."
شاید اون عالم بی عملی که شما ازش حرف می زنید یاد نگرفته که چطوری باید عمل کنه.
شاید زندگی یه هنره، یه مهارته، که باید یاد گرفت.
آرش گفت:
–خب این وظیفه ی عالمه که بهمون یاد بده دیگه، نه این که خودشم بلد نباشه. بعد ماشین را روشن کردو راه افتاد. بلافاصله از گوشیام صدای اذان مغرب بلند شد.
با استرس گفتم:
– اذان شد. حرف آرش وجدانم را بیدار کرده بود من عالم نبودم ولی بی عمل بودم. صدای اذان در گوشم فریاد میزد که اشتباه کردم. آرش فقط خواستگارم بود، محرمم نبود. من دوباره اشتباه کردم. باید خودم را به سجاده می رساندم. فکر کردم به آرش بگویم مرا به مسجدی برساند، ولی نتوانستم.
باتمام شدن اذان آرش گفت:
–بریم یه چیزی بخوریم؟
دست پاچه گفتم:
– نه، ممنون، من باید زود برسم خونه.
ــ بعدش می رسونمت دیگه.
ــ آخه یه کار واجب دارم باید زودتر برم خونه.
متفکر شدو به جلو خیره شد. به دقیقه نکشید که ماشین را نگه داشت وپیاده شد.
متعجب نگاهش کردم، ماشین را دور زدو در سمت من را باز کردو گفت:
–لطفا پیاده شو. وقتی نگاه متعجبم را دید ادامه داد:
– چند قدم اونورتر "اشاره کرد به پشت ماشین،" اول کوچه، یه مسجده. تا تو بری نمازت رو بخونی منم میرم یه چیزی می خرم که با هم بخوریم، بابت شیرینی عمو شدنم.
تعحب زده وناراحت از افکاری که در ذهنم بود پیاده شدم و سعی کردم با خوشحالی تشکر کنم. بعد طرف مسجد راه افتادم.
آرش ایستاده بود و مات تغییر ناگهانی رفتارم شده بود.
همین که جلوی در مسجد رسیدم نگاهی به پشت سرم انداختم. آرش نبود، حتما رفته بود چیزی بخرد.
فوری خودم را به سر خیابان رساندم و با گفتن کلمه ی معجزه آسای دربست اولین تاکسی را متوقف کردم و سوار شدم.
برای آرش هم پیام دادم.
–ببخشید، من رفتم خونه، نتونستم بمونم. لطفا ناراحت نشید. اجازه بدید وقتی محرم شدیم خودم شیرینی عمو شدنتون رو ازتون میگیرم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁