eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸』
1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
326 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 آوا {حرفامون}:@AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️مسلمان کیست؟؟ ☄در روز چقدر تیکه میندازیم؟ چقدر نیش میزنیم؟ نظر پیامبر درموردمون چیه؟ 🎙 کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 ما باید طالب آن‌چیزی باشیم که خدا دوست داره... 🎙 آیت الله مصباح یزدی ره کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥امام زمان(عج) رو دوست داری؟ اللھم‌عجل‌ݪوݪیڪ‌اݪفࢪج‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙استاد رحیم‌پور ازغدی 🔸در قیامت از شما پرسیده خواهد شد ... 👌 تلنگری زیبا برای همه ما کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
☀️آثار عجیب خواندن آیت الکرسی بعد از هر ! 🌺پيامبر فرمودند: هر كس آيه الكرسي را بعد از نماز بخواند هفت آسمان شكافته گردد و به هم نيايد تا خداوند متعال به سوي خواننده آيت الكرسي نظر رحمت افكند و فرشته اي را بر انگيزد كه از آن زمان تا فرداي آن كارهاي خوبش را بنويسد و كارهاي بدش را محو كند. 🌟رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: يا علي بر تو باد به خواندن آيه الكرسي بعد از هر نماز واجب. ✳️ هر كس بعد از هر نماز آيه الكرسي را بخواند به جز خداوند متعال كسي او را قبض روح نمي كند و مانند كسي باشد كه همراه پيامبران خدا جهاد كرده تا شهيد شده است. 🌹در روايتي از امام باقر علیه السلام آمده است: " هر كس آيه الكرسي را بعد از هر نماز بخواند از فقر و بيچارگي در امان شود و رزق او وسعت يابد و خداوند به او از فضل خودش مال زيادي بخشد." ✨جهت نور چشم بعد از هر نماز دست بر چشم بگذارد و آيه الكرسي بخواند و بگويد :" اعيذ نور بصري بنور الله الذي لا يطفي"✨ 🌺خداوند فرمود: كسي كه بعد از نماز واجبش آيه الكرسي بخواند خداوند متعال به او قلب شاكرين – اجر انبيا و عمل صديقين را عطا فرمايد و چيزي جز مرگ از داخل شدن او به بهشت جلوگيري نمي نمايد. 💠 مداومت نمي نمايد به آن مگر پيامبر يا صديق يا كسي كه از او راضي شده ام و يا شخصي كه شهادت را روزي او مي نمايم. کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 اگر یک هفته بیشتر زنده نباشی چیکار میکنی؟ 🔹 حجت الاسلام عالی کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✍امام صادق علیه السلام فرمودند: 🔸آنگاه که بنده ای در نیمه شب با مولایش خلوت کند و با او به مناجات بپردازد، خداوند قلبش را نورانی می کند و چون بگوید:(یا ربّ یا ربّ) خداوند جلیل می فرماید:(لبیک ) بنده من ! درخواست کن تا عطایت کنم. 📚اسرار الصّلوة ،ص ۲۹۴ هرشب به عشق نماز شب بخوانیم💝 یادتون نره🌸 کلید بهشت 🔑🌹🕊 ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌙 ‌ ‌ سعی کنید نماز شبتون ترک نشه 💛فقط ۱۱ دقیقه وقت می بره 🌀🌀 نماز شبو تو دو زمان می تونی بخونی: 👇 1️⃣ بعد از نیمه شب تا اذان صبح 2️⃣به نیت قضا از صبح تا شب، ⬅️ بهترین زمان برای خوندن نمازشب، یک ساعت قبل از اذان صبحه. ولی اگر در بهترین زمان نتونستی بخونی، توی زمان های دیگه بخون، 🚫🚫ولی ترکش نکن.🚫🚫 💚💛 چه جوری نماز شب بخونیم؟ 🌗 ۴ تا دو رکعت ( مثل نماز صبح ) به نیت نماز شب. 🌗 ۲ رکعت به نیت نماز شفع 🌗 یک رکعت به نیت نماز وتر ➕ جمعا میشه ۱۱ رکعت. توی نماز شب، حمد بخون و سوره کوتاه. ✅ فضیلت نمازهای شفع و وتر بیشتر از هشت رکعتیه که به نیت نماز شب خوانده میشه. می تونید فقط به نماز شفع و وتر اکتفا کنید و هشت رکعت نماز شبو نخونید. یعنی فقط ۳ رکعت ✅ اگر وقت برای نماز شب، کم باشه می تونید فقط نماز وتر بخونید. یعنی فقط ۱ رکعت ✅ لازم نیست یازده رکعتو یه بار بخونی تا خسته بشی، بینشون فاصله بده. همانطور که پیامبر با فاصله نماز شب می خواند. ✅ اگر نتونستی بعد از نیمه شب بخونی، از صبح تا شب، وقت داری قضاشو بخونی. ✅ امام صادق علیه السلام از قول رسول خدا نقل می کند: 🍃 خداوند به بنده ای که نماز شب را در روز قضا می کند، مباهات می کند و می فرماید: " ای فرشتگان من! این بنده ی من، چیزی را که بر او واجب نکرده ام، قضا می کند. گواه باشید که من او را آمرزیدم. ✅ نماز مستحبی رو بدون مهر، بدون رکوع و سجود، بدون قنوت، و حتی در حال راه رفتن میشه خوند. ✅ اگر وقت نداشتی، قضای نماز شبت رو توی خیابون بخون، توی کلاس، توی محل کارت بخون!!! کافیه نیت کنی، حمدو بخونی، بعد با اشاره رکوع و سجودو بجا بیاری. 💚ببین، دیگه بهونه نیار. خدا اینقدر این نمازو آسون کرده که من و تو بهونه ای برای نخوندنش نداشته باشیم. 💚 میگیم ما اینجوری به دلمون نمی چسبه... 📛 اینا وسوسه های شیطونه!!! خدا قبول داره، اونوقت شیطون نمیذاره... هر جور تونستی نماز شبتو بخون، خدا زود راضی میشه. ☝️ فعلا نماز شبتونو به همین آسونی شروع کنید، بعد کم کم عشقتون به این عبادت اینقدر زیاد میشه که مثل بسیاری از بزرگان، از این نماز، دل نمی کنید. ، 💛💚تو نماز شبمون، برای فرج امام زمان عج و عاقبت به خیر شدنه همه بندگان خدا دعا کنیم💚💛 🌹🍃 التماس دعای فرج 🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ ڪـانال ذڪـر روزانہ کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌌هرشب ساعت21🕘 🎀با ما همراه باشید🎈 📕رمان📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 آیه سرخوش خندید رنگ پریده زهرا مچش را باز کرده بود! پس راهی نبود: نه عزیزم قرار داشتم ...برای یه کار خیر. زهرا گیج بود...الآن باید چه میکرد؟ گریه میکرد؟ بغض میکرد؟ که یک مرد قد بلند نه لاغر نه چاق که محاسن پرپشتی دارد و مهندسی برقش را در دانشکده بغلی میگیرد با یک دختر نه زشت و نه زیبا قرار دارد؟ به او چه؟ بعد اندیشید: به من چه؟ آیه رشته افکارش را پاره کرد: تو رو خدا ببخشیدا مزاحم حرف زدنتونم شدم اینم که گفت کار داره نمیتونه بیاد. سامیه دستهای سرد زهرا را فشرد و آرام پرسید: ببخشید فضولی نباشه شما با آقای سعیدی نسبتی دارید؟ آیه خود را متعجب نشان میدهد: شما ابوذرو میشناسید مگه؟ زهرا گوشهایش زنگ زد!! ابوذر... بدون پسوند و پیشوند !!! یک دختر نه زشت نه زیبا اسم یک مرد قد بلند نه لاغر نه چاق که محاسن پرپشتی دارد و مهندسی برقش را در دانشکده بغلی میگیرد نام ابوذر را نه با پسوند به زبان می آورد نه پیشوند!! اینها نشان نزدیکی آدمها به هم دیگر است!!مگر نه؟ دستهایش را از دست سامیه بیرون کشید سامیه سعی در حفظ خونسردی اش را داشت: بله آقای ابوذر سعیدی دیگه! البته ببخشید ناخواسته عکس روی گوشیتونو دیدیم کنجکاو شدیم! آیه لبخند مرموزی زد و گفت: بله با هم نسبت داریم. زهرا آستانه صبرش پر شد از جایش بلند شد! تا برود. آیه که تک و تایش را برای رفتن دید فرصت را غنیمت شمرد: راستی شما خانم زهرا صادقی میشناسید؟ پروانه بلافاصله گفت: ایناهاش اینجاست دخترمون خانم زهرا صادقیه دیگه. آیه تعجبی به چهره اش نقش میبندد و میگوید: زهرا صادقی شمایید؟ زهرا هم متعجب تنها سر تکان میدهد! سامیه مشکوک شده و ته دلش این شک را دوست دارد! خدا خدا میکند شکش یقین شود! آیه زهرا را دعوت به نشستن میکند... کمی دست دست میکند و میگوید: ببین من دو تا داداش دارم! الآن اولین باره که دارم براشون میرم خواستگاری. نمیدونم چطور باید بگم. ببین زن داداش من میشی؟ وااای نه این خیلی بی مقدمه بود... ببین نظرت در مورد داداش من چیه؟ زهرا شوکه شده بود... تنها آیه را نگاه میکرد! برادرش؟ برادرش که بود؟ یعنی میشود؟ میشود؟ شوقی در دلش سرازیر شد ولی هنوز قدرت تکلمش را بدست نیاورده بود... سامیه که کم و بیش به خودش مسلط شده بود گفت: ببخشید برادرتون؟ آیه کلافه به آهستگی بر سرش میزند و میگوید: وای خدا میدونم گند زدم به هرچی خواستگاری! داداش بد بخت من رو چی حساب کردی... خب بزارید از اول شروع کنم من آیه سعیدی خواهر برادر دوست داشتنی ام ابوذر سعیدی ام که امروز مامورم نظر دختر مورد توجهشو در خصوص خودش بدونم! فکر میکنم این خوب شده نه؟ پروانه ناگهانی میزند زیر خنده!! آنقدر که زهرا و سامیه را به خنده می اندازد! زهرا اما نیتی جز نیت جمع برای این خنده دارد! آیه نیت خوان نبود ولی حس ششم خوبی داشت. نگاه عمیقی به زهرا انداخت و بی ربط گفت: الاعمال بالنیات زهرا خانم! زهرا سرخ شد... آیه دستهایش را گرفت و گفت: خب؟ من منتظرم... به عادت همیشگی اش که دستپاچه میشد چادرش را کمی جلو تر کشید و گفت: خب چی بگم...یعنی...خب...خیلی یهویی بود راستش من واقعا شوکه شدم... آیه به ساعتش نگاه کرد و گفت: من یه پرستارم ماهی یک و پونصد حقوق میگیرم که واسه یه همچین کاری هیچی اش تقریبا برام نمیمونه اینو گفتم چون داره وقت ناهار میشه و من پول خریدن ناهار آنچنانی ندارم! ولی میتونم همتونو یه ساندویچ تا سقف ده هزار تومن مهمون کنم نه بیشتر!!! بعد رو به پروانه گفت: تو از جیک و پیک اینجا خبر داری قربون دستت برو بگیر بیا و بعد کارت و رمزش را با کلی تعارف به او داد. سامیه میدانست که زهرا آنقدر حواسش پرت شده که یادش رفته کلاس دکتر شریفی سخت گیر شروع شده و او اینجا نشسته! ولی ترجیح داد سکوت کند. مهم تر بود!! مطمئنا این موضوع خیلی مهم تر بود. آیه لبخندی میزند و مسلط میگوید: خیلی خب خااانم شوکه حالت جا اومد؟ بفرمایید نظرتونو!! ببین نمیخوام بگم همین الآن بله یا نه بگو. نه فقط نظرتو بگو اگه یه کوچولو مثبت بود ما دست به اقدام بزنیم! زهرا در دلش گفت: نمیشه همین الآن بله رو بگم؟ و بعد خنده اش گرفت به زور خنده اش را قورت داد و گفت: خب چی بگم؟راستش آقای سعیدی یکی از بهترین هایی هست که من تو این دانشگاه دیدم نمیگم بهترینن ولی خب جزو بهترینهان... اخلاقی که من ازشون دیدم ایده آل هر دختری میتونه باشه. من... من فکر میکنم جا واسه فکر کردن درموردشون هست....
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 آیه با اینکه از چشمهای زهرا عشق را میخواند اما از این شخصیت و کلمات سنجیده خیلی خوشش آمد و این خودباوری را دوست داشت. لبخندی زد و گفت: این خیلی خوبه. یه چیز دیگه زهرا خانم من شنیدم شما از یه خانواده خیلی متمول هستید. ببین ابوذر نمیتونه برات یه زندگی مثل وقتی که خونه پدرت بودی درست کنه و همین باعث شده دست دست کنه! ممکنه حتی چند وقت دیگه برای دادن یه سری بدهی ماشینشم بفروشه. تو میتونی با همچین شرایطی کنار بیای؟ زهرا نفسی کشید اصلا دلش نمیخواست اینقدر مشتاق نشان دهد: خب مادیات ملاک هست ولی تو اولویت نیست... پروانه ساندویچ به دست آمد آیه با لبخند گفت: من حس میکنم شنیدنی ها رو شندیم! چیزی که باید استارت یه امر خیر رو بزنه رو شنیدم... حالا پیشنهاد میدم هات داگ و قارچ و پنیرمونو بخوریم البته یادت باشه آدرس محل کار پدرتو بدی. سامیه و پروانه فوق العاده خوشحال بودند اما یک سوال درست بعد از دیدن آن عکس مغز سامیه را مشغول کرده بود: راستی آیه جان یه سوال آقای سعیدی که اینجا مهندسی میخونن اون لباس و اون عکس خب راستش چطور بگم... آیه میخندد و لقمه کامل جویده اش را قورت میدهد و میگوید: آهان اون لباس روحانیتو میگی؟ ایشون هم مهندسی میخونن هم طلبه ان یه چند وقت دیگه هم معمم میشن این لباس روزی که رفت حوزه براش خریدم... راستی زهرا با شوهر آخوند مشکلی نداری؟ زهرا لقمه پرید توی گلویش طلبه؟ فکر اینجایش را واقعا نکرده بود!! آیه کمی بلند خندید و گفت: یواش. ببخشید خیلی یهویی شد میدونم... خب نگفتی؟ سرخ و سفید شدنش که تمام شد گفت: خب چی بگم... فکر نمیکنم مشکلی باشه ... آیه سرخوش خندید و بی مقدمه گونه اش را بوسید: میدونی دوست دارم همچین عروسی رو. زهرا تنها با شرم خندید و در دل گفت: خدا دلبری را مورثی در خاندانتان قرار داده گویی... **** گردنم را ماساژ میدهم مامان عمه برایم شربتی می آورد تشکر میکنم و بعد از بسم الله گفتن یک نفس آن را سر میکشم مامان عمه چپ چپ نگاهم میکند و غرغر کنان میگوید: خانم ۲۱ ساله از وقتی که حرف آدم حالیت شده بهت میگم زشته اینجوری آب و غذا خوردن. میخندم و میگویم: وااای سخت نگیر عقیله جون دیگه!! عه میگوید: حالا حاال تعریف کن ببینم چی شد؟ روی مبل راحتی دراز میکشم و میگویم: وای نمیدونی چه دختر نازیه مامان عمه یعنی خانم به تمام معنا چقدرم خوشکله! همه چیز تموم از نظر اخلاقی بیسته بیسته خیلی سنگینه! فکر نمیکردم ابوذر کج سلیقه همچین دختری رو انتخاب کنه مامان عمه که حسابی ذوق کرده بود گفت: حالا موافقه؟ قلنجم را میشکنم و میگویم: یه حسی بهم میگه از خداشه! بلند میخندد: تو بگی از خداشه یعنی هفته دیگه عروسیه پس! آرام میخندم و صدای گوشی موبایلم از اتاق بلند میشود... واقعا داشت گریه ام میگرفت من خیلی خسته بودم مامان عمه که حال زارم را دید گوشیم را از اتاقم آورد و سری به تاسف برایم تکان داد با لبخند خسته ای جواب برادرم را دادم: سلام آقا ابوذر جانم؟ سلام آیه جان خوبی؟ مامان عمه اشاره میکند که گوشی را روی آیفون بگذارم : فدای تو جانم کاری داشتی؟ تعللی میکند و میگوید: عمه خوبه؟ بی صدا میخندم: آره داداشم اونم خوبه! دیگه؟ سکوت میکند و نفس عمیقی میکشد : دیگه هیچی! خداحافظ. و بعد گوشی را قطع میکند هر دو به قهقه زدن می افتیم مامان عمه از ده تا صفر را معکوس میشمارد تا ابوذر زنگ دومش را بزند شماره سه بود که دوباره زنگ زد. سرخوش جوابش را دادم: خب چرا حرفتو نمیزنی؟ کلافه میگوید: آیه خب من الآن باید برای چی بهت زنگ بزنم؟ خوشت میاد اذیت میکنی؟...
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 مامان عمه کنارم مینشیند سر خوش میگویم: تو رو اذیت نکنم کی رو اذیت کنم! راستش...خب من با دختره حرف زدم ...کمی لفتش میدهم تا بلکه جانش بالا بیاید و بعد با لحن مرموزی میگویم: فک کنم علف خیلی به دهن بزی شیرین اومده! بی اختیار میخندد... دلم خوش میشود به خنده هایش... به شادی اش! دلم خوش میشود به این منحنی های روبه پایین نزول قشنگی است! _آیه خیلی خانمی خیلی! میدونستی؟ _آره میدونم تشکر میکند و تشکر میکند! سرم را درد آورده تشکر هایش ... مامان عمه که فقط میخندد! خوشش آمده! به گمانم یاد سریال های محبوب کره ای اش افتاده! با آن داستانهای آبکی که بی شباهت به رمانهای ایرانی نیست! بعد از کلی حرف زدن و تشکر کردن که من از فرط خستگی واقعا هیچ یک را نفهمیدم. خداحافظی میکند و من نفس راحتی میکشم چشمهایم را می بندم و در دل به خدا میگویم: عملیات با موفقیت انجام شد فرمانده! امر دیگه؟ و بعد دوباره دراز میکشم روی مبل راحتی... باید برنامه ریزی کنم! باید پریناز و بابا محمد را مطلع کنم! بعد بروم محل کار پدرش بعد باز هم با خودش حرف بزنم بعد با ابوذر حرف بزنم! بعد آماده شوم برای پذیرش یک نقش جدید در زندگی ام! یک خواهرشوهر برای یک عروس ... بعد آه یادم آمد بعد زندگی کنم ... خدای من چقدر کار روی سرم ریخته و من نای انجام هیچ یک را ندارم!! مامان عمه بی توجه به خستگی ام برگه ای را مقابلم قرار داد... طرح جدیدش بود یک مانتو فوق العاده شیک ... _میخوام بدم پریناز برای تولیدی ببین خوبه؟ خوب بود خیلی هم خوب بود: آره خیلی نازه ناقلا نگفته بودی طرح جدید داری _امروز به ذهنم رسید همین سر صبحی. میخوام کادوش بدم به زهرا واسه شیرینی خورونش!_اوه عقیله جان تا شیرینی خورون هم پیش رفتی؟ تلویزیون را روشن میکند و میگوید: ببین اسم بچه هاشونم انتخاب کردم! خدا بخواد حله !!سق سیاه تو البته اگه بزاره. با خستگی میخندم!! خدا کند سق سیاهم بگذارد... چشمهایم را روی هم میگذارم . من خواب میخواهم! خواب... صدای آلارم گوشی از خواب پراندم... سریع خاموشش کردم مبادا مامان عمه از خواب بیدار شود... درست نمیدانستم چه ساعتی بود ولی هوا گرگ و میش بود نگاهی به ساعت انداختم ۴ صبح! اوه خدای من. من یک گوریل به تمام معنا بودم! 8 ساعت خواب؟ کسل به سمت آشپزخانه رفتم که دیدم مامان عمه هم بیدار شده شرمنده گفتم: آخ ببخش آلارم گوشی بیدارت کرد؟ خمیازه کشان سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: اولا آلارم نه و زنگ هشدار بیدار باش بعدشم باید بیدار میشدم امروز خیلی کار دارم... میخندم... ساعت چهار صبح هم دست از حساسیت هایش برنمیداشت رگ آریایی کلفتی داشت. آلارم نه هشدار بیدار باش! از این واژهای اجنبی بدش می آمد. نمازم را میخوانم و میز صبحانه را میچینم چه اشکال دارد یکبار من برای عقیله ام سنگ تمام بگذارم؟ میز صبحانه را که میبیند این مثل مادر تمام عمرم سوت بلندی میکشد و میگوید: ناپرهیزی کردی سر صبحی خبریه؟ فنجانش را تا نیمه چای میریزم و بعد ریز میخندم و میگویم: خبر خاصی نیست خواستم یکم متفاوت عمل کنیم!! متفاوت بودن مده عقیله جون. نان سنگک فریز شده کم کم در تستر داغ میشود و من ساعت پنج و ربع صبح را از نظر میگذرانم اگر تا نیم ساعت دیگر سوار اتوبوس شوم میتوانم یک پیاده روی بیست دقیقه ای داشته باشم ... پس تند تر لقمه هایم را میجوم و به این فکر میکنم این پیاده روی ارزش نوش جان کردن این لقمه های هول هولی با چاشنی چشم غره های مامان عمه را دارد....
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 الهی شکری میگویم و طبق معمول سریع حاضر میشوم مامان عمه سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: عین بچه هایی آیه قشنگ میشه فهمید چی تو سرته! میخندم و گونه هایش را محکم میبوسم: _مامان عمه جون امروز شاید یکم دیر برگردم احتمال میدم این ابوذر بازم پا پیچم شه و مجبور شم باهاش برم جایی نگران نشو میخوای برو خونه بابا اینا تا من و ابوذرم بیایم لقمه اش را قورت میدهد و میگوید: اتفاقا با پریناز هم کار دارم آره شب بیا همونجا. راه خانه تا بیمارستان را خیلی دوست داشتم چون از ایستگاه تا بیمارستان یک مسیر تاکسی خور داشت که جان میداد برای تاکسی سوار نشدن و پیاده روی... راس ساعت هفت و سی دقیقه مثل هر روز جلو در بیمارستان بودم. یک راست سراغ باغبان پیرمان رفتم از دور دیدم دارد با یک دوچرخه سوار حرف میزند... وقت نداشتم تا پایان صحبتش سلامی دادم و عمو مصطفی مهربان به سمتم برگشت و بلند گفت: سسلااام دخترم صبحت بخیر و هم به عادت هر روز تحویلم گرفت. مرد دچرخه سوار به سمتم برگشت و من یک آن دهانم باز ماند! مبهوت و هول سلامی دادم و پیرمرد به خودش نگاهی انداخت و گفت: چیزی شده؟ دهان شل شده ام را جمع کردم و گفتم: راستش دکتر والا یه لحظه واقعا تعجب کردم یعنی انتظار هر کسی رو داشتم جز شما... بعد دوچرخه اش را از نظر گذراندم و گفتم: فوق العاده است! خنده مردانه ای کرد و گفت: چی دوچرخه ؟ _دوچرخه نه! دوچرخه سواری ... دوچرخه سواری یه شخصی مثل شما فوق العاده است... عمو مصطفی با نرگسهای خوش بوی همیشگی اش برگشت: بیا دخترم بیا که همین چند دقیقه پیش چیدمشون. دکتر والا با کنجکاوی به نرگسها نگاه میکرد و عمو مصطفی خندان گفت: مثل دخترمه دکتر عاشق نرگسه. منم از دستم بر میاد و هر روز این چند تا شاخه نرگس رو بهش هدیه میدم. دکتر خیره نگاهم میکند و زیر این نگاه معذب میشوم بی فکر نرگسها را به سمتش میگیرم و میگویم: بفرمایید مال شما. سکوت میکند و نگاهش بین نرگسها و چهره ام گردش میکرد. و بعد آرام گفت: خیلی شبیهشی! با تعجب نگاهش کردم: بله؟ خنده ای کرد و نرگسها را از من گرفت: حدود بیست _ بیست و پنج ساله که خارج زندگی میکنم و خیلی از خلق و خوهاشون جزو رفتار هام شده یکیش همین تعارف نداشتنه! ممنونم از لطفت. بعد سوار دوچرخه اش شد و دور شد.... با خنده نگاهش کردم نرگسهایم را بی تعارف برد... آه یادم رفت خوب بویشان کنم... دماغم بو میخواهد بوی نرگسهای تازه چیده شده آقامصطفی را. با کلی خواهش و التماس دکترشان را راضی کرده بودم که فقط بیست دقیقه ناقابل از بخش بیرون بیایند و با رعایت نکات امنیتی در محوطه بیمارستان بازی کنند... مینا و سارا. بیشتر به خاطر مینا بود طفلکم کلی ترسیده بود حق هم داشت دکتر ها که ملاحظه حالیشان نبود که نباید دائم بیخ گوش بچه عمل عمل کنند ... گویا همین روزها راهی اتاق عمل میشد و من قبل از او عزا گرفته بودم ...اشک ریختن هایش دل سنگ را آب میکرد موهایش را دوست داشت خرمن های قهوه ای رنگی که تا کمرش میرسید و بیچاره مادرش که میخواست راضی اش کنند تا بگذارد آن همه زیبایی را بتراشند. نگاهی به ساعتم انداختم فقط پنج دقیقه مانده بود بلند صدایشان زدم. _ساراخانم، مینا خانم فقط پنج دقیقه وقت داریدا ناراحت سری تکان دادند و و لبخندی روی لبهایم آمد از این همه معصومیت _انگاری خیلی دوستشون داری... باهات نسبتی دارن؟...
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 برگشتم و صاحب این صدای گرم را دیدم. چه خوش سعادت بودم من. امروز دومین باری بود که پیرمرد مهربان این روزهای این بیمارستان را میدیدم قهوه به دست کنارم ایستاد و به بچه ها خیره شد _سلام دکتر نیم نگاهی انداخت و گفت: سلام باز که قشقرق درست کردی؟ دکتر فرحبش کلی از دستت حرصی بود. با خودم فکر کردم قشقرق را درست میکنند یا راه می اندازند؟ با تخسی خندیدم و گفتم: دکتر فرحبخش همیشه اینجورین این بچه ها رسما دارن تو اون چهار دیواری می پوسن مینا الآن نزدیک به دو هفته است اینجا بستریه ... خب اونم یه بچه است و دلش بازی میخواد مثل بقیه هم سن و سالاش. حیف که از غیبت بدم میاد وگرنه میگفتم به دکتر فرحبخش و امثال ایشون زندان بان بودن بیشتر میاد تا دکتر بودن. با تعجب و کمی لبخند نگاهم میکند و میگوید: توی دو هفته اینجور بهت وابسته شدن و تو براشون اینجور احساس خرج میکنی؟ حاج رضاعلی میگفت انفاق هر چیزی آنرا زیاد میکند! مثل احساس... و من متعجب تر میگویم: دو هفته فرصت کمیه؟ دکتر این مو جودات ریز نقش و با اون تن نازک صداشون و لحن ناپخته و تو دل برو دست کم نگیرید. استراتژی های خاص خودشونو دارن برای نفوذ تو دل بزرگترا بی حرف سرش را به طرفین تکان داد حرفی نداشت گویا... قبل از نوشیدن اولین جرعه از قهوه اش تعارفی کرد و من از تصور مزه تلخ مایع داغ درون لیوان به آن بزرگی صورتم جمع شد و تنها به گفتن: ممنونم نمیخورم اکتفا کردم. نگاهی به لیوان کرد و متعجب گفت: چرا صورتتو اینجوری میکنی؟ تک خنده ای کردم: ببخشید منظوری نداشتم فقط یه لحظه از تصور مزه تلخش اینجوری شدم... میدونید هیچ وقت نتونستم با این نوشیدنی ارتباط خوبی برقرار کنم تلخیش پر از انرژی منفیه!! چای قند پهلو چشه مگه؟ با بهت سری تکان داد و قهوه نوشان گفت: تو واقعا دختر عجیبی هستی. و من هم خندیدم. من از این طبع عجیب راضی بودم دروغ چرا گاهی خودم هم خودم را شگفت زده میکردم. نگاهی به ساعتم کردم و آه از نهادم بیرون آمد پنج دقیقه دیر کرده بودم با استرس صدایشان زدم و آنها هم مضطرب از اضطراب من وسایلشان را جمع کردند. و با لبخند به پیرمرد و کنارم نگاهی کردم: دکتر واقعا از هم صحبتیوتن خوشحال شدم مرسی از اینکه اینقدر خوب هستید. با نگاه پدرانه اش وراندازم کرد و با لحن پدارنه ترش گفت: یادمه قدیما در جواب این تعارفها میگفتند خواهش میکنم درسته؟ بچه ها با لپ های گل انداخته خودشان را رساندند و با انرژی به دکتر سلامی دادند با شتاب به ساعتم نگاه کردم. دکتر والا با خوشرویی جوابشان را داد و دستی به سرشان کشید و گفت: منم ازت ممنونم به جای همه بیماران اینجا ... ممنونم که مثل بقیه نیستی... و بی هیچ حرف دیگری به سمت بیمارستان رفت *** کلافه لباس فرمش را عوض کرد قطعا از خسته کننده ترین روزهای این ماه بود ... دکتر فرحبخش و والا به اجماع رسیده بودند که تا دو هفته دیگر مینا را عمل کنند و آیه در گیر بود. درگیر با (نکند)های ذهنش... نکند ...نکند ... پوفی کشید و در کمدش را بست ... مثل همیشه که نه اما با لبخند از دوستانش خداحافظی کرد و تک زنگی به ابوذر که جلو بیمارستان بود زد تا ماشین را روشن کند....
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 تلفنش زنگ خورد و همانطور که انتظار میرفت پریناز پشت خط بود: _سلام پری جون _سلام آیه جان کجایی عزیزم؟ _الان کارم تموم شده با ابوذر بیرون کار داریم تموم شد میایم اونجا _باشه عزیزم عقیله هم اینجاست _کاری نداری باهام؟ _نه آیه جان فقط مواظب خودت باش _چشم عزیز دل همیشه نگران... در ماشین را باز کرد و سلامی به ابوذر داد ابوذر هم با خستگی و کمی استرس پاسخش را داد قدری نگاهش کرد ... به نظرش رسید رنگ ابوذر کمی پریده. بلند زد زیر خنده که ابوذر از هپروتش بیرون آمد و متعجب گفت: چیزی شده؟ همانطور با خنده گفت: ابوذر خدایی خیلی خنده دار شدی! هیچ وقت فکر نمیکردم تو مراحل ازدواج که قرار بگیری اینجوری دست و پات بلرزه. ابوذر پوفی کشید و بی حوصله گفت: وقت گیر آوردی تو آیه؟ آیه قدری خنده اش را جمع کرد و گفت: نبینم غمتو داداشی حالا کجا داریم میریم؟ آدرسی را از روی داشبورد برداشت و به آیه نشان داد. آیه با دیدن آدرس سوتی کشید و گفت: فرش فروشی حریر؟ نه بابا؟ تو گلوت گیر نکنه داداشی؟ از این حاجی بازاری هاست ؟ ابوذر مضطرب پوزخندی زد و گفت: آیه من پنج درصد به درست شدن این وصلت احتمال میدم!! آیه به آرامی پس کله اش زد و گفت: تو یکی ساکت!! آخوند سکولار بد بخت... تو کی هستی که حالا احتمال هم میدی... حالا میبینی یه جوری عاشقت بشن که نگو. همه جا پزتو بدن ... بعدشم داداشی همه چی دست خداست پس دیگه نشنوم از این چرت و پرتا بگیا... ابوذر هیچ نگفت و تنها خیره شد به آویز (یاعلی) پایین آیینه. راست میگفت آیه او که بود که احتمال دهد؟ او که بود بخواهد و بشود و نخواهد و نشود؟ اعتراف کرد که وجودش مایه ننگ حاج رضاعلی است... گردو هایش را کنار گذاشت به نظرش رسید هرچه تا به حال گردو بازی کرده بس است! با احتیاط درب مغازه قدیمی اما با صفای فرش فروشی آقای صادقی را گشود.... مغازه تقریبا بزرگی بود و حال و هوای سنتی که تناسب زیبایی با این هنر قدیمی داشت تنها مشتری مغازه در حال حاضر خودش بود. پسر تقریبا جوانی را دید که حواسش به ورود او نبود و داشت حساب کتاب میکرد. بی حرف و آرام فرشها و نقشهای زیبایشان را از نظر گذراند! و زیر لب ذکر میگفت تا آرامشی پیدا کند و مثل همیشه سوتی ندهد. تابلو فرشی که طرح یکی از کارهای استاد فرشچیان روی آن نقش بسته بود توجهش را جلب کرد! باورش نمیشد انسانی بتواند با دستانش آن همه ظرافت را از نو خلق کند اینبار با زبان گره ها! چند لحظه به آن خیره ماند که صدای بم مردی را پشت سرش شنید: _سلام خوش اومدید کمکی از من بر میاد خانم؟ آیه فهمید صدا متعلق به مرد جوانی است که مشغول حساب و کتاب بود بدون نگاه کردن به صاحب صدا با انگشتانش تابلو را نشان داد و پرسید: این تابلوفرش چه قیمتیه؟ مرد نزدیک تر شد و و آیه توانست چهره اش را ببیند... یک آن بهت زده شد از این همه شباهت بین این مرد و زهرا... حدس زدن اینکه این مرد برادر زهرا باشد اصلا کار سختی نبود به خودش آمد و دوباره به تابلویی که برادر زهرا داشت در مورد طرح و قیمتش صحبت میکرد جلب شد... با شنیدن قیمت این تابلو نیم در نیم مخش سوتی کشید.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼ارزش طلبگی🌼 🎙 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 مدت زمان توقف در عالم قبر 🔸 استاد مسعود عالی ‌ کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 حرف رو تا عمل نشده نزنید! 🎙 حجت‌الاسلام والمسلمین دانشمند کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
⚡️دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود⚡️ 🌻 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، 🌻 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَفاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، 🌻 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . ⛅️ دعای غریق⛅️ 🌸 دعای تثبیت ایمان درآخرالزمان 🌸 ⚡️یا اَللَّهُ یا رَحْمن یا رَحِیمُ⚡️ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ⚡️ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک⚡️ 🎄أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🎄 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‎‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان زیبا اثبات خدا به همین راحتی ✅مگر می شود این عالم خدایی نداشته باشد ✍️پادشاهی بود دهری مذهب. وزیری بسیار عاقل و زیرک داشت.هرچه ادله و براهین برای شاه بر اثبات وجود صانع اقامه می کردند که این آسمان ها و زمین را خدا خلق کرده و ممکن نیست این بناهای به این عظمت بدون صانع و خالق موجود شود و ممکن نیست یک بنایی بدون بنا و استاد و معمار ساخته شود، پادشاه قبول نمی کرد.🌹 🌟بنابراین وزیر، بنای یک باغ و درخت ها و عمارتی در بیرون شهر گذارد.بعد از اینکه تمام شد، یک روز پادشاه را به بهانه شکار از آن راه برد.چون چشم پادشاه بر آن عمارت عالی افتاد متعجب شد.🍀 ☄از وزیر پرسید این عمارت را که بنا کرده و چه وقت بنا شده است؟ وزیر گفت کسی نساخته، خودش موجود شده است. پادشاه اعتراض شدیدی کرد. گفت این چه حرفی است که می زنی، چگونه می شود بنایی بدون معمار ساخته شود؟ وزیر جواب داد چگونه یک بنایی کوچک بدون معمار غیر معقول است؟ چگونه می شود بنای این آسمان ها و زمین ها و گردش ماه و خورشید و ستاره ها بدون صانع و خالق موجود شده باشد؟ آن وقت پادشاه تصدیق نمود و مسلمان و موحد شد.🍃 📚منبع:داستان هایی از خدا، نوشته احمد میر خلف زاده و قاسم میرخلف زاده، جلد 1 کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙🌸آيت الله استاد جوادی آملی(حفظه الله) ⭕️ موضوع : اگر داری دائم میکنی و نعمتها برات میاد بترس‼️ کلید بهشت🔑🌹🕊 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ @kelidebeheshte ༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄