🟧 آیت الله بهجت دست روي زانوي او گذاشت و پرسیدند: جوان شغل شما چيست؟
گفت: طلبه هستم.
🔷آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوي و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشي. ️
دوباره آیت الله پرسیدند: اسم شما چیست؟
گفت: فرهاد
🔶#آیت_الله_بهجت فرمود:
حتماً اسمت را عوض كن.
اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدي بگذاريد. شما در شب امامت امام زمان (عج) به شهادت خواهيد رسيد.
🔷شما يكي از سربازان #امام_زمان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید.
#شهیدعبدالمهدی_کاظمی؛ شهیدی که طبق تعبیر آیت الله بهجت برای خوابی که دیده بود، در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در 29 آذر ماه 1394 درسوریه به #شهادت رسید.
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
دو سيلي محكم به دو طرف صورتم و پشنگ آب به خود آوردم. به گريه افتادم. روي خاك جبهه كه بوي خون و غيرت مي داد سجده رفتم. دلم تنگ بود. ياد رضا افتادم. ياد روزهايي كه با امير مسابقه جوك مي گذاشتيم و او با لهجه اصفهاني و زيبايش تمام شخصيت جوك ها را تبديل به اصفهاني مي كرد. به ياد مجتبي و دل مهربانش افتادم. خدايا! مرا هم ببر. ديگر طاقت ديدن بدن هاي تكه تكه شده رفيقانم را ندارم. چشمانم را روي هم گذاشتم. يا حسين شهيد منو هم بطلب. اقا مرا هم ببر. از علي خبرگرفتم. استخوان بازويش خرد شده بود. اما خدا رو شكر زنده بود. او هم نگران من و امير و بقيه دوستان شده بود. صلاح ديدم خبر شهادت امير و مجتبي را فعلا به او ندهم. روحيه اش حسابي افسرده مي شد. دوباره موقع مرخصي مان فرا رسيد و با علي كه حالا دستش در گچ وبال گردنش شده بود حركت كرديم. هردو خسته و آفتاب سوخته ولاغر اما زنده بوديم. باز هم مادرم با ديدنم به گريه افتاد. خواهر هايم قد كشيده و بزرگ شده بودند و پدر و مادرم خميده و پير تر ! آنها هم مثل ما زير اتش بودند. صدام لعنتي تهران را زير موشك گرفته بود. همان هفته اول به سراغ خانه رضا رفتيم. مادرش انگار همه چيز را پذيرفته بود. ساكت و صبور و ارام گرفته بود. به روال زندگي در خانه عادت مي كرديم. روزهاي اول مدام ازخواب مي پريدم. فكر مي كردم هنوز جبهه ام .
همش حالت آماده باش بودم. مادرم مي گفت گاهي در خواب فرياد مي زنم اسم امير مجتبي را مي برم. طفلك نمي دانست پسر نوزده ساله اش چه صحنه هايي را شاهد بوده و در چه شرايطي زنده مانده است.
اول هفته بود كه با علي به مدرسه رفتيم. مي خواستيم امتحان بدهيم. كمي درس خوانده بوديم و همين براي گرفتن نمره قبولي كافي بود. من فقط به خاطر دل مادرم دنبال تحصيل بودم وگرنه در جبهه به اين نتيجه رسيده بودم كه انسان بودن هيچ ربطي به تحصيلات ندارد و اصولا انجا با مسايلي سر و كار داشتم كه درس خواندن خيلي پيش پا افتاده و بچگانه به نظر مي رسيد. اما مادرم اصرار مي كرد و قربان صدقه ام مي رفت كه ديپلم بگيرم. ارزويش اين بود كه به دانشگاه بروم ومهندس شوم. خواهرانم هم چشم به من داشتند و من دلم نمي خواست الگوي بدي برايشان باشم.
به هر ترتيب امتحان داديم و امديم.در راه علي شروع به صحبت كرد.
- مادرم پافشاري مي كند كه زن بگيرم.
با خنده گفتم : تو كه دهنت بوي شير ميده حاج خانوم اين حرفو زده؟
علي اين پا و اون پا شد : خوب من پسر بزرگش هستم.. مي ترسه برم و ديگه برنگردم. مي گه دلش مي خواد دامادي ام رو ببينه و ...
تو حرفش رفتم : اين كه ديگه عذر بدتر از گناهه ! تو كه خودت تنها هستي كلي دغدغه فكري دارن ! حالا فرض كن يه نفر هم بياد تو زندگي ات ! اگه خداي نكرده يك موقع بلايي سرت بياد تكليف اون بدبخت چيه ؟
علي اب دهانش را قورت داد : من خودم هم همينو مي گم. اگه شهيد بشم دختر مردم هم بد بخت مي شه ... ولي مادرم پاشو كرده تو يك كفش كه الا و بلا تا اين دفعه زن نگيري نمي ذارم بري.
سري تكان دادم و هيچي نگفتم . علي خجولانه گفت:
- براي اين كه راضي اش كنم مي خوام نامزد كنم برم و برگردم اگه اتفاقي نيافتاد ايشالله عروسي كنم .... تو چي مي گي ؟
شانه بالا انداختم : به من چه ؟ خودت بهتر مي دوني .
چند لحظه اي در سكوت راه رفتيم. بعد علي با دودلي گفت : مي خوام بگم كه .... يعني حسين تو رو به خدا ناراحت نشي ها ! ولي مي خواستم بگم مرضيه خانم...
فوري متوجه منظورش شدم. مرضيه تازه وارد پانزده سالگي شده بود. البته از ساير هم سن و سالهايش درشت تر و خانم تر به نظر مي رسيد. رفتار معقولي هم داشت. اهسته گفتم : اما مرضيه هنوز خيلي بچه س!
علي من من كرد: خوب فعلا نامزد مي مونيم... تا يكي دو سال ديگه ! منهم بايد يك سر و ساموني به زندگي ام بدم . يعني مي گم كه....
با خنده گفتم : خيلي خوب حرفت رو زدي . من هم فهميدم . بذار با بابام صحبت كنم ببينم چي مي گه !
علي از شدت خوشحالي و شرم سرخ شد ومن در دل خنديدم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_هفتاد_و_نهم
چند لحظه اي اين پا و اون پا كرد و عاقبت گفت : يك چيز مي خواستم بهت بدم كه زحمت بكشي و بدي دست مرضيه خانوم...
با تعجب گفتم : خوب چرا خودت ندادي ؟
علي با صدايي كه به سختي شنيده مي شد گفت : روم نشد.
ان شب بسته كادوپيچ شده را به مرضيه دادم . با خجالت گرفت و به اتاق عقبي رفت. دنبالش رفتم . وقتي نشست گفتم : مرضي تو راضي هستي از اينكه زن علي بشي ؟
سري تكان داد و حرفي نزد . ادامه دادم : چرا حرف نمي زني ؟ هميشه كه نميشه تو حاشيه باشي . بايد ياد بگيري حرفت رو رك و پوست كنده بزني و تعارف و معارف هم نكني . حالا حداقل به من كه برادرت هستم حرف دلت رو بزن .
بعد از چند لحظه سرش را بالاگرفت و مستقيم به چشمانم خيره شد با اطمينان گفت :
- اره داداش راضي هستم.
متعجب از قاطعيت مرضيه پرسيدم : چرا ؟ دلايل اين انتخابت چيه ؟
مرضيه سري تكان داد و گفت : علي اقا از بچگي تو اينخونه مي ره و مي اد اما تا بحال حرف و حديثي به من نزده تا حالا مستقيم به من نگاه نكرده ... غيرت داره همينكه جون به كف براي حفظ ناموس و مملكتش جلو اتش مي ره براي هر دختري مسلمه كه اين شخصيت براي زن و بچه اش هم همين احساس مسئوليت رو داره ... خوب من هم از زندگي ام به جز اين انتظاري ندارم. ايمان و اعتقاد همسر اينده ام اصلي ترين شرطم بود كه علي اقا هردو رو در حد عالي داره ديگه چي ميخوام؟
خوشحال از استدلال منطقي خواهرم بحث را عوض كردم : خوب حالا هديه ات رو باز كن ببينم اين آقا داماد دستپاچه چي برات خريده ؟
مرضيه آهسته بسته را باز كرد. يك روسري حرير آبي با گلهاي ريز سفيد و زرد و يك بلوز آستين بلند و سفيد درون بسته پيچيده شده بود. روي روسري يك نامه هم به چشم مي خورد كه با ديدنش از اتاق خارج شدم خواهرم مطمئنا به شريكي براي خواندن نامه عاشقانه اش نيازي نداشت.
کم کم آماده می شدیم که بر گردیم، علی دلش را باخته بود و کمی دست دست می کرد. ماههای پایانی سال 66 بود و هوا از سرما، یخ زده بود. اکثر روزها علی به خانۀ ما می آمد و در فرصت های کوتاهی که به دست می آمد با مرضیه صحبت می کرد. اوایل هفته بود و تازه از خواب بیدار شده بودم. زمستانها بعد از نماز دوباره می خوابیدم. در کش و قوس بودم که مادرم با سینی صبحانه وارد شد، سلامم را با مهربانی جواب داد و گفت:
- حسین جون، زری خاله ات زنگ زده بود. برای چهارشنبه شب همه رو دعوت کرده...
خمیازه ای کشیدم: به چه مناسبت؟
مادرم چای را شیرین کرد: هیچی، گفت قبل از اینکه تو بری همه دور هم باشیم. البته تولد جواد هم هست. زری می گفت الان جواد چند ساله التماس می کنه براش تولد بگیرن. خوب اون هم بچه است دل داره، هر چی زری و اکبر آقا می گن در این شرایط، وقت این کارها نیست زیر بار نرفته، خوب زری هم که می خواسته فامیل رو دعوت کنه تا همه تو رو ببینند از فرصت استفاده کرده و برای جواد هم یک کیک می ذاره... هان؟
رختخوابها را روی هم کنار دیوار، چیدم: حالا ببینم چطور می شه. اصلا ً حوصله شلوغی ندارم.
مادرم باناراحتی گفت: وا؟ حسین! واسه خاطر تو خاله ات شام می ده. همه هستن!
پرسیدم: کی هست؟
مادرم لقمه را به سمتم گرفت: همه، خاله ات، دایی هات، همسایه بغل دستی شان هم می آد. همه هستن دیگه، تو هم بیا!
لقمه را قورت دادم: خوب حالا تا چهارشنبه!
هر روز با علی به خانوادۀ شهدای محله سر می زدیم تا اگر کاری دارند و از دست ما ساخته است، کمک کنیم. صبح چهارشنبه، مادرم دوباره یادآوری کرد:
- حسین مادر، امروز می آی که؟
داشتم بند کفشم را می بستم: کجا؟
- وا؟ مادر جون، خونه خاله زری ات!
سری تکان دادم: والله الان که باید برم جایی، شما برید من خودم بعد از ظهر میام.
مادرم دنبالم به حیاط آمد: حسین، مبادا یادت بره ها! آبروریزی می شه. الهی فدات شم، کی می آی؟
کمی فکر کردم و گفتم: انشاالله ساعت هفت، هفت و نیم میام.
مرضیه سر حوض صورتش را می شست، تا مرا دید بلند شد و سلام کرد. با خنده گفتم:
- علیک سلام. عروس خانم!
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
عصر همان روز موضوع را با پدرم در ميان گذاشتم. در سكوت گوش داد و بعد بر خلاف انتظار من گفت :
اگه بخوان فقط نامزد كنن و يكي دوسال بعد عروسش رو ببره حرفي ندارم. بياد صحبت كنه ... مرضيه هنوز بچه س اگه نامزد كنه مانعي براي درس خوندن نداره فعلا هم كه علي يك پاش اينجاس يك پاش جبهه. پسر خوبي هم هست ديده و شناخته است هم خودش و هم خونواده اش ادماي شريف و خوبي ان! اين دختر هم بالاخره بايد شوهر كنه . چه بهتر كه علي با اين همه رشادت و شجاعت دامادمون بشه.
اين شد كه اخر همان هفته علي همراه مادر و پدرش با يك دسته گل در دست وارد شدند. به محض ورودشان اژير قرمز كشيدند وهمه با هم به طرف زير زمين رفتيم. اين سر و صداها به نظر من و علي مثل بازي بچه ها بود اما مادرهايمان انقدر اصرار مي كردند كه ما هم پناه مي گرفتيم و تا اعلام وضعيت عادي كنارشان مي مانديم. آن شب هم سرو صداي ضد هوايي ها بلند شد . بعد صداي سوتي منحوس و چند ثانيه بعد يك انفجار مهيب شيشه هارا لرزاند. بعد از چند دقيقه وضع عادي شد و با خنده و گفتگو به اتاق برگشتيم. به شوخي زيرگوش علي گفتم : با امدن تو اژير كشيدن... بايد همه فرار كنن چون تو امدي !
بعد مرضيه باصورتي بر افروخته به داخل اتاق امد و چاي گرداند. زير چشمي به علي كه از شدت شرم سرش تقريبا به زانويش مي خورد نگاه كردم. بدون اينكه خواهرم را نگاه كند چاي رابرداشت و تشكركرد. چند دقيقه اي در سكوت گذشت بعد مادر علي با صميميتي اشكار رو به پدرم گفت :
- آقاي ايزدي قصد ما اينه كه پاي اين پسره را اينطرف ببنديم بلكه پي زندگي اش رو بگيه ازدختر شما هم بهتر و خانوم تر سراغ نداشتيم حالا اگه اين علي ما رو به غلامي قبول داريد بفرماييد تا بقيه صحبت ها پيش بره.
پدرم كمي جا به جا شد و گفت : والا حاج خانوم ما هم علي اقا رو مثل حسين دوست داريم. از كلاس سوم و چهارم دبستان اين دوتا با هم هستن و ما شاهد رفتار و كردار علي اقا بوديم و هستيم . اقا ، با غيرت ، نجيب ... ولي خوب همه چيز خيلي سريع پيش اومد مرضيه ما هنوز بچه است . درس مي خونه ....
پدر علي فوري گفت : اين كار مانع درس خوندن مرضيه خانوم نيست. قصدما فقط يك شيريني خوران ساده است. ايشالله مراسم بمونه وقتي علي جون به سلامتي رفت و برگشت.
پدرم سري تكان داد وبه مادرم ساكت به گلهاي قالي خيره شده بود نگاه كرد. مادرم با صدايي كه از شدت هيجان مي لرزيد گفت
- اجازه بدين ما كمي فكر كنيم...
مادر علي با خنده گفت : خدا خيرتون بده ... ما ميخوايم تا علي اقا رو به چنگ اورديم تكليف رو يكسره كنيم و دستش رو تو حنا بذاريم... شما فردا و پس فردا به ما جواب بدين. اگه جوابتون به اميد حق مثبت بود اخر هفته اينده يك شيريني مي خوريم و يك حلقه رد و بدل ميكنيم . صيغه محرميت و بعد علي اقا ايشاالله دور و برش مي گرده و زندگي شو جمع و جور مي كنه ... هان ؟
همه موافقت كردن و قرار شد دو روز بعد مادرم تلفني جواب بدهد. البته جواب از همان لحظه معلوم بود. چشمان مرضيه پر از شور و عشق بود.
دو هفته از امدنمان مي گذشت و روز به روز بيشتر دلتنگ رفتن مي شديم. اما خوب بايد منتظر مي مانديم كارها درست شود و بعد برگرديم.
اخر هفته بعد خانه مان شلوغ شد. بزرگتر هاي فاميل و روحاني محله همه در منزل ما جمع شدند. مرضيه با شرم و به سختي جواب مثبت را به مادرم اعلام كرده بود و البته تا دو روز از خجالت وجودش را درز مي گرفت كه چشم ما به چشمش نيفتد. صورت گرد و سپيدش از شرم گل مي انداخت. چشمان درشت و سياهش زير ابروهاي پرپشت و پيوسته اش به زير افتاده بود تا مبادا نگاه پدر و برادرش را ببيند و عذاب بكشد. مرضيه دختر زيبايي بود. موهاي بلند و پر پشت قهوه اي اش را هميشه مي بافت و اينكار قدش را بلندتر نشان مي داد . زهرا از شدت خوشحالي يك لحظه در جايي بند نبود. بر خلاف مرضيه بچه و شيطان بود. يك قواره پارچه پيرهني يك كله قند و چادر نماز و يك انگشتر زيبا هداياي خانواده داماد براي خواهرم بود. در ميان صلوات و بوي اسفند حاج اقا صيغه محرميت را براي يكسال جاري كرد زهرا ظرف شيريني را دور گرداند. منهم خوشحال بودم علي را مثل يك برادر دوست داشتم و از خدايم بود كه با هم فاميل بشويم.
آن شب وقتي همه خداحافظي كردند و به سمت خانه هايشان روانه شدند علي مرا به گوشه اي در حياط كشيد و گفت :
- حسين خيلي ازت ممنونم . من خيلي مديون تو هستم.
ضربه اي دوستانه به پشتش زدم و گفتم :اين حرفها چيه مرد ؟
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_هشتادم
طفلک زود سرخ شد و سر به زیر انداخت. مادرم لبخندی زد و گفت:
- حسین جون، خوب شد یادم انداختی! علی آقا رو هم بگو بیاد.
همانطور که در را می بستم، گفتم: حالا بهش می گم.
اواسط کوچه، علی را دیدم که به طرف خانه ما می آمد. با دیدنم، سلام کرد و هر دو به طرف مسجد محل، راه افتادیم. طرفهای ظهر به اصرار علی، برای ناهار به خانه شان رفتیم. علی یک خواهر بزرگتر از خودش داشت که ازدواج کرده و رفته بود پی بخت خویش و یک برادر کوچکتر از خودش داشت، حاج خانوم با دیدنم گل از گلش شکفت.
- به به، حسین آقا! مادر، آفتاب از کدوم طرف در آمده؟ خونه ما رو نورانی کردین! حاج خانوم، حاج آقا چطورن؟ عروس گل من چطوره؟
علی از شرم سرخ شد و من با خنده، سعی می کردم جواب تعارفات پشت سر هم مادر علی را بدهم. سرانجام حاج آقا به دادم رسید:
- وای! خانوم شما که از مسلسل هم که بدتری! وای به حال این بچه ها! فکر کنم زیر آتش دشمن راحت تر باشن تا زیر رگبار تعارفات شما!
با خنده و شوخی سر سفره نشستیم. بعد از ناهار دوباره با علی به طرف مسجد محله رفتیم. کارهای زیادی بود که باید انجام می دادیم. سر و سامان دادن به خانواده های بی سرپرست، گرفتن کمک از مؤسسات برای گذراندن زندگی خانواده های کم در آمد و خلاصه کار زیاد بود. جریان مهمانی را به علی گفته بودم و او هم قرار بود همراهم بیاید. از تاریک شدن هوا چند ساعتی می گذشت که با صدای علی به خود آمدم.
- حسین! ساعت یک ربع به هفته! پس کی می خوای بریم؟
با عجله بلند شدم و اسناد و مدارک را مرتب سر جایش گذاشتم.
- راستی می گی؟ دیر شد! بدو بریم. مامانم حسابی شاکی می شه.
خلاصه، هر دو با هم به طرف خانه خاله ام حرکت کردیم. خانه شان حوالی خیابان ستارخان بود. آخرین تاکسی که سوار شدیم، صدای آژیر قرمز از رادیوی ماشین بلند شد. اواسط خیابان ستارخان بودیم که تاکسی کنار خیابان نگه داشت. راننده که مرد جا افتاده و مسنی بود با لحن داش مشدی خاصش گفت: ای بد مصب! از همه آقایون و خانوما عذر می خوام. ولی ما عادت داریم موقع بمباران، مخصوصا ً شبها کنار می کشیم، لا مذهب از رو چراغ روشنا ردیابی می کنه.
در همان گیر و دار، صدای سوت کشدار پرتاب موشک، به گوش رسید. بعد، احساس کردم پرده گوشم پاره شد. صدای مهیب انفجار، تمام خیابان را لرزاند. لحظه ای همه مات و مبهوت بر جا خشک شدند. شیشۀ خانه های اطراف همه ریخته بود. چراغ های همه جا خاموش شد و همهمه و غوغا گرفت. پسر جوانی که کنار ما نشسته بود با هول در ماشین را باز کرد و فریاد کشید:
- یا حسین!
همه بیرون زدیم. موشک به همان حوالی اصابت کرده بود. فکر مزاحمی در سرم می چرخید.
- مادرم اینا الان چطورن؟
با اینکه علی حرفی نمی زد اما از حرکات شتابزده اش معلوم بود، که او هم همان فکر منحوس مرا در سر دارد. نمی دانم چطور به کوچه خاله زری رسیدیم. اما انگار قدم به قیامت گذاشته بودیم. تمام کوچه را گرد و خاک و بوی گوشت سوخته پر کرده بود. صدای داد و فریاد و استمداد کمک با ناله و گریه و زاری در هم آمیخته بود. به گودال بزرگی که زمانی خانه خاله ام بود، خیره شدم. از شدت ناراحتی، گیج و مات بودم. صدای گریه سوزناک زنی در میان سر و صداها بلند بود. جمعیت قبل از آمبولانس و پلیس، به طرف خرابه ها هجوم برده بودند. علی، مثل بچه ها با صدای بلند گریه می کرد و به زمین و زمان فحش می داد. انگار تمام سرم از فکر و خیال خالی شده بود. فقط نگاه می کردم، بدون آنکه فکری در سرم باشد. نمی دانم چه مدت چمباتمه روی زمین نشسته بودم که با سوزش صورتم از جا پریدم. به صورت علی نگاه می کردم که دهانش را فقط باز و بسته می کرد صدایش را نمی شنیدم. دوباره با پشت دست محکم توی صورتم کوبید. صدایم در نمی آمد. بار فاجعه آنقدر سنگین بود که شانه هایم پذیرایش نبود. در یک حادثه، تمام خانواده و زندگی ام از دست رفته بود.
در آنی، کوچه پر از آمبولانس شد. نورافکن بزرگی روی محل حادثه انداختند و با بیل مکانیکی شروع به بلند کردن تیر آهن ها کردند. علی نعره می زد و اشک می ریخت، اما من باز نمی توانستم حرف بزنم. تهی شده بودم. به اطرافم نگاه کردم. همه در حال دویدن و رفت و آمد بودند. خانه های اطراف همه خراب شده بود. تا چند تا خانه اینور و آنور و چند خانۀ روبرویی خراب شده و فرو ریخته بودند. هنوز دود غلیظ و سیاهی از خرابه ها بلند می شد. موشک درست روی خانۀ بغلی خاله زری فرود آمده بود و شکاف عظیمی در زمین بوجود آورده بود. آهسته آهسته روی تل خرابه ها جلو رفتم. خانه خاله ام روزگاری در طبقه اول بود. خم شدم روی زمین، با دستهایم خاکها را کنار زدم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب 💗
#قسمت_هشتاد_و_یکم
نورافکن ها فضا را تا حدودی روشن کرده بود، بی فکر و هدف خاکها را کنار می زدم. علی هم کنارم روی خاکها زانو زده بود و داشت خاکها را کنار می زد. ناگهان تکه ای پارچه از زیر خاک بیرون زد، فریاد یا علی و یا زهرای، علی بلند شد. خون گریه می کرد. با دقت به پارچه خیره شدم. یک تکه پارچۀ آبی با گلهای سفید و زرد... چقدر به چشمم آشنا می آمد. یادم افتاد. همان روسری که علی برای مرضیه هدیه آورده بود. با صدای داد و فریاد علی، عده ای جلو آمدند و شروع کردند با احتیاط خاکها را کنار زدن. چند لحظه بعد، صورت نجیب و بی گناه مرضیه پیش چشممان ظاهر شد. چشمانش بسته بود و خون از دماغ زیبایش روی صورت پر گرد و خاکش می ریخت. با داد و فریاد مردم، دکتر یکی از آمبولانس ها بالای سر مرضیه دوید. دست مرضیه را در دست گرفت و چند لحظه ای صبر کرد. احساس می کردم دنیا متوقف شده و همه گوش ها منتظر کلام دکتر است. سرانجام کلمات منقطع به گوشم رسید:
- متأسفم!... تسلیت می گم.
دوباره علی شروع کرد به داد زدن و به مسبب جنگ بد و بیراه گفتن. من اما سنگ شدم. تا صبح فردا، اجساد عزیزانم را یکی یکی بیرون آوردند. صورت زهرای کوچک چنان له شده بود که فقط با لباس های تنش شناخته شد. پسرِ کوچکِ خاله ام، با اینکه در زیر بدن مادرش سالم مانده بود اما از نرسیدن اکسیژن، خفه شده بود. ردیف اجساد سفید پوش تا سر کوچه می رسید. هر کدام از اجساد را که بیرون می آوردند، فریاد لااله الله بلند می شد. علی را بیهوش بردند. انقدر خودش را زده بود که تمام صورتش کبود و زخم شده بود. چند دقیقه بعد، مرا هم بردند. تسلیم و رضا، همراهشان رفتم. انگار در این دنیا نبودم. حلقه مادر و پدرم را در مشتم فشار می دادم، اما خبری از اشک و ناله و نفرین نبود. حدود دو ماه در بیمارستان روانی بستری بودم. حتی لحظه ای صورت مادر و پدر و خواهرانم از جلوی چشمانم کنار نمی رفت. بهار آمد و رفت بی آنکه من لطافت هوا را روی پوست صورتم حس کنم. حال علی هم خراب بود. البته او در بیمارستان بستری نشد ولی تا مدتها شبها کابوس می دید و گریه می کرد.
انقدر روانشناسان مختلف با من سر و کله زدند، تا سرانجام سقف بلورین بغضم شکست. آلبوم های عکس خانوادگی مان را در برابرم می گذاشتند. وادارم می کردند با تک تک عزیزانم حرف بزنم. اوایل این کار برایم عذاب الیم بود، اما کم کم بار دلم سبک می شد. تمام حرفهایم گله و شکایت بود.
- چرا بی خبر رفتین؟ چرا بی خداحافظی رفتین؟ چرا منو تنها گذاشتین؟ حالا تکلیف من چیه؟
ادامه حرفهایم نفرین و ناله بود. نفرین به کسانی که کورکورانه و بدون آگاهی، روی مردم مظلوم و بی دفاع بمب می ریختند. نفرین به قدرتهایی که از آنها حمایت می کردند. بعد ناله و استغاثه به درگاه خدا بود. کم کم آرام می گرفتم. نرم نرمک متوجه اطرافم می شدم. در این مدت یکی دو باری عمه ام به ملاقاتم آمد. اما او هم خودش نیاز به دلداری داشت. بدون حضور من، عزیزانم را دفن کرده بودند. شبها تا سپیدی صبح، دعا می خواندم و اشک می ریختم. سرانجام روزی رسید که پزشکان تشخیص دادند می توانم مرخص شوم. مادر و پدر علی مثل مادر و پدری دلسوز زیر بال و پرم را گرفتند و مرا در خانۀ خودشان جا دادند. دلم پر از درد و رنج بود. حتی نمی توانستم به کوچه مان نگاه کنم، چه رسد زندگی در آن خانه! علی مثل برادری دلسوز، مراقبم بود. کم کم شروع کرد به زمزمۀ درس خواندن و کنکور دادن! اصلا ً برایم مقدور نبود. فکر خواندن، حالم را به هم می زد. مادری که آن همه آرزوی قبولی پسرش را در دانشگاه داشت، حالا زیر خروارها خاک خفته بود، چشمان مشتاقش پر از خاک بود. خواهرانی که باید سرمشقشان می شدم، تنها و غریب، زیر خاک رفته بودند. دست حمایت گر پدرم دیگر بر سرم نبود. پس برای کی درس می خواندم؟ به عشق چه کسی به دانشگاه می رفتم؟ هدف زندگی ام با عزیزانم، زیر خاک سرد و تیره رفته بود.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_هشتاد_و_دوم
هنوز همه داغدار و رنجیده بودیم که روزگار ماتم دیگری برایمان رقم زد. شوهر خواهر علی، در یکی از جبهه های مرزی، شهید شد. خواهر علی، مرجان، به همراه سه فرزند خردسالش به تهران آمدند. خدایا! باز هم کاری کردی که غمم پیش چشمم کوچک شد! زن جوان و زیبایی در کمال شادابی و طراوت بیوه و بی سرپرست مانده بود. سه طفل معصوم و کوچک، گریه کنان پدرشان را سراغ می گرفتند و داغ دل مادرشان را تازه می کردند. در آن شرایط تصمیم گرفتم به خانه خودمان برگردم. وقتی موضوع را با پدر علی در میان گذاشتم برافروخته و رنجیده، فریاد کشید:
- حسین! من حق پدری به گردن تو دارم بچه! اگه تا تکلیف کار و زندگی ات مشخص نشده از این خونه بری به ولای علی که هرگز نمی بخشمت.
حاج خانم هم که خبر دار شد، با بغض و گریه گفت:
- حسین به خدا حلالت نمی کنم اگه بذاری بری. علی الان به تو احتیاج داره. اگه خواهر تو رفته، زن او هم رفته. عروس ما هم رفته! داغ دل پسر من هم زیاده! تو رو به خدا تو دیگه عذابش نده.
و این بود که آن سال را هم در کنار مهربانترین آدمهای دنیا گذراندم.
آن سال با سختی و مشقت گذشت. همان سال ایران قطعنامه 598 را پذیرفت و آتش بس اعلام شد. من و علی از طرفی خوشحال بودیم که جنگ تمام شده و از طرفی ناراحت بودیم که چرا ما هم مثل هزاران هزار همرزمانمان، شهید نشده ایم! وقتی آتش بس قطعی شد، تازه متوجه شدیم که به هیج جا متعلق نیستیم. چند سال در جبهه ها بودن و جنگیدن مارا طوری بار آورده بود که از بی هدفی خسته و کسل میشدیم. اوایل فصل پاییز، خسته از بیکاری و نا امید از آینده ،با علی حرف میزدم. علی اعتقاد داشت حالا که جنگ تمام شده و دیگر قرار نیست به جبهه ها برگردیم باید کاری کنیم.باید تکلیفی برای زندگیمان مشخص کنیم. بعد از آن حادثه،من بی حوصله و افسرده شده بودم. البته علی هم دست کمی از من نداشت ولی حداقل او، هنوز مثل من دچار بی تفاوتی نشده بود. با خستگی پرسیدم: خوب چکار کنیم؟
علی با نگاهی که به دوردستها خیره مانده بود، آهسته گفت:
- فقط یک راه داریم.
پرسشگر نگاهش کردم.ادامه داد:
- ما که دیگه سربازی نداریم! پول و سرمایه ای هم نداریم که کار و باری راه بندازیم. اهل کار زیر دست بقیه هم که نیستیم!پس فقط یک راه داریم. ادامه تحصیلات!
من و تو باید از همین فردا شروع کنیم و برای کنکور درس بخونیم...هان؟
بیحوصله نگاهش کردم: اصلا حال ندارم. از هرچی کتابه بیزارم. ول کن بابا! علی با هیجان گفت: به همین زودی وصیت مادرت رو فراموش کردی؟ یادت نیست چقدر دلش میخواست تو مهندس بشی؟...بالاخره که تو باید کاری بکنی! میخوای با بقیه عمرت چکار کنی؟ همینطور زانوی غم بغل بگیری؟ اینطوری چیزی درست میشه؟ منطقی فکرکن!
آن شب حرفهای علی، حسابی به فکرم انداخت. حق با علی بود. من باید برای ادامه زندگی کاری میکردم. نمی شد که تا آخر عمر سربار پدر و مادر علی باشم. هیچ کار و حرفه ای هم بجز جنگیدن بلد نبودم. پس تنها راه، همان ادامه تحصیل بود. از فردای همان روز به خیابان انقلاب رفتیم و یکسری کتاب تست خریدیم. در آخرین مهلت ثبت نام هم اسممان را برای شرکت در کنکور نوشتیم. با عزمی جزم شروع به درس خواندن کردیم. اوایل خیلی کند پیش میرفتیم. از درس و مدرسه خیلی دور مانده بودیم و مطالب خیلی سخت و مشکل بود ولی بعد کم کم ،راه افتادیم. برنامه منظمی داشتیم و تشویقهای مادر و پدر علی و حتی خواهر و بچه هایش ما را به جلو میراند. من هم با یاد آوری حرفهای مادرم و آرزوی همیشگی اش و فکر کردن به این موضوع که عاقبت باید روی پای خودم بایستم ، امیدوار میشدم و با اشتیاق در س میخواندم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شرط اصلی ظهور حضرت مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف)
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ استاد رائفی پور
« گریه برای امام زمان (عجل الله) »
#مهدویت_آخرالزمان
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه ی هنر ما اینه که این لحظه تو لشکر امام زمان (عج)باشیم... .
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🌠 نمازشب
سیره امام زمان عج در مورد نماز شب
💖💖💖💖
امام كاظم سلام الله علیه در توصيف امام عصر سلام الله علیه ميفرمايند:
ح
بِأَبِي...يَعْتَادُهُ مَعَ سُمْرَتِهِ صُفْرَةٌ مِنْ سَهَرِ اللَّيْلِ بِأَبِي مَنْ لَيْلَهُ يَرْعَى النُّجُومَ سَاجِداً وَ رَاكِعاً؛ (فلاح السائل ص200)
پدرم فداي آن عزیزي كه سیمایی گندمگون دارد ولی با این حال، رنگ زردی که در اثر تهجد بر رخسارش عارض شده هویداست، پدرم فداي كسي باد كه شبها را به سجده و ركوع میگذراند و مراقب (طلوع و غروب) ستارگان است.
به اين بينديشيد كه مولاي عزيزتان در محراب عبادت ايستاده و تا سحرگاهان اشك ميريزد و در قنوت نماز براي آمرزش شما دعا ميكند، آيا غيرتتان اجازه ميدهد كه يكسره تمام شب را در بستر بمانيد؟
📚کلید فرج (نوشته محمد مهدی قائمی کاشانی) ص43
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
کلید بهشت🔑🌹🕊
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@kelidebeheshte
༺◍⃟🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#نمازشب_هفتم_ماه_رجب 🔮
💎 از حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم } روایت است که فرمودند : 💎
🌿 نمازشب هفتم ماه رجب، ۴ رکعت می باشد،(یعنی ۲تا دو رکعتی)که در هر رکعت، بعد از سوره ی حمد، ۳ مرتبه سوره ی اخلاص، ۳ مرتبه سوره ی ناس، ۳ مرتبه سوره ی فلق می باشد. و چون از نماز فارغ شد، ۱۰ مرتبه صلوات بفرستد و ۱۰ مرتبه تسبیحات اربعه را بگوید.🌿
#ثواب_نماز 🎁
⬅️ خداوند متعال او را در سایه اش خود می برد و به او عطا میکند، ثواب کسی که ماه رمضان را روزه گرفته است و ملائکه برای او استغفار می کنند تا اینکه نماز او تمام شود و خارج نمی شود از دنیا تا مکان خود را در بهشت ببیند💖
#منبع:اقبال الاعمال.صفحه ۱۵۱📚
#التماس_دعا🤲🏻🦋
#کلیدبهشت🕊
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
#ماه_رجب #رجب #فور
#ثواب_جاریه💛
💌حداقل برای یک نفر ارسال کنید✔️
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
آنقدر گریستم تا دلم سبک شد. وقتی طلاها را برمیداشتم میدانستم که مادرم راضی است. همیشه آرزویش را داشت که من وارد دانشگاه شوم. و اطمینان داشتم که اگر خودش هم زنده بود بی تردید طلاهایش را با رضایت می داد. فقط حلقه و گوشواره های زمردش را دلم نیامد بردارم. همیشه می گفت این گوشواره ها رو خانوم جون (مادر پدرم) به من داده و من هم برای عروسم گذاشتم. راه می رفت و برای همان یک جفت گوشواره سبک وزن،کلی نقشه می کشید. ((سر عقد،وقتی عروس گلم، بله را گفت، اینها را به گوشهای خوشگلش می اندازم!))
در آن لحظه تصمیم گرفتم هر طوری شده کاری پیدا کنم و در همان خانه ساکن شوم. دیگر وقتش بود که روی پاهایم بایستم!
همان سال در خود دانشگاه در قسمت فرهنگ و معارف، مشغول کار نیمه وقت شدم. چون بیکار بودم و کسی هم در خانه انتظارم را نمی کشید ساعتها در سایت کامپیوتر دانشگاه مشغول برنامه نویسی و تمرین می شدم. این بود که خیلی زود، در برنامه نویسی مهارت پیدا کردم و پروژه های کوچک بچه ها را در ازای مبلغ ناچیزی قبول می کردم. ترم دوم، به راحتی توانستم شهریه ام را بپردازم و از پس خرج خورد و خوراکم بر آیم. مادر و پدر علی قبول نمی کردند که من به خانه خودم برگردم. اما سرانجام با بحث و گفتگو راضی شان کردم. حوصله تمیز کردن خانه را نداشتم، فقط اتاق اصلی را تمیز کردم و در اتاق دیگر را بستم. دیگر زندگی ام فقط بین دانشگاه و خانه می گذشت. سعی می کردم فکرم را فقط روی این دو موضوع متمرکز کنم، تا به حال هم در این امر موفق بودم، تا اینکه...تا اینکه تو وارد زندگی ام شدی. تا امروز نگاه و فکرم را از نامحرم دور نگه داشته بودم. اما در مقابل تو، اصلا نمی تونم خودم رو کنترل کنم. دلم به حرف عقلم گوش نمی ده. می دونم آرزوی محالی دارم. تو کجا و من کجا؟ طرز تفکرمان، طرز تربیت مان ،طرز زندگی و وضع خانواده هایمان زمین تا آسمان با هم فرق میکنه، اما چه کنم؟ دست خودم نیست.
حسین ساکت به گلهای قالی خیره ماند. هوا هنوز روشن بود. به ساعتم نگاه کردم.
- وای چقدر دیر شده.
بعد رو به حسین کردم: می شه یک تلفن بزنم؟
حسین با سرعت گفت: حتما!
آهسته شماره خانه لیلا را گرفتم. با اولین زنگ خودش گوشی را برداشت. گفتم:
- لیلا... سلام.
صدای پر از نگرانی اش ،فاصله خط را پر کرد:
- مهتاب...تو کجایی؟مادرت ده بار اینجا تلفن کرد.
- تو چی بهش گفتی؟
- نگران نباش! من گفتم تو مجبور شدی بری آزمایشگاه. گفتم اسمت رو روی برد زده بودن و باید می رفتی مشکل ثبت نام در آزمایشگاهت رو حل می کردی...فقط بجنب برو خونه!
نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم: خیلی ممنون لیلا جون.
وقتی تماس قطع شد، نگاه نگران حسین را متوجه خودم دیدم.
صورت حسین در هم رفت و با ناراحتی گفت: بار همه این دروغ ها رو شونه منه! تو به خاطر من داری دروغ میگی! خدا منو ببخشه.
نگاهش کردم. چشمهای درشت و سیاهش در محاصره مژگان بلند و جعد دار مثل دو موجود زنده به نظر می رسید. چقدر احساس نزدیکی با او داشتم. حسین با دیدن نگاه خیره ام،سر به زیر انداخت. با صدایی که از شدت هیجان می لرزید، گفتم:
- حسین،تو زندگی خیلی سختی داشتی. من برای مرگ همه عزیزانت بهت تسلیت میگم و به خاطر غیرت و شجاعت خودت بهت تبریک میگم...با وجود تمام حرفهایی که زدی و فاصله هایی که واقعا بین ما وجود داره، یک سوال ازت می پرسم، دلم میخواد از ته قلبت بشنوم.
حسین منتظر ،نگاهم کرد. چند لحظه ای سکوت شد، بعد به سختی پرسیدم:
- تو حاضر به ازدواج با من هستی؟
صورت حسین از علامت سوال به علامت تعجب تغییر شکل داد. بعد یک لبخند زیبا که حس می کردم تمام آن اتاق کوچک و تاریک را روشن می کند، زد و گفت:
- چه سوالی! اگر همین الان بهم بگن یک دعاتو خدا مستجاب می کنه، یک چیز، فقط و فقط یک چیز از خدا بخواه و دیگر از خدایت انتظار هیچ نداشته باش، بدون لحظه ای تامل، تو رو از خدا میخوام مهتاب!
در حالیکه بلند می شدم گفتم: پس زندگی سختت هنوز تموم نشده، باز هم باید تحمل کنی.
حسین دنبالم به حیاط آمد،صدایش می لرزید:
- تحمل می کنم مهتاب،هر کار تو و پدر و مادرت بگین، با کمال میل انجام میدم. دلم میخواد هرچه زودتر با پدرت صحبت کنم و حرف دلم رو بزنم. میدونی از این وضع اصلا راضی نیستم.
در کوچه را باز کردم به طرف حسین برگشتم و گفتم:
- حسین کاری نکن، تا خودم بهت بگم. اونا الان درگیر قضیه ازدواج سهیل هستن.باید کم کم با تو و اخلاق و کردارت آشنا بشن بعد صحبتی پیش بیاد.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
نزدیک ماشین، هردو ایستادیم.حسین معصومانه گفت:
- مهتاب ببخشید که ناراحتت کردم...ولی از طرفی خوشحالم که دیگه حرفی تو دلم نمونده.سبک شدم.
من هم می دانستم که عاشق شده ام و اصلا هم از این موضوع ناراحت و نگران نبودم.
بعد از آنکه از سرگذشت حسین باخبر شدم،یاد و فکر حسین لحظه ای رهایم نمی کرد.به هرجا می رفتم و به هرکس نگاه می کردم،چشمان مظلوم و صورت معصومش پیش چشمم جان می گرفت.به امتحانات پایان ترم نزدیک می شدیم و من حتی کلمه ای بلد نبودم.در تمام مدت،فکر می کردم چطور باید مسئله را به پدر و مادرم بگویم؟اگر آنها مخالفت کنند که حتما همینطور می شد،چه باید بکنم؟قهر و دعوا یا صبر و استقامت؟اصلا می توانستم با اخلاق و اعتقادات حسین،کنار بیایم یا نه؟آینده مثل شهری در مه،ناپدید و نا پیدا بود.با کمکهای لیلا و اصرار شادی،شروع به درس خواندن کردم.با اینکه امتحانهای کمی داشتم ولی آمادگی همیشگی را نداشتم و تقریبا با نمرات مرزی،ترم تابستان را گذراندم.همه چیز قاطی شده بود و من خسته و سردر گم می دویدم.به مراسم نامزدی سهیل زمانی نمانده بود و همه در حال رفت و آمد و خرید بودند.قرار بود مراسم در خانه پدر عروس برگزار شود،بنابر این ما کار عمده ای نداشتیم.فقط باید برای لباسهایمان پارچه می خریدیم و هدایایی هم برای خانواده عروس تهیه می کردیم.سهیل در حال جوش و خروش بود.آنقدر در آن چند هفته باقیمانده دوندگی و فکر و خیال داشت که لاغر شده بود.از آن طرف هم خاله ام داشت مهیای رفتن به آنسوی آبها می شد.مادر بیچاره ام بین دو واقعه بزرگ زندگیش گیر افتاده بود.جدایی از تنها خواهرش و عروسی تنها پسرش!البته از طرفی خدا را شکر می کردم که اوضاع آن همه درهم ریخته است و کسی متوجه حال دگرگون من نیست.لیلا را هم برای نامزدی دعوت کرده بودم و قرار بود باهم برای خرید پارچه به خیابان زرتشت برویم.روز قبل مدل های لباسمان را از روی ژورنال زیبا خانم ،خیاط ماهری که لباسهای مادر و خاله ام را می دوخت،انتخاب و اندازه پارچه و نوع آن را با دقت یادداشت کرده بودیم.بعد از خوردن صبحانه،صدای زنگ در بلند شد.می دانستم لیلا است.وقتی قرار بود باهم جایی برویم خیلی بی طاقت می شدو از کله سحر حاضر و آماده جلوی در بود.آیفون را برداشتم و با خنده گفتم:
- لیلا...بیا تو.
صدایش بلند شد:مگه نمیای خرید؟
خندیدم:چرا،گفتم خرید،نگفتم خوردن کله پاچه.بنده خدا،مغازه های زرتشت مثل اداره ها نیستن که از هشت صبح باز باشن!اونا خیلی لردی میرن سرکار!زودتر از ده امکان نداره قدم رنجه کنن.بیا تو.
لحظه ای بعد لیلا در خانه مان بود.به مادرم سلام کرد و پرسید:
- خوب چه خبرا،خانم مجد؟
مادرم با ظرافت سری تکان داد و با ناز گفت:چی بگم لیلا جون؟ داره پدرم در میاد!تازه فهمیدم چقدر دختر شوهر دادن سخته!ما که خانواده دامادیم انقدر دوندگی داریم...وای به حال اون بیچاره ها
لیلا با خنده گفت:خوب تمام این دوندگی ها موقع عروسی برعکس میشه.اون موقع فامیل عروس میگن بیچاره خانواده داماد.
مادرم با حالتی نمایشی دستش را روی گونه زد:
- وای،خدا مرگم بده.راست میگی،موقع عروسی حتما من سکته می کنم.
به میان حرف هایش پریدم:حالا کو تا موقع عروسی!از حالا حرص نخورین.
بعد با لیلا به اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم.لیلا مانتو و روسری اش را درآورد و روی صندلی انداخت.نگاهی به درو دیوار اتاق انداخت و گفت:
- خوب چه خبر؟
روی تخت کنارش نشستم:از کجا خبر میخوای؟
خندید:خوب معلومه،از حسین.
شانه ای بالا انداختم و گفتم:تقریبا یک هفته است ازش خبر ندارم.خودمم دلم براش تنگ شده.
لیلا متعجب نگاهم کرد:مهتاب،این واقعا تویی؟...اصلا باورم نمیشه تو بخوای با یک چنین آدمی زندگی کنی!
عصبی گفتم:چرا؟مگه من چطوری هستم؟
- تو هیچ طوری نیستی.ولی حسین هم مثل تو نیست.عقاید و تربیت این تیپ آدمها با ماها فرق داره.ببین الان تو در مهمانی و عروسی بدون حجاب می گردی،بعدا باید بری زیر چادر،می تونی؟...الان سرگرمی ما ،شرکت در مهمانی هایی است که به مناسبت های مختلف می گیرن ،بعدا باید بری تو مساجد و تکیه ها،گریه و زاری کنی،می تونی؟دیگه میشی همسر یک جانباز...با چادر و حتی روبنده،دائم در حال نماز و دعا و قرآن خوندن،در حال گریه و زاری... عاشورا،تاسوعا،محرم و صفر!سی روز روزه و خلاصه تمام کارهایی که تو یکبار هم تو عمرت نکردی!اصلا باهاشون آشنا نیستی!بعدش هم الان وضع جامعه رو نگاه کن.به نظرت همه چیز عالی و در حد کماله؟درست و منطقی است؟حالا میخوای بری با یک آدم با اون طرز فکر ((همه چیز خوب و عالیه))زندگی کنی...؟
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_هشتاد_و_ششم
پریدم تو حرفش و با هیجان گفتم:
- همه حرفهات درست!مسلما بهم خیلی سخت میگذره تا بتونم حسین رو راضی نگه دارم.اما حسین هم مثل ماها یک آدمه،نه یک غول!نه یک خشکه مقدس و جانماز آبکش،ماها از تمام آدمهایی که در طرز تفکر و دین و مذهب مثل ما فکر نمیکنن می ترسیم،بدمون میاد.البته کسانی هستند که از این ترس، استفاده می کنند و بدشون نمیاد جامعه دو دسته بشه،اما آخه چرا؟اون موقع که عراق به ایران حمله کرد،همین به قول تو آدمهای خشکه مقدس ،دویدن جلو و سینه هاشون رو برای امثال ما سپر کردن.سوای همه تفاوت های فکری و عملی مون،ما همه هموطن هستیم.حالا قصد ندارم برات داستان تعریف کنم و بگم چقدر ایثار و چقدر فداکاری!ولی چیزی که هر عقل سلیمی میپذیرد اینه که تو اون شرایط این آدمها با هر طرز تفکر و راه و روشی جلوی اشغال کشور رو بدست یک مشت آدم وحشی و بی تمدن گرفتن.هیچ فکر کردی اگه کشورمون به دست عراقی ها می افتاد چی میشد؟مطمئن باش اولین کارشون غارت و چپاول خانه های امثال من وتو و * به دختران و زنانی مثل من و تو بود.حالا چه دزدی ها و غارت های بزرگتر و چه فجایع بیشتری پیش می آمد،بماند!حالا این آدم تو دفاع از امثال من وتو که حالا حتی خودمون قبولشون نداریم،مجروح شده!نه جراحتی که با یک چسب زخم و کمی بتادین خوب بشه ها!نه!شیمیایی شده...می دونی یعنی چی؟یعنی ذره ذره آب میشه و تموم میشه.یعنی زجر و دردش هیچ درمونی نداره،یعنی اینقدر سرفه میکنه تا تموم ریه اش تیکه تیکه بیاد بالا ،و سرانجام بعد از این همه درد و رنج و ناراحتی،بمیره!بدون اینکه کاری از دست ماها،مفت خورهای پرمدعا بر بیاد.حالا هی برید و بگید اینها سهمیه ای هستن،دانشگاه قبول شدن!اینا سهمیه دارن،پارتی دارن،فلان جا کار پیدا کردن...اینا جانبازن،نور چشمی ان!اینا جاسوس حراست هستن...همینطور بگیرو برو تا آخر.اما اگر یک روز یکی پیدا بشه یقه یکی از همین حرف مفت زنها رو بگیره و بگه تمام این مزایا مال تو و جراحت و نقص این جانباز هم مال تو!به نظرت قبول میکنه؟این مزایا در مقابل چیزی که اینها از دست دادن مثل یک پفک نمکی بی ارزش در مقابل بچه های گریان است.همین خود تو که قبل از کنکور سینه میزدی که چه فایده ما این همه درس بخونیم،سهمیه جانبازا و شهدا انقدر زیاده که همه اونها بدون زحمت و درس خوندن بهترین رشته ها و در بهترین رشته ها قبول میشن.حاضری به جای حسین باشی؟ حاضر بودی به جای حسین ،سرفه کنی و خون بالا بیاری؟حاضری توی پات پلاتین کار بزارن؟حاضری دایم بهت کورتن و مورفین تزریق کنن؟حاضری از شدت سرفه،نتونی شبها بخوابی،با تنفس هر بوی محرک به حال مرگ بیفتی و هوا برای نفس کشیدن نداشته باشی؟...راست بگو حاضری؟
لیلا سر به زیر انداخت و حرفی نزد.با بغض گفتم:
- این ما آدمها هستیم که بین خودمون فاصله انداختیم.عده ای مخصوصا این فاصله رو بوجود آوردن،تا یک عده از آدمهاتوسط عده ای دیگه مورد ظلم و ستم قرار بگیرند.اما حقیقت اینه که این بچه ها،مثل خودمون تو یک خانواده بزرگ شدن،مثل ما عاشق پدر و مادر و خواهر و برادرشون بودن.مثل ما با یک لالایی و با یک سری قصه شبها می خوابیدن. اینها هم مثل ما داستان بزبز قندی و کدوی قلقله زن رو بلدن،اتل متل توتوله و عمو زنجیر باف می خوندن.مثل ما یک جور غذا برای صبحونه و نهار و شام خوردن،می دونن کوفته تبریزی و ته چین مرغ چیه! می فهمی لیلا!اینها همه هموطن هستند،مثل ما خانواده دارن.همه آدرس بازار و امامزاده صالح رو بلدن، شبها به همون آسمونی خیره میشن که ما نگاه می کنیم. حالا چرا انقدر از هم فاصله گرفته ایم؟خدایی که اون بالاست انقدر بخشنده و مهربونه که ما بنده ها نباید به جاش تصمیم بگیریم و آدم ها رو دسته بندی کنیم.من حسین رو دوست دارم.فکر نکن به حالش رحم آوردم و از روی دلسوزی دنبالش افتادم!نه!مثل یک جریان عادی که بین همه دخترها و پسرها بالاخره پیش میاد،من هم از حسین خوشم آمد.بهش علاقه پیدا کردم،بعد فهمیدم کیه و چکاره است.حالا بیام و بخاطر این اختلاف نظرهای ناچیز که تو گفتی،عشق و علاقه مو نادیده بگیرم؟تمام امتیازات مثبت حسین رو،منکر بشم؟
لیلا نگاهم کرد و آهسته گفت:نمی دونم چی بگم!من تا حالا اینطوری فکر نمی کردم.حرفهات منطقی است،ولی قبول کن این شعارها هرچقدر هم درست و منطقی،نمی تونه فاصله بین تو و حسین رو پر کنه...اگه تونستی با این حرفها پدر و مادرت رو قانع کنی،اون شرطه!
آن روز،بعد از کلی پیاده روی و دیدن پارچه ها سرانجام خرید کردیم و از همان جا یکراست پیش خیاط رفتیم و پارچه ها را تحویل دادیم.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
موقع خداحافظی،لیلا گفت:
- مهتاب آرزو می کنم موفق بشی.
با خنده گفتم:آدم اگه از ته دل چیزی رو بخواد خدا نا امیدش نمی کنه.
شب موقعی که وارد خانه شدم،پدر و سهیل مشغول صحبت درباره مراسم نامزدی و انتخاب محضر مناسب ثبت ازدواج بودند.مادرم با دیدنم جلو آمد و گفت:
- چقدر دیر کردی،حالا خدارو شکر روزها بلنده و هوا هنوز تاریک نشده... چیزی خریدی؟
خسته و بی حال گفتم:آره،هم من،و هم لیلا خرید کردیم.
مادرم با اشتیاق گفت:ببینم؟
- بردم دادم زیبا خانم.وقتی نمونده،ممکنه لباسم رو نرسونه.
میلی به شام نداشتم و بی توجه به حرفهای سهیل و پدر و مادرم رفتم به اتاقم و در را محکم بستم.چند وقتی بود که فرصت پیدا نکرده بودم حالی از حسین بپرسم.دلم برایش تنگ شده بود.می دانستم الان تنها در آن اتاق نمور و تاریک نشسته و حتما مشغول خواندن کتاب است.آهسته شماره ها را گرفتم.یکی دو بوق ممتد و بعد صدای خسته حسین:
- الو؟بفرمایید.
با شوق گفتم:سلام حسین.منم!
لحظه ای سکوت شدو بعد صدای حسین که از شدت شادی می لرزید:
- مهتاب!...براین مژده گرجان فشانم رواست!کجایی تو؟می خوای منو بکشی؟
با خنده گفتم:ببخشید.خیلی سرم شلوغ بود.اول امتحانها و حالا هم مراسم نامزدی سهیل!ولی همش به فکرت بودم.
خندید و گفت:خدارو شکر که گرفتاریهات همه خیر بودن.فکر کردم دیگه نمی خوای باهام حرف بزنی.
- وا؟چرا نخوام باهات حرف بزنم؟
- خوب،اومدی اینجاو فکر کردم فهمیدی که چقدر فاصله بین من وتو هست!
بی حوصله گفتم:حسین بس کن!امروز به اندازه کافی درباره فرق و فاصله و این چرت وپرت ها نظریه شنیدم.یک حرف تازه بزن.
حسین با خنده گفت:حرف تازه من تو هستی مهتاب،به جز تو چی بگم؟تو تعریف کن.حتما سهیل الان خیلی خوشحاله،نه؟
- نه بابا آنقدر در حال بدوبدو است فرصت خوشحالی نداره...
- تو که از ته دلش خبر نداری.هر پسری از اینکه دختر مورد علاقه اش رو به عقد و ازدواجش درآورد خوشحال است.
با خنده گفتم:شاید هم!تو از کجا می دونی؟نکنه زن گرفتی و ما خبر نداریم؟
قهقهه حسین بلند شد:من و زن گرفتن؟ من کفن ندارم که گور داشته باشم،تو خیالت راحت باشه.
آرام گفتم:خدا نکنه احتیاجی هم داشته باشی.
تا چند دقیقه صدایی از آن طرف خط نیامد،بعد زمزمه ای بلند شد:
- مهتاب،خیلی دوستت دارم.
و بعد تماس قطع شد.به گوشی که دستم مانده بود،خیره شدم.می دانستم حسین از شدت شرم و خجالت گوشی را گذاشته،قلبم پر از احساس نشاط شد.
دوباره صدای کل و هلهله فضا را پر کرده بود. بوی اسفند و عرق و عطر و غذا در هم آمیخته و معجون فیل افکنی به وجود آورده بود. به اطرافم نگاه کردم. زن و مرد در حال چاخان کردن و فخر فروختن به همدیگر بودند . سرویسهای طلا و جواهرات زیر نور چلچراغ ها چشم را خیره می کرد. پارچه های ساتن و اطلس و گیپور در مدلهاو رنگهای مختلف می درخشید. بعضی از مردها در حال چشم غره به زنانشان و لبخند به زنان دیگر بودند. لحظه ای با دقت به منظره روبرویم خیره شدم. اگر جواهرات و لباسها و آرایشها پاک می شد و کنار می رفت چه برجا می ماند؟... مشتی آدم سطحی نگر و چاق و چله . سعی کردم این افکار را کنار بگذارم . تا چندی پیش من هم مثل همین ادمها از داشتن
لباسهای زیبا و مدل جدید طلاجات سنگین و آرایش مد روز لذت می بردم چه به سرم آمده بود؟ ساکت گوشه ای نشستم . مادر و پدر گلرخ سنگ تمام گذاشته بودند چندین نوع میوه روی میز های سنگی و گرد به زیبایی چیده شده بود. لیوانهای شربت خنک بین مهمانها توزیع می شد. زنان و مردانی با لباس یک شکل در حال خدمت به مهمانها بودند. همه چیز کامل و عالی بود. لباس منهم خیلی زیبا شده بود . شب قبل با لیلا پیش زیبا خانم رفتیم و لباسها را گرفتیم.
پس از چند ساعت لیلا هم وارد جمع مهمانها شد.
با دیدنم به طرفم آمد و کنارم نشست. مشغول صحبت بودیم که صدای هلهله و کف زدن حرفمان را قطع کرد. لیلا آهسته گفت :
- فکر کنم عروس و داماد آمدند.
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁
💗#مهر_و_مهتاب💗
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
هر دو بلند شدیم و جلوی در رفتیم. گلرخ و سهیل داشتند از ماشین آخرین مدل پدرم پیاده می شدند. . گلرخ پیراهن زیبایی از حریر شیری رنگ به تن داشت و دسته گلی از رزهای کاهی رنگ به دستش گرفته بود. صورت جذابش با یک ارایش زیبا مثل گلهای نرگس قشنگ و ملیح به نظر می رسید. سهیل از ته دل خوشحال بود. صورت جوانش از شادی می درخشید کت و شلوار دودی رنگی پوشیده بود و موهایش را به عقب شانه زده بود . وای که چقدر برادرم را دوست داشتم. چقدر برایش خوشحال بودم و آرزوی خوشبختی اش را می کردم. با هلهله و صلوات و دود اسفند عروس و داماد جوان وارد شدند. مجلس شلوغ و درهم بود. من اما انگار در حال خفگی بودم. پرهام با نگاه رنجیده ای که به طرفم انداخت سر جایش نشست . لیلا هم متوجه حرکات پرهام بود. زیر گوشم گفت :
- تو دیوانه شدی پرهام خیلی بهتر از حسین است چرا جواب مثبت بهش نمی دی ؟!
با حرص گفتم :
کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی
کی به کی می گه ! تو اگه خودت خیلی عقل کلی چرا مهرداد رو رد نمی کنی بره پی زندگی اش.
فوری گفت : این قضیه فرق داره .
قاطعانه گفتم : پرهام هم با حسین فرق داره .
لیلا که متوجه حساسیتم روی موضوع شده بود بحث را ادامه نداد و هردو برای صرف شام از جایمان بلند شدیم.
اخر شب وقتی به خانه رسیدم خسته و هلاک بودم. پاهایم باد کرده بود و سرم درد می کرد. به محض اینکه لباسم را عوض کردم صدای زنگ تلفن بلند شد . فوری قبل از اینکه پدر و مادرم متوجه شوند گوشی رابرداشتم . ته دلم انتظار حسین را داشتم . با صدایی خفه گفتم : الو ؟
صدای حسین بلند شد : سلام ببخشید ید موقع زنگ می زنم اما نگرانت بودم. می خواستم ببینم رسیدی یا نه ؟
تمام خستگی و سردرد از یادم رفت روی تختم ولو شدم .
- تازه رسیدم . از خستگی هلاکم.
حسین مهربانانه گفت : خسته نباشید . مبارک باشه . انشاءالله هر دو زیر سایه مولا علی خوشبخت بشن.
خندیدم و گفتم : جات خالی بود که یکمی ملت را امر به معروف کنی همه لخت و پتی و آرایش کرده ....
حسین وسط حرفم پرید: مهتاب تعریف نکن ... از خودت بگو . بهت خوش گذشت؟
فوری گفتم : نه همش احساس خفگی می کردم . احساس می کنم کم کم دارم از خواب بیدار می شم به نظرم همه چیز مصنوعی و بی خود می امد.
حسین آهسته گفت : اینطور ها هم نیست .تفریح و شادی برای همه لازمه مخصوصا تو عروسی و نامزدی . ولی خب ....
در همین دو کلمه دنیایی نهفته بود که می دانستم حسین برای اینکه من نرجم چیزی نمی گوید. صدای حسین افکارم را برهم زد:
- خوب مهتاب خانم کاری نداری ؟
با رنجش گفتم : می خوای قطع کنی .
- خوب دیر وقته یک موقع پدرت بفهمه زشته .
بعد گفت : پس فردا همدیگرو می بینیم.
- پس فردا چه خبره ؟
- ثبت نام داری خانوم حواس جمع .
با به یاد آوردن ثبت نام شوقی پنهان زیر رگهایم دوید :
- خیلی خوب پس تا پس فردا خداحافظ
وقتي گوشي را گذاشتم تا چند ساعت به حسين و اينده خودم فكر مي كردم. حسين امكان نداشت بتواند يك عروسي مفصل بگيرد خانه آنچناني و ماشين آخرين مدل نداشت. طرز تفكرش دنيايي با پدر من اختلاف داشت. واي خداي من چقدر همه چيز مشكل شده است. لحظه اي آرزو كردم حسين جاي پرهام بود بعد فوري پشيمان شدم. حسين اگر جاي پرهام بود ديگر حسين نبود. لحظه اي ترس تمام وجودم را فرا گرفت « نكنه از كارم پشيمان شوم ؟ نكنه از حسين خسته شوم و يا حسين مرا محدود و اسير كند » دو دلي بيچاره ام كرده بود.
صبح روز ثبت نام شادي دنبالمان آمد . هر سه در حال صحبت و خنده به دانشگاه رسيديم .مثل هميشه جلوي پنجره هاي اموزش غوغا بود. همه داشتند فرياد مي زدند. دستها در هوا تكان مي خورد و همه همديگر را هل مي دادند. چند ثانيه بعد ما هم در ازدحام بچه هاي فرياد كش غرق شديم. سر انجام با از دست دادن چند دكمه و پاره شدن جيبهايمان موفق شديم برگه هاي ثبت نام را دريافت كنيم .مشغول انتخاب واحد بوديم كه از گوشه چشم حسين را ديدم . كنار تلفن عمومی ايستاده بود و داشت با نگاه دنبالم مي گشت. با سرعت واحدهاي مورد نظرم را نوشتم و با ليلا و شادي چك كردم بعد كاغذ را امضا كردم و به طرف ليلا گرفتمو گفتم :
- ليلا قربونت برم اين برگه من رو هم ببر بده به مدير گروه امضا كنه من بايد برم.
شادي متعجب گفت : كجا بري ؟ ممكنه بعضي از كدها پر شده باشه بايد خودت باشي به جاش واحد برداري !
🍁نویسنده تکین حمزه لو🍁