وَپرسیدهشد:عیدفطریعنیچه؟
-بهمعنیبازگشتبهفطرت
[حقیقتانسانی]است 🔐...!
🙏 به استقبال نماز می رویم:
⚫️ هرگاه بارِ #غم ها و غصه ها بر دوشَت سنگینی کرد...
♥️ به یاد بیاور که فاصله تو تا عرشِ خداوند یک #سجده است👇
... وَاسْجُدْ وَاقْتَرِبْ ۩
سجده کن و به خدا نزدیک شو
سوره علق آیه 19
#کلیدبهشت
@kelidebeheshte
⚠️ با ما همراه باشید.
﷽
🍁#رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
#قسمت_چهارم
تقریبا یه ۲ ماهی از نامزدیمون میگذشت و خونمونم کمکم آماده بود، فقط مونده بود چیدن وسایلش که قرار شد نازی کارش و تموم کنه.
امسال بهترین سال تحویل رو کنار علی و خانوادههامون گذروندم تو این مدت واقعا خوب شناخته بودمش و به این انتخاب خودم افتخار میکردم.👌
..........
ملکه خانم بدو ساکها رو بیار دیگه؟!
-اومدم اومدم
نازی اینا، کجان دارن میان؟؟ دیرمون نشهها جاده شلوغ میشه⁉️
-زنگ زدم تو راهن
با شنیدن صدای بوق گفتم
بیا اومدن....
علی ساکهارو ازم گرفت و راه افتادیم.
اولین سفری بود که با علی میرفیم واسه تنها نبودن از نازی و احسانم خواستیم با فسقلیشون با ما بیان. مقصدمون مشهد🍃 بود و قرار بود بعد اون یه سر به شمال🌊 هم بریم.
................
۳روز بودنمون تو مشهد عالی گذشت تو راه شمال بودیم. هوا بارونی🌧 بود جاده لغزنده. تو دلم صلوات میفرستادم که سالم برسیم به شمال.... به خاطر تاریک بودن جاده نازی اینارو گم کرده بودیم و فقط میدونیستیم که پشت سر مونن فقط فاصلشون دور بود از ما.
به گردنه رسیدیم قلبم اصلا اروم و قرار نداشت💓نمیدوستم قراره چی بشه که با صدای بوق شدید کامیون به خودم اومدم و فقط تونستم داد بزنم علییییی
و دیگه چیزی ندیدم😱
..........
نور چراغ به شدت چشمام و اذیت میکرد به سختی چشمام و باز کردم و مامان و دیدم که چشماش خیس اشک😭 بود با دیدن من گفت
-بهتری دخترم؟! خداروشکر به هوش اومدی!
به هوش ! اصلا مگه من چم بوده؟! اینجا کجاست؟!😳 علی علی علی من کجاس؟!
-اروم باش الان همه چیرو برات میگم.
هیچی نگو فقط بگو علی کجاست؟! حالش خوبه؟!
خواستم بلند بشم که پاهام مانع حرکتم شد یه نگاه انداختم پاهام شکسته بود. اشک از گوشه چشمام😢 پایین اومد و اروم گفتم
-التماست میکنم مامان علی رو نشونم بده!
بدون حرف اتاق و ترک کرد.😔
تنها چیزی که تو ذهنم بود برخورد کامیون به ماشینمون بود و اخرین کلمه دوستت دارم علی بود صداش تو گوشم میپیچید و صورتم خیس اشک😭 بود. یعنی علی اینقدر زود رفت؟! نه نه علی زندس .... پس چرا مامان حرفی نزند. داد زدم😲
میگم علی کجاس ؟! علیییی علی
پرستار اومد داخل و گفت ساکت باش و با ارام بخش آرومم کرد. چشمامو بسته بودم فقط گریه😭 میکردم. نازی اومد داخل اتاق چشماش سرخ شده بود. کنارم نشست و گفت:
ابجی بهتری⁉️
دستاشو گرفتم و گفتم
جون هستیا بگو علی من کجاس؟! حالش خوبه؟! زندس؟!
همون جور که اشک از چشماش پایین میومد😭 گفت
-حالش خوبه زندس ولی....
ولی چی؟! تو رو خدا یکیتون جوابم بدید؟!
خواست بلند بشه که دستاشو کشیدم و گفتم:
-نازی جون هستیا قسم خوردم تو رو خدا بگو ولی چی...😭
🍁نویسنـــــده بانو
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
﷽
🍁#رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
#قسمت_پنجم
اشک💧 رو گونش رو دستام ریخت سرشو پایین انداخت و گفت
چیزی نیس ولی علی رفته تو کما و....😱
نزاشتم حرفشو ادامه بده بغض گلوم و گرفته بود ملافه رو رو سرم کشیدم و گفتم
-برو بیرون میخوام تنها باشم...😭
انگار دنیا رو سرم خراب شده بود حالم اصلا خوب نبود صدای جیغ مانند دستگاه رو میشنیدم که بالا اومده بود و هجوم پرستارا به اتاق که بلند بلند میگفتن دکتر دکتر بیمار حالش بد شده...
دیگه چیزی نشنیدم
نمیدونم تا چن وقت بیهوش بودم که دوباره چشمامو باز کردم بابا و مامان بالا سرم بودم با دیدنشون رفتم زیر ملاف و گفتم
-صدبار باید بگم تنهام بزارید😔😔
با اینکه همش ۲ ماه از بودنم با علی میگذشت ولی واقعا عاشقش😍 بودم و دوستش داشتم.
..................
۲ روز از مرخص شدنم میگذشت ولی مامان اینا اجازه نمیدادن برم علی رو ببینم. منم لب به غذا نمیزدم و کار شب و روزم گریه و کردن و دعا خوندن واس علی بود.🍃
............
با صدای گریه هستیا متوجه شدم نازی اینا اومدن. چقدر دلم واسه هستیا تنگ شده بود تو این حال بدم فقط دیدن هستیا ارومم میکرد. هستیا رو طبق عادت مامان اورد بالا دادش دست منو و رفت پایین.
ساعتها هستیا رو تو بغلم میگرفتم و گریه میکردم.😭😭 کابوس تصادف هر شب منو از خواب بیدار میکرد. هستیایی که حالا ۹ ماهه شده بود منو نگاه کرد و با زبون خودش یه چیزایی بهم میگفت: خیلی شیرین و کودکانه بود. چقدر واسه بچه، من و علی رویا داشتم علی هم مثل من عاشق😍 هستیا بود علی کجایی بیا ببین هستیا داره میخنده؟! علی علی
بازم گریه....😭
هستیا رو برداشتم و واسه اولین بار از اتاقم رفتم بیرون. همه رو مبل نشسته بودن و با دیدن من متعجب شدن. رفتم جلو پای بابا زانو زدم هستیا رو دادم بهش و گفتم:
- تو رو خدا بابا بزار برم علی رو ببینم قول میدم چیزیم نشه⁉️
بابا یه نگاهی به مامان انداخت و گفت
-باشه ولی فقط چند دیقه
.................
از پشت شیشهها داشتم اشک میریختم😭 و علی رو میدیم اکسیژن هوا بهش وصل بود و ضربان قلبش💓 میزد پس چرا چشماش بسته بود؟! علی پاشو ببین دارم گریه میکنم😭 یادته وقتی گریه میکردم میگفتی
- گریه میکنی چشمات قشنگتر میشه
میگفتی تا من بخندم
حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده؟؟ علی تو رو خدا پاشو⁉️
..................
دکترا امیدی بهش نداشتن میگفتن حتی اگه به هوشم بیاد فلج میشه ولی من....
من خدارو داشتم خدایی که به موقع خوب بلده معجزه کنه....🍃
یه ماهی میشد که عشقم تو کما بود و زندگیم تاریک شده بود. لعنت به اون سفر لعنت به تو نرجس که گفتی اون سفر رو بریم.
نمیدونم حکمتش چیه ولی خدا سخت داره امتحانم میکنه.😔
🍁نویسنـــــده بانو 🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
﷽
🍁#رمان_عشق_که_در_نمیزند🍁
#قسمت_ششم
شب ۲۱ ماه رمضون بود همه رفته بودن احیاء، من و مریم جون و مادر علی پشت شیشههای بیمارستان نشسته بودیم و زیارت🍃 میخوندیم؛
دکتر از اتاق علی اومد بیرون و گفت
- همراه اقای سلطانی
من و مادرش بلند شدیم باهم گفتیم بله
- درسته که امشب شب قدره و باید تسلیت گفت ولی من....😳
ولی من چی دکتر
-به شما تبریک میگم حال همسرتون رو به بهبوده، اگه همین جور پیش بره ممکنه چند روز دیگه از کما بیرون بیان!!😍
باورم نمیشد این همون دکتری بود که خودش به ما گفت دیگه امیدی نیس باید دستگاهها رو جدا کنید و.... ولی ما نذاشتیم.
بهترین خبر عمرم رو شنیده بودم....😍😌
...........
تمام اون دو سه روز که دکتر پیش بینی کرده بود مدام پیشش بودم تا لحظهی به هوش اومدنش اولین نفر باشم که میبینمش.
روز چهارمم گذشت و علی به هوش نیومد😔
دلشوره شدید به جونم افتاده بود.
با دیدن دکتر بلند شدم و گفتم
-سلام پس چی شد این پیش بینیتون ۴ روز گذشته و هنوزم....😳😔
حرفم با دیدن چشمای باز علی قطع شد.
خدایا شکرت🍃 که به هوش اومد
دکترم با حرف من به پشت سرش برگشت و رفت تا حالشو چک کنه.
-چیشد دکتر⁉️
حالش خوبه کوتاه میتونید ببینیدش.!
سریع طرف اتاقش رفتم علی با دیدن من آروم دستمام و فشار داد و گفت:
ملکه من در چه حالن؟!😍
اشک از چشمام سرازیر شد😭
- فدای تو بشم چقدر دلم واسه ملکه گفتنت تنگ شده بود بهتری؟!
خوبم
-خدارو هزاران بار شکر
تو چیزیت نشده!!؟!؟
من چند وقتیه مرخص شدم ولی مرخصی جسمی، روحن داغون بودم علی نبودنت دیوونم کرد. خداروشکر🍃 که الان حالت خوبه من برم سجده شکر به جا بیارم.
علی خندید و گفت😁
- برو عزیزم مراقب خودت و مهربونیات باش
بازم با حرفاش قلبم و قل قلک میکرد....💗💗
............
شکر الله شکرالله شکرالله🍃
خدایا هزاران بار شکرت که علی رو بهم برگردونی. خدایا بابت جون دوباره عشقم شکرت....
............
یه هفته از بهوش اومدنش میگذشت و روز به روز حالش بهتر میشد، تنها چیزی که باعث ناراحتی همه ما شده بود وضعیت پاهاش بود دکتر گفته بود که اگه به هوشم بیاد فلج میشه ولی من اصلا واسم مهم نبود درست مثل الان، همین که زنده بود خودش یه معجزه بزرگ بود.🍃✨
..........
شکی نداشتم که پاهای علی خوب میشه چون خدا بیشتر از اونی که فکرشو کنم هوای منو و عشقمو داره🍃
🍁نویسنـــــده بانو
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
سجاده ی نماز شب امشب را با نام امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف پهن میکنیم و ثواب نماز امشب را به محضر مبارک ایشان تقدیم میکنیم...
#کلیدبهشت🗝🌈
https://eitaa.com/joinchat/1912799280C98470c8f19
💖نمازشب را با ما تجربه کنید.💖
کلیدبهشت🇵🇸』
🌿|| #صبحگاه_انتظار33 ||🌺 سلام دوستان وقت تون بخیر 🦋 هفته قبل در مورد شرایط ظهور صحبت کردیم... برا
🌄|| #صبحگاه_انتظار34 ||🌱
سلام دوستان
وقت تون بخیر ☕️
هفته قبل در مورد #رجعت صحبت کردیم، و این هفته خلاصه طوری از مساله غیبت امام عصر رو براتون میگیم.
کلیدبهشت🇵🇸』
°🌘💜° همه ی حرف خدا این بود که آهای بنده های من!! از کسی که منِ خدا براتون فرستادم پیروی کنید که به م
فکر کنید شهرداری یه شهر تو یه کوچه کوچیک و تاریک یه لامپ پرقدرت میذاره،
اما بچه ها ی محل میزنن لامپ رو می شکونن💔
شهرداری تصمیم میگیره یه لامپ دیگه نصب کنه،
اما اون رو هم بچه های محل می شکونن...
لامپ سوم، چهارم، پنجم...
11 تا لامپ نصب میشه و هر یازده تا شکسته میشن...
اونوقت شهرداری تصمیم میگیره دیگه لامپی رو براشون نصب نکنه!🌚
کلیدبهشت🇵🇸』
فکر کنید شهرداری یه شهر تو یه کوچه کوچیک و تاریک یه لامپ پرقدرت میذاره، اما بچه ها ی محل میزنن لامپ
تو اون تاریکی اوضاع روز به روز بدتر و بدتر میشد تا اینکه
دیگه همه ی محل فهمیدن به اون لامپ نیاز دارن!
برزگای محل ریش گرو گذاشتن و
یه سری از بچه ها که دیگه بزرگ شده بودن اومدن برا عذرخواهی و
رفتن که از شهرداری بخوان یه لامپ دیگه بهشون بده...
اما شهرادی میگه یه شرط داره!!
اینکه در عمل ثابت کنید اگه لامپ اصلی بیاد حفظش میکنید 💡
برای اثبات این
یه شمع کوچیک بهشون میده🕯
تا ببینه با شمعه چی کار می کنن...
+نور لامپ و شمع اصلا قابل مقایسه نیست، اما جنس شون یکیه، هر دوتا نور دارن...
پس اگه مردم محل با نور مشکلی نداشته باشن و بتونن شمع رو حفظ کنن می تونه نشون بده که از لامپ اصلی هم محافظت خواهند کرد 🖐🏻
کلیدبهشت🇵🇸』
اما شهرادی میگه یه شرط داره!! اینکه در عمل ثابت کنید اگه لامپ اصلی بیاد حفظش میکنید 💡 برای اثبات این
اون شمع،
#ولی_فقیه جامعه ست
اگر از ایشون پیروی کردیم شاید بتونیم ادعا کنیم اگر امام زمان بیان از ایشون هم پیروی خواهیم کرد...
به نوعی پیروی از #ولایت_فقیه تمرین اطاعت از ولی معصوم هستش...
#خواص_سوره_های_قرانی
#دفع_مرگ_ناگهانی
🌸✨پیامبر اڪرم ص ؛
هرڪس 《سوره مبارڪہ #تغابن》
را بخواند ،
مـرگ ناگہانے از او دور
می شود✨
📚مجمع البیان ۲۹۶/۱۰
آیت الله مجتهدی ره :
✍ حدیث داریم که تمامی چشمها روز قيامت #گريان است، به جز 3 چشم: 👇
1⃣چشمی که نامحرم را ندیده باشد.
(نگاه خود را در برخورد با نامحرم کنترل کند)
2⃣چشمی که در راه اطاعت خدا شب زنده دار است.
(سحرها از خواب برمیخیزد، #نماز_شب می خواند.)
3⃣چشمی که در دل شب، از ترس خدا گريه کند.
🌤اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج»🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #کلیپ_تصویری
✍سخنرانی دکتر رفیعی
💠موضوع: بهشتی هستی؟